شرايط سياسي دوران امام هادی علیه السلام
دوران امام هادی (علیه السلام )
زندگى سياسى
1 - تسلط تركان بر اركان اصلى حكومت و جهل آنان نسبت به زمامدارى .
2 - فساد حكومت و شيوع رشوه خوارى .
3 - خود مختارى حكام و خريد و فروش مناصب حكومتى .
4 - نفرت مردم از حكومت عباسيان .
5 - سياست هاى ضد دينى حكومت و سركوبى علويان و شيعيان و...
شايد عوامل بالا از مهمترين و اصلى ترين علل و اسباب فتور و بحران حكومت عباسى از معتصم به بعد بوده باشد. در اينجا عوامل فوق را به اختصار شرح مى دهيم تا نقش هر يك به خوبى مشخص گردد.
تسلط تركان بر حكومت
شاعرى موقعيت مستعين خليفه عباسى را ميان سرداران ترك مانند ((وصيف )) و ((بغا)) چنين تصوير مى كند:
(( خليفة فى قفص
بين وصيف و بغا
يقول : ما قالا له
كما يقول الببغا )) (2)
((خليفه اى در قفس ميان وصيف و بغا قرار دارد و مانند طوطى هر چه بگويند تكرار مى كند)).
تنها نامى از خلافت مانده بود و اين نام هم پوششى بود براى فريب مردم ساده تا سرداران ترك تحت عنوان آن هر چه را بخواهند رنگ اسلامى بزنند، خليفه بدور از جريانات جامعه و بى خبر از رنج و اندوه مردم در قفس طلايى خلافت ، زندانى بود و بنامش جهادها! مى كردند و كشورگشايى ها صورت مى گرفت ليكن كمترين بهره و نصيب به صاحب نام مى رسيد.
معتمد يكى از همين خليفه ها و بازيچه هاى دست تركان ، وصف الحال خود را چنين به زبان مى آورد و به زبان شعر مى گويد:
اليس من العجائب ان مثلى
يرى ما قل ممتنعا عليه
و تؤ خذ باسمه الدنيا جميعا
و ما من ذاك شى ء فى يديه (3)
((آيا شگفت آور نيست كه من از چيزهاى بسيار حقير نيز محروم باشم و به نام من دنيا را فتح كنند امّا از اين همه غنائم ، دستم تهى و خالى باشد)).
قدرت و شوكت حكومت و خلافت رو به كاستى و زوال مى رفت و خليفه را كمترين اهميتى نبود. داستان زير درجه اهميت وجود يا عدم خليفه را بيان مى كند:
هنگامى كه ((المعتز باللّه )) به خلافت رسيد يكى از دوستانش گروهى از منجمين را فرا خواند تا سال هاى حكومت و زندگى خليفه را پيشگويى كنند يكى از ظريفان و نكته سنجان گفت : من مدت آن را مى دانم ، از او خواستند تا دانسته اش را بگويد و او گفت : قدرت حقيقى در دست تركان است و آنان تعيين مى كنند معتز تا كى زنده بماند و تا كى حكومت كند. همه مستمعان از اين پاسخ خنديدند.(4)
معتصم ((اشناس )) ترك را ولايت و قدرت داد تا از طرف خليفه هر كس را بخواهد امارت دهد از آن زمان به بعد بر منابر برايش دعا مى كردند. (5) در حالى كه قبلا دعا اختصاص به خلفا داشت . در ايام خلافت واثق ((اشناس )) به حكومت بغداد منصوب شد و دامنه قدرت و نفوذش تا آخرين نقطه نفوذ خلافت در مغرب پيش رفت و گسترش يافت و امور اين نواحى به دست او سپرده شد و بدون مراجع به خليفه هر كه را مى خواست بكار مى گماشت و هر كه را نمى خواست بر كنار مى كرد و در تمام امور مملكت مبسوط اليد بود و به نشانه حسن نيت ، خليفه دو گردن آويز از جواهرات را به گردن او آويخته بود.!(6)
نادانى تركان
((تركان ، چادرنشين ، صحرازى ، چاروادار و باديه نشينان عجم بشمار مى روند... آنان را انديشه صنعتگرى ، سوداپيشگى ، پزشكى ، كشاورزى ، هندسه ، غرس درختان ، ساختمان سازى ، آبيارى و سد سازى ، جمع آورى غلات و محصولات نيست بلكه همه انديشه آنان مصروف جنگ ، تاراج ، شكار، اسب سوارى ، نبرد تن به تن ، يغماگرى و گرفتن شهرها مى گردد و آنان را در اين كارها همتى بلند و پشتكارى شايسته است و سرآمد همگان بشمار مى روند و گوى سبقت از همگان ربوده اند و در حقيقت صنعت ، تجارت ، لذت ، خوشى ، افتخار، داستان و قصه هاى شبانه آنان همين جنگ و تاراج است ...)).(7)
خلافت عباسى در قرن سوم به دست اين بيابانگردان دور از تمدن و فرهنگ افتاد و مقدرات مسلمانان را كوچ نشينان خانه به دوش به دست گرفتند و پيامد آن هم بحران هاى سخت ، مشكلات دهشت بار، رنج هاى بيشمار و حوادث هولناك براى جامعه اسلامى بود.
فساد حكومت
در يكى از پاكسازى ها، واثق عباسى در سال 229 ه - اموال كاتبان ديوان هاى دولتى را مصادره كرد و نزديك به دو ميليون دينار از آنان باز پس گرفت . (8) متوكل نيز اموالى را كه ((ابن الزيات )) اختلاس كرده بود مصادره كرد و در مصادره اموال كاتب خود عمر بن الفرج رخجى معادل 120 هزار دينار از او و 150 هزار دينار از برادرش گرفت . (9) و از قاضى القضاة حكومت يعنى ((يحيى بن اكثم )) مبلغ 75 هزار دينار غرامت گرفت .(10)
دكتر شوقى ضيف بر اين سخن تفسيرى اين گونه دارد:
معناى سخن فوق آنست كه وزيران ، كاتبان و واليان دست به ارتشا و اختلاس مى زدند و چنين به نظر مى رسد كه كمتر كارمند رده بالايى يافت مى شد كه دست به اين خيانت بزرگ نزند و از اين بيمارى فراگير در امان ماند و حتّى واليان و حاكمان شهرها به وزرا باج و رشوه مى دادند تا سمت خود را حفظ كنند و گاهى مبلغ اين اين رشوه ها غير از هدايا و ارمغان هاى همراه آنها به دويست هزار دينار مى رسيده است .(11)
محتسبان كه وظيفه اجراى مقررات شرعى و نظارت بر خريد و فروش و كنترل بازار داشتند و بازرسى امور به عهده آنان بود نيز از اين بيمارى مصون نماندند مثلا منقول است كه احمد بن الطيب بن مروان سرخسى فيلسوف در زمانى كه سرپرستى اداره حسبه بغداد را بر عهده داشت در امانت خيانت ورزيد و از جمله اختلاس هاى او مبلغ 150 هزار دينار بود (12) و اگر بگوييم اكثر كارمندان و كاركنان دولتى اختلاس مى كردند و رشوه مى گرفتند مبالغه و گزافه گويى نكرده ايم .(13)
گسترش رشوه و اختلاس تا اين حد هولناك ، دليل آشكارى بر فساد دستگاه حكومت عباسى و لگدمال شدن حقوق مسلمانان آن عصر به وسيله كارگزاران آن مى باشد.
حكّام سرزمين هاى اسلامى
وزير لا يمل من الرقاعة
يولى ثم يعزل بعد ساعة
اذا اهل الرشا هادوا اليه
فاحظى القوم اوفرهم بضاعة (14)
(((خاقانى ) وزيرى است كه از نوشتن منشور حكومتى خسته نمى شود يكى را به ولايت مى گمارد و ساعتى بعد بركنارش مى سازد. هنگامى كه رشوه دهندگان نزدش مى روند آن كس به مقصود مى رسد كه پول و هداياى بيشترى به خدمت برده باشد)).
غالب واليان و كارگزاران ، ستم و ظلم به مردم را پيشه خود ساخته و به لطائف الحيل اموال آنان را مى ربودند. در ايام خلافت ((واثق )) وزير او محمّد بن عبدالملك زيات قصيده اى در مظالم عاملان حكومتى سرود و آن را به ديگرى نسبت داده براى خليفه فرستاد. در اينجا ترجمه ابياتى چند از اين قصيده را مى آوريم :
يا ابن الخلائف و الاملاك ان نسبوا
حزت الخلافة عن آبائك الا ول ... )) (15)
((اى خليفه زاده و خليفه كه حكومت را از پدران خود به ارث برده اى آيا خواب هستى و نمى بينى كه مردم دچار چه مصائب هولناكى هستند؟! تمام مملكت را در اختيار چهار تن قرار داده اى و آنان گرگ صفتانه به ميان خلايق افتاده اند)).
((اين سليمان است كه امارت شرق و غرب عالم را از كوه و دشت به او داده اى ((سند))، ((شحرتين )) از يمن تا جزيره و ملل را در اختيارش گذاشته اى (16) و او به تنهايى در ميان خون و دارايى مردم حكم مى كند)).
((ابن الخطيب را نيز خلافت ((شام ))، ((غازين )) و ((قفل )) داده اى و رود نيل و درياى شام با تمام اموال آن خطه در اختيار او قرار دارد. گويى آنان فرزندان هارون الرشيد هستند كه به خلافت رسيده و آن را ميان خود قسمت كرده اند)).
((سليمان مانند ((امين )) (فرزند هارون الرشيد) حكروايى مى كند و امارت را خلافت خود پنداشته است . احمد بن الخصيب نيز مانند قاسم بن الرشيد (فرزند هارون الرشيد) همه كاره شده است )).
((اوضاع به گونه اى است كه كسى جراءت ندارد نهان يا آشكار از ترس حيله و كلك به نصيحت تو بپردازد و حقايق را بيان كند. از بيت المال و خراج ها - كه از بين رفته اند - بپرس و جوياى اموال تلف شده باش )).
((چه بسيار بى گناهان كه با حقّه و نيرنگ در زندان هاى تو اسير كند و زنجير هستند. خودت را به نام ((هارون الرشيد)) ملقب ساخته و لقب ((مرتضى )) بر خود نهاده اى پس انديشمندانه كارهايت را روبراه كن . و تو نيز مانند هارون الرشيد كه برمكان را نابود ساخت ريشه اين واليان و ظلم و ستم آنان را بر كن )).
كارگزاران حكومت را تيول خود دانسته با جان و مال مردم بازى مى كردند و هر يك براى خود خليفه اى بود. اين شكوائيه به خوبى رنج ها و دردهاى مردم را بيان مى كند. شاعر از واثق مى خواهد مانند جدّ خود هارون الرشيد استوار و نيرومند باشد و همانطور كه جدش برمكيان را نابود ساخت او نيز اين عاملان خودكامه را از بين ببرد و مردم را از اين رنج ها راحت كند.
نفرت از حكومت عباسى
مسلمانان با تمام وجود و در يكايك حركات خود نفرتشان را از حكومت بنى عباس نشان مى دادند و هر لحظه خواستار سرنگونى و زوال آن بودند زيرا در آن چيزى جز سياست هاى ضد دينى و ضد اسلامى كه پايمالى آزادگان و سرافرازى فرومايگان را در پى داشت نمى ديدند.
ابن بسام - شاعر دلير - احساسات مردم و آرزوهاى عميق آنان را براى رهايى از سلطه عباسيان در دو بيت بدين گونه خلاصه كرده است :
الا يا دولة السفل
اطلت المكث فانتقلى
و يا ريب الزمان افق
نقضت الشرط فى الدول ))
((اى دولت پست پايداريت بطول انجاميد و اى حوادث ناگوار از خواب بيدار شويد كه شرط خود را درباره دولت ها نقض كرده ايد و اين دولت را بيش از آنچه پايدار كرده ايد)).
محمّد بن داوود الجراح شاعر، نفرت و كين خود را از حكومت عباسى چنين ابراز مى كند:
قد ذهب الناس فلا ناس
و جاء بعد الطمع الياءس
و صارت السفلة ساداتنا
و صار تحت الذنب الراءس )) (17)
((همه مردم رفتند و ديگر كسى نمانده است و پس از اميد اينك نوبت نوميدى فرا رسيده است . سفلگان و فرومايگان سرور ما گشته اند و سر در زير دم نهان شده است )).
حكومت فاسد عباسى جريان هاى تلخ و حوادث دردناكى براى مسلمانان به ارمغان آورد و آنان را در تنگناى نفس گيرى گرفتار ساخت . على بن محمّد تنوخى قاضى بصره طى ابياتى جور و ستم بنى عباس را چنين تصوير و محكوم مى كند:
(( هو السلب المغصوب لا تملكونه
و هل سالب للغصب الا كغاصب ... ))
((خلافت را بنى اميه غصب كردند و شما نيز آن را از آنان باز پس گرفتيد و غصب نموديد لذا شما نيز غاصب هستيد زيرا خلافت حق شما نيست ، هر چه به دست آورديد به كمك ما بود پس ظلم مكنيد كه عاقبت بدى دارد. شما خوار و پست بوديد و پس از به دست گرفتن قدرت تبديل به درندگانى خونين چنگال شديد. شمشيرهايتان چه بسيار كسانى مانند ((زيد)) را بدون كمترين جرمى و تنها بخاطر گمان هاى ناروا به شهادت رساند)).
در اين ابيات تنوخى موقعيت عباسيان قبل از دست يافتن به قدرت و پس از آن را بيان مى كند و با يكديگر مى سنجد ذليلان ديروز حاكمان خون و مال مسلمانان گشته آنان را بازيچه خود كرده اند سادات علوى را گروه گروه به دست دژخيمان مى سپارند و زيد بن على گونه ها را به شهادت مى رسانند. اگر امويان زيد را كشتند اختلاف آنها نيز فرزندان زيد را مى كشند و يحيى بن عمرو بن الحسين و ديگر كسانى را كه در برابر ظلم و استبداد مقاومت مى كنند به قتل مى رسانند.
بهر حال مسلمانان مشروعيت بنى عباس را نپذيرفتند و ظلم و ستم آنان را محكوم كردند و آثارى از قبيل اشعار بالا را براى ثبت در تاريخ به يادگار گذاشتند.
سركوب علويان
حادترين مرحله اين دوران ، ايام حكومت طاغوت عباسى ((متوكل )) بشمار مى رفت كه تاءكيد خاصى بر نابودى اهل بيت و حتّى آثار قبور آنان داشت و اين را به صراحت به وزير خود عبداللّه بن يحيى بن خاقان گفته بود. (18) نظر به اهميت مساءله گوشه هايى از مصائب و مشكلات پرچمداران اسلام و فرزندان حضرت زهرا - عليهم السلام - را در اينجا مى آوريم :
محاصره اقتصادى
مردم نيز از ترس طاغوت زمان و كيفرهايش از رساندن حقوق شرعيه به علويان و هر نوع كمك ديگرى خوددارى مى كردند.
اين محاصره اقتصادى عواقب دهشتناكى براى علويان داشت و تا جايى فقر و تهيدستى آنان را فرا گرفت كه تنها يك پيراهن در اختيار گروهى از زنان علويه باقى ماند و آن را هنگام نماز يكى يكى مى پوشيدند و پس از نماز به ديگرى داده مى شد و اين پيراهن بارها و بارها وصله مى شد. در غير اوقات نماز اين بانوان برهنه پشت دستگاه هاى نخ ريسى مى نشستند.(20)
در همان زمان متوكل شب هاى آلوده به شراب خود را با صرف ميليون ها دينار پر رونق مى ساخت و به دلقك ها، خوانندگان و مخنثان بى حساب مى بخشيد و صله مى داد ليكن مانع از آن مى شد كه حقوق شرعى علويان به دستشان برسد و آنان را خاكستر نشين مى كرد.
روزى متوكل حجامت كرده بود فتح بن خاقان وزير او كنيزكى كه مانند او را كسى در زيبايى و ظرافت نديده بود به متوكل هديه كرد. كنيزك همراه با جامى زرّين و بسيار زيبا و شيشه بلورى مملو از شراب و كاغذى بر خليفه وارد شد كه در آن كاغذ ابيات زير نگاشته شده بود:
اذا خرج الامام من الدواء
و اعقب بالسلامة و الشفاء... ))
((هنگامى كه خليفه از حالت نقاهت بدر آيد و سلامتى و بهبودى خود را باز يابد تنها داروى او نوشيدن شراب از اين جام زرّين و بر گرفتن مهر بكارت از كنيزكى است كه به او هديه داده شده است . تنها اين دارو پس از ديگر داروها نافع و سودمند است !)).
دختران رسول خدا در ايام اين ستمگر پوششى و لباسى نداشتند تا بپوشند ليكن در همان حال زنان عباسى و خنياگران و رقاصان و نديمه ها در حرير و ديبا مى خراميدند.
بهر صورت آن روزهاى سياه بسر آمد و متوكل در تاريخ خود صفحات تاريكى به يادگار گذاشت و ظلم و ستم او به علويان و عترت پيامبر (( - صلى اللّه عليه و آله - )) زبانزد نسل هاى بعد گرديد.
تبليغات عليه علويان
(( ملك الخليفة جعفر
للدين و الدنيا سلامة ... )) (21)
((حكومت خليفه جعفر (متوكل ) براى دين و دنيا سلامتى به ارمغان آورد. (اى بنى عباس ) ميراث محمّد شما را سزاوار نيست و با عدالت شما ظلم و ستم نابود مى گردد.
((دختر زادگان آرزوى ميراث را دارند در حالى كه پشيزى به آنان نمى رسد. داماد، وارث نمى شود و دختر، امامت را به ارث نمى برد!)).
((آنان كه به ناحق خواهان ميراث شما هستند و آن را حق خود مى دانند جز پشيمانى نصيبى نخواهند داشت حق به حق دار رسيد و خلافت به اهلش ، پس كه را سرزنش مى كنيد و نكوهش مى نماييد؟!)).
((اگر خلافت حق شما بود بر مردم قيامت بپا مى گشت ! ميراث خلافت جز شما را نزيبد، سرپرستى و كرامت نيز جز شما را نزد. اى خليفه ! اينك تو نشانه اى هستى ميان دوستداران و دشمنان شما)).
شاعر قدسى و متعهد! شيخ يعقوبى ياوه هاى او را چنين پاسخ داد:
(( لاسح فى واديك يا
بن ابى الجنوب حيا الغمامة ... )) (22)
((اى ابن ابى الجنوب ! ابر شرم و حيا هرگز بر وجودت نبارد. دين خود را به كسى فروختى كه قصد داشتى از او امارت ((يمامه )) را بگيرى )).
((پس خليفه اى را ستودى كه نه براى ((دين )) سلامتى به ارمغان آورد و نه براى ((دنيا)). اگر انصاف به خرج مى دادى در مى يافتى كه جز ((خاندان )) (23) كسى را سر سوزنى در خلافت حقى نيست )).
((تو را آز و طمع پست فريب داد كه سرانجام آن پشيمانى است . گرامى ترين خاندان را هجو كردى و براى آنان كمترين كرامت و ارزشى قائل نشدى )).
((قرآن به ستايش اين خاندان گوياست پس چرا بر آنها انكار مى كنى ، چرا؟! ميراث خلافت به ((فاجر)) نمى رسد و ((ستم )) چگونه ستم را از بين مى برد؟!)).
((خلافت زيبنده شيفتگان و دلبستگان جامه هاى باده نيست . پدر (24) آنان در جنگ ((بدر)) در برابر اسلام ايستاد و شمشير كشيد)).
((داماد به ميراث نبوت و امامت سزاوارتر است ، عمويش (عباس ) تلاش كرد تا خلافت را به دست آورد ليكن به مقصود نرسيد)).
((و براى خلافت به گفتگو و جدال برخاست ليكن ابوبكر ادعاهايش را رد كرد كسى سزاوار خلافت است كه در اجراى احكام الهى سرزنش و نكوهش در او اثر نداشت )).
((كسى سزاوار خلافت است كه در عين گرسنگى شديد، خوراك خود را به مسكين داد آيا روز ((غدير خم )) را فراموش كرده اى يا نسبت به مقام او تجاهل مى كنى ؟!)).
((خداى رحمان در آن روز او را به سرورى و پيشوايى اختصاص داد. در دشمنان و كينه توزان او نشانه اى است كه بر تو پنهان نيست )).
((خلافت را از اهل آن دور كرديد پس به كه ستم كرده ايد. به كه ؟! گروهى جامه خلافت را به تن كرده اند كه روز قيامت لباس خوارى و خفت بر تن خواهند كرد)).
((آيا حق محمّد ميان گلخن و سرگين (25) تباه خواهد شد؟!)).
شايسته گفتن است كه ابن المعتز عباسى نيز در همان وادى مروان بن ابى الجنوب سرگردان شده و با همان منطق ! به جنگ خاندان نبوت آمده و مدعى مى شود كه عباسيان به پيامبر نزديك ترند و لذا خلافت نيز آنان را سزاست و در اين باب قصيده اى سروده است كه بخشى از آن را نقل مى كنيم :
(( الا من لعين و تسكابها
تشكى القذاة و تنكابها
نصحت بنى رحمى لو وعوا
نصيحة بربانسابها... )) (26)
((چشم ها گريان و استخوان در گلو و رنج ها بيشمارست خويشانم را اگر بيدار شوند نصيحت مى كنم نصيحت نيك مردى به نزديكانش )).
((آنان به كجروى و بيراهه افتادند و در لغزشگاهى هولناك قرار گرفتند و شيران خشمناك قريش را متهم كردند و حال آنكه در دامن آنان و تحت سيطره ايشان پا گرفتند)).
((ما بنى اميه را در خانه اش نابود كرديم پس سزاوار ميراث و غنائمشان مى باشيم ! چه بسيار گروه هايى از شما براى خلافت مشكل ايجاد كرديد و زهر در كام حكمرانان نموديد)).
((همينكه خواستيد زمام خلافت را در دست بگيريد و بدان نزديك شويد (مانند اسبى سركش ) توسنى كرد امام برابر بهره وران آن آرام ايستاد)).
((هنگامى كه خداوند از اينكه خلافت در اختيار شما قرار بگيرد ابا ورزيد ما بدان خوانده شديم و لباس خلافت را به تن راست كرديم ! حاجيان ما را از ورود به سراى قدرت و حكمرانى مانع نشدند و درها را بر ما گشودند!)).
((چونان سنگ آسيا كه بر يكديگر منطبق مى شود با خلافت يكى شديم و آن را به كار بستيم . ماييم كه پيراهن زعامت پيامبر را به ميراث برده ايم و به شما از آن گوشه اى نيز نرسيد!)).
((اى دختر زادگان پيامبر! شما نيز خوشايند او هستيد ليكن عموزادگان نزديك ترند خداوند به وسيله ((عباس )) اهل حجاز را يارى كرد و رنج ها و آلام آنها را بهبود بخشيد)).
((در جنگ ((حنين )) كه تنور نبرد تافته شده بود و شما پراكنده شديد (اين عباس بود كه پيامبر را يارى كرد) پس آرام باشيد اى عموزادگان ، خلافت عطيه اى الهى است كه ما را بدان مخصوص داشته اند.
و سوگند مى خورم كه شما نيك مى دانيد ما بهترين سروران خلافت هستيم !)).
ليكن اين گزاف گويى ها بى پاسخ نماند و شاعر آسمان ها عرب عبدالعزيز صفى الدين حلّى (وفات 750 ه -) با سرودن قصيده اى دل انگيز و حماسى يكايك ياوه هاى ابن معتز را پاسخ داد. در اينجا اشعار او را نقل مى كنيم :
الا قل لشرّ عباد الاله
و طاغى قريش و كذابها
و باغى العباد و باغى العناد
و هاجى الكرام و مغتابها... (27)
((هان ! به بدترين بنده خدا و دروغپرداز و سركش قريش بگوييد: از بندگان ستمگر، كينه جو، غيبت كننده و نكوهشگر كريمان بپرسيد: آيا تو بر خاندان نبوت بزرگى مى فروشى و منكر دودمان شريف آنان مى گردى ؟!)).
((خداوند به وسيله خاندان مصطفى دشمنان را دفع و گزندشان را دور كرد يا به كمك شما؟! آيا پليدى و رجس را از آنان دور ساخت و نفوسشان را پاك كرد يا از شما؟!)).
((مگر نه اينست كه دلبستگى به عبادت و نيايش ، روش آنان و شيفتگى به چنگ و باده هستى شماست ؟! مى گويى : پيراهن سرورى پيامبر را ما به ارث برديم و چيزى از آن شما را نشايد. مگر مدعى نيستى كه پيامبران ارث نمى گذارند؟! (28) پس چگونه پيراهن خلافت را از او به ارث برده اى ؟!)).
((مى بينى كه در هر دو حالت دروغ گفته اى و صدف را از خزف (و نيش را از نوش ) تشخيص نداده اى ! آيا جدت با گفته هايت موافق است در صورتى كه هرگز در آن شك نداشت ؟!)).
((مگر همو نبود كه در جنگ ((صفين )) و ((جمل )) زير پرچم اميرالمؤ منين با احزاب كفر مى جنگيد؟ (29) و در اوج جنگ و گرما گرم نبرد به نفع اميرالمؤ منين سخن گفت و دعوت كرد و از همگان خواست امام را يارى كنند و خلافت را به اهلش واگذارند ليكن آنان نپذيرفتند كه عبداللّه نماينده سپاهيان باشد و حق را به حقدار برساند)).(30)
((جدتان همواره در زندگى خود همراه ديگران پشت سر امام على - عليه السلام - نماز مى خواند. اگر او سزاوار خلافت بود چرا همان وقت جامه آن را به تن نكرد؟! و هنگامى كه خلافت به شورا واگذار شد چرا او جزء افراد شورا قرار نگرفت )).
((خلافت كه در ميان كانديدهاى خود قرار داشت و مدعيان جمع بودند پس چرا او پنجمين يا ششمين نفر نبود؟! (31) امّا گفته ات : (شما دخترزادگان پيامبر هستيد ليكن عموزادگان به خلافت سزاوارترند) دخترزادگان نيز عموزادگان پيامبر هستند لذا از دو سو به حضرت متصلند و نزديك ترند)).
((بزرگ بينى و مخالفت واگذار. اين مطلب آسان برايت نخواهد بود. تو را چه به بحث از خلافت ، در حالى كه از آن دور هستى و بر اريكه سرورى قرار نگرفته اى )).
((تو را بيش از يك ساعت به رايزنى نگرفتند و اساسا اهليت خلافت در تو نبود. (32) چگونه تو را كه از آداب و رسوم خلافت بى خبر هستى به خلافت انتخاب كنند؟!)).
((باز مى گويى : ماييم كه شيران بنى اميه را در بيشه هايشان كشتيم . دروغ گفتى ، زياده روى كردى و از اينكه ادعاى نادرستى كردى باك نداشتى و خود را سرزنش نكردى )).
((چقدر شما لشكركشى كرديد و به طرف امويان راه افتاديد ليكن شكست خورديد و پا به گريز نهاديد و اگر شمشيرهاى ((ابومسلم )) نبود دست يافتن به خلافت برايتان دشوار بود)).
((او نيز خود را پيرو آنان مى دانست نه شما و خويشاوندى شما را رعايت كرد. در دل زندان ها اسير بوديد و در حال پوسيدن كه او شما را آزاد كرد و زيباترين جامه ها را - جامه خلافت را - به تن شما كرد)).
((شما نيز بخاطر دنائت ذاتى و خودخواهى و سركشى او را به بدترى وجه كيفر داديد. (33) ديگر از قومى كه به كمترين قانع شدند و خلافت را از راه دينى و شرعى - نه با تزوير و فريب - مى خواستند به دست آورند سخن مگو)).
((آنانند زاهدان ، عابدان ، عالمان به آداب شريعت ، آنانند روزه گيران شب زنده دار و ساجدان در محراب ديانت و آنانند قطب مكه و دين خدا و آسياب دين به گرد آنان مى چرخد)).
((تو به خنياگران بپرداز و بزرگى ها را به صاحبان آنها واگذار، تو به وصف گلعذاران و پرى رويان و باده بپرداز و اشعار خود را در مدح ((ترك نماز)) و ترسيم صحنه هاى شاخوارى و جام ها بسراى كه اينها زيبنده توست و آنان از اين پليدى ها دورند كه هر اسبى مانند اجدادش مى تازد)).(34)
خويشاوندى علويان با پيامبر تنها دليلى نبود كه آنان را شايسته خلافت مى ساخت تا مروان بن ابى الجنوب و عبداللّه بن معتز عباسى به مناقشه برخيزند و مثلا ثابت كنند ارث پيامبر به عموزاده مى رسد نه دخترزاده ! بلكه در آنان اهليت و صلاحيتى براى كسب مقام زعامت و خلافت وجود داشت كه عباسيان از آن بويى نبرده بودند. تقوا، پايبندى به اصول اعتقادى ، زهد، ورع ، امانتدارى ، دانش و تسلط بر احكام الهى پاره اى از امتيازات آنان بود كه در هيچيك از سران بنى عباس نمودى نداشت .
پی نوشتها:
1-Interaction
2-« مروج الذهب ، ج 4، ص 61.
3-« الديارات شابشى ، » ص 101.
4-« الفخرى ، » ص 181.
5-« النجوم الزاهره ، » ج 2، ص 229.
6-تاريخ يعقوبى ، ج 3، ص 205.
7-ديوان جاحظ.
8-تاريخ طبرى ، ج 9، ص 125.
9-« مروج الذهب ، » ج 4، ص 19.
10-تاريخ طبرى ، ج 9، ص 197.
11-« الفخرى ، » ص 178.
12-« مروج الذهب ، » ج 4، ص 170.
13-« العصر العباسى الثانى ، » ص 120 و 121.
14-« الفخرى ، » ص 198.
15-« الاغانى ، » ج 23، ص 519 (ط دارالثقافة).
16-شحرتين (تثنيه شحرة ) كناره درياى هند از ناحيه يمن است . «ملل » نيز اطراف مكه قرار دارد. براى نام ها به « معجم البلدان ، » رجوع كنيد.
17-« الوافى بالوفيات ، » ج 3، ص 62.
18-« مقاتل الطالبيين ، » ص 579.
19-« مقاتل الطالبيين ، » ص 599.
20-همان مدرك .
21-تاريخ طبرى ، ج 9، ص 231. (ط دار معارف).
22-« الذخائر، » ص 81 - 83.
23-اهل بيت نبوت - عليهم السلام -.
24-عباس بن عبدالمطلب جزء مشركين بدر بود كه به اسارت مسلمانان درآمد. - م .
25-مراد عباسيان هستند.
26-ديوان ابن المعتز، ط بيروت ، دار صادر، ص 30 - 33.
27-« مقاتل الطالبيين ، » ص 600.
28-اشاره به ادعاى آنان كه پيامبر گفته بود: « «نحن معاشر الانبياء لانورّث » » و به استناد اين گفته «فدك » را تصاحب كردند.
29-مراد عبداللّه بن عباس است .
30-پس از تحميل طرح «حكميت » بر اميرالمؤ منين ايشان عبداللّه بن عباس را نماينده خود معرفى كردند. زيرا او كفايت و زيركى لازم را براى رويارويى با عمروعاص داشت ليكن خوارج زير بار نرفتند و ابوموسى اشعرى را به نمايندگى برگزيدند... - م .
31-اعضاى شوراى خلافت پس از مرگ عمر شش تن بودند: على عليه السلام ، زبير، طلحه ، عثمان ، عبدالرحمن بن عوف و سعيد بن ابى وقّاص . م>.
32-لشكريان مقتدر بر او شوريدند و او را خلع كرده ابن معتز را به خلافت برگزيدند و او را به المرتضى باللّه ملقب ساختند، امّا او تنها يك شبانه روز بر اريكه قدرت قرار گرفت و هواداران مقتدر مجددا او را به خلافت رسانده و ابن معتز را دستگير، محبوس و مقتول ساختند. رك : ديوان ابن المعتز مقدمه كرم البستانى ، ص 5. - م .
33-«ابومسلم خراسانى » از بنيانگذاران خلافت عباسى بود كه متاءثر از دعوت : «الرضا من آل محمّد» عمل كرد و پس از قدرت گرفتن عباسيان از كرده اش پشيمان شد و نامه اى به امام صادق - عليه السلام - نگاشت ليكن حضرت نامه را باز پس زد. ابومسلم با خدعه و به دست منصور به قتل رسيد. درباره او نظرات مختلفى ارائه شده است . مخصوصا رك : آثار شهيد مطهرى در اين باب . - م .
34-مه فشاند نور و سگ عوعو كند