عطر و عطش

هنوز تك‌ستاره‌هایی تو عمق آسمان بود كه رسیده بودیم پشت تپه‌های رملی. منتظر تا دستور برسد و آغاز كنیم. گوشی بی‌سیم دست فرمانده بود. حمید نشسته بود رو پا. شانه به شانه‌ام و تفنگ را ستون تن كرده بود. مثل خودم. مثل بقیه. خستگی راه هنوز تو تنم بود. دم غروب بود كه رسیده بودیم اردوگاه. من و حمید با آهو. از وقتی زده بودیم به راه، پیش از ظهری، با آهو، تشباد خورده بودیم.. حمید كه پاك برشته شده بود. گونه‌ها و
چهارشنبه، 27 آذر 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عطر و عطش
عطر و عطش
عطر و عطش

نويسنده:نصر‌الله احمدی
هنوز تك‌ستاره‌هایی تو عمق آسمان بود كه رسیده بودیم پشت تپه‌های رملی. منتظر تا دستور برسد و آغاز كنیم. گوشی بی‌سیم دست فرمانده بود.
حمید نشسته بود رو پا. شانه به شانه‌ام و تفنگ را ستون تن كرده بود. مثل خودم. مثل بقیه. خستگی راه هنوز تو تنم بود.
دم غروب بود كه رسیده بودیم اردوگاه. من و حمید با آهو. از وقتی زده بودیم به راه، پیش از ظهری، با آهو، تشباد خورده بودیم.. حمید كه پاك برشته شده بود. گونه‌ها و دماغش. خودم را كه نمی‌دیدم، ولی حمید می‌گفت: «كباب شدی، پسر.»
روز آخر مرخصی‌مان بود. صبح حمید گفت: «بریم كه پیش از ظهر اردوگاه باشیم.»
گفتم: «بذار عصری... هوا خنكی.»
چیزی نگفت و رفت. پیش از ظهر آمد. خندان. با آهو و راننده‌ای چفیه به گردن.
گفت: «نیگاش نكن»
با آهو بود كه شیشه عقب نداشت. گلی بود. گفت به صد زور و دوندگی پیداش كرده. می‌رود تا سر جاده. از آن جا باید پیاده برویم اردوگاه.
گفتم:«همین؟»
گفت: «خب... كه چی؟»
خندید. دستم را گرفت و كشاندم تو.
گفت:« بهش نمی‌یاد. اما عروس خیابونه و آهوی بیابون»
راه افتادیم. پیش از ظهر. قبل از اذان. راننده تو خودش بود. خسته به نظر می‌رسید. فقط یك‌بار پرسید كه آش‌خوریم و حمید گفت می‌رویم تا چند روز دیگر تسویه‌حساب كنیم و او به آرامی سرتكان داد و آهسته گفت: «خوبه!»
وقتی حركت كردیم چشمكی زدم به حمید كه می‌خواهم بروم تو نخش ولی در راه دیدم نه، این از آنها نیست و به دل ای دل حمید گوش دادم كه می‌خواند. آهسته. صدایش خش‌دار بود. قبلاً شنیده بودم.سر جاده اردوگاه پیاده‌مان كرد. هنوز تك گرما نشكسته بود. بادی كه از میان دو تپه گلوله می‌شد و می‌رسید به ما ه‍ُرمی را هنوز با خود داشت.در چادرها كسی منتظرمان نبود. یا بودند و نگفتند. فقط فهمیدیم كه شب راهی هستیم.
پرویز دوست جان‌جانی حمید گفت: «به گمانم حمله‌س»
خودش هم به درستی نمی‌دانست. حتماً نگفته بودند. به خاطر ستون پنجم. شام «ساچمه‌پلو» داشتیم. گرفتیم با حمید نشستیم روی تل‌ّ خاكی پشت چادرها. جایی كه وقتی ماه از یال تپه رو‌به‌رو بالا می‌آمد و نورش می‌افتاد روی چادرهامان به گفته حمید عجب رویایی بود. می‌گفت ای‌كاش بود تا تصویرش را می‌كشید. گفتم:«بكش.»
گفت: «می‌كشم.»
ولی نكشید و نكشید و حالا كه داشتیم ترخیص می‌شدیم.
پا را دراز كرده بودیم روی تلّ و آرام‌آرام می‌خوردیم. گفتم: پوستم برشته شده.
خنده‌اش را شنیدم. تو گلو بود. گفتم: «مگه نه؟»
این‌بار بلند خندید. گفت: «تی‌تیش‌‌مامانی شدی.»
وقتی برگشتیم بچه‌ها دراز كشیده بودند. لباس پوشیده، خوابیدیم. نمی‌دانم سرم رسید به زمین یا نه كه رفتم. حمید همیشه می‌گفت خرخرم نمی‌گذارد كسی بخوابد و همیشه هم می‌خندید. به گمانم چرتی زدم كه بیدارم كردند حمید گفت: «دیر شده.»
خیلی آهسته. مثل همیشه.
در سكوت راه افتادیم. مجهز. دو ردیف. موازی. رمل زیر پایمان بود. می‌لغزید و ما می‌رفتیم. ك‍ُند. حمید جلو بود. باز همان بوی خوش را همراه داشت. بوی عطری كه همیشه پیش از خودش می‌آمد. گاه‌گاه نفسش را حس می‌كردم. چندبار برگشت و نگاهم كرد.تفنگ را حمایل كرده بود. مثل همیشه. یك‌بارش آهسته گفتم: «هسم.»
و حالا بعد از راه‌پیمایی چند ساعته رسیده بودیم پشت تپه‌های رملی.
فرمانده همراه خود بی‌سیم‌چی را می‌كشید این‌طرف و آن‌طرف. حمید سرش زیر بود. به نظرم فكر می‌كرد. مد‌ّتها بود تغییر كرده بود. خودش كه نمی‌گفت، ولی داشتم آرام‌آرام سر بر آوردن چیزی را در وجودش حس می‌كردم. در حركات و گفتارش پیدا بود. حمید، حمید سابق نبود. داشت متانت و استواری خاص‍ّی را نشان می‌داد. از كجا و چطور و به چه رسیده بود، نمی‌دانم. نمی‌پرسیدم هم. به نظرم اگر هم می‌پرسیدم نمی‌گفت یا دلخور می‌شد. این حمید با آن حمیدی كه یك محله را می‌گذاشت روی سر، فرق كرده بود. زمین تا آسمان. بیشتر تو خودش بود.
تازگی هم ته‌ریشی گذاشته بود كه چون تنك بود بهش می‌خندیدم و می‌گفتم: آبش بده.
فكر می‌كردم كه بیشتر طول بكشد كه نكشید. فرمانده كه با ما فاصله داشت گوشی را داد دست بی‌سیم‌چی، آمد سراغ ما، روبه‌رویمان ایستاد و با صدایی كه كمی هم می‌لرزید گفت: بچه‌ها دست حق همراهتون.
و كلمه رمز را گفت:«یاابوالفضل العباس» كه دلهره آمد سراغم.
سكوت سنگینی بود. شاید كسی نفس نمی‌كشید. جوشی افتاده بود به تنم. حمید در تاریكی نگاهم كرد.
انگار به حالم پی برده بود. چون دست گذاشت روی شانه‌‌ام. فكر كردم می‌خواهد صورتم را ببوسد كه نبوسید«یا تشنه لب»ی گفت و بلند شد. سر همه یك مرتبه چرخید طرفش. منتظر بودم كه بخواهد در این لحظات چیزی بگوید. دعایی كند كه نكرد، ام‍ّا دیدم اسلحه‌اش را نگه داشت میان دو پا و دست برد به قمقمه. صدایش را كه آهسته، اما محكم بود شنیدم. دیگر هم شاید. گفت: فدای لب تشنه‌ت!
و در قمقمه‌اش را باز كرد، بالا گرفت تا همه ببینند كه نمی‌دانم دیدند یا نه. بعد از همان بالا سرازیرش كرد. صدای آب روی رملها بم بود.
سر‌درگم مانده بودیم و نگاهش می‌كردیم. باز گفت: فدای لب عطشان...!
اول دل‌دل كردم. گرما، تشنگی و تردید ته دلم رسوب كرده بود. نگاه كردم به قد و بالایش.
به نظرم تا بی‌نهایت قد كشیده بود.
بلند شدم. در قمقمه را كه باز كردم صدای ریختن آب قمقمه‌ها روی رملها تو گوشم پیچید...
عصر برگشتیم من و چندتایی. خسته. درحالی‌كه حمید را پشت یكی از تپه‌های رملی جا گذاشته بودیم... كدام...؟ نمی‌دانم... اما با لبی قاچ‌قاچ .. عطشان....!
منبع:سوره مهر




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما