ریشه ها و علل جنگ بین الملل دوم
وی عقاید و اندیشه های خود را در کتاب نبرد من (1) به رشته تحریر آورد .
نبرد من حاوی سخیف ترین اندیشه های نژاد پرستانه است . او عقیده داشت که خداوند آریایی ها ، بویژه آلمانی ها ، را برگزیده است تا نژادی برتر و صاحب اختیار جهان باشند . او در « نبرد من» از فوهرریا پیشوایی سخن می گوید که آلمان مغلوب شوریده حال را از خفت و خواری نجات داده و کشوری نوگونه بنیاد می نهد . کشوری که بر پایه نژاد استوار می باشد و در آن حکومت مطلقه پیشوا – خود او – مستقر می گردد . درباره ی ماهیت حکومت آینده ، عقاید و افکار هیتلر مشخص و دقیق نبود اما هیتلر در چند مورد به وضوح سخن گفته بود و آن اینکه در حکومت آینده ای که به وسیله « پیشوا » ایجاد خواهد شد « مهملات دموکراتیک » به هیچ وجه وجود نخواهد داشت بلکه در آن
فوهر رپرینزیپ یا « اصول رهبری » اداره مملکت را به عهده خواهد گرفت !!
او حزب خود را « ناسیونال سوسیالیسم» ( نازی ) نامید اما نظر او درباره ی « سوسیالیسم » من در آوردیش بسیار مبهم بود . وی در نطق 28 ژوئیه 1922 خود از یک « سوسیالیست » بدینگونه تعریف می کند :
« هر کس که آماده باشد مرام ملی را مرام خود سازد . تا آن حد که آرمان عالی تری جز سعادت خود نشناسد ، هر کس که فهمیده باشد معنای سرود بزرگ ملی ما « آلمان برتر از همه » آن است که در این جهان پهناور در دیده او هیچ چیز مافوق آلمان و مردم و سرزمین آن نیست چنین کسی سوسیالیست است » .(2)
هیتلر همه ی دستاوردهای بشری را در تاریخ « زاده ی مغز بارور انسان آرین » می داند و بدین گونه نژاد پرستی خود را آشکار بنیان می کند :
« همه ی فرهنگ بشری ، همه ی آثار هنری ، دانش وفن که امروز در برابر خویش
می بینیم ، تقریبا همگی ، زاده ی مغز بارور انسان « آرین » است .
درست همین واقعیت مسلم ، مؤید این استنتاج مستدل است که تنها او بنیادگذار همه ی بشریت عالی بود و از این رو ، انسان آرین ، نشان دهنده ی نخستین نمونه ی اصیل تمامی آن چیزی است که ما از واژه ی « انسان » ادراک می کنیم . او ، « پرومته » (3) بشریت است که از پیشانی تابناک وی ، بارقه ی الهی نبوغ ، در همه ی دوران ها جهیده است و پیاپی ، آن آتش دانش را که روشنگر ظلمات اسرار خاموش بوده برافروخته است و بدینسان ، سبب شده است که انسان ، از قله ی غلبه بر موجودات دیگر جهان صعود کند .... این ، او بود که بنیادها نهاد و در فرهنگ بشری ، دیوارهای هر بنای بزرگ را برافراشت » . (4)
در مورد اقتصاد ، هیتلر در کتاب خود مطالب بلاهت آمیز بسیار گفته است و نشان
می دهد که آنچه او بدان علاقه داشت ، قدرت سیاسی بود و « اقتصاد » خود بخود به نحوی درست می شد :
« حکومت ، با یک نظریه یا برنامه اقتصادی مشخص هیچ سر و کاری ندارد .... حکومت ، یک دستگاه نژادی است نه یک سازمان اقتصادی قدرت درونی یک دولت ، فقط در موارد بسیار نادر ، با رفاه اقتصادی کذائی هماهنگی دارد . رفاه اقتصادی ، در موارد بیشمار چنین بنظر می رسد که نشان دهنده سقوط قریب الوقوع حکومت است ...
هرگز تا کنون حکوتی با وسایل اقتصادی مسالمت آمیز پی ریزی نشده است » .(5)
او از بلشویک ها که حکومت را در روسیه شوروی به دست گرفته بودند نفرت داشت ولی این نفرت عمیق به خاطر نادرستی اندیشه ای مارکسیسم و کمونیسم نبود بلکه عقیده داشت . که «تقدیر روسیه را به دست بلشویزم سپرده است » و این به عقیده او در واقع به معنای سپردن روسیه به دست جهودهاست .
هیتلر شادی می کرد که : امپراتوری غول پیکر شرق آماده سقوط است ، و پایان یافتن فرمانروایی جهودها در روسیه ، به منزله پایان حیات روسیه به صورت یک کشور نیز خواهد بود » .
نظریات هیتلردرباره فرهنگ ، تعلیم و تربیت ، تئاتر ، سینما هنر و ادبیات در واقع
مجموعه ای از یاوه گویی های نژادپرستانه است . مثلا او درباره ی ازدواج و خانواده
می گفت :
« ازدواج فی نفسه نمی تواند یک هدف باشد ، بلکه باید از آن برای رسیدن به مقصد عالیتری سود جست . آن مقصود افزایش و حفظ نوع و نژاد است . معنا و کار ازدواج تنها نیست » . (6)
او از ساختن « نژاد سرور» سخن می گفت و چون از تاریخ و انسان شناسی بی اطلاع بود آشکارا می نوشت که آلمانی ها « عالی ترین نوع انسان در این جهانند » .
و « همه آنان که نژادی نیکو ندارند ، در این جهان خس و خاشا کند » .
او از اندیشه های نوین داروین بهره های فراوان بود . اندیشه های هراس انگیزی که قدرت را « حق » می دانست پندارهای خام داروینیزمی ، اندیشه های خوفناک نژاد پرستی و قدرت طلبی و سادیستی در سراسر کتاب نبرد من موج می زد .
خود پرستی بی بند و بار ، جنون بزرگی طلبی ومیهن پرستی افراطی پایه های اصلی اندیشه های او بود . اما در اینجا یک سؤال پیش می آید که باید به آن پاسخ داد . یک بیمار روانی و آدم خود بزرگ بینی نظیر هیتلر این اندیشه های خفیف را به روی کاغذ آورد و در سخنرانی ها آن را تکرار کرد اما چه عاملی سبب شد که میلیونها آلمانی از این یاوه ها تبعیت کردند ، به دنبال این انسان مخبط راه افتادند و جهانی را به آتش و خون کشاندند . آیا همه ی مردم آلمان یکباره دیوانه شده بودند ؟ در پاسخ باید گفت نه . اطاعت مردم آلمان از این مردک بیمار ریشه هایی بس عمیق در « گذشته » و « افکار » ملت آلمان داشت. ما اگر تاریخ آلمان را با دقت بخوانیم و از اندیشه های فیلسوفان آلمان آگاه شویم از اینکه ملتی خود را آلت دست آن یاوه گوی جاه طلب ساخت حیرت نخواهیم کرد .
ریشه های تاریخی اندیشه های هیتلر
می دانست . اندیشه های او ریشه در تاریخ آلمان داشت ، اما وی معمولا برای اثبات نظریه های خود از تحریف تاریخ هم بیم نداشت . او اتحاد کشورهای امیر نشین آلمان را بزرگترین واقعه تاریخ انسان می دانست و لذا در بررسی اندیشه های هیتلر آگاهی از تاریخ آلمان نیز ضروری است .
در قرن شانزدهم و هفدهم آلمان دچار فقدان وحدت و یکپارچگی بود . در هر منطقه ای از آلمان « امیری » حکومت می کرد که ادعای پادشاهی داشت .
کلیسای رم در فسادی شگفت فرو رفته بود . شاهزادگان و مالکان دهقانا ن را بیرحمانه استثمار می کردند .
مارتین لوتر(7) در 1483 در آلمان دیده به جهان گشود . والدینش او را به یک مدرسه مذهبی فرستاند در 1505 در حالی که از فساد کلیسا به حیرت افتاده بود راهی صومعه سن اگوستین شد در آن صومعه نیز اعمال زشت و ریا کارانه راهبان قلب او درهم فشرد و از همان جا بود که دانه های عشق به مبارزه باکلیسا در قلب وی کاشته شد و چون در 1510 میلادی به رم رفت و پایتخت مقدس را نیز آلوده به گناه دید ، به زادگاه خویش بازگشت و موعظه های پرشوری را بر ضد انحرافات کلیسا آغاز کرد . در 1517 نماینده ی پاپ که راهبی به نام « تتزل » بود به روستایی نزدیک اقامتگاه لوترپا گذارد و مانند همه ی نمایندگان پاپ اوراقی از فروش قطعاتی از بهشت به همراه داشت . لوتر عمل پاپ را در مورد جمع آوری پول و توزیع بخشش نامه ها تقبیح کرد و در موعظه های خود آشکارا اعلام می کرد که فروش آن بخشش نامه ها مخالف کتاب مقدس است و در همان زمان بود که لوتر اعلامیه خود را بر ضد کلیسای روم انتشار داد . (8)
مبارزه لوتر با پاب سرانجام منجر به پدید آمدن فرقه جدید در مسیحیت به نام پروتستانیزم شد . لوتر به یاری موعظه های خود و ترجمه انجیل به زبان آلمانی که توسط او انجام پذیرفت زبان آلمانی را غنا بخشید . وی در مردم آلمان نه تنها بینش مسیحی جدیدی پدید آورد ، بلکه موجد یک ناسیونالیسم پرشور آلمانی شد .
قدرت یافتن پروتستانیزم در اروپا سرآغاز جنگ های هولناک و خونین مذهبی بود . نبرد بین پیروان لوتر و حامیان کلیسای پاپی سال ها با بیرحمی و قساوت ادامه داشت . البته نباید تصور کرد که لوتر آزادی مذهب و عقیده را به اروپا ارمغان آورد . او خود مردی خشک و سخت گیر بود و پیروان خود را به خشونت با مخالفان فرمان می داد .
لوتر با آنکه در اندیشه های مردم آلمان دست کم این عقیده را آموخت که وجدان فردی را برتر از هر چیز قرار دهند ، لیکن بدبختانه ، هواداری لوتر از شاهزادگان در قیام های دهقانان، در حالی که الهام بخش قیام ها تا اندازه ی زیادی خود او بود و تمایل شدیدش به قدرت مطلقه سیاسی یک بینش « اطاعت از قدرت مطلقه » را در اندیشه ی آلمانی جای داد و این بینش متأسفانه همچنان در اندیشه ی آلمان ها باقی بود تا آنکه هیتلر از آن نهایت استفاده را کرد و مردم آلمان را به صورت بردگان خویش درآورد . اندیشه های لوتریسم موجب گشت که فکر دموکراسی ، اندیشه ی حکومت کردن به یاری پارلمان ، که در سده های هفدهم و هجدهم به آن سرعت در انگلستان رشد کرد و در 1789 در فرانسه انقلابی پدید آورد ، در آلمان جوانه نزد . ویلیام شایرر کارشناس مشهور تحقیق در
اندیشه های نازیسم می نویسد :
« اگر کسی بخواهد دریابد که چرا این ملت سرانجام راهی مصیبت بار در پیش گرفت و بخواهد به انحرافات فکری و شیوه ی اندیشه ناهنجار او که گریبانگیرش شد ، پی ببرد . باید این نکته را به خاطر داشته باشد که در پایان ، ملت آلمان فقط با زور و قدرت محض ، متشکل شد و تنها از راه تجاوز و حمله به دیگران متحد گشت » .
در 1862که بیسمارک نخست وزیر پروس اعلام کرد که « مسائل بزرگ روز ، با
قطعنامه ها و اکثریت آراء ، حل و فصل نخواهد شد ، بلکه با خون و آتش فیصله خواهد یافت » .
بیسمارک نخست ارتش پروس را نیرومند ساخت و هنگامی که پارلمان حاضر نشد . اعتبارات اضافی را تصویب کند ، به اعتبار خود پول فراهم آورد و سرانجام پارلمان را منحل ساخت . سپس ضربات خود را در سه جنگ پیاپی ، فرود آورد . پیکار نخستین که در 1864 علیه دانمارک صورت گرفت دوک نشینهای « شلزویک » و « هلشتاین » را به زیر سلطه ی آلمان کشانید . نبرد دوم ، همانطور که در فصل مربوط به علل جنگ بین الملل اول خواندیم ، بر ضد اتریش در 1866 روی داد و نبرد سوم بر ضد ناپلئون سوم در 1871 بود که منجر پدید آمدن شاهکار بیسمارک صدر اعظم خون و آتش یعنی تشکیل «رایش » دوم بود . روز 18 ژانویه 1871 و یلهلم اول پادشاه پروس در تالار آینه کاخ ورسای ، رسما امپراتور آلمان شد . آلمان ، با نیروی مسلح پروس بعد از قرن ها وحدت یافت و یکپارچه شد .
از 1871 تا 1933 که هیتلر در آلمان به قدرت رسید آلمان به همان راهی رفت که بیسمارک می خواست . یعنی استبداد . یعنی ناچیز شمردن رأی نمایندگان مردم . البته بعد از جنگ بین الملل اول حکومت جمهوری شد . دولت نمای دموکراتیک داشت اما ، به استثنای فاصله ای که در دوران جمهوری و ایمارپیش آمد ، در باطن استبدادی بود .
نهرو در فصل مربوط به « پیروزی نازی در آلمان » در باره ی گسترش فلسفه و اندیشه ی خشونت آمیز در میان مردم آلمان می نویسد :
«.... در ماورای تمام این چیزها یک فلسفه خشونت شدید و فوق العاده برقرار داشت . نه فقط خشونت مورد تمجید و ستایش قرار می گرفت و تشویق می شد ، بلکه عالی ترین وظیفه ی انسان به حساب می آمد . یکی از فیلسوفان معروف آلمان به نام « اسوالد – اشپنگلر»(9) از مظاهر ممتاز این فلسفه می باشد ، او می گوید : « انسان حیوانی شکاری ، جسور ، صنعتگر و بیرحم است .... داشتن آرمان های عالی از جبن و ترس می باشد .... خصلت حیوانی و شکاری بودن عالی ترین نوع احساس در انواع حیوان های شکاری
می باشد . انسان باید مثل شیر باشد که هرگز هیچکس را در خانه اش برابر با خود تحمل نمی کند و نه مانند گاو مسالمت جو که به صورت گله ها به این سو و آن سو رانده
می شود ....
بدیهی است برای چنین شخصی ، جنگ عالی ترین سرگرمی های شادی آفرین می باشد . « اشپنگلر » یکی از دانشمند ترین مردان زمان خود می باشد کتاب هایی که او نوشته شخص را از اندازه ی اطلاعات و دانشی که در خود دارد متحیر می سازد . مع هذا تمام این دانش و معرفت او را به این استنتاج های عجیب و نفرت انگیز کشانده است » .(10)
ترور قهوه ای
کابینه اش قرار گرفت .
گروه های نظامی حزب نازی یا « اس اس ها » حکومتی وحشیانه مبتنی بر ارعاب و وحشت در سراسر آلمان برقرار ساختند . جوانان وابسته به حزب نازی به حمله به اجتماعات احزاب و گروه های مختلف هرگونه مخالفتی را از میان بردند . آنان با حملات وحشیانه ، کتک زدن ها ، شکنجه ها و کشتارها سعی داشتند هر صدای مخالفی را در گلو خفه سازند . آنها به نابود کردن کتاب هایی که مورد تایید حزب نازی نبود می پرداختند و آنها را در میدان های عمومی می سوزاندند .
روزنامه ها با کمال خشونت و برای کمترین اظهار نظر مخالفی توقیف و یا تعطیل شدند . خبر هیچ یک از وقایع هولناک وحشت و تروری که در کشور رواج داشت اجازه انتشار نمی یافت . حتی زمزمه کردن پنهانی این اخبار هم با کیفر شدید مواجه می شد . تمام سازمان ها و احزاب جز سازمانهای حزب نازی ممنوع شدند . ترس از ترور نازی که به «ترور قهوه ای » مشهور شد به اندازه ای بود که هیچ کس جرأت نمی کرد کوچکترین اعتراضی به آن اعمال وحشیانه بکند . در همین روزها بود که دکتر یوزف گوبلز(11) به ریاست تبلیغات نازی رسید . وظیفه او «تبلیغات و هدایت افکار عمومی» بود . از آن پس آموزش و پرورش ، تئائر ، سینما و علوم در خدمت حزب نازی و اندیشه های هیتلر در آمد . اخراج استادان ، معلمان و حتی پزشکان و پرستارانی که کاملا به اندیشه های حزب نازی موافق نبودند آغاز شد .
اندیشه های نژاد پرستانه و ضد انسانی هیتلر به تدریج به کتاب های درسی مدارس نیز راه یافت . به کودکان و نوجوان آلمانی اینطور تلقین می شد که هیتلر یک ابرمرد بزرگ تاریخ انسان و از « مسیح » بزرگ تر و مقدس تر است . در شهرهایی ماند نورنبرگ و هامبورگ نمایشات عظیمی از تظاهرات جوانان هیتلری انجام می شد . در اغلب این نمایشات خیابانی هیتلر با حرکاتی عجیب سخرانی می کرد و از برتری نژاد ژرمن سخن می گفت . در آن زمان فقط معدودی از اندیشمندان آلمان می دانستند که این مردک بیمار به زودی جهان را در جنگی هولناک و خونین فرو خواهد برد .
زندگی هیتلر
فقیرخانه ها به روز می آورد . وی در 1912 از اتریش به آلمان رفت ودر ایالت باویرآلمان به حرفه هایی از قبیل درودگری و رنگرزی پرداخت . در خدمت نظام وی نیز مانند موسولینی از درجه گروهبانی بالاتر نرفت .
بعد از جنگ ، چون از خدمت نظام مرخص شد ، بی آنکه آینده و یا مقامی در اجتماع داشته باشد به « باویر » آلمان بازگشت . در آن زمان در باویر احزاب بسیار بوجود آمد . و این ایالت آلمانی مرکزی از برای هر نوع آشوب و فعالیت سیاسی گشته بود . دسته کوچکی هم به نام « حزب کارگران » شروع به فعالیت کرده بود . هیتلر در 1919 به این حزب پیوست و کارت عضویت شماره 7 به نام او صادر گردید . در 1920 حزب مزبور نام خود را به « حزب کارگران آلمانی ناسیونال سوسیالیست » تغییر داد .
در 1923 که آلمان قادر به پرداخت غرامات جنگ نشد ، لشکریان فرانسه ناحیه « روهر » را تصرف کردند . آلمان ها از این عمل فرانسه سخت به خشم آمدند . هیتلر و ناسیونال سوسیالیست ها از این فرصت استفاده کرده و زبان به تقبیح حکومت جمهوری و ایمار که پس از جنگ در آلمان تأسیس شده بود گشودند و از این راه توانستد بر تعداد طرفداران خود اندکی بیفزایند .
در پایان سال 1923 ، اعضای حزب نازی تصمیم گرفتند که به تقلید از عمل موسولینی که سال قبل قوای خود را از هر سو به طرف روم روانه ساخته بود . آنان نیز با ایجاد کودتایی قدرت را به دست گیرند . اما کودتای آنان که به « کودتای فروشی » مشهور گشت به صورت نمایشی مسخره درآمد . قهوه ای پوشان ( اعضای حزب نازی ) کودتای خود را مونیخ به راه انداختند . هیتلر از روی سکویی بالا رفت . گلوله ای را به سوی سقف خالی کرد و فریاد کشید : « انقلاب ملی آغاز شد » .
اما پلیس غائله را فرونشانید و هیتلر را دستگیرکرد . هیتلربه پنج سال زندان محکوم شد اما یک سال بعد از زندان آزاد شد . در زندان بود که وی کتاب نبرد من (12) را به رشته تحریر درآورد . این کتاب مجموعه ای از افکار پریشان و آشفته از خاطرات شخصی ، اصل برتری نژادی ، ناسیونالیسم ، اشتراکی ،فرضیات تاریخ و تحرک مردم به آزار دگراندیشان بود . اما این کتاب آنچنان که خواهیم دید به صورت کتابی مقدس درآمد و در عصر قدرت نازی ها روزنامه های مزدور درباره هرجمله از لاطائلات این کتاب مقاله ای
می نوشتند و اندیشه های بکر نابغه دهر را ستایش می کردند .
هیتلر با تبلیغات خویش احساسات نژادی آلمان ها را تحریک می کرد .
وی عهدنامه ی ورسای را محکوم می کرد زیرا آن را مایه ی سرشکستگی آلمان
می دانست . دموکراسی جمهوری و ایمار را محکوم می کرد و می گفت که « این حکومت موجد مبارزات طبقاتی ، تشتت ، ضعف و گزافه گویی » گردیده است . او
می گفت : « آلمان ها ، یعنی آلمان های خالص باید فقط متکی به خودشان باشند » .
حزب نازی برای علامت خود « سواستیکا » ( صلیب شکسته ) را انتخاب کرد و هیتلر در سخنرانی های خود محتکران ، تراستها ، و رباخواران را مورد حمله قرار می داد . یهودیان را عامل افلاس ورشکستگی اقتصاد آلمان می دانست و در همه ی نطق هایش از برتری نژاد آلمانی سخن می گفت .
یکی از ویژگی های شگفت او آن بود که توانست عناصر گوناگون و مختلفی را که قدر مشترکی با هم نداشتند در اطراف حزب نازی و صلیب شکسته گردآورد .
در حزب او قشرهای پایین ، طبقات متوسطه و صاحبان صنایع بزرگ از یک سو ، و دهقانان ثروتمند و دیگران از سوی دیگر همه با هم متحد شدند . صاحبان صنایع بزرگ از هیتلر هواداری می کردند و به او پول می دادند زیرا او به سوسیالیسم دشنام می داد و به نظر می رسید که تنها کسی است که می تواند در مقابل پیشرفت مارکسیسم با کمونیسم ایستادگی کند . قشرهای فقیر طبقات متوسط و دهقانان و حتی بعضی ازکارگران هم به خاطر شعارهای ضد سرمایه داری دور او جمع می شدند .
در انتخابات 1930 نازی ها صد و هفت کرسی نمایندگی مجلس رایشتاک را بدست آودرند در حال آنکه در انتخابات 1928 مجموع نمایندگان آنها فقط دوازده نفر بود . در ژوئیه 1932 نازی ها در 230 حوزه پیروز شدند و در میان تمامی احزاب مملکت بزرگترین حزب گردیدند . در سی ام ژانویه 1933 مارشال هیندنبورگ رئیس جمهور آلمان از هیتلر دعوت کرد که صدر اعظم ( یا نخست وزیر آلمان ) گردد . بدین ترتیب حزب نازی قدرت کامل را به دست گرفت . اما این یک ساده اندیشی است اگر تصور کنیم که هیتلر این پیروزی ها را به علت مهارت در سخن گفتن و یا به هیجان آوردن توده ها کسب کرد. او پشتوانه ای از اندیشه های فیلسوفان آلمانی را نیز به دنبال داشت که در اینجا به بخشی از آنها اشاره می کنیم :
ریشه های عقیدتی و فلسفی نازیسم
فیخته پس از شکت پروس از ناپلئون در «ینا» ، از 13 دسامبر 1807 تا 20 مارس 1808 ، روزهای یکشنبه در آمفی تئاتر آکادمی برلن سخنرانی هایی ایراد کرد که بعدها تحت عنوان « خطاب به ملت آلمان » انتشار یافت . این سخنرانی ها استمداد پرشور او را از ملت آلمان بود تا مناعت و شجاعت و اعتماد دیرین خود را به دست آورد . وی نه با پروس ، بلکه با همه ی آلمانی ها سخن می گفت و اگرچه امیرنشین های پراکنده آنان به دشواری ملتی را تشکیل می داد ، همگی یک زبان بکار می بردند و به هدف مشابهی نیاز داشتند . وی می کوشید تا با یادآوری تاریخ آلمان آنها را تحت لوای واحدی درآورد . ویلیام شایرر در اثر مشهور خود مبانی تاریخی و فلسفی نازیسم می گوید :
« ابن سخنرانی ها ، مردمی پراکنده و شکت خورده را تکان داد و دگرباره مجتمع و متشکل ساخت و باید گفت : طنین نطقهای او در رایش سوم ( امپراتوری هیتلر) نیز شنیده می شد . »
اندیشه های فیخته در این سخنران یها در واقع زیر بنای فلسفی اندیشه های هیتلر بود :
« در نظراو ، لاتینها ، مخصوصا فرانسوی ها و یهودی ها ، نژادهای منحط اند ، تنها
آلمانی ها امکان آن را دارند که حیات خویش را تجدید کنند . زبان آلمانی ها ،
بی غش ترین و اصیل ترین زبانهاست . در دوران فرمانروایی آنان عصری نو در تاریخ پدید خواهد آمد . حکمرانی ایشان ، انعکاسی از انتظام جهان هستی است ....
پس از مرگ فیخته در 27 ژانویه 1814 فیلسوف معروف آلمانی « گئورگ ویلهلم فرید ریخ هگل » (15) (1770- 1831) در دانشگاه برلین جانشین او شد .
ویلیام شایرر در تعریف و ستایش از هگل می گوید : « این همان مغز ناقد موشکافی است که مناظرات دیالکتیک آن الهام بخش فلسفه علمی بود و از این راه بنیاد گذاری سوسیالیسم کمک کرد ، لیکن از سوی دیگر تجلیل پرطنین او از « دولت » به عنوان
عالی ترین سازمان حیات بشر ، راه را برای رایش دوم بیسمارک و رایش سوم هیتلر ، هموار ساخت . »
التبه مقصود شایرر در اینجا از « فلسفه علمی » اندیشه های مارکس و انگلس و لنین و استالین است که اساس کار خود را بر « دیالکتیک » هگل نهادند و ما در جای خود گفتیم که « فلسفه علمی » زیر بنای علمی ندارد و اصولا چیزی به نام « فلسفه علمی » با آن تعبیر خاص مارکیسست ها وجود ندارد .(16)
به عقیده هگل « دولت » همه چیز ، یا تقریبا همه چیز است از جمله می گوید :
« دولت عالیت رین تجلی « نفس کل » ؛ « اخلاق کل » است ... » دولت « در برابر فرد حقی عالی دارد ، وظیفه عالی فرد این است که یکی از اعضای دولت باشد . زیرا حق نفس کل ، مافوق تمام امتیازات فردی است ... »
هگل درباره ی سعادت انسانی می گوید :
« تاریخ عالم ، قلمرو شادکامی نیست . دوران های سعادت ، صفحات خالی تاریخ است . زیرا آن دوران ها ادوار توافق و هماهنگی است و زدوخوردی دربر ندارد .»
او معتقد است که جنگ پالایش گر بزرگ است و « سلامت اخلاقی ملل را که بر اثر یک صلح پردوام فاسد شده است تأمین می کند . همچنان که وزش بادها مانع گندیدن دریاها می گردد . زیرا گندیدگی دریا ، نتیجه یک آرامش ممتد است . »
از نظر هگل هیچ یک از مفاهیم قدیمی « اخلاق » و « علم اخلاق » نباید مخل کار دولت و مانع کار « قهرمانانی » که آن را رهبری می کنند شود « تاریخ جهان جایگاهی والا دارد ... خواست های اخلاقی نامربوط را نباید با کارهای تاریخی جهان و فضایل این کارها به تصادم وا داشت . کمالات فردی شرم ، تواضع ، نوع پرستی ، تحمل و گذشت – را نبایستی علیه کارهای تاریخی دنیایی بر انگیخت .یک چنان دستگاه نیرومندی [دولت] باید گل های بیگناه فراوانی را لگد مال نماید ، موانع بسیاری را در سر راه خود خرد کند ».
هگل پیش بینی می کند که وقتی آلمان نابغه خداداده (!!) خود را به دست آورد ، صاحب چنین دولتی خواهد شد . او پیشگویی می کند که « نوبت آلمان » فرا خواهد رسید و آن وقت رسالت آن کشور این خواهد بود که حیات معنوی تازه ای به جهان بخشد . ولیام شایرر در این مورد می نویسد :
« هنگامی که انسان عقاید هگل را می خواند ، می فهمد که هیتلر تا چد حد از او ( هگل ) الهام گرفته است .
دیگر از به اصطلاح اندیشمندان آلمانی که هیتلر اندیشه ها و یا بهتر بگوییم یاوه های خود را وام گرفت یک تاریخ نویس یاوه پرداز پروسی به نام هاینریش فون ترایشکه (17)
(1834-1896) بود . وی در دانشگاه برلن تاریخ درس می داد . استادی وجیه المله بود . در کلاسهای درس او جماعات بزرگ با شور و شوق بسیار شرکت می جستند .
ترایشکه ، نظیر هگل به تجلیل از « دولت » پرداخت و حتی می گوید :
« در مملکت ، مردم ، یعنی اتباع و رعایا ، نباید وضع و موقعی برتر از وضع بردگان داشته باشند » وی در ستایش جنگ می گوید:
« فر و شکوه نظامی ، اسا س تمامی فضایل اساسی ، در گنجینه پر مایه ی افتخارات آلمان ، افتخار نظامی پروس گوهری است به گرانقدری شاه کارهای شاعران و متفکران ما . » او معتقد است : « کورکورانه بازی کردن با صلح موجب ننگ و شرمساری فکر و اخلاق عصر ما شده است . »
او می گوید :
« اینکه جنگ برای همیشه از جهان رخت بربندد ، آرزویی است نه فقط چرند ، بلکه سخت مخالف اخلاق . از میان رفتن جنگ ، متضمن تباهی و نابودی بسیاری از قوای اصلی و عالی روح بشر است .... »
اما گذشته از فیلسوفان ذکر شده هیچ فردی مانند نیچه (18)بر اندیشه های هیتلر اثر نگذاشت . فریدریش ویلهلم نیچه ( 1844- 1900) میل به قدرت را در آثار خود تبلیغ کرده و جنگ را ستوده بود . معرف ترین کتاب او چنین گفت زردتشت است . البته به هیچ وجه نباید تصور کرد که مندرجات این کتاب شباهتی به تعلیمات حقیقی زرتشت داشته است . مقصود از زرتشت در واقع خود نیچه بود .
اما اینکه زرتشت را حامل پیغام خود قرار داده به سبب آن است که معتقد بوده است ایرانیان نخستین قومی بوده اند که معنی حقیقی زندگی را درک کرده اند . او این کتاب را با نثری نگاشته است که آلمانی ها از خواندن آن لذت می برند و در آن جنگ را «مقدس» و « نیکو » می داند :
« این مرام نیکو بود که حتی جنگ را مقدس ساخت ؟ به تو می گویم : این جنگ نیکو بود که هر مرامی را مقدس گردانید . جنگ و دلیری ، بیش از خیرخواهی و دستگیری ، کارهای سترگ صورت داده است . »
او پیش بینی می کند که گروه نخبه ای ظهور خواهد کرد و فرمانروای جهان خواهد شد و از میان آن « ابرمرد » پدید خواهد آمد . نیچه در کتاب خویش موسوم به خواست توانایی بانگ بر می دارد :
« نژادی دلیر و فرمانروا اندک اندک پدید می آید .... هدف ما باید ارزیابی مجدد
ارزش ها به خاطر مرد نیرومند ویژه ای باشد که واجد هوش و خرد و اراده ای عالی است. این مرد و گروه زبده ی پیرامون او « خواجگان جهان » خواهند شد » .
چنین یاوه هایی که گوینده آن از جمله اصیل ترین متفکران آلمان بود ، در مغز آشفته هیتلر زمینه ی مساعدی برای پذیرش و قبول یافت . به همین جهت بود که هیتلر غالبا به «موزه ی نیچه » در وایمار می رفت و احترام خود را به فیلسوف بدین گونه نشان می داد که در برابر عکاسان « ژست » می گرفت و آنگاه عکاسان عکس او را در حالی که مجذوب تماشای مجسمه نیم تنه مرد بزرگ شده بود بر می داشتند . یک فرد نازی
می توانست با غرور و مباهات تقریبا درباره ی هر موضوعی که به تصور گنجد ، کلام نیچه را نقل کند و چنین نیز می کرد . او درباره مسیحیت گفته بود :
« مسیحیت ، لعنتی بزرگ ، ضلالتی عظیم و سخت ریشه دار است ....
من آن را لکه ننگ ابدی بشریت می دانم .... این مسیحیت ، چیزی جز تعالیم ویژه سوسیالیست ها نیست . » (19)
در 1910 ، ویلهلم دوم رسما اعلام کرد که تاج سلطنت را « تنها توفیق الهی نصیب ما ساخته است ، نه پارلمان ها و مجالس ملی و تصمیم ملت ... » و بر کلام خود افزود : « و چون خود را مجری اراده خداوند می دانیم به راه خویش می رویم . »
و به خاطر همین روح استبدادی ، امپراتوری « رایش دوم » بیسمارک ، مورد ستایش هیتلر بود . در نظر او « رایش دوم بیسمارک یک حکومت عالی » بود و به همین جهت بود که حکومت خود را « رایش سوم » نامید . این عوامل که برشمردیم ریشه های تاریخی پدید آمدن حزب نازی و هیتلر بود. البته هیتلر مکارانه از یک حادثه تاریخی دیگرهم استفاده کرد و آن امضای قرار داد خفت بار تسلیم آلمان در پایان جنگ بین الملل اول بود .
در روز 23 ژوئن 1919، نمایندگان آلمان قرارداد صلح را که در واقع قرارداد تسلیم بود امضا کردند . اما یکی از نمایندگان پس از امضا با خشم فراوان رو به یکی از خبرنگاران کرد و گفت : « ما بیست سال بعد ، بار دیگر یکدیگر را ملاقات می کنیم . »
و چنین پیش بینی درست درآمد . هیتلر از روح رنج و حقارتی که در اثر این تسلیم در ملت آلمان پدید آمده بود نهایت استفاده را کرد .
نهرو در نامه ای که در ژوئینه 1933 برای دخترش ایندیراگاندی نوشته آشکارا به این عقده حقارت اشاره کرده و می نویسد :
« بدون تردید در میان بسیاری از آلمانی ها ، صرف نظر از اکثریت عظیمی از کارگران ، نسبت به هیتلر احساسات شورانگیز وجود دارد .
اگر ارقام آخرین انتخابات را ملاک سنجش قرار دهیم او 52 درصد از مردم آلمان را پشت سر خود دارد و 48 درصد بقیه یا لااقل قسمت عمده ای از آنها را با ترور و خشونت خفه می سازد .
هیتلر با این 52 درصد از آراء عمومی که به هواداری خود دارد محبوبیت فراوان کسب کرده است . کسانی که به آلمان می روند از محیط روحی که در آنجا به وجود آمده و صورت یک نوع احیای مذهبی را دارد صحبت می کنند . آلمانی ها احساس می کنند که بر اثر زمامداری هیتلر سال های دراز حقارت و توهین و فشار که با پیمان ورسای بر آلمان تحمیل شده بود سپری گشته است و اکنون می توانند دوباره آزادانه نفس بکشند » .(20)
و در جای دیگر می نویسد :
« ... عکس العمل های دیگری هم پیش آمد که عواقب شدیدتری به وجود آورد .
نازی ها پیمان ورسای را نفی می کردند و می گفتند مخصوصا باید از لحاظ مرزهای شرقی آلمان در آن تجدید نظر شود زیرا به وجود آوردن دالان دانتزیک برای لهستان قسمتی از سرزمین آلمان را از سایر نواحی آلمان جدا می سازد . همچنین با هیاهوی بسیار خواستار آن بودند که از لحاظ نظامی و تسلیحاتی با دیگران برابر باشند .
نطق های آتشین و صاعقه آسای هیتلر که بوی خون می داد و تهدید تجدید تسلحیات آلمان را در برداشت سراسر اروپا و مخصوصا فرانسه را منقلب می ساخت زیرا فرانسه بیش از هر کشور دیگر از یک آلمان مسلح و قوی می ترسید ». (21)
ژاک پیرن مورخ معروف فرانسوی در کتاب خود در زمینه ی « هدفهای سیاسی واجتماعی نازیسم » می نویسد :
« رژیم ناسیونال سوسیالیسم با کوشش فوق العاده در زمینه اقتصادی و همچنین مجاهدت دامنه داری که در زمینه ی اجتماعی اتحاد نژادی آلمان از خود نشان داد ، می خواست بر تمام اروپا مسلط شود ولی با ملاحظه سوابق تاریخی ، استنباط می شود که نه موضوع برتریت نژادی و نه برنامه تسلط بر اروپا یعنی امپریالیسم « ژرمن » از اختراعات ناسیونال سوسیالیسم نیست ، بلکه این افکار از زمانی که موضوع « اتحاد ژرمن» ( پان ژرمانیسم ) شیوع یافت ، انتشار یافته بود ... » (22)
ژاک پیرن آنگاه به اندیشه های « لیست » و « راتزل » اشاره میکند که از « امپراتوری مقدس ژرمانیک » در آثار خود نام می برند و اینکه سرزمین هایی مانند بورگونی ، لرن ، آلزاس ، هلند ، بلژیک و سویس باید به این امپراتوری مقدس مانند گذشته بپیوندند . ژاک پیرن پس از شرح مذاکرات « شتین » نماینده آلمان با الکساندر امپراتور روسیه در کنفرانس و ین ( 1815 ) ، شرح می دهد که چگونه آلمان ها از همان زمان دراندیشه ی گسترش مرزهای جغرافیایی خود بودند و نیز از « واگنر» نقل می کند که « روزی فرا خواهد رسید که هلند و سویس ، خود به خود به مادر خویش بپیوندند . »
ژاک پیرن در پایان این بحث می نویسد :
« ناسیونال سوسیالیسم ( حزب نازی ) این افکار را جمع و جور کرده ، بر آن مزیت خلوص نژادی ژرمن را اضافه کرد . بنیان مرام و اصل اجتماعی دکترین ( عقیده ی سیاسی) خود قرار داد . علاوه بر این اعلام داشت که یک چنین نژاد برگزیده و سالمی نباید به عبث و سبب مهاجرت به اطراف و اکناف خود را ذلیل و ضعیف نماید ، بلکه باید در بهشت موعود خود بماند ، زاد و ولد کند و چنانچه جا تنگ آمد ، فضای حیاتی خود را با تصرف سرزمینهای اطراف تأمین نماید ، نه اینکه به قاره های دیگر کوچ کرده مستعمره هایی برای خود دست و پا نماید »(23)
پی نوشت:
1. Mein Kampf
2. به نقل از ، ویلیام شایرر ، مبانی تاریخی و فلسفی نازیسم ، ترجمه ی کاوه دهگان ، کتاب هفته ، شماره 76 ، ص 123.
3. پرومته Prometheus در اساطیر یونانی غولی بود که آتش را از بهشت ربود و استفاده از آن را به انسان آموخت . « زئوس » خدای خدایان ، او را برای این کار مجازات کرد . به این صورت که پرومته را به صخره ای زنجیر کرد و در آنجا هر روز کرکسی می آمد و جگر او را می خورد ، ولی هر شب جگر پورمته دوباره درست می شد .
4. نبرد من ، ص 290 .
5. نبرد من ، صفحات 150 و 153 .
6. همان مدرک ، ص 253 .
7. Martin Luther
8. در مورد قیام لوتر و پیدایش فرقه ی پروتستانیم مراجعه کنید به : محمود حکیمی ، تاریخ تمدن یا داستان زندگی انسان ، ج 5 ، شرکت سهامی انتشار – تهران – 1360 .
9. Oswald Spengler
10. پاندیت نهرو ، نگاهی به تاریخ جهان ، ج 3 ، ص 1740.
11. Goebbels
12. Mein Kampf
13. Johann Gottlieb Fichte
14. ویل دورانت ، تاریخ تمدن ، ج 11 ، فصل 32.
15. Georg W.F. Hegel
16. رجوع کنید به دو کتاب : نقد و درآمدی بر تضاد دیالکتیک و دگاماتیسم نقابدار از دکتر عبدالکریم سروش .
17. Heinrich von Treitschke
18. Nitche
19. به نقل از مبانی تاریخی و فلسفی نازیسم ، از ویلیام شایرر ، کتاب هفته ، شماره 78 ، ص 92.
20. نگاهی به تاریخ جهان ، ج 3 . ص 1746 .
21. همان کتاب ، ص 1748 .
22. ژاک پیرن ، جریان های بزرگ تاریخ معاصر ، ج 2 . ص 381
23. همان کتاب ، ص 383.