نویسنده: نعمت الله فاضلی
«معاصر، پارهای از زمان گذشته است که ما آن را امری متعلق به زمان حالمان تشخیص میدهیم». (During, 2005: 62)
تاریخ فرهنگی یکی از گفتمانها و شاخههای پر رونقی است که از دهه 1970 به بعد گسترش یافته است، اما در ایران هنوز چندان شناخته شده نیست و مطالعات این حوزه بسیار اندک است. تاریخی که در رسانههای تودهای و مطبوعات ما بازنمایی میشود و همچنین تاریخنگاری ایران بیشتر تاریخ سیاسی و تاریخ جنگها و نبردها است و در بیان وقایع تاریخی نیز کمتر از رویکردهای فرهنگی استفاده میشود. از این رو، میتوان گفت یکی از ضرورتهای معرفتی ما در این مرحله، معرفی و آشنایی با چیستی و چگونگی این رشته از دانش، رویکردها، قلمرو موضوعی، کاربردها، روشها و سپس تحلیل نسبت آن با رشتههای کاملاً مجاور آن مانند مطالعات فرهنگی و تاریخ است.
عبارت تاریخ فرهنگی گویای این موضوع است که این دانش تلاش میکند تا با رویکردی بین رشتهای، دو حوزه اصلی علوم انسانی، یعنی تاریخ و فرهنگ را با یکدیگر در تعامل با هم ببیند. از این رو، تاریخ فرهنگی دانشی است میان رشتهای که از علوم مربوط به فرهنگ شامل تاریخ، انسانشناسی، جامعهشناسی، مطالعات فرهنگی و امثال اینها همراه با تاریخ استفاده میکند. در میان شاخههای مختلف علوم انسانی، تاریخ فرهنگی بیشترین نزدیکی و مرز مشترک را با جامعهشناسی، تاریخ و مطالعات فرهنگی دارد. با این اوصاف میتوان با تحلیل نسبت میان تاریخ فرهنگی و همسایگان نزدیکش به پرسشها و مسائلی که مطرح کردیم به درستی پاسخ داد. در این مقدمه، سعی بر آن داریم که ایدههای پیتر برک را درباره نسبت بین جامعهشناسی و تاریخ فرهنگی، انسانشناسی و تاریخ و همین طور بستر معرفتی ظهور دانش تاریخ فرهنگی در دورههای مختلف را ارائه کنیم. با توجه به کتاب تاریخ و نظریه اجتماعی (1381)، بخش دیگر مقاله به بررسی رابطه بین تاریخ و نظریه اجتماعی میپردازد. سپس برای توضیح چیستی این دانش به بررسی تطبیقی تاریخ فرهنگ (history of culture) (نزدیکترین شاخه علم تاریخ به تاریخ فرهنگی) و تاریخ فرهنگی (cultural history) به مثابه دو رویکرد پرداختهایم همان طور که خواهیم دید بیان تمایزات این دو رویکرد میتواند پارهای از ویژگیهای معرفتشناختی و روششناختی تاریخ فرهنگی را توضیح دهد.
به هر حال، هم مورخان و هم فعالان حوزههای علوم اجتماعی در ایران مانند دیگر نقاط جهان، لاجرم اگر قصد تولید دانش معتبر و به روز در حوزه کاری خود راداشته باشند، باید به سراغ یکدیگر بروند و از کار یکدیگر سر در آورند. همان طور که خواهیم دید تاریخ و نظریه اجتماعی دوقلوهای به هم چسبیدهاند و تلاش مورخان و نظریهپردازان در نیمه نخست قرن بیست برای جداسازی این دوقلوها- هر چند با تیغ تخصص و ابزار بسیار پیشرفته- عاقبت بیحاصل ماند. همچنین امیدواریم در تحریر این مقدمه راه خطا نرفته باشیم و در توضیح و تشریح تاریخ فرهنگی توانسته باشیم رضایت مخاطبان مورخ را نیز به دست آوریم. مسلم است که این مقاله بیشتر از منظر علوم اجتماعی (مطالعات فرهنگی) نوشته شده است تا تاریخ. شاید اگر از منظر تاریخ به تاریخ فرهنگی نگاه کنیم روایتی تا حدی متفاوت به دست آید.
بستر معرفتی و اجتماعی تکوین و توسعه تاریخ فرهنگی
تاریخ فرهنگی در بستر مجموعهای از تحولات گفتمانی در زمینه تاریخ و نظریه اجتماعی و مفهوم فرهنگ شکل گرفته است. از این رو برای فهم تاریخ فرهنگی به صورت عمیق و تاریخی، ابتدا بهتر است این بستر تحول گفتمانی را بشناسیم.نظریه اجتماعی و تاریخ فرهنگی
پیتر برک در کتاب تاریخ و نظریه اجتماعی (1381)، استدلال میکند که تا همین اواخر مورخان و نظریهپردازان اجتماعی همسایگان فکری خوبی با یکدیگر نبودهاند. او در فصل نخست کتاب خود با عنوان نظریهپردازان و مورخان، مروری تاریخی بر روابط مورخان و نظریهپردازان اجتماعی دارد و مینویسد در قرن هجدهم تا اوایل قرن بیستم، روابط نزدیکی بین مورخان و نظریهپردازان اجتماعی وجود داشت. منتسکیو، فرگوسن، جان میلر و آدام اسمیت، نظریهپردازان اجتماعی قرن هجدهم، بینش تاریخی داشتند و آنان را اغلب «مورخان نظریهپرداز اجتماعی» نیز مینامند. به اعتقاد برک، در قرن نوزدهم به تدریج مورخان از نظریه اجتماعی فاصله گرفتند و نظریهپردازان اجتماعی نیز از تاریخ او از مورخانی مانند لئوپولد فون رانکه و فیلسوفانی مانند ویلیام دیلتای و بندتو کروچه به عنوان مخالفان جامعهشناسی و نظریهپردازی اجتماعی نام میبرد. همچنین در اواخر قرن نوزدهم، اگرچه برخی از نظریهپردازان اجتماعی مانند وبر و دورکیم به مطالعه تاریخ میپرداختند، به طور روزافزون منتقد مورخان بودند. از اوایل قرن بیستم به بعد به تدریج نظریهپردازان اجتماعی کوشیدند تا مطالعه گذشته را با وضع موجود یک فرهنگ خاص ترکیب کنند. انسانشناسان مانند فرانتس بوآس به «مطالعه میدانی» رو آوردند، جامعهشناسان تنها به جامعه معاصر پرداختند، اقتصاددانان کلاسیک مانند شومپیتر به آمار و ارقام رجوع کردند و به مدلهای ریاضی محض کشیده شدند، روانشناسان مختلف مانند ژان پیاژه ولفگانگ کهلر به روشهای آزمایشی روی آوردند و بدین طریق به تعبیر پیتر برک- گذشته توسط نظریهپردازان اجتماعی طرد شد.برک استدلال میکند علی رغم فاصلهای که بین مورخان و نظریهپردازان اجتماعی در قرن بیستم ایجاد شد، هیچ گاه مورخان و نظریهپردازان تماسشان را به طور کامل با یکدیگر قطع نکردند. برای مثال، مورخی مثل یوهان هویزینگا، به مطالعه فرهنگ قرون چهاردهم و پانزدهم پرداخت و در این مطالعه از عقاید انسانشناسان اجتماعی از جمله تیلور تأثیر پذیرفت. همچنین در سال 1929 آندره زیکفرید، جغرافیدان و موریس هال بوآکس، جامعهشناس، در کنار مورخان در هیئت تحریریه سالنامه مشهور تاریخ اقتصاد و جامعه حضور داشتند. در سال 1949 ادوارد ایوانز- پریچارد انسانشناس بزرگ بریتانیا، کتاب تاریخ فرقه سنوسی در سیرناکا را نوشت. به علاوه در سال 1939 نوربرت الیاس کتاب مشهور جامعهشناسی تاریخی خود را با عنوان روند متمدن شدن (the Civilizing Process) که اکنون اثری کلاسیک شناخته میشود، به چاپ رساند.
به اعتقاد پیتر برک از 1960 به بعد نظریهپردازان اجتماعی توجه گستردهای به تاریخ کردند و مورخان نیز دوباره به نظریه اجتماعی روی آوردند. در این دهه، کتابهای سیستمهای سیاسی امپراتوریها نوشته ساموئل آیزن اشتات (1963)، اولین ملت جدید نوشته لیپست (1963)، مشتری نوشته چارلز تیلی (1964)، ریشههای اجتماعی دیکتاتوری نوشته برینگتون مور (1966) و همچنین کتاب مشهور جنگ دهقانی نوشته انسانشناس فقید، اریک وولف (1969) انتشار یافتند. همه این کتابها نوعی وحدت دیدگاه بین نظریهپردازان اجتماعی و مورخان اجتماعی نمایان میکنند. برک توضیح میدهد که طی چند دهه گذشته، انسانشناسان اجتماعی مانند کلیفورد گیرتز، مارشال سالینز، ارنست گلنر و اریک وولف و همچنین جامعهشناسانی چون جان هال و مایکل من، توانستند به مطالعات اجتماعی بعد تاریخی بدهند. اکنون اصطلاحات جامعهشناسی تاریخی، انسانشناسی تاریخی، جغرافیای تاریخی و اقتصاد تاریخی برای بیان پیوندهای بین تاریخ این رشتهها استفاده میشود.
به اعتقاد پیتر برک، دلایل بسیاری برای همگرایی و نزدیک شدن تاریخ و نظریه اجتماعی وجود دارد. به اعتقاد او مهمترین دلیل این امر، این است که تغییرات اجتماعی سریع و فزاینده، جامعهشناسان و انسانشناسان را ناگزیر کرده است تغییر را در طول زمان مطالعه کنند و حتی برخی از آنها را وادار کرده است تحقیقاتشان را تا گذشته خیلی دور بسط دهند. به اعتقاد وی، مورخان نیز در چند دهه گذشته، توجه خود را از تاریخ سیاسی سنتی به تاریخ اجتماعی معطوف کردند. چنانکه چیزی که در گذشته در کانون مطالعه مورخان بود، یعنی تاریخ از بالا یا تاریخ نظامی و سیاسی اکنون در حاشیه قرار دارد. به اعتقاد او، نوعی چرخش نظری در بین مورخان اجتماعی و نوعی چرخش تاریخی در بین نظریهپردازان اجتماعی روی داده است.
فرهنگ و تاریخ فرهنگی
برک ادامه داستان گسترش تاریخ فرهنگی را از دهه 1970به بعد، در کتاب تاریخ فرهنگی چیست؟ (1390) توضیح میدهد. در اینجا با استناد به فصلهای شش گانه این کتاب، توصیفی از تاریخ فرهنگی عرضه میکنیم. لین هارت در مقالهای با عنوان «درباره روش در تاریخنگاری معاصر» ظهور تحول در تاریخنگاری معاصر را این گونه توصیف مینماید:"در پایان دهه 1950 و سالهای نخست دهه 1960، گروهی از تاریخ نگاران جوان مارکسیست دست به انتشار کتابها و مقالاتی زدند با عنوان «تاریخ از پایین» [تاریخ فرودستان و مردم معمولی، نه تاریخ زبدگان و «بالاییها»]؛ از جمله آثار کلاسیک جورج روده درباره نقش جماعات مردم (crowd) در شهر پاریس (در هنگام انقلاب فرانسه)، یا کتاب آلبر سوبول درباره سانکولوتهای پاریسی از جمهوری خواهان رادیکال در انقلاب کبیر فرانسه و کتاب معروف ادوارد پی تامپسون (Edward Palmer Thompson) درباره طبقه کارگر انگلستان با الهام از همین گرایشها در سالهای 1960 و 1970 تاریخ نویسان توجهشان را از تاریخنگاری سنتی که درباره رهبران سیاسی و نهادهای سیاسی بود، به سمت تحقیقاتی در زمینه ترکیب اجتماعی زندگی روزانه کارگران، خدمتکاران، زنان، گروههای قومی و نظیر اینها معطوف کردند. (1388)"
تاریخ فرهنگی در دهه 1970 احیا شد و رونق مجدد یافت. تا پیش از آن، تاریخ و تاریخ نگاری اغلب نظامی، سیاسی و به مقدار کمی اجتماعی بود و فرهنگ نادیده گرفته میشد. از این رو، در ابتدا تاریخ فرهنگی در واکنش به این رویکردهای تاریخ که فرهنگ را نادیده میگرفتند، شکل گرفت. رویکردهای سنتی و کلاسیک تاریخ، اغلب به موضوعاتی مثل زنان، کودکان، مهاجران، اقلیت، الگوهای رفتاری عامه مردم مانند هنر عامه، دانشهای قومی و بومی و به طور کلی زندگی گروههای حاشیه نگهداشته شده و همچنین مردم یا عامه را هرگز کانون توجه قرار نمیدادند.
تاریخ فرهنگی همچنین بخشی از فرایند «چرخش فرهنگی» و اهمیت یافتن فرهنگ در دانشهای مختلف انسانی و اجتماعی مانند علوم سیاسی، جغرافیا، جامعهشناسی، اقتصاد، روانشناسی و مطالعات فرهنگی است. این محققان رویکرد خود را از «نظریه انتخاب عقلانی رفتارها»ی حاکم بر علم اقتصاد، جامعهشناسی و علوم سیاسی به سوی توضیح «تأثیر ارزشهای گروهها بر رفتارها» تغییر دادند و توجه خاصی به علائق گروههای خاص در سرزمینها و دورههای معین کردند. برای مثال، ساموئل هانتیگتون ابراز داشت که در جهان امروز «مرزهای فرهنگی» مهمتر از مرزهای اقتصادی و سیاسی است.
رونالد رابرتسون در فصل اول کتاب جهانی شدن و نظریههای اجتماعی (1382) بحث مفیدی درباره مقوله فرهنگ در نظریههای اجتماعی مطرح میکند. به نظر وی، در اوایل قرن بیستم فرهنگ در حکم زیربنا بوده و قدرت تبیینگری داشته است؛ برای مثال اثر وبر به نام اخلاق پروتستان و روح سرمایهداری، از جمله آثاری است که برای فرهنگ و ارزشهای دینی قدرت تبیین کننده و تعیین بخش قائل میشود؛ اما این نگاه تا سال 1920 حاکم بود. از آن پس تا سال 1960 که نگاههای مارکسیستی غلبه و سیطره یافت، توجه به اهمیت زیربنایی فرهنگ به طور کل از دیدگاههای اجتماعی حذف شد، اما از 1960 به بعد بار دیگر اعتنا و اقبال به فرهنگ در دیدگاههای اجتماعی رواج یافت. از این رو، بحث تاریخ فرهنگی از این دوره به بعد طرح شد.
این اهمیت یابی فقط منحصر به زمینه تاریخ و پیدایی رویکرد تاریخ فرهنگی نبود، بلکه مثلاً در اقتصاد توجه به فرهنگ موجب تشکیک به قاطعیت اصل مصرف کننده حداقل و نظریه انتخاب عقلانی شد و در کنار آن به انتخابهای غیرعقلانی و یا حتی نمادینی که افراد از سر هیجانات و عواطف انجام میدهند، نیز توجه شد. یا در عرصه سیاست، قاطعیت اصل رأی دهندگان عاقل و نظریه رأی عقلانی به دلیل اهمیت یافتن توجه به تفاوتهای قومیتی- فرهنگی زیر سئوال رفت. همچنین در عرصه روانشناسی، تشکیک به نقش تعیین کننده غرایز و به جای آن توجه به تجربیات فرهنگی، تحول اساسی به شمار میرود. در عرصه انسانشناسی و جامعهشناسی نیز ظهور رشتههایی به نام انسانشناسی فرهنگی، جامعهشناسی فرهنگی و مطالعات فرهنگی- مورد اخیر مهمترین پدیدهای است که در زمینه قرن بیستم شکل گرفت- اتفاقی بسیار مبارک محسوب میشود. همه مصادیق برشمرده از نوعی چرخش فرهنگی حکایت میکند که بر اساس آن فرهنگ نقش بس تعیین کنندهای مییابد.
جنبشهای اجتماعی جدید و احیای جنبشهای بومی محیط زیست گرایان، جنبش فمینیسم یا زنان، جنبش ضد نژادپرستی، جنبش مدنی آمریکا و جنبشهای مذهبی نیز بر اهمیت فرهنگی در نیمه قرن بیستم افزوده است؛ زیرا در همه آنها فرهنگ نقش کانونی و اهمیت محوری دارد. اگر بخواهیم به طور زمان بندی شده فرایندکانونی شدن نقش فرهنگ را بیان کنیم، باید بگوییم تا قرن نوزدهم شاهد قدرت نظامی هستیم، اما بعد از جنگ جهانی اول قدرت اقتصادی اهمیت پیدا میکند. سپس از 1960 به بعد، قدرت سیاسی نقش و جلوه بیشتری مییابد و سرانجام به قول بوردیو، نوبت به شکلگیری قدرت نمادین میرسد که در ورای فرهنگ مستتر است. به این ترتیب، کشورهایی قدرتمندتر محسوب میشوند که مثلاً بنای تاریخی آنها جزء مواریث فرهنگی جهان به شمار میرود، عالم یا دانشمند آنها موفق به کسب جایزه جهانی میشود، اثر هنری هنرمند آنها به شهرت جهانی دست مییابد، زبان آنها در عرصه بینالمللی تعیین کننده میشود، ایدههای فلاسفه آنها در جهان، ایدههایی جهت دهنده است، اختراعات و اکتشافات و ابداعات آنها مسیر کلی جهان را تغییر میدهد و ورزشکاران آنها افتخار جهانی میآفرینند. در وضعیتهای فوق، نمادها تولید ثروت میکنند و در واقع نمادها به مثابه داراییهای فکری تلقی میشوند.
به این ترتیب، میتوان مشاهده کرد که مقوله بینشهای فرهنگی خود صاحب تاریخ است؛ تاریخی که از یک تلقی جامع توصیفی تیلوری از فرهنگ شروع میشود، دورههایی را پشت سر میگذارد تا سرانجام به نگاههای تأویل گرایانه و تفسیرگرایانه پست مدرنیستی یا پسا ساختارگرایی از فرهنگ میرسد. در این دیدگاهها، فرهنگ چیزی جز نظام معنا یا نمادهای معنادار یا معانی نمادین نیست. بنابراین، تاریخ فرهنگی به تاریخ شناخت این معانی بدل میشود و این نتیجه مهم به دست میآید که فرهنگ را نمیتوان منحصر به جلوهها و تجلیات دانست، بلکه این فقط بخشی از فرهنگ است که از طریق فیلم، نقاشی، سینما، تئاتر، عکاسی و .... نمود و ظهور مییابد و بخشهای دیگر به صورت سبک زندگی و کلیت زندگی خود را نشان میدهد.
وجه دیگر اهمیت یافتن فرهنگ، کاربرد گسترده این مفهوم در گفتمان عمومی و رسانهها است. امروزه فرهنگ نه تنها در دانشگاهها و محافل روشنفکری نفوذ کرده است، بلکه حتی در گفتمان عمومی رسانهها و مردم نیز اغلب همه جا از فرهنگ صحبت میکنند، و واژه فرهنگ با عبارات و ترکیبهای مختلف مانند «فرهنگ رانندگی»، «فرهنگ فقر»، «فرهنگ خانواده» و فرهنگ هر چیز، بسیار متداول است.
این گستردگی کاربرد واژه فرهنگ در گفتمان عمومی و گفتمانهای رشتههای مختلف دانشگاهی، باعث میشود که به دشواری بتوان هویت دانشها و رشتههایی را که با این مفهوم سر و کار دارند، تعریف و حد و مرز آنها را مشخص کرد. همچنین با توجه به مجموعه موضوعاتی که با عنوان تاریخ فرهنگی در چند دهه اخیر منتشر شده است که تقریباً از تاریخ فرهنگی تک تک اندامهای ما تا تاریخ فرهنگی تجربههای زندگی روزمره را شامل میشود- میتوان گفت دشوار بتوان قلمرو دانش تاریخ فرهنگی را براساس ابژههایی که مورخان فرهنگی مطالعه میکنند، شناسایی کرد. البته نمیتوان این واقعیت را نیز از نظر دور داشت که گفتمان تاریخ فرهنگی مانند گفتمانهای معرفتی دیگر، ابژههای مطالعاتی خاصی را نیز خلق و در کانون توجه خود قرار داده است که در گذشته کمتر کانون توجه مورخان دیگر بوده است.
اهمیت یافتن گفتمان مطالعات فرهنگی و گسترش بینالمللی آن، شاخص دیگر اهمیت یافتن فرهنگ و چرخش فرهنگی است. حتی در روسیه درس فرهنگشناسی در رشتههای علوم انسانی درسی اجباری شده است. یعنی در روسیه، سرزمین ماتریالیسم تاریخی هم «تفسیر فرهنگی تاریخ» جای «تفسیر اقتصادی» را گرفته است. اکنون تاریخ فرهنگی و چرخش فرهنگی پارهای از کلیت تاریخ فرهنگی نسل گذشته است. در چنین بستر اجتماعی، سیاسی و اقتصادی است که فرهنگ اهمیت مییابد و به تناسب این تحول در ساختارهای اجتماعی، چرخش فرهنگی در گفتمانهای معرفتشناختی و روششناختی صورت میگیرد و همان طور که قبلاً اشاره کردیم دانشهای بین رشتهای معطوف و متمرکز بر شناخت فرهنگ مانند جغرافیای فرهنگی، روانشناسی فرهنگی و از جمله تاریخ فرهنگی رونق مییابند. حال برگردیم سراغ پرسش اصلیمان که تاریخ فرهنگی چیست.
معمولاً برای تعریف و شناخت یک دانش موضوع یا قلمرو مطالعه، روششناسی و تاریخ آن رشته را بررسی میکنند. تا اینجا مروری هرچند کوتاه به شرایط ظهور و تحول تاریخ فرهنگی داشتیم. البته اشاراتی هم به قلمرو و روششناسی آن نمودیم. در اینجا سعی میکنیم به نحو واضح و دقیق مسائل مربوط به قلمرو، ویژگیهای روششناختی و معرفتشناختی و تاریخچه تاریخ فرهنگی را توضیح دهیم.
تاریخ تاریخ فرهنگی
تاریخ فرهنگی ابداع یا کشف جدیدی نیست. در آلمان از دو قرن پیش تحت همین نام، وجود داشته است. پیش از آن نیز، تاریخ نگارهایی در زمینه تاریخ فلسفه، نقاشی، ادبیات، شیمی، زبان و امثال اینها وجود داشت. از دهه 1780 به بعد، تاریخهای فرهنگ انسانی یا فرهنگ ملتها و منطقههای مشخص به چشم میخورد. در قرن نوزدهم واژه فرهنگ یا کولتور در بریتانیا و آلمان و در فرانسه نیز واژه تمدن بسیار متداول بود. ماتیو آرنولد در 1869، کتاب فرهنگ و آنارشی و ادوارد تایلور در 1871 کتاب فرهنگ بدوی را منتشر کردهاند. به هر حال در دهه 1870نزاع تندی بین دولت و کلیسا وجود داشت که با عنوان مبارزه برای فرهنگ شناخته میشد؛ آنچه امروزه بیشتر با عنوان جنگ فرهنگها میشناسیم.داستان تاریخ فرهنگی را به چهار مرحله میتوان تقسیم کرد:
- مرحله کلاسیک؛
- مرحله تاریخ اجتماعی هنر که در دهه 1930 شروع شد؛
- مرحله کشف تاریخ فرهنگ عامه پسند که در دهه 1960 شکل گرفت؛
- مرحله تاریخ فرهنگی جدید (New cultural history)؛
مرحله کلاسیک از 1800 تا 1950 یعنی دوره سنت کبیر در ادبیات و رمان را در برمی گیرد. این مرحله با مورخ بزرگ سوئیسی یاکوب بورکهارت و کتاب او با عنوان فرهنگ رنسانس در ایتالیا (1860)، همچنین انتشار کتاب پاییز قرون وسطی توسط جان هویزنگا، مورخ آلمانی شروع میشود. این دو کتاب این ایده را به طور تلویحی مطرح ساختند که «مورخ نقاش چهره زمانه است». این تعبیر در عنوان فرعی کتاب جی. ام. یانگ با عنوان انگلستان عصر ویکتوریا (1936) آمده است که سومین کتاب مهم کلاسیک تاریخ فرهنگی است.
این دوره را از این رو میتوان کلاسیک نامید که مورخان فرهنگی به مطالعه تاریخ آثار کلاسیک و متون اصیل یا شاهکارهای هنر، ادبیات، فلسفه، علم و امثال اینها متمرکز بودند. بورکهارت و هویزنگا هنرمندان چندان حرفهای نبودند، بلکه تلاش کردند تا آثار هنری را با قرار دادن این آثار در بستر تاریخیاش فهم کنند. تفاوت بین این محققان و مورخان تخصصی هنر و ادبیات در این بود که مورخانه فرهنگی سعی در فهم پیوندهای هنرهای مختلف داشتند و سعی میکردند دریابند بین آثار هنری و روح زمان چه نسبتهایی برقرار است. از این رو، برخی از مورخان آلمانی خود را محققان تاریخ روز یا تاریخ ذهن هم مینامیدند. این محققان به مطالعه آثار هنری، شعری، ادبی معین میپرداختند و آنها را به مثابه شاهد فرهنگ و دورهای که این آثار تولید شدهاند، میدانستند. آنان به بسط ایده هرمنوتیک و هنر تفسیر و تأویل پرداختند و کاربرد تفسیر را از تفسیر کتاب مقدس به تفسیر آثار و کنشهای هنری بسط دادند. یاکوب بورکهارت و هویزنگا اگرچه دانشگاهیان حرفهای بودند، آثارشان را برای مخاطبان و برای تمامی مردم آلمانی زبان نوشتند.
بورکهارت در کتاب فرهنگ رنسانس در ایتالیا (1376) به توضیح و توصیف فردگرایی، رقابت، خودآگاهی و مدرنیته در هنر، ادبیات، فلسفه و حتی سیاست در ایتالیای عهد رنسانس پرداخت و در کتاب تاریخ فرهنگی یونان که بعد از مرگش منتشر شد، به جایگاه رقابت در زندگی یونانیان و موضوعاتی مانند جنگ، سیاست، موسیقی، بازیهای المپیک و دیدگاههایی پرداخت که در کتاب فرهنگ رنسانس در ایتالیا مطرح کرده بود. هویزنگا نیز در آثارش به مطالعه حوزههای وسیعی از هند باستان تا غرب و از فرانسه قرن دوازدهم و فرهنگ آلمانی قرن هفدهم تا آمریکای اواخر قرن 19 و اوایل قرن 20 پرداخت. هویزنگا ایده آلهای گوناگون زندگی و برداشتهای مختلفی را از عصر طلایی نخبگان اروپایی در رنسانس و انقلاب فرانسه بررسی کرد. هویزنگا معتقد بود هدف مورخ فرهنگی، ترسیم الگوهای فرهنگ یا به تعبیر دیگر توصیف افکار و احساسات مشخص یک عصر و بازنمایی آنها در آثار ادبی و هنری است. به اعتقاد او، مورخ فرهنگی این الگوهای فرهنگی را از راه مطالعه مضامین، سمبلها، احساسات و فرمها در آثار هنری و ادبی کشف میکند.
ماکس وبر در کتاب مشهور اخلاق پروتستان رایج در اروپای غربی و آمریکا میپردازد. این کتاب را میتوان کاپیتالیزم و فرهنگ پروتستان یا پروتستان و فرهنگ کاپیتالیزم نامید. منطق این کتاب تبیین فرهنگی تحول اقتصادی با تأکید بر توضیح اخلاقیات پروتستان یا نظام ارزشهای آن و به خصوص ایده انباشت سرمایه و زایش تجارت صنعت در یک مقیاس بزرگ بود. وبر در یک مطالعه دیگر، به اخلاقیات کنفسیوس پرداخت و ابراز کرد آیین کنفسیوس مخالف سرمایهداری است. نوربرت الیاس، دیگر جامعهشناس معروف آلمانی است که در سال 1939، کتاب معروف فرایند متمدن شدن را منتشر ساخت. این کتاب نمونه برجستهای از تاریخ فرهنگی است. این کتاب از نظر عرضه اطلاعات مفیدی درباره مثلاً تاریخ استفاده از چنگال، تاریخ کاربرد دستمال، تاریخ حمام گرفتن و ... در عرصه جامعهشناسی تاریخی، اثری فوق العاده ارزشمند محسوب میشود. گرچه انتقادهای جدی بر این کتاب وارد است (از جمله نادیده گرفتن عصر قرون وسطی در بررسی دورههای تاریخی و منحصر شدن به تاریخ نخبگان)، باید اذعان داشت که الیاس با این اثر، مورخان پس از خود را بسیار تحت تأثیر قرار داد. او در این کتاب، دنباله بحث زیگموند فروید را در کتاب تمدن و ناخرسندیهای آن (1930)، پی گرفت. فروید در این کتاب ابراز میدارد که در زمینه فعالیت جنسی و سرکوب آن فرهنگ مستلزم قربانی شدن فرد است. الیاس با تکیه بر مطالعه هویزنگا در زمینه «ذهن خشونت گر و پرشور زمانه» به مطالعه تاریخ آداب و رسوم سفره و میز غذاخوری در اروپای غربی پرداخت تا فرایند رشد تدریجی خود کنترلی و خویشتن داری و کنترل احساسات در دربارهای اروپای غربی را نشان دهد. او توضیح میدهد که بین قرن 15 تا 18، نوعی فشار اجتماعی برای خودکنترلی و خویشتن داری در اروپای غربی وجود داشت که در رابطه و پیوند با فرایندهای تمرکزگرایی دولت و مهارسازی و اهلی کردن اشرافیت جنگجو یا ستیزهگر بود. الیاس بیشتر درباره تمدن مینوشت تا فرهنگ و بیشتر به لایههای بیرونی و سطحی هستی آدمی میپرداخت تا عمق آن. نیز در همین زمینه آثار هابرماس فیلسوف نامدار آلمانی، درباره چگونگی پیدایی بورژواری و عرصه عمومی در فرانسه و انگلستان نیز بسیار ارزشمند است؛ زیرا چشم اندازهای تاریخی متفاوتی با آنچه تاریخ نگاران تا آن زمان عرضه کرده بودند، پیش روی افراد گشود.
در آمریکا و بریتانیا تاریخ فرهنگی بیشتر با توجه به نسبت فرهنگ و جامعه شکل گرفت. چارلز بیرد از نخستین کسانی بود که با نوشتن کتاب تفسیر اقتصادی قانون اساسی ایالت متحده (1913) و همچنین انتشار کتاب ظهور تمدن آمریکایی (1927)، با همکاری همسرش مری ریتر بیرد، تبیین و تفسیری اجتماعی و اقتصادی از تحول فرهنگی در آمریکا عرضه کرد. برای مثال او در فصل پایانی کتاب ظهور تمدن آمریکایی با عنوان «عصر ماشین» به نقش اتومبیل در گسترش ارزشهای شهری، هیجانات روانی کلیشهای شده، حمایت میلیونرها از هنرها، تأکید عامه پسندانه و عملی علم آمریکایی و همچنین خیزش موسیقی جاز پرداخت. کارل مانهایم و آرنولدهاوزر و فردریک آنتال نقش مهمی در زمینه آگاهی از روابط فرهنگ و جامعه در اروپای غربی ایفا کردند. این سه تن گروه بحث معروف به حلقه یکشنبهها را با محوریت جورج لوکاچ تشکیل دادند. مانهایم علاقه خاصی به جامعهشناسی معرفت داشت و رویکردی تاریخی به مطالعه معرفت و ذهنیت محافظه کار آلمانی داشت. آنتال نیز فرهنگ را بازتابی از جامعه میدانست. او هنر فلورانس عهد رنسانس را به مثابه بازتابی از جهان بینی بورژواری میشمرد. آرنولدهاوزر مارکسیست نیز، با انتشار کتاب معروف تاریخ اجتماعی هنر (1951)، فرهنگ را به تضادها و تحولات اجتماعی و اقتصادی مرتبط کرد؛ برای مثال از مبارزات طبقاتی ایتالیا در پایان قرون وسطی، رمانتیزم به مثابه یک جنبش طبقه متوسط و رابطه بین عصر فیلم و بحران کاپیتالیزم سخن گفت.
ایده فرهنگ عامه پسند نیز مانند مفهوم تاریخ فرهنگی، ابتدا در آلمان اواخر قرن هجده شکل گرفت. در این دوره ترانههای قومی، قصههای قومی، رقص، آیینها، هنرها و صنایع دستی، توسط روشنفکران طبقه متوسط کشف شد. تاریخ فرهنگ عامه پسند برای عتیقه شناسان، فولکوریستها و انسانشناسان باقی ماند و تازه در دهه 1960 بود که گروهی از مورخان دانشگاهی به مطالعه این فرهنگ توجه نشان دادند. در سال 1952، فرانسیس نیوتون که نام مستعار مورخ بلند آوازه، اریک هابزباوم بود کتاب صحنه جاز را منتشر کرد. در این کتاب هابزباوم هم به مطالعه موسیقی پرداخته است، به مردمی که موسیقی را گوش میدهند. او نه تنها جاز را به مثابه یک حرفه، بلکه به عنوان شکلی از اعتراض اجتماعی و سیاسی تحلیل کرد.
در کل با توجه به آنچه گفتیم میتوان مشاهده کرد که تاریخ فرهنگی متأثر از سنتهای ملی فرهنگی مختلف است. سنتهای تاریخ فرهنگی آلمانی، انگلیسی (شامل بریتانیایی و امریکایی) و سنت فرانسوی را میتوان به عنوان سنتهای اصلی و غالب در این دانش از یکدیگر متمایز کرد. «سنت آلمانی» تاریخ فرهنگی از قرن هجدهم به بعد شروع شده است. در سنت انگلیسی میتوان از دو سنت متمایر تاریخ فرهنگی آمریکای شمالی و سنت بریتانیایی نام برد. در آمریکای شمالی، مورخان فرهنگی بیشتر خود را دنباله روی سنت آلمانی میدانند تا بریتانیایی و افرادی مانند پیتر گای و کارل شورسک مهاجران آلمانی به آمریکا از مورخان شاخص این گروه بودند. سنت فرانسوی هم یک سنت متمایز در تاریخ فرهنگی است. در این سنت تا همین اواخر، کمتر از واژه فرهنگ استفاده میشد و بیشتر بر مفاهیم تمدن، ذهنیت جمعی و تخیل اجتماعی تمرکز میشد. مورخانی مانند مارک بلوخ، لوسین فور و فرناند برودل که با ژورنال آنالز همکاری میکردند برای سه چهار نسل در زمینه تاریخ ذهنیتها، حساسیتها و بازنماییهای جمعی تا فرهنگ مادی فعالیت میکردند و به دلیل نفوذ و کاریزمایی که داشتند عده زیادی از مورخان مستعد را به خود جذب کردند.
معرفتشناسی و روششناسی تاریخ فرهنگی
به طور خلاصه، زمینه عمومی مطالعه مورخان فرهنگی را میتوان بیشتر شناخت وجوه نمادین و تفسیرهای آنها دانست. نمادها، خودآگاه یا ناخودآگاه در هر جایی از هنرها گرفته تا زندگی روزمره وجود دارند، اما رویکرد به گذشته، با توجه به وجوه نمادین یا نمادگرایی، تنها یک رویکرد در بین رویکردهای بسیار موجود است. از نظر روشهای مطالعه اگرچه همچنان تنوع روشها و همچنین مجادله بر سر آنها زیاد است که این نیز راه دشواری برای تمایز بخشیدن تاریخ فرهنگی از رشتههای دیگر است، به هر حال از نظر روش، تاریخ فرهنگی بیشتر در «روشهای کیفی» و سوبژکتویته تأکید بیشتری دارد و مورخان این حوزه خود را بیشتر در جست و جوی معانی و معنا کاوی و همچنین تمرکز بر مطالعه بازنماییهای فرهنگی میدانند. از این رو، هرمنوتیک و تفسیر و رویکردهای پدیدارشناسانه اهمیت زیادی در تاریخ فرهنگی داشتهاند. تأثیر آرای کلیفورد کگیرتز در این زمینه بسیار مشهور است. لین هارت در این باره مینویسد:"در سالهای اخیر، مطرحترین انسانشناس در زمینه تاریخنگاری فرهنگی، کلیفورد گیرتز بوده است. مجموعه مقالات او به نام «تفسیر فرهنگها» از سوی نویسندگان متعددی در دورههای مختلف و در مکانهای متعدد مورد رجوع قرار گرفته است. برای نمونه، رابرت دارنتون در کتاب خود کشتار بزرگ گربهها و وقایع دیگر در تاریخ فرهنگی فرانسه، به طور واضح از امتیازات روش گیرتز در استراتژیهای تفسیر فرهنگی یاد میکند.
دارنتون اعلام کرد که «تاریخنگاری فرهنگی» آن نوع تاریخی است که در راستای مردم شناسی عمل کند. نحوه بررسی انسانشناختی در تاریخ از این فرض آغاز میکند که هر تظاهر فرهنگی فردی در درون کلیت زبانی فرهنگی عامتری صورت میپذیرد. به این نحو، تاریخ فرهنگی یک علم تفسیری است؛ هدف آن «یافتن معانی است معانیای که توسط معاصران تعبیه میشود». بنابراین استخراج معانی و نه پیدا کردن قوانین علت و معلولی در تبیین، به عنوان وظیفه اصلی تاریخنگاری فرهنگی رسمیت مییابد. درست همان طور که کلیفورد گیرتز آن را وظیفه اصلی انسانشناسی فرهنگی دانسته است. (1388)"
از نظر معرفتشناختی شاید بتوان مهمترین ویژگی این دانش را بین رشتهای بودن آن دانست. بین رشتهای بودن تاریخ فرهنگی اگرچه به دلیل فراهم آوردن امکان تحلیلهای پیچیدهتر چند لایهتر و کیفیتر، مزیت تاریخ فرهنگی محسوب میشود به دلیل نیازمند بودن تحلیلها به اطلاعات گسترده از رشتههای مختلف، بسیار دشوار است؛ زیرا مبنای حرکت در تاریخ فرهنگی اولاً فرهنگ است نه تاریخ، ثانیاً دغدغه یا مسأله اصلیاش «حال» است نه گذشته. این نکته بسیار مهمی است که یکی دیگر از ویژگیهای تاریخ فرهنگی هم به شمار میرود. بنابراین حتی اگر ظاهراً چنین بنماید که مسألهای را در فرهنگ معاصر یا فرهنگ امروز کاوش میکنیم، ولی باطن امر این است که ناگزیریم فرهنگ معاصر را تاریخ مند و زمینه مند نماییم تا موفق به استخراج و استنباط نظامهای معنایی شویم. مثلاً درباره جنگ اطلاعات بین رشتهای در بستر رویکرد تاریخ فرهنگی به ما این امکان را میدهد که به نظام معنایی خاصی که از بطن آن شیوه جنگ، آیین جنگ، چرایی جنگ، تداوم جنگ و پیامدهای جنگ بیرون آمده است دست یابیم. به عبارت دیگر، بتوانیم همه آنچه را که از منظر درونی یک نظام معنایی را به خدمت میگیرد تا جنگ را تأویل و تفسیر کند، استنباط کنیم. تحلیلهای تاریخ فرهنگی بنا به دلایلی که گفته شد بسیار عمیق است. یعنی در این رویکرد، ناگزیر باید برای کشف نظام معنایی مستتر در ورای فلان واقعه جزئیات را احصا کرد، مطالعات میدانی انجام داد، چارچوب نظری ساخت تا در نظریهپردازی به کار بیاید و به مدد نظریهها بر واقعیتها نور افکند، مجموعه وسیعی از متغیرها را باید کنار هم گذاشت و بین آنها رابطه برقرار کرد و ..... این همه از آن رو است که تاریخ فرهنگی ماهیتاً کیفی است، نه کمی و در انجام آن به مهارتهای متعدد نیاز است. برای مثال، در تحلیل فرهنگی از جنگ ایران و عراق باید به زبان به مفهوم گفتمان آشنا بود تا بتوان از یک سو زبان شیعه، زبان اسلام سیاسی و زبان ایدئولوژی انقلاب اسلامی و از سوی دیگر زبان فلسفه سیاسی حزب بعث، زبان جهان عرب و زبان ناسیونالیسم عربی را دریافت و سپس به درک زمینهای که از هر دو طرف موجب بروز واقعه جنگ شده است، موفق شد و سرانجام بتوان به تعبیر کلیفورد گیرتز یک شرح فرهنگی قویم (Thick description) از جنگ عرضه کرد. شرح فرهنگی غنی، فراتر از یک گزارش سطحی و در واقع کاوش لایههای مختلف یک موضوع یا واقعه است. مثلاً گیرتز برای آنکه بتواند چنین شرحی را از جنگ خروسها عرضه کند، سعی کرد همزمان اسلام تاریخ اسلام در غرب آفریقا، تاریخ منطقه، زبان عرب و .... را دریابد. به همین دلیل تفسیر کلاسیک او از جنگ خروسها یک تفسیر فوق العاده دقیق است.
تاریخ فرهنگی و مطالعات فرهنگی
تاریخ فرهنگی را میتوان در امتداد گفتمان مطالعات فرهنگی یا به تعبیری، همان سنت تاریخی در کنار سنتهای ادبی، فلسفی و جامعهشناختی این گفتمان دانست. دیورینگ و اغلب محققان مطالعات فرهنگی، کتاب شکلگیری طبقه کارگر انگلیسی اثر مورخ بریتانیایی ادوارد پی. تامپسون (1969) را به مثابه یکی از چند متن اولیه تأثیرگذار در پیدایش رشته مطالعات فرهنگی نام بردهاند. (دیورینگ، 1382: 4) تامپسون در این کتاب خاطر نشان کرده بود:"هویت طبقه کارگر، به عنوان طبقه کارگر، همیشه واجد مولفهای شدیداً تنازعی و سیاسی است؛ از همین رو این هویت تنها ناشی از علایق و منافع و ارزشهای فرهنگی خاصی نیست. اما از هم پاشیدن فرهنگ قدیمی پرولتاریایی بدان معنی بود که سیاست مبتنی بر هویت قوی طبقه کارگر روز به روز کم رنگ و کم رنگتر میشد: مردم هر چه بیشتر از همسان انگاشتن خود با کارگران ابا میکردند. (همان، 6)"
به هرحال، کتاب شکلگیری طبقه کارگر انگلستان توانست با عرضه رویکردی بین رشتهای، دانش تازه پا گرفته مطالعات فرهنگی را با تاریخ در دهه 1970، درآمیزد. این دهه درست زمانی است که دانش تاریخ فرهنگی نیز شاهد رونق گرفتن و تحول پارادایمی جدید خود است.
تامپسون در این کتاب خود را به مطالعه و تحلیل نقش شکلگیری طبقات در تحولات سیاسی و اجتماعی محدود نکرد، بلکه جایگاه فرهنگ عامه پسند در فرایند این تحولات را نیز بررسی نمود. او در کتابش، توصیفات روشن و بلیغی از مناسک گذار هنرمندان و جایگاه نمایشگاهها در حیات فرهنگی فقرا و همچنین وجوه نمادین غذا و شمایل نگاری شورشها در خیابانها عرضه کرد. او به تجزیه و تحلیل شعر گویش دار عامیانه برای تبیین ساختار احساسات طبقه کارگر پرداخت.
نقش تامپسون در زمینه تاریخ فرهنگی بسیار برجسته بوده است. این نقش را باید در زمینه کلیتر که تحول رویکرد مارکسیستها به تاریخ است، توضیح داد. لین هارت (1388) در همان مقالهای که پیشتر ذکر کردیم، در این زمینه توضیح میدهد که در سالهای اخیر درست همان الگوهای توضیحی که بیشترین سهم را در رشد تاریخ اجتماعی داشتند، خود دچار تحولی اساسی و بزرگ شدند؛ زیرا مارکسیستها و طرفداران مکت آنال به طور فزایندهای به تاریخ فرهنگ توجه پیدا کردهاند.
چرخش به سمت فرهنگ در تاریخنگاری مارکسیستی از همان ابتدا درباره طبقه کارگر انگلستان، مشهود بود. تامپسون صریحاً استعاره «زیربنا- روبنا» را مردود شمرد و توجهاش را وقف مطالعه «وساطتهای فرهنگی و اخلاقی و روحی» یا «شیوههایی که تجارب مادی در عمل به کار گرفته میشوند.... یعنی شیوههای فرهنگی» مبذول داشت. وی آگاهی طبقاتی را چنین توصیف میکند: «نحوهای که این تجارب [در روابط تولید] برحسب ویژگیهای فرهنگی تحقق پیدا میکنند: تبلور یافته در سنت ها، نظامهای ارزشی، انگارهها و شکلهای نهادی شده» (به نقل از لین هارت). هرچند کتاب تامپسون بحثها و درگیریهای فراوانی را در میان مارکسیستها پدید آورد و بسیاری از آنان وی را متهم کردند که به ارادهگرایی و ایدهآلیسم گرایش دارد، این اثر در میان تاریخ نویسان جوانتر از وجهه و منزلت مهمی برخوردار شد.
انتشار ژرونالی با عنوان هیستوری ورک شاپ (History Workshop) توسط رافائل ساموئل در دهه 1960 اقدام بزرگی برای نگارش تاریخ از پایین، یعنی تاریخ مردم و زندگی فرهنگی آنان بود. این ژورنال حاصل جنبش گروهی از مورخان انگلیسی بود که با عنوان گروه هیستوری ورک شاپ شناخته میشدند. لین هارت در این باره میگوید که یکی از جالبترین چرخشهای تاریخ نگاران مارکسیست به سمت فرهنگ، توجه روز افزون آنها به زبان است (1388). در سال 1980، دبیران نشریه هیستوری ورک شاپ (کارگاه تاریخ) در یکی از سرسخنهای خود تحت عنوان «زبان و تاریخ» اذعان نمودند که «زبانشناسی ساختاری» دارای تأثیر مهمی شده است (اصطلاح زبانشناسی ساختاری در اینجا نادرست به کار رفته ولی به هر حال توجه به نقش و اهمیت زبان را میرساند). آنها چنین بحث کردند که توجه به زبان میتواند انتقادی از «تئوریهای انعکاسی شناخت» باشد و این توجه به زبان، بر کار «تاریخ نگاران سوسیالیست» با توجهی که به کارکردهای نشانهشناختی (سمیوتیک) زبان میکنند- تأثیر خواهد گذاشت.
نسبت مطالعات فرهنگی با تاریخ بسیار پیچیدهتر از روابط با مطالعات ادبی، جامعه شناسی یا انسانشناسی است. سایمون دیورینگ، فصل دوم کتاب تازه خود را با عنوان مطالعات فرهنگی: درآمدی انتقادی (2005)، به بررسی نسبت میان مطالعات فرهنگی و تاریخ فرهنگی اختصاص داده است. دیورینگ در این فصل توضیح میدهد که مطالعات فرهنگی، برخلاف تاریخ فرهنگی به طور رسمی بر روی فرهنگ معاصر متمرکز است. با وجود این، اگر این تمایز سخت و انعطاف ناپذیر میبود، علاقه مطالعات فرهنگی به تاریخ تنها به پی گیری ردپای بازنماهای گذشته در فرهنگ معاصر محدود میشد؛ در حالی که مطالعات فرهنگی اغلب در این معنا به گذشته میپردازد اما این دریافت از گذشته اندکی ساده انگارانه است. روی هم رفته، به محض آنکه بخواهیم وضعیت کنونی امور را شرح دهیم، به گفتن داستانهایی درباره گذشته وسوسه میشویم که این داستانها نشان میدهند چگونه امور معاصر به شیوهای که موجود است، شکل یافته است. چنین داستانهایی بیش از آنچه که بتوانند چیزی به ما بگویند، به ما وعده میدهند؛ چرا که تاریخ هرگز نمیتواند امر معاصر را به طور کامل تبیین کند. تاریخ همیشه بیش از اندازه گزینشی و جانب دارانه است. با وجود این، تبیینها و روایتهای تاریخی اگرچه تقلیل گرایانه باشند؛ باز وجودشان به مراتب بهتر است از اینکه هیچ فهمی از گذشته نداشته باشیم.
به اعتقاد دیورینگ، مفهوم معاصر مفهوم چندان مبهمی نیست، اما پرسش این است که گذشته دقیقاً کجا تمام میشود و از کجا زمان حال آغاز میشود؟ به یک معنا، حال چیزی نیست جز جلوه و بیانی از گذشته؛ زیرا چیزی وجود ندارد که از هیچ و عدم آمده باشد. از این رو، هر چیزی توسط ساختارهای گذشته تحقق یافته است. زندگی معمولی روزمره از گذشته اشباع شده است. برای مثال غذا و آشپزی چیزهایی هستند که ما از نسلهای گذشته به ارث گرفتهایم. ساختار سفره و میز غذاخوری انباشته از باروها و آیینهایی است که از پدربزرگها و مادربزرگها به ارث رسیدهاند. به هر حال هر کنشی را که در نظر بگیریم، ردپایی از گذشته در آن وجود دارد. بخش زیادی از نظریه معاصر به تجزیه و تحلیل شیوهای میپردازد که گذشته به نحو نادانسته در دنیای معاصر کشانده شده و استمرار یافته است. در سطح فردی واژهای که برای توصیف گذشته در زمان حال به کار میگیریم، واژه عادت است. همچنین از عادتهای اجتماعی صحبت میکنیم. در مطالعات دانشگاهی، گذشته به عنوان تکرار عادتهای اجتماعی یا زنجیره علل ناخودآگاه تلقی نمیشود، بلکه دقیقاً گذشته برای ما تاریخ است. از این رو، باید در نظر داشته باشیم که تاریخ صرفاً شیوهای خاص برای فهم گذشته است. واژه تاریخ مبهم است؛ زیرا هم به علم تاریخ و هم به گذشته اشاره میکند. این احساس وجود دارد که تمام تاریخ به اکنون تعلق دارد. چیزی که هیچ گونه حضوری در حال ندارد، تاریخ نیز ندارد. در واقع به سادگی میتوان گفت که آن چیز فراموش شده است. ابهام بین دانش و تاریخ به مثابه حادثهای در گذشته، نشانی از این است که تاریخ شیوهای نظام یافته برای ترسیم گذشته است. در نهایت، دیورینگ ابراز میدارد: «یک چیز روشن است، اینکه ما معاصر را بیشتر از مثابه فرایندها و روندها میبینیم تا چیزهای ثابت. معاصر در این معنا امری سیال و متحرک است». (During, 2005: 64) وی با نقل نظریه ریموند ویلیامز درباره زمان حال، مینویسد که ویلیامز زمان حال را متشکل از سه مؤلفه میداند: نخست بقایا (چیزهایی که از گذشته به ارث رسیده و چندان با آینده ارتباط ندارند)، دوم چیزهای غالب (چیزهایی که زمان حال را تحت کنترل دارند)، سوم چیزهای در حال ظهور (چیزهایی که هنوز به طور کامل رشد و توسعه نیافتهاند اما وجود دارند). مطالعات فرهنگی با توجه به خصلت سیال بودن امر معاصر و همچنین مؤلفههای گذشته و آینده آن، لاجرم چیزی از جنس تاریخ فرهنگی است.
تاریخ فرهنگی و تاریخ فرهنگ
همان طور که «مطالعات فرهنگی» رشتهای مجزا و معین است و با «مطالعه فرهنگ» تفاوت دارد، تاریخ فرهنگی نیز با تاریخ یا تاریخنگاری فرهنگ متفاوت است. البته هر دو گفتمان بر یکدیگر تأثیر میگذارند و از هم تأثیر میپذیرند و تفاوت بین آنها به معنای عدم ارتباطشان نیست. نیز در واقعیت، تشخیص متون متعلق به تاریخ فرهنگی از متون مربوط به تاریخ فرهنگ به سادگی میسر نیست؛ زیرا در یک متن ممکن است هر دو رویکرد با شدت و ضعفهای مختلف بروز یابند. با بیان تقابلها و تفاوتهای میان این دو رویکرد، میتوان فهم نسبتاً روشنتری از تاریخ فرهنگی به دست آورد. در اینجا تلاش میشود چیستی و چرایی تاریخ فرهنگی با توجه به تفاوتهایشان با تاریخ فرهنگ واکاوی شود.تاریخ فرهنگی نوعی شیوه تحلیل یا رویکرد خاص به جامعه معاصر است. تاریخ فرهنگ آنجا بروز میکند که تاریخ به مثابه ماده تاریخی مدنظر باشد، اما تاریخ فرهنگی آنجا رخ مینماید که تاریخ به یک ابزار و روش تحلیل و شناخت تبدیل شود. بنابراین تاریخ فرهنگ به موجب آنکه تاریخ را به مثابه ماده تاریخی در نظر میگیرد، فرهنگ را به منزله یک کل نگاه میکند، بدون آنکه چندان به مؤلفهها و اجزای آن بپردازد؛ اما تاریخ فرهنگی تاریخ توجه به اجزای فرهنگ است. نکته دیگر این است که اصطلاح تاریخ فرهنگ ناظر است به سیر شکل گیری، تحول، تکامل و دگرگونی فرهنگ و در واقع نوعی شناخت توصیفی- روایی و تا حدودی تلقی تحصلی از فرهنگ است. نگاه تاریخ فرهنگ، بیش از هر چیز نگاهی سنتی یا کلاسیک به فرهنگ است که در آن هرگز رابطه علت و معلولی جست و جو نمیشود. این نگاه درصدد تبیین فرهنگ نیست، بلکه صرفاً از منظر تاریخ به پدیده فرهنگ مینگرد، همان طور که از این منظر به سایر پدیدهها چون خانواده، دین، تکنولوژی، دولت و حکومت نگاه میکند. حاصل این منظر و نگاه نیز پیدایی گونههای مختلفی از تاریخ همچون تاریخ خانواده، تاریخ دین، تاریخ تکنولوژی، تاریخ دولت، تاریخ حکومت و ... است. در اینجا به نحو خلاصه و فهرست وار ویژگیهای تاریخ فرهنگی را با توجه به مباحثی که تا اینجا عرضه کردیم و همچنین با توجه به وجوه تمایز معرفتشناختی و روششناختی آن از تاریخ فرهنگ، بیان میکنیم:
1- تاریخ فرهنگی، فرهنگ را متغیری مستقل میشمرد نه وابسته. بنابراین بیش از آنکه رویکردی تاریخی باشد، رویکردی فرهنگی به شمار میرود.
2- نگاه فرهنگ گرایانه به تاریخ فرهنگی، از دهه 1960 به بعد ظهور و رونق مییابد؛ در حالی که تاریخ فرهنگ، هم پای دیگر گونههای تاریخ مانند تاریخ ادبیات، تاریخ علم، تاریخ هنر، تاریخ اندیشه، تاریخ سیاست و تاریخ اقتصاد از قدیم و از گذشتههای دور موجود بوده است.
3- تاریخ فرهنگی، نه تنها به مفهوم فرهنگ والا یا فرهنگ نخبگان توجه دارد، بلکه به فرهنگ مردم (فرهنگ پایین) نیز میپردازد و برخلاف تاریخ فرهنگ (که صرفاً به فرهنگ برگزیدگان نظر دارد) تاریخ فرهنگی فکر و اندیشه نیز هست. از سوی دیگر، تاریخ فرهنگی برخلاف تاریخ فرهنگ (که صرفاً درصدد گردآوری تجربههای علمی است) به جست و جوی تجربههای فرهنگی در زندگی تمامی افراد جامعه میپردازد و به همین علت است که در این رویکرد، فرهنگ گسترش مییابد و فرهنگ روزمره مردم و فرهنگ عامه پسند را نیز در بر میگیرد. مثلاً در مطالعه هنر و تجارب هنری، تجربههای یک زن خانه دار هم اهمیت مییابد و در مطالعه موسیقی، علاوه بر موسیقی سنتی و کلاسیک موسیقی پاپ هم به کانون توجه بدل میشود. به طور مختصر میتوان گفت که تاریخ فرهنگی علاوه بر دانش آکادمیک و کلاسیک به دانش مردمی و محلی نیز توجه دارد.
4- از دیگر ویژگیهای تاریخ فرهنگی، احتراز از پذیرش دیدگاههای جوهری و نخبه گرایانه در تاریخ است. در تاریخ فرهنگی متأثر از دیدگاه فوکو، حوادث از پیش برنامه ریزی نشده در تاریخ اهمیت مییابند؛ از این رو بر دیدگاه هگلی و نیز همه دیدگاههایی که تاریخ را دارای سیر کلی و هدف مند و مراحل مشخص میدانند، انتقاد وارد میکند. تاریخ فرهنگی، رویکردی است که جزئیات شکافها یا گسستها را در تاریخ شکلگیری و بر ساختگی یک حقیقت، به مراتب مهمتر از دورههای فارغ از شکاف و گسست میداند و برخلاف تاریخ فرهنگ- که در پی تصویرسازی از چهرههای بزرگ و قهرمان و عرصههای وسیع است یا به عبارت دیگر بر نقاط اقتدار تأکید میورزد و هم از این رو درصدد همگون سازی و مسلط کردن روح زمانه بر یک دوره یا انسجام بخشی و پیوستگی است- به تعارض و تفاوتها و چالشها توجه میکند تا هرچه دقیقتر به چگونگی استیلا یافتن روابط قدرت و نقش آن در برساختگی معنا پی ببرد.
5- ویژگی دیگر تاریخ فرهنگی توجه به عواطف، احساسات و تجارب جدی است؛ در حالی که تاریخ فرهنگ صرفاً به اندیشه یا به تعبیر فوکو، تاریخ نظامهای اندیشه میپردازد. اگر کسی مانند فوکو به مسائلی مانند تاریخ جنون، تاریخ زندان، تاریخ سکس، تاریخ کلینیک و .... میپردازد و در مطالعه موضوعات مختلف به دیرینهشناختی و تبارشناختی معطوف است، به این علت است که روشهای دیرینه شناختی و تبارشناختی میتواند در دریافت چگونگی شکلگیری نخستین عواطف و احساسات و تلقیهای ما از دنیا مؤثر باشد.
6- در بررسی هر واقعه یا پدیدهای، تاریخ فرهنگی در پی آن است که دریابد چگونه حقایق تاریخی به وجود میآیند و به حقایق ذاتی و جوهری تبدیل میشوند. تاریخ فرهنگی جدید، که به اختصار جنبش NCH خوانده میشود، به شدت از معرفتشناختی پست مدرنیستی و انتقاد از تاریخنگاری اثبات گرایانه پوزیتویستی، معطوف به روشهای هرمنوتیک در تاریخ متأثر است و تأکید بسیار بر قدرت متن دارد. این رویکرد عمیقاً تحت تأثیر نظریهپردازانی مثل فوکو، باختین، بوردیو، الیاس و میشل دو سرتو بود. از سال 1960 به بعد، به طور جدی مطرح شد و در سال 1989 با انتشار کتاب NCH- که مجموعه مقالاتی در این باره و به قلم یک مورخ آمریکایی است- تئوریزه شد. به این ترتیب از منظر این رویکرد حقایق تاریخی تنها برساختههای اجتماعی هستند و هیچ حقیقت مطلقی خارج از ذهن بشر وجود ندارد، یا دستگاه فکری انسان قادر به کشف هیچ حقیقت مطلقی نیست و همه حقایق ناشی از ذهن و پنداشتهها و تخیلات پیش فرضهای ذهنی افراد است و حقیقت در یک متن ساخته میشود. هایدن وایت مورخ بزرگ آمریکایی در کتاب فراتاریخ (1973)، با بررسی آرای چهار مورخ بزرگ قرن نوزدهم آمریکا و اروپا نشان داده است که چگونه روایتهای متفاوت هر یک از این چهار مورخ، براساس یک ژانر ادبی (اعم از کمدی، طنز، تراژدی و ....) بر شیوه روایت یک حقیقت تأثیر گذاشتهاند. بنابراین، در رویکرد تاریخ فرهنگی، برخلاف تاریخ فرهنگ، با رویکردی غیر پوزیتویستی تاریخ به صورت عینی قابل بررسی و تحلیل و مطالعه نیست و حقیقت همواره متأثر از ساختارهای فرهنگی و تاریخی جامعه یا تجارب فرهنگی و تاریخی افراد است. بر این مبنا، هیچ روایتی از گذشته بازتاب مطلق یا بازنمای واقعی آنچه بوده است، نخواهد بود. این دیدگاه از جمله دیدگاههایی است که ذیل نظریههای بازنمایی طرح میشود. دسته اول این نظریهها با نام نظریه برساختگرایی شناخته میشود و عمدهترین مفاهیم آن برساخت اجتماعی، تاریخی و سیاسی به مفهوم ساخته شدن معنا در بستر اجتماعی و فرهنگی است؛ چنانکه گویی انسانها معناها را میسازند و سپس به قول بارت آن قدر آن را درونی میکنند که میپندارند آن امر، بدیهی، ازلی، ذاتی یا جوهری است.
7- دسته دوم نظریههای بازنمایی با نام نظریه بازنمایی بازتابانه، معنا را امری بیرونی میداند که روش و فن افراد مختلفی چون مورخ، عالم، فیلسوف، جامعهشناس، عکاس، نقاش و ... آن را منعکس میکند. دسته سوم از این نظریهها به نام نظریه بازنمایی هدفمند، معنا را امری بین الاذهانی میداند که طی فرایند تعامل ساخته میشود.
8- تاریخ فرهنگی نظریه محور است؛ در حالی که در تاریخ فرهنگ برای مفاهیم و پدیدهها کمتر نظریه مطرح میشود. مثلاً در مقایسه آثار مورخان شاخص تاریخ فرهنگی، مانند هابرماس (با آثاری درباره بورژوازی)، ماکس وبر (با آثاری درباره مذهب پروتستان) و یا نوربرت الیاس با آثار ویل دورانت و تویین بی، میتوان دریافت ویل دورانت و توین بی، نگاه تحلیلی و نظری به تاریخ و پدیدههای تاریخی ندارند و نظریهای نیز عرضه نمیکنند. پس از تحول در فهم نظری فرهنگ، در اواخر قرن نوزدهم بود که تاریخ فرهنگی نیز نظریه محور شد.
منبع مقاله :
فاضلی، نعمتالله، (1392) تاریخ فرهنگی ایران مدرن: گفتارهایی در زمینه تحولات گفتمانی ایران امروز از منظر مطالعات فرهنگی، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ اول