کرامات حضرت عباس علیه‌السلام

داستان های زیبا درباره کرامات آقا حضرت عباس (ع) نسبت به مردم با راسخون همراه باشید:
دوشنبه، 16 اسفند 1400
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کرامات حضرت عباس علیه‌السلام

مصیبت وارده

حضرت حجة الاسلام والمسلین حاج آقاى نمازى منبرى معروف اصفهان از قول صدیق شریفشان فرمود: دو چیز در حرم دیدم :
1.در صحن آقا حضرت قمر بنى هاشم علیه‌السلام و آن در شب جمعه اى بود که من و عِدّه دیگرى مشغول کار بودیم ، دیدم یک دسته پرنده که مثل مرغابى بودند آمدند دور گنبد امام حسین علیه‌السلام و دور گنبد حضرت اباالفضل علیه‌السلام دور زدند مثل اینکه مى خواستند تعظیم کنند سر فرود آوردند و رفتند، ما دست از کار کشیدیم و به این صحنه نگاه مى کردیم .

 2.شب که آمدیم حرم آقا اباالفضل علیه‌السلام ، جوانى را مشاهده کردیم که به مرض روانى مبتلا بود و سه چهار نفر هم از عهده او برنمى آمدند، و با زنجیر پایش را به ضریح بسته بودند.

زیارت و کارهایمان را کردیم و به منزل رفتیم و صبح آمدیم که زیارت کنیم و به کار مشغول شویم دیدیم این جوانى که هیچکس از عهده او بر نمى آمد، آرام شده ، ولى زنجیر هنوز به پایش بسته است ، اما طرف دیگر زنجیر که به ضریح بسته بود باز شده است .

خادم زنجیر را هم از پایش باز کرد، و زوار نیز به جوان پول مى دادند.

به پدرش گفتیم : «فرزند شما چه مرضى داشت ؟!»

پدرش گفت : «این فرزند یک قسم نا حق به حضرت خورده بود، و از آن ساعت حواس پرتى پیدا کرد، هر جا هم که بردیم نتیجه اى نگرفتیم ، آوردیمش اینجا و متوسل به حضرت ابوالفضل علیه‌السلام شدیم خلاصه حضرت شفایش دادند.»

فردا شب هم که او را دیدیم داشت وضو مى گرفت که به حرم آقا حضرت امام حسین علیه‌السلام برود.
 

فقط روضه ابوالفضل

حضرت حجة الاسلام والمسلین حاج آقاى نمازى از قول حاج آقاى مولانا از مداحین بااخلاص اصفهان نقل فرمودند: «هر سال ایام عاشورا براى تبلیغ به آبادان مى رفتیم ، یکسال یک آقا سیدى که ظاهراً اهل گلپایگان یا از شهر دیگرى بود، با ما همراه شد، تا اینکه دهه محرم تمام و وقت رفتن گردید، دیدم خیلى ناراحت است .»

رفتم جلو و گفتم :« آقا سید چرا ناراحتى ؟!»

گفت : «حقیقتش ما ایّام محرم توى شهرمان روضه خوانى داشتیم ، ولى امورات ما نمى گذشت ، امسال خانواده به ما پیشنهاد دادند که به خوزستان بیایم تا شاید بتوانم از طریق تبلیغ در شهرستان دیگر وضعمان را تغییر دهیم .»

اینجا هم چیزى برایمان نداشت و دست خالى دارم برمى گردم و نمى دانم جواب زن و بچّه هایم را چه بدهم .

آقایى که مسئول کار ما بود، فرمود: «بلیط برایتان مى گیرم » یک مقدار هم پول دادند، امّا این جواب کار را نمى داد، آقا سید ناراحت و سر در گریبان بود، که یک وقت یک سید عربى آمد و به او فرمود:« آیا روضه مى خوانى ؟ »

گفت :« بله ، ولى بلیط برگشت دارم .»

فرمود: «بلیطت را عوض مى کنیم »

گفت : «دست شما درد نکند. » در این هنگام سید عرب دست او را گرفت و برد.

بقیه داستان را از زبان خودش نقل میکنم : گفت :
مرا از این طرف شط به طرف دیگر شط برد، و از روى پل کوچکى عبور کردیم به نخلستان رسیدیم ، مرا وارد یک حسینیّه بزرگى کردند که جمعیّت زیادى در آنجا آمده بودند، و آقا سیدى هم براى آنها نماز مى خواند، و همه افراد آنجا سید بودند و به من گفتند: «فقط روضه اباالفضل علیه‌السلام را بخوان ، من هم صبح و ظهر و شب براى اینها روضه حضرت اباالفضل مى خواندم ، تا اینکه دهه تمام شد.»

وقتى که مى خواستم بیایم ، جعبه اى با یک بسته پارچه برایم آوردند. و بعد فرمودند: «این ها نذر آقا اباالفضل ع است و کلیدش را هم به من دادند»

من با خودم گفتم : «شاید مثلاً 100 تومان یا 200 تومان است ، ولى وقتى باز کردم ، دیدم جعبه پر از پول است .»

امّا به من گفتند: «اینجا همین یک دفعه بود، دیگه اینجا را پیدا نمى کنى ، این دو تا بقچه را هم ببر براى دو تا دخترهایت که خانمت گفته بود: براى دخترهایمان چیز مى خواهیم .»

بعد که به منزل آمدم ، خانمم به من گفت : «همان آقایى که بقچه ها و پولها را به تو داده بودند به من گفته بودند: مَرْدَتْ را این طرف و آن طرف نفرست ما خودمان کارتان را سر و سامان مى دهیم .»

هم اکنون این آقا وضع زندگانیش عالى است .
 

زوار ما را گرامى دار

مداح بااخلاص اهلبیت عصمت و طهارت علیهم السلام حضرت حاج آقا محمد خبازى معروف به مولانا فرمود: یکى از این سالها که کربلا رفتم ایام عاشورا و تاسوعا بود. عربها عادتشان این است که ایام عاشورا در کربلا عزادارى کنند و از نجف هم براى شرکت در عزا به کربلا مى آیند، ولى آنان در موقع 28 صفر در نجف عزادارى مى کنند و از کربلا هم براى عزادارى به نجف مى روند.

صبح بیست و هفتم صفر از نجف به کربلا آمدم و چون خسته شده بودم به حسینیه رفتم و در آنجا خوابیدم ، بعد از ظهر که به زیارت حضرت اباالفضل علیه‌السلام و زیارت امام حسین علیه‌السلام مشرف شدم ، دیدم خلوت است حتى خدام هم نیستند و مردم کم رفت و آمد مى کنند، گفتم :« پس مردم کجا رفتند. »

گفتند: «امشب شب بیست هشتم صفر است اکثر مردم از کربلا به نجف مى روند و در عزادارى پیغمبر ص و امام حسن علیه‌السلام شرکت مى کنند.»

من خیلى ناراحت شدم ، به حرم حضرت اباالفضل علیه‌السلام آمدم و عرض کردم : «آقا من از عادت عرب ها خبر نداشتم و به کربلا آمده ام ، یک وسیله اى جور کنى تا به نجف برگردم .»

آمدم سر جاده ایستادم ولى هر چه ایستادم وسیله اى نیامد، دوباره به حرم آمدم و به حضرت گفتم : «آقا من مى خواهم به نجف بروم ، باز به اول جاده برگشتم ولى از وسیله نقلیه خبرى نبود. بار سوم آمدم سر جاده ایستادم ، دیدم یک فولکس واگن کرمى رنگ جلوى پاى من ترمز کرد.»

گفت : «محمد آقا، گفتم بله ، گفت نجف مى آیى .»

گفتم : «بله »

گفت : «تَفَضَّلْ، یعنى : بفرمائید بالا.»

من عقب فولکس سوار شدم ، راننده مرد عرب متشخصى بود که چپى و عقالى بر روى سرش بود.

از آینه ماشین گریه کردن او را دیدم ، از او پرسیدم : «حاجى قضیه چیه ؟ چرا گریه مى کنى ؟!»

گفت :«نجف بشما مى گویم .»

آمدیم نجف ، دَرِ یک مسافرخانه نگه داشت ، و مسافرخانچى را که آشنایش ‍ بود صدا زد و گفت : «این محمد آقا چند روزى که اینجاست مهمان ماست و هر چه خرجش شد از ایشان چیزى نگیر.»

بعد به من آدرس داد که هر وقت کربلا آمدى به این آدرس به خانه ما بیا. گفتم : «اسم شما چیست ؟ »

گفت : «من سید تقى موسوى هستم .»

گفتم : «از کجا مى دانستى که من مى خواهم به نجف بیایم .»

گفت : «بعداً برایت به طور کامل تعریف مى کنم اما اکنون به تو مى گویم .»

من عیالى داشتم که سر زائیدن رفت ، بچه اش که دختر بود زنده ماند، من دختر بچه را با مشکلات بزرگش کردم ، یکى دو سال بعد عیال دیگرى گرفتم ، مدتى با آن زندگى کردم ، و این روزها پا به ماه بود، من دیدم که ناراحت است و دکتر دم دست نداشتم ، به زن همسایه مان گفتم : «برو خانه ما که زنم حالش خوب نیست»

و خودم به حرم حضرت اباالفضل علیه‌السلام آمدم و گفتم :« آقا من دیگه نمى توانم ، اگر این زن هم از دستم برود زندگیم از هم مى پاشد، من نمى دانم ، و با دل شکسته و گریه زیاد به خانه آمدم .»

دیدم عیالم دو قلو بچه دار شده و به من گفت : «برو دم جاده نجف ، یک نفر بنام محمد آقاست او را به نجف برسان و بازگرد.»

گفتم : «محمد آقا کیست ؟»

گفت : «من در حال درد بودم و حالم غیر عادى شد در این هنگام حضرت اباالفضل علیه‌السلام را دیدم . فرمودند: ناراحت نباش خدا دو فرزند دختر به شما عنایت مى کند. به شوهرت بگو: این زائر ما را به نجف ببرد. »

خلاصه من مامور بودم شما را به نجف بیاورم .

من بعد از زیارت به کربلا آمدم ، منزل ایشان رفتم ، دیدم دو دختر دوقلوى او و عیالش بحمدالله همه صحیح و سالم هستند واز من پذیرائى گرمى کردند بخاطر آنکه زائر حضرت قمر بنى هاشم علیه‌السلام بودم .
 

قبر کوچک

در زمان مرحوم علامه بحرالعلوم رضوان الله تعالى علیه ، قبر مقدس ‍ حضرت ابوالفضل العباس(ع) خراب شد. به علامه بحرالعلوم خبر دادند که قبر مقدّس حضرت عباس علیه‌السلام دارد خراب مى شود، علامه بحرالعلوم دستور داد تا قبر شریف ترمیم و تعمیر شود.

بنا بر این شد که روز معین به اتفاق استاد بناء به سرداب مقدس بروند و قبر را تجدید عمارت کنند.

در روز مقرر علامه همراه استاد بنا وارد سرداب و زیر زمین شدند.

معمار نگاهى بقبر و نگاهى به علامه کرد و گفت : «آقا اجازه مى فرمائید سؤالى بکنم ؟»

فرمود:« بپرس ؟»

استاد بناء گفت : «ما تا حالا خوانده و شنیده بودیم مولاناالعباس( ع) اندامى موزون و رشید و قد بلند و چهارشانه داشته ، بطورى که وقتى سوار بر اسب مى شده زانوهایش برابر گوش هاى اسب قرار مى گرفته .»

پس بنابر این باید قبر مقدس هم بزرگ و طولانى باشد، ولى من مى بینم صورت قبر کوچک است ؟!

آیا شنیده هاى من دروغ است ، یا کوچکى قبر علت خاصى دارد؟!

علامه بحرالعلوم بجاى جواب سر بدیوار گذاشت و سخت گریه کرد.

گریه طولانى علامه ، معمار را نگران و ناراحت و مضطرب نمود و عرضه داشت : «آقاى من چرا گریان و اندوهناک شدید و سرشک غم از دیدگان فرو میریزید؟! مگر من چه گفتم ، آیا از سؤ الى که من کردم تاثرى بر شما روى آورده ؟»

علامه فرمود: «استاد بناء پرسش تو دل مرا بدرد آورد. چون شنیده هاى تو درست و صحیح است ،امّا من بیاد مصائب و دردهاى وارده بر عمویم عباس علیه‌السلام افتادم . آرى عباس بن على علیه‌السلام اندامى رشید و قد و قامتى بلند داشت ، و لیکن بقدرى ضربت شمشیر و تبرهاى دلسوز و گرزها و نیزه ها بر بدن ، نازنین او وارد کردند که بدنش را قطعه قطعه نمودند و آن اندام رشید به قطعات خونین تبدیل شد.آیا انتظار دارى بدن پاره پاره حضرت عباس علیه‌السلام که بوسیله حضرت امام سجاد علیه‌السلام جمع آورى و دفن شد قبرى بزرگتر از این قبر داشته باشد؟!»
 

جوان مریض

مرد صالح و اهل خیرى در کربلا زندگى می کرد که فرزندش مرض سختى مى گیرد، هر چه حکیم و دوا مى کند نتیجه اى نمى گیرد، آخرالامر متوسل به ساحت مقدس حضرت قمربنى هاشم ابوالفضل العباس علیه‌السلام مى شود.

فرزند مریض را به حرم مطهر آورده و به ضریح مى بندد و مى گوید: «یا ابوالفضل من دیگه از معالجه اش خسته شدم هر جا که بردمش جوابم کردند، تو باب الحوائجى و از خدا شفاى این بچه را بخواه ...»

صبح روز بعد یکى از دوستانش پیش او میآید و می گوید: «براى شفاى بچه ات دیشب خواب دیدم »

گفت : «چه خوابى دیدى ؟»

گفت : «خواب دیدم که آقا قمر بنى هاشم علیه‌السلام براى شفاى فرزندت دعا میکرد و از خدا شفاى او را مى خواست .در این بین ملکى از طرف رسول خدا (ص) خدمت آن حضرت مشرف شد و گفت : حضرت رسول خدا ص مى فرماید: عباسم درباره شفاى این جوان شفاعت نکن ، زیرا پیمانه عمر او تمام شده و مرگش رسیده .»

حضرت به آن ملک فرمود: «تشریف ببرید به حضرت رسول الله بفرمائید: عباس بن على سلام مى رساند و مى گوید: به وسیله شما از خدا تقاضاى شفاى این مریض را مى کنم و درخواست دارم که او را مورد عنایت قرار دهید.»

ملک رفت و برگشت و همان سخن قبل را گفت .

که اجل او رسیده .

باز آقا قمربنى هاشم علیه‌السلام سخنان خود را تکرار فرمود، این گفتگو سه مرتبه تکرار شد. مرتبه چهارم که ملک حرف قبلیش را می زد آقا ابوالفضل علیه‌السلام فرمود:«برو سلام مرا به رسول الله برسانید و بگوئید مرا ابوالفضل مى گویند: مگر خداوند مرا باب الحوائج نخوانده است ؟ مگر مردم مرا به این شهرت نمى شناسند؟

مردم بخاطر این اسم به من متوسل مى شوند و بوسیله من شفاى مریض هایشان را از خدا مى خواهند حالا که اینطور است پس اسم باب الحوائجى را از من بگیرد تا مردم دیگر مرا باب الحوائج نخوانند.»

تا این پیام به حضرت پیغمبر (ص) رسید حضرت تبسمى نمود و فرمود: «برو به عباسم بگو خدا چشم ترا روشن کند تو همیشه باب الحوائجى و براى هرکس که می خواهى شفاعت کن و خداوند متعال ببرکت تو این بچه را شفا فرمود.»

 

باب الحوائج

عالم ربّانى حاج شیخ مرتضى آشتیانى رضوان الله تعالى علیه فرمود: که حجة الاسلام حاج میرزا حسین خلیلى طهرانى اعلى الله مقاله فرمود: «خبر داد ما را شیخ جلیل و رفیق نبیل که با همدیگر سر درس صاحب جواهر رضوان الله تعالى علیه حاضر مى شدیم .»

یکى از تجار که رئیس خانواده الکبّه بود، پسر جوان و خوش صورت و مؤ دبى داشت ، والده اش علوّیه محترمه همین یک پسر را داشتند که این هم مریض مى شود، بقدرى مرضش سخت مى شود که به حال مرگ و احتضار مى افتد.

چشم و پاى او را مى بندند. پدرش از اندرون خانه به بیرون مى رود، و به سر و سینه مى زند مادر علویه اش به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه‌السلام مشرف مى شود و از کلیددار آن آستان خواهش و تمنا مى کند که اجازه دهد شب را تا صبح توى حرم بماند.

کلیددار اول قبول نمى کند، ولى وقتى خودش را معرفى مى کند و مى گوید: «پسرم محتضر است و چاره اى جز توسل به ساحت مقدس حضرت باب الحوائج ندارم کلیددار قبول مى کند و به مستخدمین دستور مى دهد که علویه را در حرم شب بیتوته کند.»

شیخ جلیل فرمود: «بنده همان شب به کربلا مشرف شدم و اصلاً خبر از تاجر و مرض پسرش اطلاع نداشتم ، همان شب که بخواب رفتم ، در عالم خواب به حرم مطهر حضرت سیدالشهداء علیه‌السلام مشرف شدم و از طرف مرقد مطهر حضرت حبیب بن مظاهرع وارد شدم ، دیدم بالاى سر حرم ، زمین تا آسمان مملو از ملائکه هاست و در مسجد بالا سر حضرت پیغمبر (ص) و حضرت امیرالمؤ منین على علیه‌السلام روى تخت نشسته اند.

در همان موقع ملکى خدمت حضرت آمده فرمود: السلام علیک یا رسول الله سپس فرمودند: حضرت باب الحوائج اباالفضل العباس علیه‌السلام فرمود: یا رسول الله پسر این علویه عیال حاجى الکبه مریض است و به من متوسل شده ، شما به درگاه خدا دعا کنید که پروردگار او را شفا عنایت فرماید:
حضرت رسول (ص) دستها را به دعا بلند کردند و بعد از چند لحظه فرمودند: مرگ این جوان رسیده و کارى نمى شود کرد. ملک رفت و بعد از چند لحظه دیگر آمد و پس از عرض سلام همان پیغام را آورد.

حضرت رسول (ص) باز دستها را به دعا بلند کرده باز همان جواب را فرمودند: ملک برگشت .

یک وقت دیدم ملائکه اى که در حرم بودند، یک مرتبه مضطرب شدند، ولوله و زلزله اى در بین شان بوجود آمد، گفتم چه خبر شده ؟! خوب که نگاه کردم ، دیدم خود حضرت باب الحوائج علیه‌السلام که با همان حالى که در کربلا به شهادت رسیده اند دارند تشریف مى آورند، به حضرت رسول ص سلام کردند و بعد فرمودند: فلان علویه به من متوسل شده و شفاى جوانش را از من مى خواهد شما از حضرت حق سبحانه بخواهید که یا این جوان را شفا دهد و یا اینکه دیگر مرا باب الحوائج نگوئید.

تا پیغمبر این حرف را شنید چشمان مبارکشان پر از اشک شد و رو به حضرت امیر علیه‌السلام نمود و فرمودند: یا على تو هم با من دعا کن هر دو بزرگوار دست ها را رو به آسمان کرده و دعا فرمودند، بعد از لحظه اى ملکى از آسمان نازل شد و به محضر مقدس حضرت رسول اکرم ص مشرف شده و سلام کرد و فرمود: حضرت حق سبحانه و تعالى سلام مى رساند و مى فرماید: ما لقب باب الحوائجى را از عباس نمى گیریم و جوان را هم شفا دادیم .»

من فورا از خواب بیدار شدم و چون اصلاً خبرى از این ماجرا نداشتم ، خیلى تعجب کردم . ولى گفتم : این خواب صادقه است و در آن حتما سِرّى هست .

وقتى که برخاستم دیدم سحر است و ساعتى به صبح نمانده چون تابستان هم بود، طرف خانه حاجى الکبه براه افتادم .

وقتى وارد خانه شدم ، پدر آن جوان را در میان خانه دیدم که راه مى رود و به سر و صورت مى زند. به حاجى گفتم : «چطور شده چرا ناراحتى ؟! »

گفت : «دیگه مى خواهى چطور بشود. جوانم از دستم رفت .»

دست او را گرفتم و گفتم «آرام باش و ناراحتى نکن ، خدا پسرت را شفا داده و ترس و واهمه اى هم نداشته باش ، خطر رفع شده » تعجب کنان مرا به اطاق جوان مریض و مرده اش برد، وقتى که وارد شدیم بقدرت کامله حق جوان نشست و چشم بند خود را باز کرد.

حاجى تا این منظره را مشاهده کرد دوید و جوانش را بغل کرد.

جوان اظهار گرسنگى کرد، برایش غذا آوردند و خورد! گویا اصلاً مریض ‍ نبوده .
 

دزدان قافله

مرحوم آقا میرزا حسن یزدى رحمة الله علیه از مرحوم پدرش نقل کرد:
یک سالى از یزد با اموال زیادى به همراه کاروان بزرگى به کربلا مشرف شدیم ، قریب به نیمه هاى شب به یک سِرى از دزدان و سارقان و طریق القطّاع برخورد کردیم ، من سکّه هاى طلاى زیادى داشتم که فوراً آنها را توى قنداقه کودک که همین میرزا حسن باشد، گذاشتم و او را به مادرش دادم در این هنگام دزدان ریختند و همه را غارت کردند، فریاد استغاثه زوار کربلا بلند شد که دل هر بیننده اى را مى سوزانید و گریانش مى کرد.

مردم صدا زدند: «یا ابوالفضل یا قمربنى هاشم یا حضرت عباس یا باب الحوائج بفریادمان برس و گریه مى کردند.»

ناگهان در آن موقع شب متوجه شدیم ، سوارى با اسب از دامنه کوهى که در نزدیکى ما بود. سرازیر شد، جمال دل ربایش زیر نقاب بود ولى نور صورت انورش از زیر نقاب همه جا را منور و روشن کرده بود، شمشیرش مانند ذوالفقار پدرش امیرالمؤ منین علیه‌السلام بود.

فریادى مانند صداى رعد و برق ، تمام صحرا را پر کرد و به سارقان و دزدان حمله نمود و فرمود: «دست از این قافله بردارید و از اینجا بروید، دور شوید و گرنه همه شما را هلاک و به جهنم مى فرستم .»

همه اهل کاروان و سارقان درخشندگى نور جمال آن ستاره آسمان ولایت را مشاهده کردند و صداى دلرباى آن حضرت را شنیدند.

دزدها و سارقان فورا دست از قافله کشیدند و پا به فرار گذاشتند.

آن حضرت در همان محل که ایستاده بودند غیب شدند.

تمام اهل قافله وقتى که این معجزه را دیدند همانجا تا صبح به ساحت مقدس قمر بنى هاشم علیه‌السلام توسل و دعا و زیارت و روضه خوانى و گریه و زارى پرداختند.

بعد که سر اثاثیه خودشان آمدند دیدند همه چیز سر جایش است الاّ آن مقدار چیزى که دزدها برده بودند و کنار انداخته بودند و فرار کرده بودند.

و سیدى در قافله ما بود که سال ها گنگ بود وقتى آن گیر و دار و پرتوى از نور خدا وقامت زیباى پسر على علیه‌السلام را دیده بود زبانش باز شد و همه اش ‍ صلوات مى فرستاد.
 

سکّه حضرت

سید سند عالیجناب ، آقاى سیّد جعفر نجفى آل بحرالعلوم ، از مرحوم آشیخ حسن نجل صاحب جواهر از فقید بزرگوار آشیخ محّمد طه نجفى على الله مقاماتهم نقل فرمود:
در ایّام طلبگى مفلس و بى پول بودم ، یک روز از نجف اشرف به کربلاى معلى مشرف شدم و با رفیقى که از خودم بى پول تر و مفلستر بود، توى حرم مطهر حضرت عباس ع مشغول زیارت بودیم که یک وقت دیدم مرد عربى میخواهد یک سکّه عثمانى بنام مجیدى که ربع مثقال طلا ارزشش ‍ بود، در ضریح مقدس بیندازد.

جلو رفتم به او سلام کردم و گفتم : من طلبه اى مستحق هستم و در امور زندگیم درمانده و معطلم ، مجاهده و ایثار ثوابش بیشتر است ، عرب گفت : «دلم مى خواهد به شما بدهم ولى از حضرت میترسم چون نذر این بزرگوار کرده ام و آن را میخواهم در ضریح بیندازم .»


گفتم :«حضرت عباس علیه‌السلام که نیازى به این پول ها ندارد؟! هر چه اصرار کردم قبول نکرد، فکرى کردم ، دیدم نخ قندى در جیب دارم ، به مرد عرب گفتم : ما این مجیدى را به نخ مى بندیم ، تو سر نخ را در دست بگیر و مجیدى را داخل ضریح بینداز. و بگو: نذرت را دادم مى خواهى بگیر و مى خواهى به این طلبه بده .»

پیشنهادم را قبول کرد، مجیدى را محکم به نخ بستم و به او دادم آن را توى ضریح رها کرد و در حالیکه سر نخ را در دست داشت چند مرتبه کشید و ول کرد تا صداى سکّه را شنید و مطمئن شد که به ته ضریح رسیده ، همان حرف را زد بعد طبق قرار، پول را بالا کشید، نیمه هاى راه گیر کرد و بالا نیامد، باز شل کرد به زمین ضریح رسید، مجددا بالا کشید، باز وسط راه گیر کرد، چند مرتبه پائین و بالا کرد فایده اى نبخشید.

مرد عرب گفت : «ببین حضرت عباس علیه‌السلام مجیدى را مى خواهد بالا نمى آید، سر نخ را به ما داد آن قدر کشیدم که نزدیک بود نخ پاره شود. من رو به ضریح کردم و گفتم : مولانا من حرف شرعى دارم ،گفتم : که مجیدى مال تو است ، ولى نخ که مال تو نیست مال ماست ول کن .»

مرد عرب نخ را گرفت و شل کرد به زمین خورد این دفعه وقتى نخ را کشید خود نخ آمد نخ را گرفتم و از حرم بیرون آمدم .

آمدیم توى صحن مطهر و یک گوشه صحن نشستیم به چپق کشیدن ، وقتى که چپق را آتش زدم بقیه چوب کبریت را به زمین انداختم .

باد آتش را به موضع مخصوصى که مرد عربى در آنجا خوابیده بود برد، عرب بى نوا در اثر سوختن محل ، از خواب پرید و باعصبانیت پیش ما آمد.

پیش از آنکه اجازه اعتراض به او بدهیم ، گفتم : برادر عرب ما گناهى نداشتیم باد آتش را نزد شما آورد.

گفت : «معلوم مى شود حال روز شما خراب است .»

گفتم : «بله ، ما مفلس جامع الشرائط هستم . گفت : بسیار خوب یک مجیدى نذر دارم بشما مى دهم تا از افلاس و بى پولى در آیید.»

بله بدین ترتیب آقا و مولا حضرت عباس علیه‌السلام ما را از بیچارگى و ضعف و بى پولى ریال نجاتمان داد.

 

دست بریده

عالم جلیل القدر، محدث متقى ، حضرت آیة الله آملا حبیب الله کاشانى رضوان الله تعالى علیه فرمود: «یک عده از شیعیان در عباس آباد هندوستان دور هم جمع مى شوند و شبیه حضرت عباس علیه‌السلام را در مى آورند، هر چه دنبال شخص تنومند و رشید گشتند، تا نقش حضرت را روى صحنه در آورد پیدا نکردند.»

بعد از جستجوى زیاد، جوانى را پیدا کردند، ولى متأ سفانه پدرش از دشمنان سرسخت اهل بیت (ع ) بود، بناچار او را در آن روز شبیه کردند، وقتى که شب فرا رسید و جوان راهى منزل مى شود موضوع را به پدرش ‍ مى گوید.

پدرش مى گوید: «مگر عباس را دوست دارى ؟»

جوان مى گوید: «چرا دوست نداشته باشم ، جانم را فداى او مى کنم .»

پدرش مى گوید: «اگر اینطور است ، بیا تا دست هاى تو را به یاد دست بریده عباس قطع کنم .»

جوان دست خود را دراز مى کند. پدر ملعون بدون ترس دست جوانش را مى برد، مادر جوان گریان و ناراحت مى شود و گوید: «اى مرد تو از حضرت فاطمه زهرا شرم نمى کنى ؟ »

مرد مى گوید:« اگر فاطمه را دوست دارى بیا تا زبان تو را هم ببرم»

خلاصه زبان آن زن را هم قطع مى کند و در همان شب هر دو را از خانه بیرون مى اندازد و مى گوید: «بروید شکایت مرا پیش عباس بکنید.»

مادر و پسر هر دو به مسجد عباس آباد مى آیند و تا سحر دم منبر ناله و ضجه مى زنند، آن زن مى گوید: «نزدیکی هاى صبح بود که چند بانوى مجلله اى را دیدم که آثار عظمت و بزرگى از چهره هایشان ظاهر بود. یکى از آنها آب دهان روى زخم زبان من مالید فورى شفا یافتم .»

دامنش را گرفتم و گفتم : «جوانم دستش بریده و بى هوش افتاد، بفریادش ‍ برسید.»

آن بانوى مجلله فرموده بود آن هم صاحبى دارد. گفتم : «شما کیستید؟»

فرمود: «من فاطمه مادر حسین هستم . » این را فرمود و از نظرم غایب شد، پیش پسرم آمدم ، دیدم دستش خوب و سلامت است . گفتم : «چطور شفا یافتى ؟»

گفت : «در آن موقع که بى هوش افتاده بودم ، جوانى نقاب دار بر سر بالینم آمد و فرمود: دستت را سر جاى خود بگذار وقتى که نگاه کردم هیچ اثرى از زخم ندیدم و دستم را سالم یافتم .»

گفتم :« آقا مى خواهم دست شما را ببوسم یک وقت اشک هایش جارى شد و فرمود: اى جوان عذرم را بپزیر چون دستم را کنار نهر علقمه جدا کردند.»

گفتم: « آقا شما کى هستید؟»

فرمود:« من عباس بن على علیه‌السلام هستم یک وقت دیدم کسى نیست.....»


منبع:

کرامات العباسیّه معجزات حضرت ابالفضل العباس بعد از شهادت


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.