دل نوشته هایی درشهادت حجت الاسلام نواب صفوی و یارانش

در خانه با زمزمه‏های قرآن متولد شد، قد کشید و به خورشید معرفت دست یازید. موسیِ جوان، وقتی توهین مهندس اجنبی به مسلمانی را دید، طاقت نیاورد و غیرتش را ندا داد و غیرت مسلمین را و این اولین صدای اذان قیام نواب بود. آن‏گاه، هجرت موسایی‏اش شروع شد و راهی نجف شد تا در دامن مهر صاحب ذوالفقار، کسب علم کند و مشق شجاعت؛ و علمای نجف، او را به همت بلند شناختند و ظرف بی‏نهایت معارف الهی
چهارشنبه، 11 دی 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دل نوشته هایی درشهادت حجت الاسلام نواب صفوی و یارانش
دل نوشته هایی درشهادت حجت الاسلام نواب صفوی و یارانش
دل نوشته هایی درشهادت حجت الاسلام نواب صفوی و یارانش

نويسنده:سید امیرحسین کامرانی راد

تبلور اللّه‏ اکبر

در خانه با زمزمه‏های قرآن متولد شد، قد کشید و به خورشید معرفت دست یازید. موسیِ جوان، وقتی توهین مهندس اجنبی به مسلمانی را دید، طاقت نیاورد و غیرتش را ندا داد و غیرت مسلمین را و این اولین صدای اذان قیام نواب بود.
آن‏گاه، هجرت موسایی‏اش شروع شد و راهی نجف شد تا در دامن مهر صاحب ذوالفقار، کسب علم کند و مشق شجاعت؛ و علمای نجف، او را به همت بلند شناختند و ظرف بی‏نهایت معارف الهی.
و آن‏گاه که شروع شد انقلاب، نگاه هاشمی‏اش، از کسروی ابلیسِ علم تا هویدای خائن سیاست، در پای عظمت پیامش هلاک آمدند.
او ذوالفقار زنده بود. او اعلامیه جهانی حقانیت شیعه و اندیشه اسلامی بود. او اذان زنده بود.
با اذان به دنیا آمد. با اذان نامش نهادند. با اذان قیام کرد. با اذان زندانی شد. وقتی کشتندش، اذان می‏گفت.

عطر آزادی

عباس محمدی
عطر گل‏ها نیست، این بوی غریب از موی توست
وین نسیم عطر گردان قاصد گیسوی توست
خواب آرام میدان، با ترکیدن بغض اولین گلوله‏ها، کابوس شد تا آفتاب پلک‏هایش را در خون واکند، تا سحر از بوی خون لاله‏ها شروع شود و خورشید از پیاله‏های پر از خونشان روز را آغاز کند.
چه شب تلخی بود! چه ماه غمگینی!
«آیا چه دیدی آن شب در قتلگاه یاران؟
چشم درشت خونین، ای ماه سوگواران
از خاک بر جبینت خورشیدها شتک زد
آن دم که داد ظلمت فرمان تیرباران»
خورشید، سر برآورد از پس کوه؛ با گیسوانی از خون خضاب شده، شبیه محاسن سید مجتبی نواب صفوی و یارانش که هم‏قامت تیرهای میدان، ایستادند.
رعنا و ایستاده، جان‏ها به کف نهاده
رفتند و مانده بر جا ما خیل شرمساران
سید رفت و تنها یادگارش، باغچه‏ای بود به وسعت همان پیرهن سفید تنش، همان که باغچه غنچه‏های سرخ از گلوله شد؛ همان پیراهنی که نسیم را در آرامشش آرام چرخاند تا نسیم راه بگیرد و بوی گل‏های بهشتی را از لابه‏لای سیم‏های خاردار سر دیوار، سرازیر کند در هوای یخ‏زده زمستانی شهر، تا رد پای سید را در خیابان‏های پر از برف، تنهایی قدم بزند، یا غربت سید و همسفرانش را بر سیم‏های تلگراف فریاد بزند، از بالای همان تیرهای اعدام خبر رفتن سید را به تمام جهان تلگراف کند؛ پیش از آنکه داغ‏ترین خبرها از برف و سرما در سیم‏های مخابره یخ بزند؛ مانند آواز چلچله‏های یخ‏زده که از دهان می‏افتد، پیش از آنکه شهر خودش را فراموش کند، سید مجتبی‏ها را فراموش کند.
اما نه! او را نمی‏شود فراموش کرد. نه! نمی‏توان فراموش کرد.
داغ تو ماندگار است، چندان که یادگار است
از خون هزار لاله بر بیدق سواران
نه! نمی‏توان فراموش کرد فریادت را اگرچه خاموشی، هنوز صدایت در ذهن زمان باقی‏ست.
یادت اگرچه خاموش، کی می‏شود فراموش
نامت کتیبه‏ای شد بر سنگ روزگاران
شهر، آن صبح را هنوز از یاد نبرده است «... و خبر اتفاق تلخی بود» تمام شهر زانو زد سنگینی داغ را.
مثل همان بهار نارسیده‏ای که زیر برف زمستان کمر خم کرده بود. مثل گنجشک‏هایی که پرواز را در سرما جا گذاشتند و به زیارت آفتاب نرسیدند. بهار پشت دیوارهای صبح تیرباران، دق کرد. تنها چند شاخه گل سرخ، بر خاک میدان جوانه زد. داغ سید و یارانش را، داغ پیامبرانه‏ای را که رسالتش را در سحرگاهی ناگهان، تیرباران کردند تا سر بر شانه خویش، در آرامشی ابدی بیاساید و دنیای تنگ و کوچکش را با تمام بدی‏ها و خوبی‏ها تا همیشه‏ای نافراموش پلک ببندد، تا فراموش نکنیم عطر خوش آزادی را.

برخاسته از خون

سید محمود طاهری
گام‏هایت رو به آسمان، فریادت رو به موج و خونت رو به سوی خدایت داشت.
صلابت گام‏هایت، سیمای مصممت، نجابت قلبت، هنوز هم با جان‏هایمان آشناست.
در قاموس مبارزه، مهم آن نیست که سینه‏ای شکافته شود و قلبی دریده شود؛ مهم آن است که از پلیدی‏ها و پلشتی‏ها و زشتی‏ها «آسودگی» رخت برمی‏بندد؛ مهم آن است که «ققنوس‏وار زیستن»، تحفه آدمیان می‏شود، که بالندگی و خرسندی خویش را از میان شعله‏های آتش می‏ستاند.
آتش عشق بتان بر خود مزن
ورنه در آتش گذر کن چون خلیل
سید مجاهد، نواب!
ما را چه باک و هراس که دیوار بلند مرگ، میان ما و تو قد کشیده است که از آن سو نیز صدایت، به گوشمان می‏رسد و آوایت، روحمان را می‏نوازد.
تو نمی‏میری؛ چون هر جا که «انسانیت» است، تو نیز آنجایی و واژه انسانیت نیز واژه‏ای ابدی است.
تو نخواهی مرد؛ زیرا که هر جا «آزادی» هست، تو نیز آنجا حاضری. ای رونده جاودان! تو چون موجی هستی که «جاودانگی‏ات، در روندگی» توست:
ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد آه که من چیستم
موج ز خود رفته‏ای تیز خرامید و گفت
هستم اگر می‏روم گر نروم نیستم
تو با ایثار بزرگت، نصیحتمان کردی که:
هان! مباد از دشمنان در سینه‏هاتان خوف و در چشمانتان ترس؛ که آن‏گاه، دشمن بر شما طمع می‏کند که در وجودتان ترس را ببیند و در چشم‏هایتان خواب را به ما آموختی که چون صخره‏های کنار دریا باشیم که حتی سهمگین‏ترین امواج حوادث نیز چون به ما می‏رسد، ناامید و سرافکنده برگردد.
سید شهید!
این نسیم برخاسته از خون آسمانیِ توست که رقص زیبای پرچم عزت و آزادی را بر بلندای بام این مرز و بوم، به تماشای تمام جهانیان درآورده است.
آهنک و سرود لبتان سوختن است
اندیشه روز و شبتان سوختن است
رازی است میان تو و پروانه و شمع
کز روز ازل، مذهبتان سوختن است

گلوی گداخته

حمیده رضایی
ایستاده‏ام بر پلک‏های بارانی خویش. صدای گلوله، خواب تاریخ را می‏شکند. زل زده‏ام به رد عبورِ شهاب‏های سرگردان.
آخرین ترانه‏های سوخته‏ام، از صفحات کاغذ می‏ریزند. هیچ‏کس نیست. صدایی نیست. سال‏ها گذشته است؛ پست سر: تاریخی سراسر حماسه؛ رو به رو: هوایی رقیق.
هنوز صدای تیرباران حادثه، پشت تاریخ را می‏لرزاند ـ خانه خراب حادثه‏ای تلخ ـ
نواب... نواب... از هر طرف گلویی گداخته، زبان الکنِ اتفاق و خونی که میدان سرمازده دی ماه را شقایق‏زار می‏کند.
میدان در خویش چرخ می‏خورد. هزار تن در او ویران می‏شود، زانوانش توان ایستادن ندارد. ستونِ خاطره‏هایش یخ نمی‏زند؛ حتی اگر صدایش را به گلوله ببندند، حتی اگر خاموش کنند صدای مخالفتش را. راه به جایی نمی‏برد این شبِ ویرانه که چنگ انداخته است از هر طرف بر خاک. راه به جایی نمی‏برد، وقتی از هر سو، ستاره‏ای می‏درخشد؛ حتی اگر تمام روشنایی‏ها را مچاله کند، حتی اگر چراغ‏ها خاموش، حتی اگر تمام زمین، در محاصره شب. این صدایی‏ست که می‏ماند و با گلوله خاموش نمی‏شود.
شلاق شن‏های روان، پشت پلک تاریخ، پروانه‏ها بی‏آرام، جریانِ جاری حادثه ـ اتفاق تلخ ـ اتفاق زهر ـ اتفاق سنگین ـ روزگار بر شانه می‏برد حادثه را بی‏تابوت، بی‏کفن با جامه‏هایی غرق خون.
چاره‏ای نیست جز اندوه.
نواب، گام‏های بلندش را به سوی آسمان برداشته است، هم‏گام با آخرین دسته از پرستوهای مهاجر صدای کبوتران چاهی در اوج، صدای دلهره‏های خاک. حادثه اتفاق افتاده است. رنجی این چنین متراکم که فراموش نخواهد شد. حادثه اتفاق افتاده است. گرمی خون جاری پرستوهای بال گرفته، هوای سرد دی ماه را شقایق‏خیز کرده است.
ایستاده‏ام و تاریخ از سرم گذشته است. بر پلک‏های بارانی خویش تکیه داده‏ام و صدای اعتقادی را که صاعقه‏وار می‏کوبد خوب می‏شنوم.

مردانِ اهلِ ملکوت

روزبه فروتن‏پی
مردانِ خدا پرده پندار دریدند
یعنی: همه جا غیر خدا یار ندیدند
کاشانه خورشید، آسمان است و خانه مردانِ خدا، ملکوت.
خداباوران، در مخیله خاک نمی‏گنجند و پرواز تا معبود، جوهر ازلیِ مردانِ حق است.
امروز، سالگردِ شهادتِ پنج فداییِ اسلام است. پنج مردِ خدا از نسلِ ابراهیم علیه‏السلام که نشانه‏های شیطان، از فریاد رهاییِ آنان فرو ریخت.
انگار، آبان ماهِ 1334 است! انگار، در دفترِ کارِ سیاه «تیمور بختیار»، رئیس جمهور جنایت‏های پهلوی قرار داریم و روحِ بزرگِ «سید عبد الحسین واحدی» دارد از قفسِ تن رها می‏شود!
انگار، «تیمور بختیار»، آن سه گلوله را به دلِ من زده است!
انگار، سحرگاهِ 27 آذر ماهِ 1334 است و بارانِ گلوله می‏بارد بر مردانِ اهلِ ملکوت.
به مزدوران بگویید: هیچ گلوله‏ای را یارای سد کردنِ طغیانِ خون نیست. به مزدوران بگویید: هیچ گلوله‏ای آن‏قدر توان ندارد که دین‏باوری را از دلِ مردانِ خدا به دور اندازد!
و به مزدوران بگویید: هیچ گلوله‏ای نمی‏تواند خورشید را از آسمان، بر خاک بیفکند.
امروز، سالگردِ شهادتِ پنج مرد از تبارِ نور است که هفت پشتِ ظلمت را شکستند.
امروز، سالگردِ ظهورِ پنج ستاره دنباله‏دار در ملکوت است؛ پنج سَروِ تناور که ریشه در خاک دارند و برگ و بار، در بهشت.
پنج مبارزِ نستوهی که بهارِ آزادی، در فریادشان ریشه دارد.
پنج شهیدِ والا مقام: «نواب صفوی»، «مظفر ذوالقدر»، «خلیل طهماسبی»، «سید عبد الحسین واحدی» و «سیدمحمد واحدی».
ای ابراهیمْ تباران! بُت‏های کلام قبایل مُشرک را تکه تکه کرده‏اید که سر از ملکوت درآورده‏اید؟
شما انعکاسِ نورِ ذوالفقارِ «علی علیه‏السلام » هستید که سینه شبِ ظلم را می‏شکافد و به پیش می‏رود.
ای ملکوتیانِ خاک!
ای مردانِ سرفرازِ افلاک!
مقام‏تان، پرنده‏ای است که هیچ‏گاه از آسمان‏ها فرود نمی‏آید.
شب از تپشِ شهاب‏تان می‏ترسد
از جلوه ماهتاب‏تان می‏ترسد
این نور، چه نوری است که ظلمت، حتی
از سایه آفتاب‏تان می‏ترسد؟

اذان آزادی

خدیجه پنجی
چشم‏هایت را بسته‏اند تا نگاهت را نبینند.
می‏هراسند از چشم‏های تو که عاشقانه‏ترین تغزل‏ها را واگویه می‏کند.
جوخه مرگ، قد کشیده در مقابلت و تو چقدر مطمئن و جسور ایستاده‏ای در ازدحام آرامشی الهی از پشت چشم‏بندهای تیره، روشنان آینده را می‏بینی!
جوخه‏های مرگ می‏خواهند پرواز را بگیرند از بال‏های اندیشه‏ات، تا شاید به آتش گلوله بسوزانند ریشه اعتقادات اصیلت را.
برف، برف، برف می‏بارید و بی‏گمان، روسپیدها پنهان می‏شدند و کلاغان روسیاه پیدا.
در هجوم سرمای بی‏مهابای زمستان، تو در حراست عشقی تپنده می‏سوزی.
این سرنوشت هماره مردان بزرگ است؛ سروها همیشه ایستاده می‏میرند.
هماره از عشق گفتی و از عشق خواندی؛ از همان روزی که «نواب صفوی» شدی و فریادت طنین افکند در گستره روزگار.
شانه‏های کوهوارت، پشتوانه استواری است برای دین، در ازدحام بی‏دینان سیاه‏دل و صدایت، اذان آزادی است از مأذنه وحدت.
تو از آن لحظه که جوشن جهاد بر تن کردی و فدایی اسلام شدی، نامت ماندگار شد.
خطابه‏هایت، صاعقه‏وار فرود آمد بر سر علف‏های هرزه و زلال کلماتت، پژواک آزادی بود در شبیخون اسارت.
خطیب جوان که دهانت بوی عشق می‏داد، فریادِ چراغ روشن معجزات، چه زود روشن شد بر بام‏های در تاریکی فرو رفته!
حرف‏هایت ابوذرانه، بارید بر سر طاغوت زمانه و پتکی شد بر فرق بی‏قید و بند بی‏خیالی‏شان. جوانه‏ها، هشدارهایت را شنیدند. درختان، آرام آرام قد برافراشتند. باد، حرف‏هایت را وزیدن گرفت؛ از تمام مناره‏ها و تو را جار زد به گوش سرزمین.
و طاغوت از تو «نواب صفوی» ترسید. «فانوسی که به رسوایی آویختی»، تمام کوچه‏ها را به روشنایی دعوت کرد.
و اینک، جوخه مرگ است و تو و تاریخ که غمگنانه، پروازت را به خاطر می‏سپارد. صدای تیرها و صاعقه مرگ که در حوالی‏ات نعره می‏کشند و تو که ریشه‏هایت را به خاک‏ها می‏بخشی تا در آینده‏ای نزدیک، دوباره از دل خاک بدمی و تکثیر شوی در هزاران هزار «نواب صفوی» و در هیئت هزاران هزار فدایی اسلام.
«بزرگا تو که رفتی و از این پس، تمام مرثیه‏ها، غزل مرگ تو را واگویه می‏کنند».

افسانه غیرت محمدی صلی‏الله‏علیه‏و‏آله وسلم

حسین امیری
ای کوه‏ها که در سرزمین دل من، محکم ایستاده‏اید، ای بادها که موهای وطنم را شانه می‏زنید و ای آب‏ها که بر گونه‏های احساسم جاری می‏شوید! دیشب، کوه را دشنه‏باران کردند.
دیشب، گلوله‏ها برای سروی، اشک سرخ ریختند.
دیشب، ماه را کشتند.
دیشب، در طنین صدای اللّه‏ اکبر، مردی با سینه خونین و یاران پرپر شده، آواز آزادی سر داد و راز شکست قدرت‏های بی‏دین را افشا کرد. ستاره را دیدم که سجده می‏کرد و ماه را دیدم که خیالاتی شده بود و ابرها که به سرشان زده بود و قاتلان که لرزه بر اندامشان افتاده بود و مجتبی را که رجز می‏خواند.
دیشب که چارستون عرش می‏لرزید؛ مردی را دیدم که با گلوی خونین، چار تکبیر به مرگ زد و کلمه‏ای گفت. یک نه! به همه طاغوت‏ها، ستم‏ها، ضعف‏ها و یوغ‏ها. دیشب، شهیدی را دیدیم که بر سر دار، نامه می‏نوشت، برای پسرش و تمام کودکان اندیشه که کفش‏های صدادار آرمانگرایی می‏پوشند و برای کودکان آبادی مدینة النبی:
فرزندم! مهدی عزیز!
صفحه دلت، باید آئینه‏ای باشد که حقایق قرآنی در آن منعکس گردیده و از آن به قلوب دیگران رسیده، محیط شما و اجتماع دور و نزدیک شما را منور کند این قرآن و آن صفحه دل پاک شما.
سلامی برای همیشه از دلم برایت، و محبت خدا و محمد و آلش همیشه در دلت!

دی ماه، برای آخرین بار سرد است

حسین هدایتی
حلاّجی دیگر در راه است. جوخه‏های بی رحم مرگ، با ولعی سرشار، خونی سرخ و حکمتی را انتظار می‏کشند.
انا الحق، خروشی دیگر دارد.
این روزها، هوای عشق سخت شرجی است. کفتارهای مسلّح، به بال بالِ کبوتری در قفس دندان تیز کرده‏اند.
گام‏هایی این‏چنین محکم به سمت پرواز. چند قدم فاصله تا آخرین جرعه‏های جام.
طعم باروت و مرگ، هوا را می‏شکافد، کفتارها قهقهه می‏زنند و خون سرخ کبوتری در قفس... استواری به خاک می‏افتد و مرگ، از شرم، سر به زیر می‏اندازد.
طغیان آه از گلوگاه خاک، لرزشی در زانوان فصل.
دی‏ماه همیشه سرد است.
فدایی جوان، زیر عبایش دنبال آفتابی برای حوالی عصر می‏گردد.
برف‏های جهان رادر مشت می‏فشارد.
برای آخرین بار است که دی‏ماه یخ می‏بندد. درختان به سمت رگبار می‏چرخند. پرواز در حوالی عصر فرو غلتیده است.
نواب! نواب! صدایی در جمجمه زمان می‏پیچد.
کتابی در باد ورق می‏خورد و تصویری در بلندترین نقطه‏ها به قهقهه‏های مست می‏نگرد.
آه! نواب! فدایی جوان! چترت را آخرین باران‏ها، تا همیشه نفس خواهند کشید.
شور و حال غریبی است! دژخیم‏های پیاپی، لحظاتِ پیش از رفتن خونش را لگد کرده‏اند. تنهایی‏اش غلیظ است. و مرگ چون صاعقه‏ای در حوالی‏اش می‏لغزد.
لبخند بزن مرد! این را گلوله‏ای در هوایش زمزمه می‏کند؛ شروعی در پایان و خروشی در خاموشی.
جوخه‏های مرگ، با ولعی سرشار، کبوتری را به خاک می‏کشند. برف سنگین‏تر شده است و درختان بر زانو نشسته‏اند.
تفنگداران چه شکار مقابل می‏نگرند، ولی همچنان تصویری در بلندی‏ها، به قهقهه‏های مست می‏نگرد.
تفنگ‏ها و درخت‏ها چقدر غمگین‏اند!
تاریخ، سر در گریبان فرو برده است.
لحظات به کندی می‏گذرد.
پیکری در برف می‏افتد و خونی که خون کبوترش می‏گویند.
برف تازه می‏شود، امّا دی‏ماه برای آخرین‏بار سرد خواهد بود.

گلوله‏ای به دهان حقیقت

حمیده رضایی
تا جرعه‏ای از جام الستت ندهند
آگاهی از این بلند و پستت ندهند
تا کشته وادی محبّت نشوی
سر رشته عاشقی به دستت ندهند
همچنان صدایت را از بستر اعصار عبور می‏دهی، از زمین سترون می‏ایستی، چشم‏هایت را به روشنای خورشید مید وزی و اعتقادات را فریاد می‏زنی؛ آن‏چنان می‏ایستی که هیچ تبری توان فرو انداختن را نخواهد داشت.
آن‏چنان دستانت را در آسمان، به نشانه خالفت تکان می‏دهی که تمام ستاره‏ها از شاخه دستانت آویزان می‏شوند.
صدای گلوله، دهان حقیقت گویت را نخواهد بست.
همچنان می‏ایستی؛ آن‏قدر استوار که حتّی زمین به تو تکیه خواهد کرد.
صدای رگبار، ذهنت را مشنوش نمی‏کند، صدای رگبار، خاطراتت را کمرنگ نمی‏کند.
لحظه‏ای مکث نمی‏کنی.
تاریخ، سوگوار از دست دادنت است.
جسارت، پیش پایت زانو زده است. همچنان ایستاده‏ای، استوارتر از کوه، فریاد می‏زنی؛ خروشان‏تر از دریا.
پیکرت گلوله‏باران می‏شود به جرم اعتقاد به نور، اعتقاد به روشنی؛ به جرم دشمنی با تاریکی.
صدایت در گوش تاریخ، آن‏چنان می‏پیچد که خواب شب‏زدگان را می‏آشوبی.
جهاد، رمز عبور از آسمان می‏شود؛ دست‏هایت را مشت می‏کنی، اعتراض، هوای پیرامونت را بهاری می‏کند، خشمت را فریاد می‏زنی.
صدایت، پژواک سال‏ها رنج است؛ پژواک سال‏ها سلوک.
رگبار گلوله، پیکرت را رنگین می‏کند، امّا خاموشی‏ات را هیچ‏کس نمی‏بیند؛ شکستت را هیچ‏کس نخواهد دید و بر خاک افتادنت را هیچ زمینی در آغوش نخواهد فشرد.
ایستاده‏ای، ای مقتدای تمام سروها و پیدارها!

شهید غیرت

محمدحسین قدیری
سلام بر زلال دریای روحت!
سلام بر امواج بلند عزمت!
سلام بر مدّ خروشان خشمت. سلام بر جذر آرام دریای سجده و تواضع‏ات!
سلام بر گرداب غیرت دینی‏ات که رمق توطئه‏ها را گرفت.
سلام بر تو ای شهید عزّت و غیرت، نواب صفوی!
شهید نواب؛ خطیبی که بر فراز پله‏های بیان بالا رفت و خطبه وحدت دنیای اسلام را خواند. کسی که در زلال هشدارهایش، تصویر ترس شاه پژواک می‏شد و پرچم اندیشه شهدای نهضت مشروطه مشروعه را با تکرار مفاهیمش بر بالای بام بادها، خاطره‏ها و عبرت‏ها به اهتزاز درآورد.
آمری که پله پله معروف را در آینه خیرخواهی، به «کسروی»ها نشان داد.
پزشکی که عفونت وابستگی فرهنگی را برای سلامتی استقلال، فاجعه‏آمیز می‏دانست و همین که دید که نسخه محبت او بر پلنگ تیز دندان، باعث ستم‏کاری بر گوسفندان شده، به سراغ تیغ جراحی اعدام رفت تا تن و روح جامعه را از خطر غده سرطانی بی‏دینی نجات دهد.
حامیِ عشقی که گوسفند فربه «جدایی دین از سیاست» که به دست استعمار پرورانده شده بود را در منای مبارزاتش ذبح کرد و احرام کفنش را به رخ تهدید دشمنان نشان می‏داد.
کشاورزی که بذر اصلاح شده آرای شیعه را از گل‏های اندیشه «علامه امینی» و «امام خمینی» رحمه‏الله ، گرفت و با جوی خون خود، آب و آبروی رویش به شاخه‏های فریادش داد. در تن کتاب جامعه و حکومت اسلامی او قلب نامه علی علیه‏السلام به مالک اشتر می‏تپد و نبض عدالت‏خواهی آن در سطر سطر فریادهایش می‏زند.
از بلندگوی سنگ قبرش، هنوز صدای فاتحه او بر مرده دلانِ بیگانه‏پرست، به گوش همت و غیرت ملت می‏رسد. راهش پر از رهروان حق باد!
شما رفتید
شما رفتید، امّا با خون سرخ خود، خطی را ترسیم کردید که چراغ هدایت حرکت فردای جامعه به تنگ آمده ایران شد.
شما رفتید، امّا ندای بیداری را در دل‏ها زمزمه کردید. هرجا پا نهادید، شور و هیجان آفریدید و هرکجا لب گشودید، خطّ بطلان بر آمال شیطانی و پلید طاغوتیان کشیدید و پرده فریب از چهره‏شان برداشتید.
شما رفتید و پیشانی بلندتان محراب نمازگزاران شد که در دوران سرگشتگی به آن رو آورند. دستانتان تکیه‏گاهی شد برای عروج از سرنوشت ننگ‏آلود و پلی به سوی ساحل سبز و با شکوه.
آری شما رفتید و در فضای عشق بال گشودید و تمامی پلّه‏های عروج را چه سبک‏بال طی کردید. امّا آرمان مقدّستان همیشه در دل‏ها باقی خواهد ماند. روح‏تان شاد و جایگاهتان در ملکوت اعلا باد.
عشق یعنی مجتبی را تیرها
خواب دیدم جلوه مهتاب را
صورت نورانی نواب را
چون خلیل حق تبر بر دوش برد
کولباری از خطر بر دوش برد
عشق یعنی مجتبی و تیرها
خنجرستانی پُر از تکبیرها
او نوید انفجار نور بود
او طلوع غیرتی مستور بود
او تمام زندگی را مرد زیست
عارف و رندانه و شبگرد زیست
او خدا را دست بیعت داده بود
زندگی را رنگ غیرت داده بود
او به حال سایه‏ها خندید و رفت
او به ما بی‏مایه‏ها خندید و رفت
رفت اما سینه مالامال اوست
چشم غیرت در به در دنبال اوست
رفت اما بعد از او فریاد ماند
عاشقان را شیوه فرهاد ماند
منابع:
ماهنامه اشارات، ش56
ماهنامه اشارات، ش80
ماهنامه گلبرگ، ش24
ماهنامه گلبرگ، ش70




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط