دل نوشته هایی درشهادت حجت الاسلام نواب صفوی و یارانش
نويسنده:سید امیرحسین کامرانی راد
تبلور اللّه اکبر
آنگاه، هجرت موساییاش شروع شد و راهی نجف شد تا در دامن مهر صاحب ذوالفقار، کسب علم کند و مشق شجاعت؛ و علمای نجف، او را به همت بلند شناختند و ظرف بینهایت معارف الهی.
و آنگاه که شروع شد انقلاب، نگاه هاشمیاش، از کسروی ابلیسِ علم تا هویدای خائن سیاست، در پای عظمت پیامش هلاک آمدند.
او ذوالفقار زنده بود. او اعلامیه جهانی حقانیت شیعه و اندیشه اسلامی بود. او اذان زنده بود.
با اذان به دنیا آمد. با اذان نامش نهادند. با اذان قیام کرد. با اذان زندانی شد. وقتی کشتندش، اذان میگفت.
عطر آزادی
عطر گلها نیست، این بوی غریب از موی توست
وین نسیم عطر گردان قاصد گیسوی توست
خواب آرام میدان، با ترکیدن بغض اولین گلولهها، کابوس شد تا آفتاب پلکهایش را در خون واکند، تا سحر از بوی خون لالهها شروع شود و خورشید از پیالههای پر از خونشان روز را آغاز کند.
چه شب تلخی بود! چه ماه غمگینی!
«آیا چه دیدی آن شب در قتلگاه یاران؟
چشم درشت خونین، ای ماه سوگواران
از خاک بر جبینت خورشیدها شتک زد
آن دم که داد ظلمت فرمان تیرباران»
خورشید، سر برآورد از پس کوه؛ با گیسوانی از خون خضاب شده، شبیه محاسن سید مجتبی نواب صفوی و یارانش که همقامت تیرهای میدان، ایستادند.
رعنا و ایستاده، جانها به کف نهاده
رفتند و مانده بر جا ما خیل شرمساران
سید رفت و تنها یادگارش، باغچهای بود به وسعت همان پیرهن سفید تنش، همان که باغچه غنچههای سرخ از گلوله شد؛ همان پیراهنی که نسیم را در آرامشش آرام چرخاند تا نسیم راه بگیرد و بوی گلهای بهشتی را از لابهلای سیمهای خاردار سر دیوار، سرازیر کند در هوای یخزده زمستانی شهر، تا رد پای سید را در خیابانهای پر از برف، تنهایی قدم بزند، یا غربت سید و همسفرانش را بر سیمهای تلگراف فریاد بزند، از بالای همان تیرهای اعدام خبر رفتن سید را به تمام جهان تلگراف کند؛ پیش از آنکه داغترین خبرها از برف و سرما در سیمهای مخابره یخ بزند؛ مانند آواز چلچلههای یخزده که از دهان میافتد، پیش از آنکه شهر خودش را فراموش کند، سید مجتبیها را فراموش کند.
اما نه! او را نمیشود فراموش کرد. نه! نمیتوان فراموش کرد.
داغ تو ماندگار است، چندان که یادگار است
از خون هزار لاله بر بیدق سواران
نه! نمیتوان فراموش کرد فریادت را اگرچه خاموشی، هنوز صدایت در ذهن زمان باقیست.
یادت اگرچه خاموش، کی میشود فراموش
نامت کتیبهای شد بر سنگ روزگاران
شهر، آن صبح را هنوز از یاد نبرده است «... و خبر اتفاق تلخی بود» تمام شهر زانو زد سنگینی داغ را.
مثل همان بهار نارسیدهای که زیر برف زمستان کمر خم کرده بود. مثل گنجشکهایی که پرواز را در سرما جا گذاشتند و به زیارت آفتاب نرسیدند. بهار پشت دیوارهای صبح تیرباران، دق کرد. تنها چند شاخه گل سرخ، بر خاک میدان جوانه زد. داغ سید و یارانش را، داغ پیامبرانهای را که رسالتش را در سحرگاهی ناگهان، تیرباران کردند تا سر بر شانه خویش، در آرامشی ابدی بیاساید و دنیای تنگ و کوچکش را با تمام بدیها و خوبیها تا همیشهای نافراموش پلک ببندد، تا فراموش نکنیم عطر خوش آزادی را.
برخاسته از خون
گامهایت رو به آسمان، فریادت رو به موج و خونت رو به سوی خدایت داشت.
صلابت گامهایت، سیمای مصممت، نجابت قلبت، هنوز هم با جانهایمان آشناست.
در قاموس مبارزه، مهم آن نیست که سینهای شکافته شود و قلبی دریده شود؛ مهم آن است که از پلیدیها و پلشتیها و زشتیها «آسودگی» رخت برمیبندد؛ مهم آن است که «ققنوسوار زیستن»، تحفه آدمیان میشود، که بالندگی و خرسندی خویش را از میان شعلههای آتش میستاند.
آتش عشق بتان بر خود مزن
ورنه در آتش گذر کن چون خلیل
سید مجاهد، نواب!
ما را چه باک و هراس که دیوار بلند مرگ، میان ما و تو قد کشیده است که از آن سو نیز صدایت، به گوشمان میرسد و آوایت، روحمان را مینوازد.
تو نمیمیری؛ چون هر جا که «انسانیت» است، تو نیز آنجایی و واژه انسانیت نیز واژهای ابدی است.
تو نخواهی مرد؛ زیرا که هر جا «آزادی» هست، تو نیز آنجا حاضری. ای رونده جاودان! تو چون موجی هستی که «جاودانگیات، در روندگی» توست:
ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد آه که من چیستم
موج ز خود رفتهای تیز خرامید و گفت
هستم اگر میروم گر نروم نیستم
تو با ایثار بزرگت، نصیحتمان کردی که:
هان! مباد از دشمنان در سینههاتان خوف و در چشمانتان ترس؛ که آنگاه، دشمن بر شما طمع میکند که در وجودتان ترس را ببیند و در چشمهایتان خواب را به ما آموختی که چون صخرههای کنار دریا باشیم که حتی سهمگینترین امواج حوادث نیز چون به ما میرسد، ناامید و سرافکنده برگردد.
سید شهید!
این نسیم برخاسته از خون آسمانیِ توست که رقص زیبای پرچم عزت و آزادی را بر بلندای بام این مرز و بوم، به تماشای تمام جهانیان درآورده است.
آهنک و سرود لبتان سوختن است
اندیشه روز و شبتان سوختن است
رازی است میان تو و پروانه و شمع
کز روز ازل، مذهبتان سوختن است
گلوی گداخته
ایستادهام بر پلکهای بارانی خویش. صدای گلوله، خواب تاریخ را میشکند. زل زدهام به رد عبورِ شهابهای سرگردان.
آخرین ترانههای سوختهام، از صفحات کاغذ میریزند. هیچکس نیست. صدایی نیست. سالها گذشته است؛ پست سر: تاریخی سراسر حماسه؛ رو به رو: هوایی رقیق.
هنوز صدای تیرباران حادثه، پشت تاریخ را میلرزاند ـ خانه خراب حادثهای تلخ ـ
نواب... نواب... از هر طرف گلویی گداخته، زبان الکنِ اتفاق و خونی که میدان سرمازده دی ماه را شقایقزار میکند.
میدان در خویش چرخ میخورد. هزار تن در او ویران میشود، زانوانش توان ایستادن ندارد. ستونِ خاطرههایش یخ نمیزند؛ حتی اگر صدایش را به گلوله ببندند، حتی اگر خاموش کنند صدای مخالفتش را. راه به جایی نمیبرد این شبِ ویرانه که چنگ انداخته است از هر طرف بر خاک. راه به جایی نمیبرد، وقتی از هر سو، ستارهای میدرخشد؛ حتی اگر تمام روشناییها را مچاله کند، حتی اگر چراغها خاموش، حتی اگر تمام زمین، در محاصره شب. این صداییست که میماند و با گلوله خاموش نمیشود.
شلاق شنهای روان، پشت پلک تاریخ، پروانهها بیآرام، جریانِ جاری حادثه ـ اتفاق تلخ ـ اتفاق زهر ـ اتفاق سنگین ـ روزگار بر شانه میبرد حادثه را بیتابوت، بیکفن با جامههایی غرق خون.
چارهای نیست جز اندوه.
نواب، گامهای بلندش را به سوی آسمان برداشته است، همگام با آخرین دسته از پرستوهای مهاجر صدای کبوتران چاهی در اوج، صدای دلهرههای خاک. حادثه اتفاق افتاده است. رنجی این چنین متراکم که فراموش نخواهد شد. حادثه اتفاق افتاده است. گرمی خون جاری پرستوهای بال گرفته، هوای سرد دی ماه را شقایقخیز کرده است.
ایستادهام و تاریخ از سرم گذشته است. بر پلکهای بارانی خویش تکیه دادهام و صدای اعتقادی را که صاعقهوار میکوبد خوب میشنوم.
مردانِ اهلِ ملکوت
مردانِ خدا پرده پندار دریدند
یعنی: همه جا غیر خدا یار ندیدند
کاشانه خورشید، آسمان است و خانه مردانِ خدا، ملکوت.
خداباوران، در مخیله خاک نمیگنجند و پرواز تا معبود، جوهر ازلیِ مردانِ حق است.
امروز، سالگردِ شهادتِ پنج فداییِ اسلام است. پنج مردِ خدا از نسلِ ابراهیم علیهالسلام که نشانههای شیطان، از فریاد رهاییِ آنان فرو ریخت.
انگار، آبان ماهِ 1334 است! انگار، در دفترِ کارِ سیاه «تیمور بختیار»، رئیس جمهور جنایتهای پهلوی قرار داریم و روحِ بزرگِ «سید عبد الحسین واحدی» دارد از قفسِ تن رها میشود!
انگار، «تیمور بختیار»، آن سه گلوله را به دلِ من زده است!
انگار، سحرگاهِ 27 آذر ماهِ 1334 است و بارانِ گلوله میبارد بر مردانِ اهلِ ملکوت.
به مزدوران بگویید: هیچ گلولهای را یارای سد کردنِ طغیانِ خون نیست. به مزدوران بگویید: هیچ گلولهای آنقدر توان ندارد که دینباوری را از دلِ مردانِ خدا به دور اندازد!
و به مزدوران بگویید: هیچ گلولهای نمیتواند خورشید را از آسمان، بر خاک بیفکند.
امروز، سالگردِ شهادتِ پنج مرد از تبارِ نور است که هفت پشتِ ظلمت را شکستند.
امروز، سالگردِ ظهورِ پنج ستاره دنبالهدار در ملکوت است؛ پنج سَروِ تناور که ریشه در خاک دارند و برگ و بار، در بهشت.
پنج مبارزِ نستوهی که بهارِ آزادی، در فریادشان ریشه دارد.
پنج شهیدِ والا مقام: «نواب صفوی»، «مظفر ذوالقدر»، «خلیل طهماسبی»، «سید عبد الحسین واحدی» و «سیدمحمد واحدی».
ای ابراهیمْ تباران! بُتهای کلام قبایل مُشرک را تکه تکه کردهاید که سر از ملکوت درآوردهاید؟
شما انعکاسِ نورِ ذوالفقارِ «علی علیهالسلام » هستید که سینه شبِ ظلم را میشکافد و به پیش میرود.
ای ملکوتیانِ خاک!
ای مردانِ سرفرازِ افلاک!
مقامتان، پرندهای است که هیچگاه از آسمانها فرود نمیآید.
شب از تپشِ شهابتان میترسد
از جلوه ماهتابتان میترسد
این نور، چه نوری است که ظلمت، حتی
از سایه آفتابتان میترسد؟
اذان آزادی
چشمهایت را بستهاند تا نگاهت را نبینند.
میهراسند از چشمهای تو که عاشقانهترین تغزلها را واگویه میکند.
جوخه مرگ، قد کشیده در مقابلت و تو چقدر مطمئن و جسور ایستادهای در ازدحام آرامشی الهی از پشت چشمبندهای تیره، روشنان آینده را میبینی!
جوخههای مرگ میخواهند پرواز را بگیرند از بالهای اندیشهات، تا شاید به آتش گلوله بسوزانند ریشه اعتقادات اصیلت را.
برف، برف، برف میبارید و بیگمان، روسپیدها پنهان میشدند و کلاغان روسیاه پیدا.
در هجوم سرمای بیمهابای زمستان، تو در حراست عشقی تپنده میسوزی.
این سرنوشت هماره مردان بزرگ است؛ سروها همیشه ایستاده میمیرند.
هماره از عشق گفتی و از عشق خواندی؛ از همان روزی که «نواب صفوی» شدی و فریادت طنین افکند در گستره روزگار.
شانههای کوهوارت، پشتوانه استواری است برای دین، در ازدحام بیدینان سیاهدل و صدایت، اذان آزادی است از مأذنه وحدت.
تو از آن لحظه که جوشن جهاد بر تن کردی و فدایی اسلام شدی، نامت ماندگار شد.
خطابههایت، صاعقهوار فرود آمد بر سر علفهای هرزه و زلال کلماتت، پژواک آزادی بود در شبیخون اسارت.
خطیب جوان که دهانت بوی عشق میداد، فریادِ چراغ روشن معجزات، چه زود روشن شد بر بامهای در تاریکی فرو رفته!
حرفهایت ابوذرانه، بارید بر سر طاغوت زمانه و پتکی شد بر فرق بیقید و بند بیخیالیشان. جوانهها، هشدارهایت را شنیدند. درختان، آرام آرام قد برافراشتند. باد، حرفهایت را وزیدن گرفت؛ از تمام منارهها و تو را جار زد به گوش سرزمین.
و طاغوت از تو «نواب صفوی» ترسید. «فانوسی که به رسوایی آویختی»، تمام کوچهها را به روشنایی دعوت کرد.
و اینک، جوخه مرگ است و تو و تاریخ که غمگنانه، پروازت را به خاطر میسپارد. صدای تیرها و صاعقه مرگ که در حوالیات نعره میکشند و تو که ریشههایت را به خاکها میبخشی تا در آیندهای نزدیک، دوباره از دل خاک بدمی و تکثیر شوی در هزاران هزار «نواب صفوی» و در هیئت هزاران هزار فدایی اسلام.
«بزرگا تو که رفتی و از این پس، تمام مرثیهها، غزل مرگ تو را واگویه میکنند».
افسانه غیرت محمدی صلیاللهعلیهوآله وسلم
ای کوهها که در سرزمین دل من، محکم ایستادهاید، ای بادها که موهای وطنم را شانه میزنید و ای آبها که بر گونههای احساسم جاری میشوید! دیشب، کوه را دشنهباران کردند.
دیشب، گلولهها برای سروی، اشک سرخ ریختند.
دیشب، ماه را کشتند.
دیشب، در طنین صدای اللّه اکبر، مردی با سینه خونین و یاران پرپر شده، آواز آزادی سر داد و راز شکست قدرتهای بیدین را افشا کرد. ستاره را دیدم که سجده میکرد و ماه را دیدم که خیالاتی شده بود و ابرها که به سرشان زده بود و قاتلان که لرزه بر اندامشان افتاده بود و مجتبی را که رجز میخواند.
دیشب که چارستون عرش میلرزید؛ مردی را دیدم که با گلوی خونین، چار تکبیر به مرگ زد و کلمهای گفت. یک نه! به همه طاغوتها، ستمها، ضعفها و یوغها. دیشب، شهیدی را دیدیم که بر سر دار، نامه مینوشت، برای پسرش و تمام کودکان اندیشه که کفشهای صدادار آرمانگرایی میپوشند و برای کودکان آبادی مدینة النبی:
فرزندم! مهدی عزیز!
صفحه دلت، باید آئینهای باشد که حقایق قرآنی در آن منعکس گردیده و از آن به قلوب دیگران رسیده، محیط شما و اجتماع دور و نزدیک شما را منور کند این قرآن و آن صفحه دل پاک شما.
سلامی برای همیشه از دلم برایت، و محبت خدا و محمد و آلش همیشه در دلت!
دی ماه، برای آخرین بار سرد است
حلاّجی دیگر در راه است. جوخههای بی رحم مرگ، با ولعی سرشار، خونی سرخ و حکمتی را انتظار میکشند.
انا الحق، خروشی دیگر دارد.
این روزها، هوای عشق سخت شرجی است. کفتارهای مسلّح، به بال بالِ کبوتری در قفس دندان تیز کردهاند.
گامهایی اینچنین محکم به سمت پرواز. چند قدم فاصله تا آخرین جرعههای جام.
طعم باروت و مرگ، هوا را میشکافد، کفتارها قهقهه میزنند و خون سرخ کبوتری در قفس... استواری به خاک میافتد و مرگ، از شرم، سر به زیر میاندازد.
طغیان آه از گلوگاه خاک، لرزشی در زانوان فصل.
دیماه همیشه سرد است.
فدایی جوان، زیر عبایش دنبال آفتابی برای حوالی عصر میگردد.
برفهای جهان رادر مشت میفشارد.
برای آخرین بار است که دیماه یخ میبندد. درختان به سمت رگبار میچرخند. پرواز در حوالی عصر فرو غلتیده است.
نواب! نواب! صدایی در جمجمه زمان میپیچد.
کتابی در باد ورق میخورد و تصویری در بلندترین نقطهها به قهقهههای مست مینگرد.
آه! نواب! فدایی جوان! چترت را آخرین بارانها، تا همیشه نفس خواهند کشید.
شور و حال غریبی است! دژخیمهای پیاپی، لحظاتِ پیش از رفتن خونش را لگد کردهاند. تنهاییاش غلیظ است. و مرگ چون صاعقهای در حوالیاش میلغزد.
لبخند بزن مرد! این را گلولهای در هوایش زمزمه میکند؛ شروعی در پایان و خروشی در خاموشی.
جوخههای مرگ، با ولعی سرشار، کبوتری را به خاک میکشند. برف سنگینتر شده است و درختان بر زانو نشستهاند.
تفنگداران چه شکار مقابل مینگرند، ولی همچنان تصویری در بلندیها، به قهقهههای مست مینگرد.
تفنگها و درختها چقدر غمگیناند!
تاریخ، سر در گریبان فرو برده است.
لحظات به کندی میگذرد.
پیکری در برف میافتد و خونی که خون کبوترش میگویند.
برف تازه میشود، امّا دیماه برای آخرینبار سرد خواهد بود.
گلولهای به دهان حقیقت
تا جرعهای از جام الستت ندهند
آگاهی از این بلند و پستت ندهند
تا کشته وادی محبّت نشوی
سر رشته عاشقی به دستت ندهند
همچنان صدایت را از بستر اعصار عبور میدهی، از زمین سترون میایستی، چشمهایت را به روشنای خورشید مید وزی و اعتقادات را فریاد میزنی؛ آنچنان میایستی که هیچ تبری توان فرو انداختن را نخواهد داشت.
آنچنان دستانت را در آسمان، به نشانه خالفت تکان میدهی که تمام ستارهها از شاخه دستانت آویزان میشوند.
صدای گلوله، دهان حقیقت گویت را نخواهد بست.
همچنان میایستی؛ آنقدر استوار که حتّی زمین به تو تکیه خواهد کرد.
صدای رگبار، ذهنت را مشنوش نمیکند، صدای رگبار، خاطراتت را کمرنگ نمیکند.
لحظهای مکث نمیکنی.
تاریخ، سوگوار از دست دادنت است.
جسارت، پیش پایت زانو زده است. همچنان ایستادهای، استوارتر از کوه، فریاد میزنی؛ خروشانتر از دریا.
پیکرت گلولهباران میشود به جرم اعتقاد به نور، اعتقاد به روشنی؛ به جرم دشمنی با تاریکی.
صدایت در گوش تاریخ، آنچنان میپیچد که خواب شبزدگان را میآشوبی.
جهاد، رمز عبور از آسمان میشود؛ دستهایت را مشت میکنی، اعتراض، هوای پیرامونت را بهاری میکند، خشمت را فریاد میزنی.
صدایت، پژواک سالها رنج است؛ پژواک سالها سلوک.
رگبار گلوله، پیکرت را رنگین میکند، امّا خاموشیات را هیچکس نمیبیند؛ شکستت را هیچکس نخواهد دید و بر خاک افتادنت را هیچ زمینی در آغوش نخواهد فشرد.
ایستادهای، ای مقتدای تمام سروها و پیدارها!
شهید غیرت
سلام بر زلال دریای روحت!
سلام بر امواج بلند عزمت!
سلام بر مدّ خروشان خشمت. سلام بر جذر آرام دریای سجده و تواضعات!
سلام بر گرداب غیرت دینیات که رمق توطئهها را گرفت.
سلام بر تو ای شهید عزّت و غیرت، نواب صفوی!
شهید نواب؛ خطیبی که بر فراز پلههای بیان بالا رفت و خطبه وحدت دنیای اسلام را خواند. کسی که در زلال هشدارهایش، تصویر ترس شاه پژواک میشد و پرچم اندیشه شهدای نهضت مشروطه مشروعه را با تکرار مفاهیمش بر بالای بام بادها، خاطرهها و عبرتها به اهتزاز درآورد.
آمری که پله پله معروف را در آینه خیرخواهی، به «کسروی»ها نشان داد.
پزشکی که عفونت وابستگی فرهنگی را برای سلامتی استقلال، فاجعهآمیز میدانست و همین که دید که نسخه محبت او بر پلنگ تیز دندان، باعث ستمکاری بر گوسفندان شده، به سراغ تیغ جراحی اعدام رفت تا تن و روح جامعه را از خطر غده سرطانی بیدینی نجات دهد.
حامیِ عشقی که گوسفند فربه «جدایی دین از سیاست» که به دست استعمار پرورانده شده بود را در منای مبارزاتش ذبح کرد و احرام کفنش را به رخ تهدید دشمنان نشان میداد.
کشاورزی که بذر اصلاح شده آرای شیعه را از گلهای اندیشه «علامه امینی» و «امام خمینی» رحمهالله ، گرفت و با جوی خون خود، آب و آبروی رویش به شاخههای فریادش داد. در تن کتاب جامعه و حکومت اسلامی او قلب نامه علی علیهالسلام به مالک اشتر میتپد و نبض عدالتخواهی آن در سطر سطر فریادهایش میزند.
از بلندگوی سنگ قبرش، هنوز صدای فاتحه او بر مرده دلانِ بیگانهپرست، به گوش همت و غیرت ملت میرسد. راهش پر از رهروان حق باد!
شما رفتید
شما رفتید، امّا با خون سرخ خود، خطی را ترسیم کردید که چراغ هدایت حرکت فردای جامعه به تنگ آمده ایران شد.
شما رفتید، امّا ندای بیداری را در دلها زمزمه کردید. هرجا پا نهادید، شور و هیجان آفریدید و هرکجا لب گشودید، خطّ بطلان بر آمال شیطانی و پلید طاغوتیان کشیدید و پرده فریب از چهرهشان برداشتید.
شما رفتید و پیشانی بلندتان محراب نمازگزاران شد که در دوران سرگشتگی به آن رو آورند. دستانتان تکیهگاهی شد برای عروج از سرنوشت ننگآلود و پلی به سوی ساحل سبز و با شکوه.
آری شما رفتید و در فضای عشق بال گشودید و تمامی پلّههای عروج را چه سبکبال طی کردید. امّا آرمان مقدّستان همیشه در دلها باقی خواهد ماند. روحتان شاد و جایگاهتان در ملکوت اعلا باد.
عشق یعنی مجتبی را تیرها
خواب دیدم جلوه مهتاب را
صورت نورانی نواب را
چون خلیل حق تبر بر دوش برد
کولباری از خطر بر دوش برد
عشق یعنی مجتبی و تیرها
خنجرستانی پُر از تکبیرها
او نوید انفجار نور بود
او طلوع غیرتی مستور بود
او تمام زندگی را مرد زیست
عارف و رندانه و شبگرد زیست
او خدا را دست بیعت داده بود
زندگی را رنگ غیرت داده بود
او به حال سایهها خندید و رفت
او به ما بیمایهها خندید و رفت
رفت اما سینه مالامال اوست
چشم غیرت در به در دنبال اوست
رفت اما بعد از او فریاد ماند
عاشقان را شیوه فرهاد ماند
منابع:
ماهنامه اشارات، ش56
ماهنامه اشارات، ش80
ماهنامه گلبرگ، ش24
ماهنامه گلبرگ، ش70