![زندگینامهی اسپینوزا زندگینامهی اسپینوزا](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/zendegi.jpg)
خانواده و تولّد او
باروخ (بندیکت) اسپینوزا در 24 نوامبر 1634 (1) یا 1632 (2) در کشور هلند و در شهر آمستردام در خانوادهای سرشناس و متموّل به نام «اسپینوزا» از پدری به نام میخائیل (3) و از مادری به نام «حناه دبوراه» (4) به دنیا آمد. نیاکانش مارونی (5) و خانوادهاش از یهودیان «سفردیک»، (6) یعنی پرتقالی - اسپانیایی (7) بودند که پس از شکست مسلمانان در اسپانیا و سقوط غرناطه در سال 1492 به دست فردیناند آزادی و آسایشی را که در تحت لوای اسلام به دست آورده بودند، از دست دادند و دچار بلای سخت فشار محکمهی تفتیش عقاید شدند. این محکمه آنان را وادار میکرد یا غسل تعمید دهند و به دین مسیح درآیند و یا از مال و منال خود دست بردارند و راهی شهر و دیار دیگر شوند. اکثریت شقّ دوم را پذیرفتند و به آرزوی یافتن پناهگاهی از اسپانیا بیرون آمدند و به مصایب سختی مبتلا شدند؛ عدهای در کشتی نشسته به مقصد بندر ژن و دیگر بنادر ایتالیا به راه افتادند؛ در این بنادر از ورودشان جلوگیری شد و در حالی که آنان با تنگدستی و بیماری سخت و فزاینده دست به گریبان بودند خود را به سواحل آفریقا رسانیدند؛ اما اکثرشان کشته شدند، زیرا بومیان چنین پنداشتند که آنها جواهرات بلعیدهاند.عدهای دیگر هزینهی سفر کلمب را پرداختند، تا مگر این دریانورد بزرگ مسکن جدیدی برایشان بیاید، که از سرنوشتشان خبری به دست نیامد؛ بالاخره، عدهی کثیری از آنها با کشتیهای کم دوام آن عصر روی اقیانوس اطلس، در میان دو کشور انگلستان و فرانسه، که هر دو با آنها دشمنی داشتند، به امید یافتن جای سکنایی به دریانوردی پرداختند، تا از خوشآمد روزگار سرانجام به سرزمین کوچک هلند که مردمانی بلند همّت داشت رسیدند و در آنجا پذیرفته شده و سکنا گزیدند و بدینترتیب از دربدری و آوارگی نجات یافتند و در سال 1598 نخستین کنیسهی خود را در آمستردام برپا ساختند. خانوادهی اسپینوزا از جملهی این پذیرفتهشدگان بودند و چنانکه گفته شد، از خانوادههای سرشناس بودند؛ رییس خانواده در جامعهی یهود آمستردام اعتبار و احترام خاصی داشت. (8)
پدر اسپینوزا هم بازرگانی موفق و از معتمدان جامعهی مذکور بود؛ چهار بار به ریاست کنیسه و یک بار هم به ریاست مدرسهی عبرانی آمستردام نایل آمد. (9) او دو بار ازدواج کرد که نتیجهی ازدواج اول دو دختر بود که ربکا (10) و میریام (11) نامیده شدند و ثمرهی ازدواج دوم یک پسر بود که باروخ اسپینوزا نام گرفت. باروخ فیلسوفی بلند آوازه گردید و نام خانواده را برای همیشه جاویدان ساخت.
دوران پرورش، آموزش، عشق و مطالعات و تحقیقات او
اسپینوزا که از خانوادهای دیندار بود با آداب دینی بار آمد و چون به سن تحصیل رسید به مدرسهی عبرانی آمستردام به نام یشیباه (12) فرستاده شد و در آنجا تحت نظر منسح بن اسرائیل (13) ربی بزرگ و نامدار یهود و استاد زبردست کابالا، (14) و نیز ساول مورتریا، (15) فاضل معروف و تلمود (کتاب دینی معروف یهود) شناس سرشناس و مدرّس وارد و ماهر کابالا، به آموختن زبان و ادبیات عبری پرداخت و به مطالعهی رموز و اسرار تلمود و کابالا و متن توارت و تفاسیر آن اشتغال ورزید. در نتیجهی این تعلّم و اشتغال، ذوق تحقیق در طالب مستعدّ و شائق کنجکاو پدید آمد و با شور و شوق فراوان بر آن شد، تا در خصوص عقاید دینی و سرگذشت قومش به کاوش و پژوهش بیشتری بپردازد؛ به جدّ به خواندن و مطالعهی آثار و مکتوبات فیلسوفان و متکلمان بزرگ یهود، از قبیل موسی بن میمون، لوی بن جرسون، (16) ابراهیم بن عزرا (17) مفسّر مشهور تورات، هاسدای کرسکاس، (18) سلیمان بن جبریل (19) و موسی قرطبی، شارح فلسفی کابالا، پرداخت (20) و از آنها چیزها آموخت و دایرهی معلوماتش بیش از پیش وسعت یافت. اما به خوبی دریافت که این همه معلومات روح کنجکاوش را ارضا نمیکند و در حلّ مشکلات فکریاش و نیز در توفیق متناقضات و تقریب مستبعدات عهد عتیق به کار نمیآید. به نیکی مشاهده کرده بود ابن میمون، آن دانای بزرگ یهود، بعضی از سؤالاتی را که خود پیش کشیده است بیجواب گذاشته و گذشته است و در کتاب دلالة الحائرینِ وی حیرت بیش از دلالت است. همچنین به خوبی فهمیده بود که ابن عزرا، آن مفسّر نامی تورات هم از حل اغلب مسایل دین یهود عاجز مانده است.به این جهت هر اندازه که بیشتر به مطالعه و اندیشه میپرداخت شک و تردیدش نسبت به دین کهن افزایش مییافت و جزمیّاتش به ظنیّات و احیاناً و شکیّات مبدل میگشت و به شک و حیرت و التهاب و اضطرابش افزوده میشد. از این رو، تصمیم گرفت تا زبان لاتین را - که به بهانهی آمیخته و آلوده بودنش به کفر و هرطقه، در برنامهی مدرسهی جامعهی یهود گنجانده نشده بود - بیاموزد تا شاید بدینوسیله با دنیای دیگری از علم و فرهنگ آشنا شود، دایرهی معلوماتش وسعت یابد، ذهن کنجکاوش ارضا شود، از شک و حیرتش بکاهد و بالاخره روح مضطربش آرام گیرد. برای این مقصود، او نخست پیش یک معلّم آلمانی رفت و مقدّمات این زبان را از وی آموخت و بعد به خانه یا مدرسهی وان دن انده، پزشک سرشناس هلندی راه یافت. (21) وان دن انده، مدرّسی توانا، متفکّری آزاده و عالمی متبحّر بود، اما نوعی الحاد داشت و بیپروا به انتشار افکار ملحدانه و ضدّ دینی خود میپرداخت و از عقاید دینی امتها و نظام سیاسی دولتها به شدت انتقاد میکرد. به همین جهت متّهم شد که علاوه بر زبان لاتین و ریاضیّات چیز دیگری به شاگردانش تعلیم میدهد و در روح جوانان بذر بیدینی و کفر و الحاد میکارد و گمراهشان میسازد. به همین جهت است که کولروس، نویسندهی شرح حال اسپینوزا مدرسهی وی را مدرسهی شیطان مینامد و مینویسد که اسپینوزا در این مدرسه جز لاتین چیزهای دیگری آموخت. (22) بالاخره وان دن (23) بر اثر این اتهامات به ناچار خاک هلند را ترک گفت و به فرانسه مهاجرت کرد که در آنجا هم به اتهام توطئه علیه پادشاه فرانسه محکوم و به دار آویخته شد. (24) خلاصه، اسپینوزا در محضر این استاد علاوه بر زبان لاتین، ریاضیات، فیزیک، شیمی، مکانیک، هیئت و طبّ آن روز را فراگرفت و به حکمت مدرسی به ویژه فلسفهی توماس آکویناس (25) و فلسفهی دکارت آگاهی یافت (26) و مسلماً از افکار ضد دینی استادش نیز مطلع و احتمالاً متأثر گردید.
استاد دختری زیبا و فریبا و بسیار هوشیار، اما نه بسیار زیبا، به نام کلارا ماریا (27) داشت که در غیاب پدرش به شاگردان زبان لاتین و موسیقی میآموخت. اسپینوزا به کلارای نوجوان دل باخت، اما دخترک، که بیشتر به زر و زیور میاندیشید تا علم و هنر، عشق اسپینوزا را که جز حکمت و فضیلت سرمایهای نداشت، ردّ کرد و به همدرس و رقیب او به نام کرکرینگ (28) که از مال و منال برخوردار بود و توانسته بود با اهدای یک گردنبند مروارید پربها نظرش را به خود جلب کند، دل بست و سرانجام در سال 1671 با وی ازدواج کرد. (29)
برابر گزارش کولروس، (30) نخستین نویسندهی شرح حال اسپینوزا، چون او در عشق کالارا شکست خورد الهیّات را کنار گذاشت و وقت خود را یکسره وقف مطالعهی طبیعیّات کرد و جهت آشنایی با طبیعیات جدید به مطالعهی نوشتههای برونو (31) متفکّر متهوّر و سرکش ایتالیایی پرداخت و از وی چیزها آموخت که بلاشک در ابداع نظام فلسفیاش مؤثر افتاد. زیرا بنیاد اندیشهی برونو وحدت بود، به این معنی که کل واقعیت در اصل و ذات و علت واحد است و خدا با این واقعیت یکی است. همچنین در نظر وی ذهن و ماده یک چیز است و هر جزئی از واقعیت مذکور از دو جزء مادی و نفسانی ترکیب یافته است که از هم جدا نمیشوند. بنابراین، منظور از تأمل فلسفی، درک وحدت در کثرت و ذهن در ماده و ماده در ذهن و نیز کشف ترکیبی است که متضادات و متناقضات در آن بهم پیوسته، ملتئم گشته و متحد شدهاند.
همچنین منظور از آن وصول به حد اعلای معرفت وحدت کلّی است که با عشق به خدا برابر است. (32)
برای اهل فلسفه پیداست که هر کدام از این اصول، فصلی از نظام فلسفی اسپینوزا را به وجود میآورند و نیز، همان طور که هارولد هوفدینگ توجه داده، محادثهی کوتاهی که در رسالهی مختصرهی اسپینوزا در خصوص خدا، انسان و سعادت او آمده، آشکارا یادآور افکار برونوست، (33) اگرچه او در آثارش، به حسب خلقش که کمتر از اشخاص نام میبرد، از برونو هم نامی نبرده و یادش نکرده است.
شایستهی ذکر است که با اینکه افکار اسپینوزا با اندیشههای برونو همانند است، خلق و خویشان با هم چندان مشابه نیست. برونو در عصیان و طغیان راه افراط میپیمود و در تظاهر به زندقه و هرطقه بسیار متجرّی و متهوّر میبود و اضطراب و التهابش هم بیش از اندازه مینمود؛ چنان که او خود اعتراف کرده است، برف کوههای قفقاز هم نمیتوانست آتش سوزانش را خاموش کند. او دچار تحیّری حیرتآور گشته بود، و همواره از سرزمینی به سرزمینی دیگر و از آیینی به آیین دیگر روی میآورد و از همان دری که وارد شده بود خارج میشد. سرانجام محکمهی تفتیش عقاید به کفر و الحاد محکومش کرد و زنده در آتش سوزانده شد. (34)
اما اسپینوزا، برخلاف وی، روحی مطمئن و آرام داشت و در راه و روشی که برگزیده بود استوار میبود. زیرا، چنانکه در آینده به درازا گفته خواهد شد، چون او از جامعهی یهود رانده شد دیگر به هیچ دین و مذهبی روی نیاورد و اندیشهی برگشت به دین کهن را هم به خود راه نداد و در اظهار عقاید و انتشار آثارش نیز راه احتیاط پیمود و خود را بیمورد به مخاطره نینداخت؛ و لذا اگرچه مورد اذیت و اهانت واقع شد، ولی بالاخره با مرگ طبیعی از دنیا رفت.
خلاصه، اسپینوزا در همین موقع که به مطالعهی نوشتههای برونو اشتغال داشت، یا کمی بعد از آن، با افکار و آثار دکارت، که میخواست با روش ریاضی برای هر چیز دلیل روشن و متمایزی بیابد، آشنا شد و راه و روش او را درست تشخیص داد و در نظام فکری او به تأمل پرداخت، به اصول آن آگاهی یافت و کتابی در بیان اصول فلسفهی دکارت نگاشت که پیش از همهی آثارش انتشار یافت، ولی او، برخلاف مشهور، چنانکه در آینده خواهد آمد، دکارتی نبود و بنیاد اندیشهاش با اصول فلسفهی دکارت متفاوت است.
ارتداد، محکومیت و طرد او از جامعهی یهود
بالاخره، تأمّل او در فلسفههای متنوع و آشناییاش با افکار متفکران دوران نهضت، به ویژه اندیشههای آزاد و ضد دینی آنان، در وی اثری شدید و عمیق گذاشت، عقایدش به الهیّات کهن و ارکان دین یهود و آداب کنیسه سست شد، بتدریج از رفت و آمدش به کنیسه کاست و احیاناً به گفتن سخنان آمیخته به زندقه و پراکندن اندیشههای آلوده به هرقطه پرداخت، (35) که شنیدنش اهل ایمان به ویژه مؤمنان و اولیای دین یهود را، بحق، نگران و هراسان میساخت، زیرا که کفریّاتش بسیار سهمگین مینمود و علاوه بر اینکه ارکان دیانات، خاصه پایههای دین یهود را متزلزل میساخت، موقعیت سیاسی و اجتماعی جامعهی یهود آمستردام را که با وجود نداشتن مملکت و دولت مخصوص به خود، تازه از برکت وحدت کلمه و از اثر مهماننوازی و محبّت مردم هلند، از آوارگی و دربدری نجات یافته بودند، به مخاطره میانداخت، و اظهاراتش در داخل کنیسه باعث تشتّت کلمه و تفرقه میگردید، به ویژه که به افکار ضد دینیاش رنگ دین میزد تا مگر بتواند عقایدش را با باطن عهد عتیق و روح ملّت ابراهیم سازگار بنماید. گذشته از این، چنانکه اشاره شد، کفریّات او تنها علیه دین یهود نبود، بلکه جمیع ادیان، از جمله دین مسیح، یعنی دین رسمی و حاکم مردم هلند را که میزبانان و به عبارتی ولی نعمتان یهود بودند، نیز تهدید میکرد. شنیدن آن از یک یهودی - با توجه به اینکه کمی پیش از او، یهودی دیگری به نام آوریل آکوستا (36) به گفتن این نوع سخن تجرّی کرده و وجدان دینی مؤمنان را جریحهدار نموده بود (37) - ملت مسیحی هلند را بحق به قوم یهود بدبین میساخت و برای جامعهی کوچک و پناهنده یهود آمستردام نتیجهی خوبی نداشت.از اینجاست که شیوخ قوم یهود و اولیای کنیسه وضع اسپینوزا را برای جامعهی خود بلایی عظیم و خطری جدّی تلقی کردند و در برابر آن بیکار ننشستند، به چارهجویی پرداختند، تا هر چه زودتر و به هر وسیلهی ممکنی اعمّ از ملایمت و تطمیع و خشونت و تکفیر جلوی خطر را بگیرند تا مگر بلای رسیده به خیر بگذرد. محکمهای تشکیل دادند و اسپینوزای جوان را که در آن هنگام بیش از بیست و چهار سال نداشت به اتهام کفر و الحاد بدانجا کشاندند. بدینترتیب میبینیم انسانهایی که به بهانهی بیدینی یا بد دینی در محکمهی تفتیش عقاید اسپانیا محکوم و در تحت فشار آن دربدر شده بودند، خودشان به تشکیل محکمهی تفتیش عقاید پرداختند تا آنان نیز بدینوسیله انسانی را محکوم و دربدر سازند؛ خلاصه، محکمهی مورد بحث در بیست و هفتم جولای 1656 تشکیل شد.
نخستین سؤال اعضای محکمه از متهم این بود که آیا راست است که او به دوستانش گفته است که: جهان ماده به منزلهی بدن خداوندست. فرشتگان زادهی خیالاتاند. نفس همان حیات است و عهد عتیق در خصوص خلود نفس چیزی نگفته است؟. (38)
از پاسخهایی که اسپینوزا داده خبری نرسیده و اثری در دست نیست و این، برخلاف اظهار تأسف بعضی، هرگز سزاوار تأسف نیست، زیرا به احتمال قوی جوابهای وی به اعضای محکمه، همان است که او بعدها با صراحت و شهامت در برابر استیضاح و استفهام متکلمین یهودی و مسیحی، راجع به مسایل فوق اظهار کرده و در کتابها و نامههایش نوشته و انتشار داده است.
بالاخره، اعضای محکمه نخست با وی ملایمت کردند و به تطمیعش پرداختند و پیشنهاد کردند که اگر، ولو به ظاهر، ایمان و وفاداریاش را به کنیسه حفظ نماید، یعنی به دین تظاهر نماید ولو اینکه در واقع بدان ایمان نداشته باشد، سالیانه پانصد فلورن به وی خواهند داد.
اما او چنانکه شایستهی یک فیلسوف است، از قبول این پیشنهاد خودداری کرد، زیرا آن مستلزم نوعی سکوت بیمورد بود و نوعی نفاق و دورویی به دنبال داشت و این برخلاف حکمتش میبود. (39)
خلاصه، چون دادرسان دینی مشاهده کردند که او در الحاد و بیدینی پافشاری میکند و بیش از حد سرسختی نشان میدهد تکفیرش را جدّی گرفتند و به کفر و زندقه محکومش کردند و علیه وی لعنتنامهای نوشتند و آن را در مرکز جامعهی یهودی آمستردام، در حضور بزرگان این قوم و با بودن خود اسپینوزا، با جمیع تشریفات خاص دین عتیق و آداب کنیسه خواندند. در آغاز صدای بلند بوقی بزرگ شنیده شد که به تدریج روی به ضعف نهاد، ضعیف و ضعیفتر گردید تا بالاخره به خاموشی گرایید و پایان پذیرفت؛ چراغهایی هم که در شروع تشریفات مجلس را منوّر و روشن ساخته بودند یکی پس از دیگری خاموش میشدند تا اینکه سرانجام همه خاموش شدند و مجلس در تاریکی مطلق فرو رفت و این نشانهی مرگ روحانی شخص مُکفّر و ملعون بود.
شایستهی ذکر است که لعنتنامهی اسپینوزا در نوع خود بسیار غلیظ و شدید بود و حکایت از آن داشت که اقوال و اعمال ضدّ دینیاش به شدت احساسات اولیای دین را جریحهدار کرده و خشم و نفرتشان را برانگیخته است.
صورت لعنتنامه چنین است: «شیوخ شورای روحانی بدینوسیله اعلام میکند که چون به عقاید و اعمال شرّ باروخ اسپینوزا اطمینان کامل پیدا کردند به طرق گوناگون و مواعید متنوّع کوشیدند تا او را از این راه بد برگردانند و به راه راست هدایت کنند اما از ارشادش عاجز ماندند.
به علاوه، روز به روز به کفریّات خطرناکش، که با گستاخی در میان مردم پراکنده میسازد، تیقّن بیشتری یافتند و بسیاری از اشخاص قابل اعتماد در حضور اسپینوزای مذکور به این امر شهادت دادند؛ در نتیجه او کاملاً مقصّر و مجرم شناخته شد. بنابراین، موضوع دوباره در حضور شیوخ شورای روحانی مطرح گردید و به دقت مورد رسیدگی قرار گرفت و اعضای شورا به اتفاق آراء موافقت کردند تا لعنتش کنند و از قوم اسرائیل طردش سازند و از این ساعت با لعنتنامهی زیر ملعونش خوانند: به حکم فرشتگان و به فتوای اولیای دین، ما با رضایت و موافقت جامعهی دینی، در حضور اسفار مقدّس، که در آن ششصد و سیزده حکم مکتوب است، باروخ اسپینوزا را تکفیر میکنیم، طردش مینماییم و لعنش میفرستیم، با همان لعنتی که الیسع (40) فرزندانش را لعنت کرد و در کتاب احکام نوشته شده است. ما در شب و روز، در خواب و بیداری و در حال خروج و دخول، او را لعنت میفرستیم.
خداوند هرگز او را نبخشاید و نپذیرد، آتش خشم و غضبش او را بسوزاند، جمیع لعنتهایی را که در کتاب احکام مکتوب است بر وی نازل کند، نامش را از آسمان بزداید، به علت عمل زشتش از جمیع اسباط اسرائیل جدا سازد، بار گناهش را با نفرینهای سماوات که در کتاب احکام مذکور است سنگین سازد و امروز همهی مؤمنان به خداوند و فرمانبرداران فرمانش آمرزیده شوند. بدینوسیله به اطلاع همه میرسانیم که هیچکس نباید با وی سخن گوید، هیچ کس نباید با وی مکاتبه نماید، هیچ کس نباید برایش کاری انجام دهد، هیچ کس نباید با وی در زیر یک سقف بماند، هیچ کس نباید چهار ذراع به وی نزدیک گردد و هیچ کس نباید نوشتهای را که او املاء یا انشاء کرده است بخواند». (41) متفکر آزاداندیش و محقق مستعدّ پرکار به این صورت و به این شدت تکفیر شد و مطرود مطرودان قرار گرفت. اما او در برابر این تکفیر و توهین ابداً ضعف نشان نداد، هرگز خم به ابرو نیاورد و هرچه مصمّمتر مقاومت ورزید، به تصمیم شورا وقعی ننهاد و ایذا و آزار قومش را به چیزی نگرفت، زیرا او حکیمی بزرگ بود و به اقتضای حکمتش باید خطاکاران و نادانان را ببخشد، به داده رضا دهد و گره از جبین بگشاید و بداند که آنچه ظاهراً بدبختی مینماید در واقع و در نظام کل عالم بدبختی نیست، چرا که او به سختی پایبند عقل بود و عقل به اشیاء از نقطهنظر سرمدیّت مینگرد. (42) همچنین حکمتش ایجاب میکند که در برابر حوادث، ولو بسیار ناگوار باشد، مقاومت ورزد، پایدار بماند و قدرتنمایی کند و بالاخره از جمیع پیشآمدها با خوشرویی استقبال نماید، چرا که به نیکی میداند که جریان همهی امور برابر فرمان ازلی خداوند است (43) و فضیلت همان قدرت است. (44) لذا او پس از شنیدن حکم تکفیر و اطلاع به مفاد لعنتنامه در نهایت متانت و با کمال خونسردی گفت: این مرا به هیچ چیزی جز آنچه باید انجام دهم وادار نمیکند. (45)
برخی احتمال دادهاند که اگر منسخ بن اسرائیل، معلم او و پیشوای روحانی قاطبهی یهود آمستردام در این شهر میبود، میتوانست برای سازش وی با اولیای دین و شیوخ کنیسه راهی بیابد، اما از قضا این ربیّ بزرگ در آن هنگام در لندن به سر میبرد و میکوشید تا کرومول را ترغیب کند که مرزهای انگلستان را به روی قوم یهود بازگرداند. (46) باید گفت سرنوشت چنین بود یا به گفتهی خودش ضرورت ایجاب میکرد که او محکوم و مطرود گردد و از آن گریزی و گزیری نبود.
بیمهری خانواده، سرزنش دوستانش و حملهی دشمنان
اظهارات ضدّ دینی و بیاعتناییاش به احکام دین کهن و آداب کنیسه حتی پیش از محکومیت رسمی باعث شده بود که خانواده و بعضی از دوستانش او را ترک گویند. مادر اسپینوزا در سال 1638 (47) یعنی هیجده سال قبل از این واقعه مرده و سخنان ضدّ دینی او را نشنیده، این همه گرفتاری و خواری فرزندش را ندیده بود. اما پدرش با اینکه دو سال پیش از تاریخ محکومیّت او یعنی در سال 1654 از دنیا رفته و جریان محکومیّت رسمی او را مشاهده نکرده بود (48) ولی کفریّات او را از پیش شنیده بود و از آنجا که او خود از اولیای دین یهود و از معتمدان این قوم به شمار میآمد و آرزو داشت که یگانه پسرش باروخ اسپینوزا هم روزی از عالمان بزرگ و از حامیان و مبلّغان دین یهود گردد، چون برخلاف آرزویش او را از منتقدان و مخربان دین مذکور یافت، با کمال نومیدی و در نهایت بیمهری از وی روی برگردانید. (49) یگانه خواهرش «ربکا» (50) «میریام خواهر دیگرش پیش از مرگ پدر درگذشته بود) نیز پس از مرگ پدر کوشید او را به اتهام ارتداد و کفر از ارثیهی ناچیز پدری محرومش سازد. اما اسپینوزا در برابر این ظلم و تعدّی ساکت ننشست، به محکمه شکایت برد و برای احقاق حق خود از قوانین هلند استمداد جست و عاقبت خواهرش را محکوم کرد، ولی پس از محکوم ساختن او با طیب خاطر جمیع سهمالارث خود را به وی بخشید (51) و به روایتی فقط یک تختخواب برای خودش برداشت. (52)شاید در این وقت بود که او برای امرار معاش یا گسترش فرهنگ و توسعهی معارف در مدرسهی وان دن انده به کار تدریس پرداخت. (53) بعید نیست دلیل امکان تدریس اسپینوزا در مدرسهی مذکور این بوده باشد، که در آن وقت هنوز دادگاه دینی و شورای روحانی جامعهی یهود رسماً به ارتداد و کفرش رأی نداده بوده است، اما پس از اینکه رسماً و علناً با تشریفات خاص مذکور تکفیر و از جامعهی یهود رانده شد موج اعتراض و انتقاد شدت و حدّت یافت، همکیشان سابق و اغلب یاران و دوستان و برخی از شاگردانش آشکارا زبان لعن و طعن و اعتراض بر وی گشودند و به اتهام الحاد و ارتداد دشنامش دادند و به مذمت و ملامتش پرداختند، کافر، ملحد، بیدین و احیاناً انسان پست، کرم ناتوان و فریفتهی شیطانش خواندند، (54) آزارش را جایز بلکه واجب دانستند و حتی قصد جانش را کردند؛ در شبی در یکی از خیابانهای آمستردام، متدین متعصبی، برای اثبات تدیّن خویش، شاید هم به امید پاداش اخروی، به قصد کشتنش به وی حمله کرد، اما او خود را کنار کشید و از محلّ حادثه گریخت و با اندک جراحتی که گردنش برداشته بود از مرگ نجات یافت. (55)
تبعید و مسافرتهای او
اما نه تکفیر اولیای دین، نه مذمّت و ملامت همکیشان، نه بیمهری خویشان، نه اعراض و ادبار یاران و نه زخم دشنهی متعصبان، هیچ یک او را از آزاداندیشی و رکگویی باز نداشت و او همچنان با شجاعت و صراحت لهجه به کارش ادامه داده در نتیجه، دشمنانش وجود او را در آمستردام خطرناک دانستند و از آنجا که هم از پشتیبانی جامعهی یهود و هم از حمایت امّت مسیحی هلند برخوردار بودند، توانستند او را وادار سازند تا آمستردام را ترک گوید. بنابراین، اسپینوزا به ناچار به قریهی کوچکی در جنوب و نزدیک آمستردام به نام اوورکرک (56) مهاجرت کرد (57) و در شارع اوتردک (58) اطاق ساکتی که در زیر شیروانی واقع بود اجاره کرد و برای امرار معاش به شغل تراش دادن عدسیها مشغول شد. (59) دوستانش از شهر میآمدند، عدسیها را به شهر برده میفروختند، بهایش را به وی میدادند (60) و او بدین صورت، اندک روزی حلالی به دست میآورد و در نهایت قناعت و جمعیت خاطر به زندگی خردمندانه و تأملات فیلسوفانه میپرداخت که به راستی زندگانی عالی و خردمندانهای بود. فرزانهی بزرگی میگوید: «اگر ناپلئون مانند اسپینوزا هوشمند و خردمند میبود در زیر یک شیروانی زندگی میکرد و چهار کتاب مینوشت». (61) گویا همین ایام بود که او نامش را از باروخ به بندیکت تغییر داد. (62)از خوشآمد روزگار، در این مکان، صاحبخانه و زنش از مسیحیان منّنیت (63) بودند و طعم تلخ تکفیر و طرد را چشیده بودند؛ لذا موقعیت روحی اسپینوزا را به خوبی درک میکردند و به او بسیار محبّت مینمودند و با وی رفتاری بسیار دوستانه داشتند؛ (64) که ستمدیدگان و دردمندان یکدیگر را بهتر درک میکنند.
با اینکه اقامت او در قریهی مذکور تا حدّی طولانی شد، و حدود پنج سال به درازا کشید، ولی دایمی نشد و او در سال 1660 به دنبال مهاجرت صاحبخانهی مهربانش به دهکدهی راینسبورگ، (65) نزدیک لیدن، (66) بدانجا نقل مکان کرد و در کوچهای باریک، در خانهای محقّر، با یکی از یاران جرّاحش به نام همن (67) که از گروه «آزاداندیشان و آزاد مذهبان» بود زندگی کرد؛ (68) آن کوچه هنوز هم به نام اسپینوزا معروف است. (69) او در اینجا و در این ایام زندگی بسیار حکیمانهای داشت و در نهایت سادگی، با اندیشههای عالی، در صحبت یاران موافق که از همان گروه «آزاداندیشان و آزاد مذهبان» بودند، روزگار میگذراند.
با وجود همین یاران موافق، که به راستی با یکدیگر اخوان صفا و خلان وفا بودند، او اغلب به خلوت مینشست و گاهی دو الی سه روز از خانه بیرون نمیرفت و با کسی ملاقات نمیکرد و غذای اندکش را پیشش میبردند. (70) برخلاف گفتهی خودش که میگفت «چیزی برای انسان مفیدتر از انسان نیست»، (71) در این ایام تنها زندگانی میکرد و به دیدن انسانها چندان شایق نمیبود، چرا که سخت به تأملات فلسفی میپرداخت و خلوت و تنهایی را برای این کار مهم مناسبتر میدید. با اینکه کار تراشیدن عدسیها به خوبی انجام مییافت ولی مداوم ادامه نمیداد؛ گویی نمیخواست بیش از حدّ کفاف درآمدی داشته باشد؛ او حکیمی بزرگ بود و حکمت را بیش از زندگی مرفّه دوست میداشت. کولریوس گزارش میدهد که او هر سه ماهی یکبار دخل و خرجش را بررسی میکرد تا درآمد و هزینهی سالیانهاش برابر باشد. (72)
فی الجمله، زندگانیاش در راینسبوگ قرین سعادت و توأم با موفقیت بود، ایام عمر به خوشی میگذشت، کارهای فلسفی به خوبی پیش میرفت و بالاخره کارهای مهمی انجام مییافت، با بعضی از علما و حکمای عصرش دیدار میکرد، با دوستانش به مکاتبه میپرداخت، کتاب اصلاح فاهمه را نوشت و کتاب اخلاق را آغاز کرد. (73)
در نتیجه، بیش از حدّ شهرت یافت و به عنوان فیلسوفی بزرگ آوازهاش در اطراف و اکناف پیچید، پیروان و یاران کثیری پیدا کرد و جمّ غفیری دورش گرد آمدند. اما او که این اشتهار و اجتماع را با کارهای علمی و تأملات فلسفیاش چندان مناسب و سازگار نمیدید، به ناچار و به ناگاه در سال 1663 (74) و به روایتی هم به تقاضای دوستانش، که ظاهراً از وربورگ (75) یا لاهه تقاضا فرستاده بودند، در سال 1665 (76) از راینسبوگ به قصد وربورگ، که دهکدهی کوچکی نزدیک لاهه بود خارج شد، اما در سر راهش نخست به آمستردام رفت تا دوستانش را در این شهر ملاقات کند - در مدت این ملاقات بود که دوستانش از وی خواستند تا شرح اصول فلسفهی دکارت را به طبع برساند - و پس از آن در وربورگ اقامت گزید و به تتمیم کتاب اخلاق پرداخت، ولی این کتاب ناتمام ماند. زیرا در سال 1665، به دلایلی که او خود به اطلاع الدنبورگ رسانیده و ما هم به وقت خود به اطلاع خوانندگان علاقمند خواهیم رسانید، آن را کنار گذاشت و به تألیف کتاب الهیات و سیاست همت گماشت (77) و، علاوه بر آن، با علما و حکمای عصرش، از موافق و مخالف، به مکاتبه و مباحثه پرداخت و در اینجا نیز شهرتی عظیم یافت.
در سال 1670 به شهر لاهه رفت. ظاهراً دوستی وی با جان دوویت (78) او را بدانجا کشانید و تا آخر عمر در آن شهر اقامت گزید و گویا فقط یک بار به امید طبع کتاب اخلاق به آمستردام رفت. (79) جان دوویت از سیاستمداران، متنفّذان و روشنفکران عصرش بود؛ گروه روشنفکران و آزاداندیشان را در برابر حزب اورانژیست (80) و روحانیّت حاکم رهبری مینمود؛ و متفکران روشنفکر و نویسندگان آزاداندیش و شجاع را تشویق و تشجیع میکرد تا فکر و قلم خود را در دفاع از سیاست تنویر افکار و آزادی گفتار به کار برند. از جملهی تشویقشدگان اسپینوزا دوستش دکتر لودویک مایر (81) بود.
خلاصه، چون اسپینوزا وارد لاهه شد، نخست در خانهی وسیع بیوهی وان ولدن (82) توقف کرد و بعد به منزل محقّر وان دن سپک (83) نقل مکان نمود (84) و در اینجا در نهایت قناعت و آرامش خاطر زندگانی آغازید و مانند گذشته به مطالعات و تأملات فلسفی پرداخت. با اینکه در اینجا نیز دوستان فراوانی داشت، که به معاشرت و مجالستش عشق میورزیدند و صحبتش را غنیمت میشمردند، او اغلب اوقات به خلوت مینشست تا بیشتر بتواند به کارهای فلسفی بپردازد؛ برای وی فلسفه و حیات شیئی واحد بود. او در این ایام، شاید به تشویق جان دوویت، کتاب الهیات و سیاست را به طبع رسانید. کتاب مذکور در مدت کوتاهی پنج مرتبه تجدید چاپ شد و اثری وسیع و عمیق در افکار عامه و خاصه گذاشت و انتقادات شدید و کثیری از سوی مخالفانش بر آن وارد گردید. در اثر قدرتنمایی جان دوویت، از انتشارش جلوگیری به عمل نیامد، اما پس از قتل دوویت که در سال 1674 اتفاق افتاد، با روی کار آمدن اورانژیستها که دشمنان اسپینوزا بودند کتاب الهیات و سیاست تحریم و توقیف شد.
اسپینوزا در این اوقات کتاب اخلاق را به اتمام رسانید و رسالهای دربارهی زبان عبری نگاشت، که شاید مقدمهای بود برای ترجمهی عهد عتیق. رسالهای در سیاست، رسالهای در علم طبیعی (85) و رسالهای در بیان اصول علم جبر (86) نیز تألیف کرد و به ترجمهی تورات به زبان آلمانی و هلندی پرداخت.
در همین شهر بود که در سال 1673 استادی کرسی فلسفهی دانشگاه هیدلبرگ بسیار مؤدبانه به وی پیشنهاد شد و او بسیار خردمندانه و هوشمندانه آن را ردّ کرد. (87)
حاصل اینکه، در این شهر نیز کارهای علمی و فلسفیاش به خوبی پیش میرفت و زندگانیاش قرین عزت و سعادت بود، که ناگهان از بدآمد روزگار، در این ایام در هلند حوادث سیاسی مهمی رخ داد که فیلسوف را نگران و آزرده خاطر کرد، بدین قرار که: در سال 1672 انگلستان و فرانسه با سپاهی عظیم و انبوه از صد و بیست هزار نفر علیه هلند وارد جنگ شدند و سپاه هلند را شکست دادند. مردم لاهه، جان دوویت، یار مهربان و مشوِّق مخلص و حامی جدّی اسپینوزا را مسئول این شکست پنداشت و در بیستم اوت سال مذکور در یکی از خیابانهای شهر لاهه، هنگامی که برای دیدار برادر زندانیاش وارد زندان میشد، او و برادرش را بیرحمانه کشتند. اسپینوزا از این پیشآمد ناگوار، سخت اندوهگین شد، ناگاه اشک از چشمانش سرازیر شد، گویی صبرش نماند و حوصلهاش به سر آمد که اگر دوستانش ممانعت نمیکردند میخواست به محلّ حادثه برود، در آنجا اعلام جرم بکند، اعلانی به دیوار بچسباند و قاتلان دوویت را بربرهای بسیار پست و رذل بخواند. (88)
اینجاست که مشاهده میشود او حکمتش را - که به اقتضای آن لازم بود نادانان و گناهکاران را به عذر نادانیشان معذور بدارد و ببخشاید و کینه را با کینه پاسخ نگوید، بلکه آن را با مهر و محبت بزداید (89) - فراموش میکند و این یکی از نکات ضعف زندگانی حکیمانهی اوست. بعد از این حادثه، شاهزاده دوکنده (90) فرمانده ارتش فرانسه، که گویند افکاری بلند داشت، به علم و فلسفه اشتیاق میورزید، به علما و حکما اهمیت میداد و به مقام فضل و دانش اسپینوزا نیز به خوبی واقف بود؛ برای درک محضر وی و معرفی به همراهانش و شاید هم برای اغراض دیگری حکیم را به مقرّ فرماندهی دعوت کرد. اسپینوزا پس از مشورت طولانی با یارانش تصمیم گرفت که دعوت شاهزاده را بپذیرد و به مقرّ فرماندهی برود، تا شاید برای برقراری صلح راهی و چارهای بیابد. چون به مجلس شاهزاده رسید شاهزاده به وی پیشنهاد کرد که یکی از آثارش را به نام لویی چهاردهم پادشاه فرانسه بکند، تا از طرف این پادشاه برایش مستمرّی برقرار گردد. اما اسپینوزا هوشمندانه این پیشنهاد را ردّ کرد و به اطاق محقرّش در لاهه بازگشت؛ به دنبال آن، در شهر شایعه شد که او جاسوس است. وقت غروب در جلوی خانهاش ازدحامی شد؛ صاحبخانه ترسید که خانهاش به مخاطره افتد؛ اسپینوزا به وی اطمینان داد که به محض مشاهدهی کوچکترین علامت خطر به میان مردم خواهد رفت، تا دربارهی وی همان کاری را انجام دهند که دربارهی جان دوویت انجام دادند. اما خوشبختانه مردم به حسن نیتش پی بردند و بیگناهش تشخیص دادند و در نتیجه ازدحام فروکش کرد و بلای رسیده به خیر گذشت. (91) فیلسوف بعد از این واقعه چند سالی نیز در این جهان درنگ کرد و باز هم بجدّ به مطالعات و تأملات خود ادامه داد؛ ولی بیش از پیش به خلوت و عزلت گرایید؛ گاهی اتفاق میافتاد که ماهها از خانه بیرون نمیرفت، ولی با صاحبخانهاش زندگی و آمیزش دوستانه داشت و هر روز بعد ازظهرها از اطاقش که ظاهراً در طبقهی فوقانی بود پایین میآمد و با صاحبخانه و خانوادهاش به محادثه میپرداخت. زن صاحبخانه که بانویی سادهلوح و پاکیزه سرشت بود به حکمت اسپینوزا احترامی عمیق داشت و به تنهاییاش رقّت میبرد. گویند روزی از وی پرسید که آیا دینش او را رستگار خواهد کرد؟ اسپینوزا پاسخ داد که: دینش دین خوبی است و نباید در آن شک و تردید روا دارد و در جستوجوی دینی دیگر باشد، اگر راه پارسایی در پیش گیرد و به دینش عمل نماید به راستی رستگار خواهد شد و زندگانیاش با آرامش و آسایش خواهد گذشت. (92)
مرگ او
خلاصه، فیلسوف در این ایام بقایای عمرش را میگذراند و مهلتش سر میآمد. بیماری سل، که در آن روزگاران قربانیان فراوان داشت، بیش از پیش رنجش میداد و از نیرویش میکاست و او هر روز ناتوانتر میگردید و احساس میکرد که اجل محتوم فرا رسیده است. او که در این جهان بحق حکیمانه و آزادانه زندگی کرد، از قید تعلقّات آزاد بود، نه مال و منالی داشت، نه جاه و مقامی و نه فرزند و عیالی؛ از مرگ زودرس نگران و هراسان نبود و تنها نگرانی و ترسش از این بود که مبادا آثار منتشر نشدهاش از بین برود؛ لذا آنها را در جعبهای نهاد، قفل کرد، کلیدش را به صاحبخانه داد و وصیّت کرد که پس از مرگش آن جعبه را با کلیدش به جان ریوورتز (93) ناشر کتب در آمستردام بدهد. بالاخره، روز یکشنبه بیستم فوریه 1677 فرارسید و او به حسب عادت با خانوادهی وان دن سپیک به صحبت نشست و چون آنان مطمئن شدند که خطری فوری وی را تهدید نمیکند به کلیسا رفتند و چون برگشتند به آنها گفته شد که فیلسوف در ساعت سه بعدازظهر از دنیا رفته است. در دم واپسینش تنها دوست و پزشک معالجش دکتر مایر و به روایتی دکتر شولر (94) با وی بوده است. وقتی خبر مرگش در شهر پیچید عدّهی کثیری گرد آمدند و جنازهاش را با احترام و تأسف تا گورستان دنبال کردند. دنبال جنازهاش شش کالسکه به راه افتاد. در مراسم تشییع و دفنش، علاوه بر مردمان عادی، کسان برجستهای از دانشمندان، قاضیان و حاکمان حاضر شدند و در محلهی اسپی، (95) در کلیسای نو، در جوار دوست مقتولش جان دودیت به خاکش سپردند. اما با تشریفات و احکام کدام دین و آیین؟ معلوم نیست. گویا او در این باره نیندیشیده و وصیتی نکرده بود یا وصیتش افشا نشده است. آوردهاند که بر سر گورش از پیروان هر دینی دیده میشد و جمیع طبقات متأثر و متأسف بودند و احیاناً برایش گریه میکردند. تودهی مردم به خاطر مهربانیاش، علما و حکما به خاطر علم و حکمتش و ارباب ادیان به جهت بیغرضی و بینظری مطلقش. (96) خواهرش ربکا که زنده بود ادعای ارث کرد. اما چون سیاههی مال برادرش را دید دریافت که پس از پرداخت هزینهها چیز بسیار اندکی میماند یا اصلاً چیزی نمیماند؛ لذا از ادّعایش صرفنظر کرد. (97) اموال فیلسوف تعدادی کتاب، چند تکّه شیشهی صیقلی شده و آلاتی برای تراش دادن شیشهها بود.پینوشتها:
1. Elwes, introduction to the Works of Spinoza, vol. 1, p. 10.
2. Copleston, A history of philosophy, vol 4, p. 211.
3. Michael.
4. Hannah Deborah.
5. Marrans. یهودیانی که در قرن 15 میلادی به ناچار به مسیحیت ایمان آوردند ولی در باطن همچنان یهودی ماندند.
6. Sepherdic.
7. Isaacs, The Legacy of Israel, p. 366.
8. Durant, The story of philosophy, p. 139-140.
9. Wild, The introduction to Spinoza Selections, p. 11
10. Rebeca.
11. Miriam.
12. Yeshibah.
13. Manasseh Ben Israel. فیلسوف و متکلّم یهودی (1604-1657 م).
14. Cabbala. قبّاله یا قبّالا؛ ادبیات عرفانی یهود که توسط گروهی از مطّلعان یهود نوشته شده است.
15. Manasseh Ben Israel. فیلسوف و متکلّم یهودی (1604-1657 م).
16. Levi Ben Gerson.
17. Ibn Ezra.
18. Hasdai Crescas.
19. Ibn Gebirol.
20. Isaacs, Ibid; Durant, Ibid, p. 142.
21. Copleston, Ibid, vol. 4, p. 21.
22. Hoffding, A history of modern philosophy, vol. 1, p. 295.
23. Van den Ende.
24. Durant, Ibid.
25. Isaccs, Ibid.
26. Elwes, Ibid, Vol. 1, p. 11.
27. Clara Maria.
28. Kerkering.
29. Ibid, p. 12.
30. Colerus. او نخستین نویسندهی زندگینامهی اسپینوزاست که با وجود نفرتش از وی به دنبالش بوده و به دقت حوادث زندگانیاش را گرد آورده است.
31. Giordano Bruno.
32. Hoffding, Ibid.
33. Ibid.
34. Durant, Ibid, p. 143.
35. Wild, Ibid, p. 13.
36. Uriel a Costa.
37. Ibid.
38. Durant, Ibid, p. 144.
39. Ibid.
40. Elisha. نام یکی از اخیار بنیاسرائیل است که در قرآن مجید «الیسع» نامیده شده است.
41. Ibid, p. 145.
42. Spinoza, Ethics, Part. 2, Prop. 44, corollary. 2.
43. Ibid, Prop. 49, note.
44. Ibid, Part. 4, Prop. 22.
45. Durant, Ibid, p. 147.
46. Ibid, p. 146.
47. Wild, Ibid, p. 11.
48. Ibid, p. 12.
49. Durant, Ibid, p. 147.
50. Elwes, Ibid, vol. 1, p. 20.
51. Durant, Ibid.
52. Wild, Ibid, p. 14.
53. Ibid.
54. Spinoza, The correspondence, Letter 67.
55. Durant, Ibid.
56. Ouwerkerk.
57. Wild, Ibid, p. 14.
58. Outerdek.
59. Durant, Ibid, p. 148.
60. Hoffding, Ibid, vol. 1, p. 297.
61. Durant, Ibid, p. 149.
62. Ibid, p. 148.
63. Mennonites.
64. Ibid.
65. Rhynsburg.
66. Leyden.
67. Homan.
68. Wild, Ibid, p. 15.
69. Elwes,
Ibid, vol. 1, p. 13.
70. Durant, Ibid, p. 148.
71. Spinoza, Ethics, Part. 4, Prop. 35, Corollary. 1.
72. Durant, Ibid.
73. Ibid, p. 149.
74. Wild, Ibid, p. 16.
75. Voorburg.
76. Durant, Ibid, p. 151.
77. Wild, Ibid.
78. Jan de Witt.
79. Ibid, p. 17.
80. فرقهای دینی و حزبی سیاسی بودند که از خانوادهی اورانژ طرفداری میکردند.
81. Dr. Ludwig Meyer.
82. Van Velden.
83. Van den Spyck.
84. Ibid.
85. Natural science. احتمالاً همان رسالهی قول و قزح است.
86. The Principles of Algebra.
87. Ibid, p. 18-19.
88. Ibid, p. 18.
89. Spinoza, Ibid, part. 4, prop. 46.
90. Prince de Coinde.
91. Wild, Ibid, p. 19.
92. Ibid, p. 20.
93. Jan Rieuwertz.
94. Dr. Schuller.
95. Spuy.
96. Durant, Ibid, p. 153; Wild, Ibid, p. 20-21.
97. Elwes, Ibid, vol. 1, p. 20.
ابن میمون، موسی بن میمون، دلالة الحائرین، [بیجا]، [بیتا].
بروکمان، کارل، تاریخ ملل و دول اسلامی، ترجمهی هادی جزایری، تهران، 1346 ش.
رنان، ارنست، ابن رشد و رشدیّه، ترجمهی عادل زعیتر، قاهره، 1957 م.
فروغی، محمدعلی، سیر حکمت در اروپا، تهران، 1317 ش.
Copleston, FA. History of philosophy, Vol, 4.
Durant, Will, The story of philosophy, New York, 1962.
Elwes, R.H. Introduction to the works of Spinoza, vol, I, New York, 1951.
Gilson, Etienne, God and philosophy.
Gregory, T.S. The introduction to Ethics.
Harold, A Study of Ethics.
Hoffding, Harald, A History of Modern philosophy, New York, 1955.
Isaacs, N. The Leagcy of Israel
Rosenthal, M. and P.Yudin, A Dictionary of philosophy.
Singer, Charles, The legacy of Israel
Spinoza, B. The correspondence of Spinoza, Trans, and Edit with Introduction by A. Wolf. Great Britain, 1966.
Spinoza, B. Ethics, New York, 1967.
Spinoza, B. Short Treatise, New York, 1930.
Spinoza, B. Theologico - political Treatise.
Wolfson, A. The philosophy of spinoza, vol 2.
منبع مقاله :
مجله دانشکدهی ادبیات و علوم انسانی، دانشگاه تهران، شمارههای 1 و 2 و 3 و 4، سال 25، پاییز 1367، ش، ص 33-51.