شاعر: صدیقه عظمی نیا
آن روز که دشمن آب را بر او بست
از غصه دلِ فرشتهها سخت شکست
عباس کنارِ علقمه مشک به دوش
با زمزمهی آب به دریا پیوست
یارب به شبِ حادثه مهتاب بریز
چشمانِ رقیه را کمی خواب بریز
با زمزمهی آب ببار ای باران
خاموش کن آتشِ عطش آب بریز
آن روز که رَختِ عاشقی میپوشید
مجنون شده شربتِ شهادت نوشید
او خونِ خدا بود و ملائک دیدند
از حنجرهاش عجیب خون میجوشید
هفتاد و دو درسِ عشق را پس میداد
درسی که به هر کس و به ناکس میداد
با پای خود آرام به مسلخ میرفت
بوی خوشی از گلاب و اطلس میداد
آن روزِ سیاه عاقبت سر میشد
آن شام شبیهِ شامِ آخر میشد
عباسِ به خون نشسته هنگامِ عروج
در پهنهی آسمان کبوتر میشد
آیا شود این قبیله که نامردند
یک روز به اصلِ خویشتن برگردند؟!
پرسید خدا: «بِای ذَنب قُتِلَت؟»
نشینیده گرفتند و شهیدش کردند
آلاله دشت را جگر میسوزد
از داغ حسین شعلهور میسوزد
شب داغ حسین و رخت مشگی دارد
که پیکر ماه تا سحر میسوزد