شاعر: مهدی اکبری
ققنوسهای شهر من
بوی خاکستر را
فراموش کردهاند
وقتی که دانههای سیب
از چشمهای دختر آدم
فرو چکید
بهست، برای آدم
ناگزیر شد
وقتی که دستهای بریدهای
رسالت هزاران پیامبر را
به دوش میکشند
و نیل
کنار خسته فرات
دو خیمه شب شد
بار دیگر بهشت
برای آدم ناگزیر شد
بار دیگر
وقتی که موسی
عصای خود را
کنار خسته رود، جاگذاشت...
آب نبود
نور
بی هیچ شکستی به آسمان پرید...