اراده و كلام خدا
نويسنده: آیت الله محمد تقی مصباح یزدی( دامت برکاته)
صفات خدا به دو دسته تقسيم مى شود; صفات ذاتى و صفات فعلى. منظور از صفات ذات يا صفات ذاتى الهى آن صفاتى است كه عقل از خود ذات بدون در نظر گرفتن مخلوقى از مخلوقات خدا انتزاع مى كند. و هم در شرع و هم در لسان وحى هين مفاهيم قبلاً به خداى متعال نسبت داده شده، مفهوم حيات (يكى از صفات خدا) اين است كه خدا ى است. حيات از صفات ذاتيه الهى است: الله لا اله هو الحى; حيات الهى صفتى است، مال ذات خدا. ربطى ندارد به اين كه موجود ديگرى در عالم باشد يا نباشد; خدا موجودى زنده اى است و موجودى مرده نيست; مثل سنگ نيست. حيات، صفتى است كه ما به ذات خدا نسبت مى دهيم به لحاظ خود ذات نه از آن جهت كه چيزى از ذات به وجود مى آيد. همين طور علم خدا به ذات خودش خدا يك موجودى است خود آگاه، علمى كه خدا به ذات خودش دارد اين علم چيزى غير از ذاتش نيست. خود اين ذات يك ذاتى است كه از خودش آگاه است. پس اين صفت هم صفت ذات است كار نداريم به اين كه موجود ديگرى در عالم باشد يا نباشد و همين طور اين كه خدا موجودى است توانا، عاجز نيست. يا حتى اگر در مفهوم قدرت، مفهوم اختيار را هم بگنجانيم موجودى است كه هر وقت مى خواهد كارى بكند آن كار را انجام مى دهد. مجبور نيست; در تحت فشار قرار نمى گيرد; كسى او را بر انجام كارى مجبور نمى كند. به هر حال قدرت به معناى يك صفتى كه از مقام ذات الهى انتزاع مى شود صرف نظر از متعلقش; يعنى كار نداريم قدرت بر چه دارد؟ او به عنوان يك موجود، موجودى است توانا; عاجز نيست، اينها را مى گويم صفات ذاتى، در مقابل يك سلسله صفات هست كه بدون در نظر گرفتن يك مخلوقاتى، يك چيزى (كه بدون ترديد هر چيزى غير از خدا باشد مخلوق خدا است) بدون در نظر گرفتن آن مخلوق، اين صفت به خدا نسبت داده نمى شود اينها را مى گويند صفات فعليه يا صفاتى كه از مقام فعل انتزاع مى شود، مثل خالق، رازق مدبر و امثال اينها كه حكايت از افعال الهى و كيفيت افعال الهى مى كند تا مخلوقى را ما در نظر نگيريم نمى شود گفت خدا آفريننده هست; بايد آفريننده چيزى باشد مثل جهان، انسان، اين كه خدا روزى دهنده هست بايد روزى دهنده يك روزى خوارى باشد، اين بر خلاف صفات ذاتى مثل حيات است; وقتى مى گوييم خدا زنده است، نمى شود پرسيد زنده چيه؟ زنده چى ندارد ديگر، خدا زنده است. پس حيات يك صفت ذاتى است. اما آفريننده، آفريننده جهان بايد باشد تا جهانى نباشد آفرينش در كار نيست. تا اسم فاعلش بشود آفريننده. بله اگر در مفهوم آفريننده قدرت را فرض كنيم بگوييم منظور از آفريننده يعنى; كسى كه مى تواند خلق كند و بيافريند اين همان قدرت مى شود. خدا آفريننده جهان است، قبل از خود جهان، يعنى در ذات خودش قدرت بر آفرينش وجود دارد اما آفريدن الان در كار نيست; وقتى آفريدن نبود آفريننده اى هم نيست. اينها متضايف هستند جايى آفريننده هست كه آفريدارى باشد، وقتى آفريده اى نباشد آفرينش و آفريننده هر چند به عنوان آفريننده در ذاتش هست اما اين صفت هنوز تحقق پيدا نكرده مگر به عنوان قدرت بر آفرينندگى. كه باز بر مى گردد به صفات ذات به اين لحاظ در كتب الهى و علم كلام صفات را تقسيم كردند به صفات ذاتى و صفات فعلى; بعد از اين تقسيم بحث درباره پاره اى از صفات شده كه آيا اينها از صفات ذات است يا صفات فعل; صفاتى است كه از ذات خدا انتزاع مى شود يا از مقام فعل انتزاع مى شود از جمله صفت مريد بودن و اراده داشتن و ديگر صفت متكلم بودن و سخن گفتن است. از قديم ترين بحثهايى كه در علم كلام مطرح هستند همين بحث از كلام خدا است و حتى بعضى گفته اند بحث علم كلام و علم كلام گفتن از اين جا شروع شده; بحث درباره كلام خدا، كه آيا كلام خدا قديم است يا حادث. آيا كلام خدا از ذات خدا انتزاع مى شود يا از مخلوق انتزاع مى شود. دنبالش درباره اين كه قرآن حادث است يا قديم بحث شده; بحثى بسيار داغ بين متكلمين اهل تسنن و اشاعره و معتزله بود. يك دسته مثل اشاعره معتقد بودند كه قرآن قديم است كلام خدا و از صفات ذات خداست. قرآن كه كلام خداست پس قديم است; در مقابلشان معتزله سخت موضع گيرى مى كردند كه كلام خدا حادث است، مخلوق است و قرآن قديم نيست و حتى كار به جايى مى رسيد كه بر سر اين مسأله همديگر را تكفير مى كردند. به هر حال بحث درباره اين كه كلام خدا از صفات ذات است يا نه; يا صفات فعل و اراده خدا از صفات ذات است يا صفات فعل، ادامه پيدا كرد تا زمان شكوفايى فلسفه اسلامى; يعنى فلاسفه اى كه با بينش اسلامى مسائل فلسفى را بررسى مى كردند در خود فلاسفه اسلامى هم باز كمابيش در مورد اين مسأله اختلاف و كشمكشهايى باقى ماند تا اين كه كم كم مسائل پخته تر و قابل پذيرش بيشتر گرديد. معمولاً فلاسفه مى گفتند: اراده خدا همان علم خدا به اصلح است. اين كه مى گوييم خدا اراده كرده كه فلان كار را انجام دهد; يعنى مى دانسته كه فلان كار اصلح و احسن است. اراده را به علم به نظام احسن تفسير مى كردند و علم را از صفات ذات مى دانستند. طبعاً اراده هم مى شد از صفات ذات، گاهى كلام خدا را هم بر مى گرداند به علم كه آن هم از صفات ذات است و طبعاً شكل صفات ذاتى را به خود مى گيرد بعضى هم در مقابلش مى گفتند نه، اينها از صفات فعلى است. اين اشاره اى بود به تاريخچه مسأله و اختلافاتى كه از اين نظر بين صاحب نظران هست.
اگر كسى بخواهد از مشى فلسفى و طرح مسائل در سطح خالص فلسفى صرف نظر كند و از ديدگاه قرآن مسأله را بررسى كند بايد درباره اراده و كلام چه بگويد.
اگر كسى اراده را به معناى علم بگيرد چون علم از صفات ذات است و اراده هم از صفات ذات مى شود. كلام نيز اگر حقيقتش علم خدا باشد چون علم از صفات ذات است اين هم مى شود از صفات ذات. ولى آيا اراده و كلامى كه در قرآن وارد شده حكايت از همين معنا مى كند يا نه نظر قرآن چيز ديگرى است؟ ما اگر از بحثهاى عقلى كه فلاسفه كردند به آن روش و اسلوب خاص خودشان صرف نظر كنيم و با متد تفسير و شناختن مفاهيم قرآن وارد شويم. بدون شك اراده در قرآن به صورت فعل ذكر شده و بايد از صفات فعل شمرده شود: اذا اراد الله شيئاً انما امرهو اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون; آيا مى شود درباره صفات ذات در قالب جملات شرطى يا زمانى سخن گفت؟ يعنى مى شود گفت، هنگامى كه خدا حيات دارد يا حيات داشت مثلاً فلان كار را انجام داد؟ خير زيرا حيات عين ذات خداست و در قالب جمله زمانى و شرطى نمى گنجد. درست است كه ما آنچه را زمانى هست و مفاد زمانى دارد در رابطه با خدا منسلخ از زمان مى كنيم; يعنى قيد زمانش را حذف مى كنيم اما خود اسلوب سخن در مورد صفات ذات با صفات فعل فرق مى كند. بايد يك سطحى داشته باشد كه يك جمله اى در قالب جمله شرطى و با در قالب جمله زمانى بگنجد.
پس مفاد آياتى كه اراده و سخن را به خدا نسبت داده صفات فعل را مى رساند. حالا اين فعل از نظر انتساب به خدا زمان ندارد و منسلخ از زمان است. بايد توجه داشت كه فعل است و منسلخ از زمان، نه ذات خدا پس به حسب تعبيرات قرآنى اراده و كلام دو صفت فعل هستند و خدا مى فرمايد: و كلم الله موسى تكليما; تكلم خدا با حضرت موسى يا با ساير پيامبران يا ملائكه، اين از مقام فعل انتزاع مى شود; يعنى وقتى ملائكه اى باشد تا يك چيزى را از ناحيه خدا تلقى كند و بفهمد آن وقت مى شود گفت: قال له (با او صحبت كرد - به او گفت) اما تا يك شنونده اى نباشد سخن مطرح نمى شود پس كلام هم از صفات فعل است. ولى جاى يك نكته در اين جا باقى است و آن اين كه اين صفات همه از يك منشا ذاتى سرچشمه مى گيرند. مثلاً: آفريدن از قدرت سرچشمه مى گيرد; تا قدرت به آفرينش نباشد آفريدنى تحقق پيدا نمى كند. اراده كه تحقق پيدا مى كند از خدا و از مقام فعل به دست مى آيد، جايش مقام فعل الهى هست. اين آيا منشأى در ذات دارد يا نه؟ البته منشا دارد. آن منشا ذاتى چيست؟؟ آيا همان طور كه فلاسفه فرموده بودند، منشا اراده، علم به اصلح است يا منشا اراده چيز ديگرى است؟ البته اگر بخواهيم بحث را به صورت فنى و گسترده مطرح كنيم متناسب با اين جا و درس معارف قرآن نيست. يك بحثى است فلسفى. اما اشاره مى كنم براى كسانى كه در اين مسأله مطالعاتى دارند به اين نكته توجه كنند كه منشا اراده، محبت است و محبت از صفات ذات خدا محسوب مى شود. و اتفاقاً خود كلمه اراده گاهى به معناى محبت استفاده مى شود در خود قرآن هم داريم: تريدون عرض الدنيا و الله يريد الاخرة; شما كالاى دنيا را دوست مى داريد; خدا آخرت را براى شما دوست مى دارد. فعلى كه در اين جا استعمال شده (تريدون) مصدرش اراده است. شما دنيا را اراده داريد و خدا آخرت را اراده دارد. اين اراده آيا همان اراده الفعل است يا نه اين اراده معناى ديگرى دارد. اراده آن جا كه به معناى تصميم گرفتن است در مورد كار استفاده مى شود. من اراده كردم كه از جايم برخيزم. متعلق اراده فعلى است كه از من صادر مى شود اما مى شود گفت من اراده دارم اين ميكروفون را. اراده به ميكروفون تعلق نمى گيرد. تصميم شخص بر كار خودش تعلق مى گيرد. اگر اين اراده كه در اين آيه ذكر شده به معناى تصميم گرفتن و اراده انجام كار باشد متعلقش بايد كار باشد. تصميم گرفتم كه اين كار را انجام بدهم اما مى گويد شما اراده داريد دنيا را، دنيا مگر فعل شما هست پس به معناى ديگريست; يعنى دوست مى داريد، دلتان مى خواهد اتفاقاً كلمه خواستن از فارسى، درست مثل عربى دو معنا دارد. يكى خواستن به معناى تصميم گرفتن بر انجام كارى; مثلاً مى گوييم همين كه خواستم از جايم بلند شوم ديدم كه نمى توانم; همين كه خواستم اين جا اراده كردم. اما خيلى چيزها را من مى خواهم; يعنى دوست دارم; دلم مى خواهد. اراده هم در عربى دو جور است گاهى به معنى دوست داشتن، رضايت داشتن، پسنديدن و خرسند بودن است و گاهى به معناى تصميم گرفتن و اين بى جهت نيست جهتش اين است كه تصميم هم از يك محبتى و رضايتى سرچشمه مى گيرد. چيزى را آدم تصميم مى گيرد، انجام دهد پس تصميم مى گيرد كه انجام دهد پس بين تصميم گرفتن و دوست داشتن، ميل داشتن، رضايت داشتن، ارتباطى هست. منشا فعل علم نيست البته علم هم از لوازم آن است تا آدم آگاهى نداشته باشد كارى اختيارى انجام نمى دهد. اما متناسب با مفهوم خواستن و اراده كردن دوست داشتن و دلخواه بودن است. نه با دانستن، از دانستن، خواستن در نمى آيد اما دلخواه بودن نتيجه اش تصميم بر انجام آن است. به هر حال به نظر ما اراده از صفات فعل است منشاش اراده ذاتى، به معناى محبت است و به تعبير ديگر اراده را به يك اعتبار مى توان از صفات فعل دانست و به يك اعتبار از صفات ذات به معناى تصميم بر انجام كار از صفات فعل است و به معناى آن منشا ذاتى كه در ذات الهى هست يعنى محبت، رضايت، از صفات ذات است. و منشأ اراده به نظر ما علم نيست به نظر ما بر خلاف بسيارى از فلاسفه البته اين كه منشا اراده، محبت است و به محبت باز مى گردد. از بعضى كلمات صدرالمتالهين استفاده مى شود. ما براى اين كه اداى حق ايشان را كرده باشيم بايد بگوييم در بعضى جاها ايشان به اين مسأله توجه داشته اند گو اين كه در بعضى جاها اراده را به معناى علم به اصلح به كار برده اند. اما مهم اين است كه ايشان به اين مسأله متوجه بوده و بايد بگويم، اين مطلب را كه عرض كردم اراده به يك لحاظ از صفات فعل است و به يك لحاظ از صفات ذات، از مرحوم علامه طباطبايى (رضوان الله عليه) داريم ايشان بودند كه مى فرمودند: اراده را هم مى شود از صفات فعل گرفت و هم مى توان از صفات ذات; به يك اعتبار از صفات فعل است و به يك اعتبار از صفات ذات. خوب، حالا وقتى مى گوييم خدا انجام كارى را اراده كرد، اين يعنى چه؟ تصميم گرفتن در ما يك امرى است ضرورى مسبوق، با يك مقدماتى، وقتى ما مى خواهيم تصميم به انجام كارى بگيريم كار را برانداز مى كنيم مى سنجيم، مى گوييم چه خوبيهايى دارد چه بديهايى دارد و پس از اين كه تصميم گرفتيم كارى را انجام بدهيم مى گوييم اراده كرديم. اما درباره خداوند متعال، خدا مى فرمايد: وقتى خدا انجام كارى را اراده كرد، به او مى گويد: باش. گفتيم كه كلماتى مانند وقتى و هنگامى در مورد خدا معنا ندارد و تعبير «اذا» در مورد خدا فقط رابطه انتزاعى را مى رساند و مفهوم زمان ندارد. چنانكه افعال در مورد خدا منسلخ از زمان است. از آن جهت كه انتساب به ذات مقدس الهى دارد، زمانى نيست پس به چه لحاظ مى گوييم هنگامى كه خدا اراده كرد؟ گفتيم در مورد صفات فعل از آن جهت كه از مقام فعل انتزاع مى شود و تعلق دارد به چيز زمانى به اين لحاظ مى شود زمانى باشد. اراده خدا چون از مقام فعل انتزاع مى شود بدين لحاظ كه از صفات فعل است تنزع از رابطه بين خدا و فعلش. وقتى ما لحاظ مى كنيم كه اين فعل بر خلاف ميل خدا تحقق پيدا نكرده، خدا هم راضى به انجام فعل بوده، بعد مى گوييم، فاعلى كه فعل را مى داند راضى هم هست وقتى انجام مى دهد پس اراده كرده كه انجام مى دهد. اين مفهوم اراده، مفهومى كه از مقام فعل انتزاع مى شود از آن جهت كه عقل ملاحظه مى كند كه خدايى هست; عالم و راضى به انجام كارى است، تحت فشار نيز واقع نشده، كسى او را مجبور نكرده; مايل بوده است كه انجام بگيرد. ـ البته كلمه مايل و راضى و همه اينها بايد تفسير صحيح بشود. ـ وقتى اين را در نظر گرفتيم مى گوييم خدا اراده كرده است. شما وقتى يك كارى را انجام مى دهيد در حالى كه دوست داشتيد، خودتان مى خواستيد، كسى به شما تحميل نكرده، پس خواستيد و اراده كرديد، انجام داديد همين طور در مورد افعال الهى هم مفهوم اراده را از اين لحاظ انتزاع مى كنيم و در مقام فعل، پس وقتى مى گوييم كه اراده خدا در يك زمانى است ـ يا توضيح قبلى روشن مى شود توضيحى كه در جلسه قبل دادم ـ نه اين كه از آن جهتى كه انتساب به ذات خدا دارد در زمان واقع مى شود بلكه از آن جهتى كه متعلق اراده امر زمانى است. اراده چه چيزى؟ اراده كى؟ امر زمانى چون متعلق اراده امر زمانى است مى توانيم اراده را هم به صورت فعل زمان بيان كنيم به لحاظ تعلقش به امر زمانى، اما اگر به لحاظ انتسابش به ذات خداوند در نظر يگيريم بايد فعل را منسلخ از زمان بكنيم.
قيد زمانيش را حذف كنيم، به همان بيانى كه در جلسه قبل گفتم. پس حقيقت اراده خدا چيست؟ حقيقت اراده خدا اين است كه آنچه را خدا انجام مى دهد تحت جبر و فشار و قهر ظاهرى نيست; دوست دارد و انجام مى دهد. بعد در بحثهاى بعدى در مورد اين كه خدا چه چيز را دوست دارد آنچه را در عالم واقع مى شود چگونه متعلق اراده خدا هست انشاءالله بحثهاى ديگرى خواهيم داشت. مقدارى هم درباره كلام الهى صحبت بكنيم، كه وقتى خدا اراده كرد كارى را انجام دهد به او مى گويد باش; درباره كلام الهى در موارد ديگر، آن جايى كه مخلوقى شنوا هست، قدرت فهم و درك شنيدن دارد، وقتى خدا چيزى را به او القاء فرمود، كارى كرد كه او اين معنا را درك كند، مى توانيم بگوييم خدا به او گفت او هم شنيد. حالا گفتن و شنيدن هر موجودى متناسب با خودش است. مطلبى را از ديگرى تلقى كنند ـ معمولاً با گوش تلقى مى كنند ـ يك كسى به ايشان مى گويد، آنها هم مى شنوند ... صوتى را مى شنوند; اگر خدا صورتى را خلق كند كه اين صوت پرده گوش ما را مرتعش كند آنچنان كه از سخن يك انسانى ما مطلبى را تلقى مى كنيم; مى شود گفت خدا با انسان سخن گفته. انسان وقتى با انسان ديگر سخن مى گويد چه كار مى كند يك ارتعاشى در هوا ايجاد مى كند; ارتعاش خاصى به گوش ديگرى مى رسد; پرده گوش او را مرتعش مى كند; طبق قرارداد از اين ارتعاشات معانى خاصى به ذهنش مى آيد. خوب اگر خدا صوتى را ايجاد كرد كه عيناً مثل يك صوت انسانى، ارتعاش خاصى در هوا ايجاد كند و طبق قرارداد هم، همين معنايى از اين كلام فهميده مى شود در ذهن او بيايد .. جا دارد بگوييم خدا با او سخن گفته. پس ممكن است كلام به صورت خلق صوت باشد من نمى گويم حتماً اين طور هست مى گويم اگر اين طور باشد كلام او صادق است. فرض كنيد حضرت موسى در كوه طور از ناحيه آن درخت، ـ درختى كه نور در آن بود ـ صدايى شنيد: انى انا الله رب العالمين; فرض كنيد صوتى در آن به وجود آمد و گوش حضرت موسى را مرتعش كرد. ـ فرض كنيد اين طور بوده - اگر صوتى را خدا در آن جو آفريد اين سخن خدا با حضرت موسى بود; بر او صادق است كه خدا با موسى سخن گفت. اگر جوى ديگرى باشد كه درست به آن آشنا نيستيم; اگر يك موجودات ديگرى باشند كه وسيله تفهيم فهمشان گوش و صوت و امواج صوتى نباشد; اگر ملائكه وسيله شنيدنشان گوش جسمانى و هوا نباشد; آنها يك جور ديگر وجودى داشته باشند; حالا چه مادى و چه مجرد ما كه حقيقت اينها را نميدانيم و خدمتشان نرسيديم. اگر كسى ملائكه را هم ببيند باز حقيقت ملك را شايد درك نكند. آن تبل ملك هست كه ببيند بنابراين ما نمى توانيم بفهميم كه سخن گفتن خدا با ملائكه به چه صورت است آنها چه جورى چيزى را مى فهمند; مطلبى را از ديگرى تلقى مى كنند، ما قضاوتى نمى توانيم در اين باره داشته باشيم كه آيا سخن گفتن با ملائكه هم بايد با خلق صوت باشد؟ اگر داراى گوش جسمانى نباشند و در نتيجه ارتعاشات هوا بر گوش آنها تاثيرى نداشته باشد موضع تفهيم و تفهم در آنها به صورت ديگرى است و سخن گفتن خدا با آنها بهوسيله خلق صوت نخواهد بود خدا با آنها كارى مى كند كه بفهمند حالا چه كار مى كند؟ چون ما نه ملائكه اش را مى شناسيم و نه آن طور كه بايد و شايد خدا را، نمى توانيم بفهميم كه سخن خدا با آنها چگونه است. همين اندازه مى توانيم بفهميم كه خدا متناسب با هر كسى كارى انجام مى دهد كه مقصودش را به او بفهماند. با انسان ممكن است به صورت خلق صوت باشد حال صوت هم به صورت مادى جسمانى يا صوت برزخى احتمالاً و يا به صورتهاى ديگر.
به هر حال آن وسيله اى كه خدا مقصود خودش را به ديگرى با وسيله اى القاء مى كند آنچنان كه اگر موجودى جسمانى باشد بهوسيله صوت تلقى خواهد كرد. ... پس در چنين موردى بايد شنونده اى باشد، قدرت درك مطلب را هم داشته باشد; در شرايط خاص اين مطلب را دريافت كند; آن وقت مى گوييم خدا گفت و او هم شنيد: اذ قال ربك للملائكة انى جاعل فى الارض خليفه; خدا به ملائكه فرمود ملائكه هم شنيدند; اما چه جور گفت; يعنى خدا دهانى دارد، صوتى از آن خارج مى شود العياذ بالله، خدا جسم نيست; يعنى صوتى را خلق ميكند؟ ممكن است در بعضى جاها تكلم خدا به صورت خلق صوت باشد; اما براى آن كسى كه شنيدنش به وسيله امواج هواست اما اگر يك موجودى كيفيت تفهيم و تفهم او به وسيله گوش جسمانى و هوا نباشد و شنيدنش هم به صورت ديگر خواهد بود چه جور؟ نمى دانيم; سندى نداريم كه ما همه چيز را بدانيم: و ما اوتيتم من العلم الا قليلا; همين كه درباره آنچه نمى دانيم صريحاً بگوييم نمى دانيم. خدا فرمود با ملائكه سخن گفته; ملائكه چى هستند؟ چگونه مى شنوند، خدا چگونه با آنها سخن مى گويد؟ نمى دانيم. همين اندازه مى دانيم خدا مقصودش را به ملائكه يك جورى فهمانده اما چه جور نمى دانيم. بايد ملائكه با پيغمبر اكرم(صلى الله عليه و آله) سخن مى گويند نمى دانيم. اگر مى شناختيم، مى فهميديم ملائكه چه سنخى هستند; مى دانستيم آنها هم دهان و زبان و شش و ريه و اينها را دارند و حنجره دارند آن وقت مى فهميم كه سخن گفتنشان هم مثل ماست. اما اگر ملائكه جور ديگرى بودند. سنخ وجودشان جور ديگرى بود آن وقت حرف زدنشان هم جور ديگرى خواهد بود، كدام هست؟ نمى دانيم خوب اينها در جايى كه شنونده اى باشد و قدرت تفاهم هم داشته باشد آن وقت بگوييم خدا گفت و او شنيد موجودى كه هنوز نيست و خدا مى خواهد ايجادش كند چگونه به او مى گويد باش او هم مى فهمد و مى گويد چشم; به وجود مى آيد: انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن; وقتى خدا يك چيزى را خواست ... آيا چيزى است، كه هست؟ چيزى كه هست كه ديگر ايجادى ندارد. وقتى خواست چيزى را به وجود بياورد به آن چيز مى گويد باش. آن چيز كه هنوز چيزى نيست كه چيز باشد. به كى مى گويد باش؟ خدا وقتى چيزى را خواست به او مى گويد باشد; خوب بايد يك چيزى باشد كه به او بگويد باش، اگر هست كه هست، ديگر به او بگويند باش كه چه بشود؟ براى دوامش، بقايش، به وجودت ادامه بده; وقتى نيست پس به كى مى گويد باش پس اين كلام خدا در اين جا با ساير كلامها فرق دارد. در مورد سخن گفتن خدا با ملائكه با حضرت موسى يا ساير انبيا به يكى از صورتهايى كه عرض كردم يا خلق صوتها صورتهايى كه ما نمى فهميم تحقق پيدا مى كند. اما در آن جايى كه هنوز موجودى نيست سخن گفتن خدا با او به چه شكلى است. اين جا سخن گفتن با او به صورت سخن گفتن حقيقى نيست. اگر واقعاً سخنى در كار هست معناى سخن اين نيست كه گوينده و شنونده و واسطه اى بين اينها باشد، هوايى بين گوينده و شنونده در مورد انسان مثلاً يا حيوانات كه آنها هم بهوسيله امواج صوتى مى شنوند كمابيش سخنى هم دارند. اما اگر فقط گوينده هست يا فرض كنيد صوتى هم هست اما شنونده اى نيست آيا اين جا مفهوم گفتن، سخن گفتن، تكلم كردن صدق مى كند؟ شما در اطاق خودتان نشسته ايد يك موجودى را تصور مى كنيد كه صد سال ديگر به وجود مى آيد مى توانيد بگوييد من با آن موجودى كه صد سال ديگر تحقق پيدا مى كند با او سخن گفتم؟ اين نيست كه با او سخن بگوييد; ممكن است شما به عنوان حديث نفس يا تحليل، يك كسى را تصور كنيد كه با او حرف بزنيد بگوييد به تو مى گويم چنين كن، چنان كن، اما اين سخن گفتن حقيقى نيست; اين اداى سخن گويى است والا سخن گفتن واقعى اين است كه شنونده اى در كار باشد و شما مطلبى را به او بفهمانيد. بگويم اى انسانى كه صد سال آينده به وجود مى آيى تو بايد چنين باشى. نه هيچوقت او صداى شما را مى شنود و نه اين پيام شما به او مى رسد. مگر اين كه جايى مرقوم بفرماييد; يا ضبط صوتى باشد امواج صوتى شما را به او بفهماند. والا اين سخن اراده نشده اين يك تعبير استعارى است. جاهاى ديگر كلام خدا كلام حقيقى است يا با انسان يا با ملائكه يا موجود ديگرى اما اين جا تعبير كنايى است يا استعارى فرق بين كنايى و استعارى چيست؟ بحثهاى ادبى نمى خواهم بكنم. بعنى اين جمله براى اين گفته شده كه بين اراده خدا و تحقق چيزى فاصله اى نيست; شرطى نيست; گفتن همانست و تحقق يافتن همان. كنايه آيه از اين است كه وقتى خدا اراده كرد كارى را انجام بدهد، ديگر معطلى ندارد. مشروط به چيزى نيست كار خدا از آن جهت كه كار اوست احتياج به وسايل ندارد; او محتاج نيست; احتياج هر چه هست مال اين طرف است. كه در وقت ديگرى توضيح خواهيم داد ـ انشاءالله ـ اين تعبير براى افاده اين مطلب است كه اراده خدا همان و تحقق يافتن همان; و گرنه كلام حقيقى در اين جا تصور ندارد; معقول نيست بگوييم خدا با يك موجودى كه نيست سخن مى گويد. معناى سخن گفتن بطور حقيقى در اين جا اصلاً جا ندارد مثل اين كه شما بگوييد، غذايى كه نيست من آن را خوردم، خوردن معنايش اين است كه چيزى باشد كه آدم ببلعد; نمى شود گفت غذايى كه نيست مى خورم. مفهوم خوردن به معناى حقيقيش در اين جا صادق نيست مگر بطور استعاره. فرض كنيم كه تشبيه يا تعبير كنايى به يك لحاظهايى به كار رود. و گرنه همان طور كه خوردن حقيقى بى ماكول نمى شود، گفتن حقيقى هم بى شنونده نمى شود. گفتم، به كى گفتى؟ كسى نيست هنوز، وقتى به وجود آمد آن وقت مى شنود پس گفتنش هم همان وقت است. گفتن بدون شنونده نمى شود پس منظور از اين سخن خدا در اين جا يك تعبير كنايى است، كنايه از اين كه اراده خدا يك اراده اى است نافذ، هيچ قيد و شرطى ندارد. تخلف بردار نيست. اين چيزى است كه از كلام خدا در اين جا به دست مى آيد. در يك جمله هم اين مطلب را اشاره بكنم كه گفتيم كار خدا مقيد به چيزى نيست متوقف بر چيزى نيست خدا احتياج به اسباب و وسايل ندارد خوب اين سؤال پيش مى آيد كه آيا خدا چيزهاى اين عالم را بدون واسطه خلق مى كند يا با واسطه؟ بدون شك اشياى اين عالم تحت يك نظام على و معلولى و سببى و مسببى تحقق پيدا مى كند. حرارت بهوسيله خورشيد تحقق پيدا مى كند. باران بهواسطه ابر تحقق پيدا مى كند. اگر ابرى نباشد باران نخواهد بود; ابر هم بهوسيله باد به حركت در مى آيد و الى آخر همه پديده هاى اين جهان بهوسيله اسبابى و ابزارى و وسايطى تحقق پيدا مى كند. آيا اينها مشروط به اين اسباب نيستند؟ اگر پدر و مادر نباشد آيا انسان به وجود مى آيد؟ مگر يك فرد استثنايى كه خدا ـ مثل حضرت عيسى ـ بدون پدر و مادر به وجود مى آورد. آيا وجود پدر و مادر دخالت ندارد در پيدايش فرزند؟ البته دارد. پس خدا بهوسيله و از راه پدر و مادر فرزند را به وجود مى آورد. پس اين كار خدا مشروط است به وجود پدر و مادر. حرارت مشروط است به وجود خورشيد و نور و همچنين اگر اين جور است پس كار خدا مشروط شد. پس خدا براى انجام كارى احتياج به وسيله دارد اگر اين وسيله نباشد كار خدا تحقق پيدا نمى كند. پس خدا محتاج شد، احتياج به اسباب دارد. فعل خدا هم مشروط شد جواب اين مسأله چيست؟
جوابش اين است: براى پيدايش يك معلول كه گاهى شرايطى لازم هست اين شرايط دو دسته هستند: يك دسته شرايط فاعليت فاعل است; يعنى تا اين شرط تحقق پيدا نكند فاعل قدرت بر انجام كار ندارد; يك دسته شرايط قابليت قابل هستند اين تعبير را بد نيست كه به خاطر بسپاريد. شرايط يك پديده، به دو دسته تقسيم مى شود، شرايط فاعليت فاعل و شرايط قابليت قابل.
استاد وقتى مى خواهد درس بگويد شرطش اين است كه خودش آن درس را خوانده باشد; بلد باشد آن درسى را كه مى خواهد بگويد. درس دهنده كيست؟ استاد، آن فاعل است. فعل چيست؟ تدريس; تدريس كى تحقق پيدا مى كند؟ آن وقتى كه استاد خودش آن درس را بلد باشد; شرط اين كه استاد بتواند خوب درس بگويد اين است كه آن كتاب را خوب خوانده باشد. آن علم را خوب آموخته باشد. اين شرط، شرط چيست؟ شرط فاعليتِ فاعل است; يعنى استاد براى اين كه استاد باشد، و درس بگويد احتياج به آن دارد. اگر اين علم را نياموخته باشد نمى تواند تدريس كند. اين شرط وجود او را كامل تر مى كند اين شرط فاعليت فاعل است. اما يك وقت هست تدريس براى كسانى كه جمعتيشان زياد است در يك كلاس هستند بايد بهوسيله بلندگو انجام بگيرد. اگر بلندگو نباشد تدريس تحق پيدا نمى كند. افرادى از محصلين كه در انتهاى كلاس نشسته باشند صداى استاد را نمى شنوند و تدريس تحقق پيدا نمى كند. اگر بخواهد تدريس در اين جا تحقق پيدا كند وجود بلندگو لازم است. شرط تحقق تدريس براى يك همچين كلاسى كه تعداد زيادى دانش آموز دارد اين است كه بلندگو باشد. اين بلندگو قدرت استاد را در تدريس زياد نمى كند; قدرتش همان است كه درس را بلد باشد و بتواند بيان كند; آنچه مربوط به استاد است همين است اما براى اين كه شاگرد از اين درس استفاده كند بايد يك ابزارى در كار باشد. اين ابزار، ابزارى است كه قابليت قابل را زياد مى كند نه فاعليت فاعل را. كمالى بر وجود فاعل نمى افزايد. شرطى براى تحقق كمال نسبت به پذيرنده، گيرنده، فراهم مى كند نه نسبت به گوينده، نقصى در تدريس مدرس نيست. قابل احتياج دارد به يك وسيله اى كه درس او را تلقى كند به اين كه فاعل براى القاى درسش به ابزار احتياج دارد. البته اين مثال با تمام جهاتش تطبيق بر مورد بحث نمى كند فراموش نكنيد كه هميشه مثال از يك جهت مقرب است و از جهات ديگر ممكن است مبعد باشد. ذهن شما نرود سراغ اين كه خوب اگر استاد صدايش را بتواند بلندتر بكند ديگر احتياجى به بلندگو نخواهد بود باز برمى گردد به نقض استاد. اما در واقع بلندگو نمى آيد صداى استاد را بلند كند صداى استاد همان است كه هست، اين وسيله اى است كه موج صوتى را به طرف برساند به هر حال، مخل مثال، اين نيست كه استاد نقصى در صدايش هست، جهت تمثيل قدرت بر تدريس و تفهيم است مطلب را مى داند و مى تواند بيان كند و نقصى در آن نيست، ولى با اين وجود تدريس نسبت به آن شاگردى كه دور است تحقق پيدا نمى كند مگر به وسيله ابزار. باز هم در مثال ممكن است جهات متعدد ديگرى هم باشد توجه شما روى اين جهت باشد كه يك وقت استاد بلد نيست درس بگويد; بايد مطالعه كند تا بتواند بگويد يا نه خودش بلد هست قدرت تبيين ندارد، بيان ندارد، بيانش الكن و ناقص است اين يك جور شرط است براى تدريس كه استاد بايد واجد يك صفتى و كمالى باشد تا بتواند اين كار را انجام دهد. اين شرط فاعليت فاعل است. يك وقت هست كه گيرنده نقص دارد براى اين كه نقص او بر طرف شود شرايطى لازم است اين ديگر ربطى به القاء كننده ندارد.
شرط قابليت قابل. اگر خاك بخواهد به صورت انسان در بيايد بايد مراحلى را بگذراند; بايد شرايطى در آن جمع شود، اگر غذا سبزى، گوشت بخواهد به صورت خون بدن شما در بيايد بايد مراحلى را بگذراند. تغييراتى در آن به وجود بيايد كه بعد به صورت خون در آيد بعد هم به عضله بدن تبديل شود. اين شرط مال چيست؟ شرط مال ماده است. فرض اين كه اين ماده بدين حد برسد اين است كه اين نقطه هاى واسطه را طى كند مثلاً شرط اين كه شما از شهرى به شهر ديگر برسيد، اين است كه آن راه را بپيماييد، حالا يا با پا يا اتومبيل يا هر چيز ديگرى. اين شرط مربوط به ماده مى شود. تحولات ماده اين شرايط را دارد. در خدا نقصى نيست. اگر خدا بخواهد خاك را تبديل به انسان بكند مى بايد خاك را وارد مراحلى كند اين مراحل طى بشود تا بدان جا برسد; اگر خدا بخواهد شما از تهران به قم ببرد بايد شما را از مراحلى بگذراند تا به آن جا برساند; سير دادن است. مى گوييم خدا مى تواند بدون اين كه اين مراحل را طى كنيم برساند به آن جا، فرضش، فرض غلطى است. اگر حركت دادن، سير دادن، رساندن هست پس بدون گذشتن از نقطه هاى وسط نمى شود; فرضش فرض غلطى است. بله مى تواند بگويد كه آيا خدا مى تواند من را در آن جا بيافريند اين ممكن است. اما اين كه اين موجود را تبديل به آن كند از اين نقطه به آن نقطه برساند اين بايد مراحل واسط را بگذراند اين نقص در قدرت خداست نيست. فرض شما چيزى است كه مشتمل تحول است و هر تحول شرايط و اسبابى را اقتضاء مى كند به عبارت ديگر يك وقت هست خدا مى خواهد موجودى را بيافريند كه مسبوق به شرايط گذشته و مقرون به شرايط فعلى نيست; موجودى است مجرد از ماده گذشته و شرايط زمانى و مكانى. خدا قدرت دارد و اين موجود را مى آفريند. اما چنين موجودى موجود مادى نخواهد بود. چون موجود مادى بدون سابقه مادى و گذشتن از يك مرحله به مرحله ديگر تحقق پيدا نمى كند. چنين چيزى موجودى است مجرد. آن جور موجودات خدا، تا بى نهايت آفريده. اگر ملائكه چنين باشند در نهج البلاغه خوانده ايد كه خدا آسمانها را پر كرده از ملائكه حالا منظور از آسمان در اين جا چيست؟ و ملائكه چه هستند؟ چيزى شبيه به اين راجع به مجرد است (اگر ملائكه مادى باشند) مى شود گفت: يعنى آنچه شما فرض كنيد موجودى كه احتياج به ماده ندارد و امكان وجود هم داشته باشد خدا بخل نكرده آنها را آفريده خيالتان از اين جهت راحت، در آسمانها جاى يك قدمى نيست مگر اين كه فرشته اى مشغول ركوع يا سجود است. در نهج البلاغه است تا آن چه دلتان بخواهد خدا مجردات آفريده و ملائكه هم آفريده، آنها موجوداتى هستند كه از سنخ موجودات اين جهانى و مادى كه ما آشنا هستيم داراى سير و تحول از مرحله اى به مرحله ديگر نيستند. آنها وجودشان دفعى است و كمالاتشان هم بالفعل در آنها موجود است.
خوب از اين مرحله گذشت آيا عالم ماده خلق مى شود يا نمى شود؟ اگر عالم ماده را خدا بخواهد خلق كند; يعنى عالمى توام با حركت، عالمى در بستر زمان و مكان به معناى صحيحش; يعنى مشتمل بر ابعاد زمانى و مكانى.
منبع: پایگاه آیت الله محمد تقی مصباح یزدی( دامت برکاته)
اگر كسى بخواهد از مشى فلسفى و طرح مسائل در سطح خالص فلسفى صرف نظر كند و از ديدگاه قرآن مسأله را بررسى كند بايد درباره اراده و كلام چه بگويد.
اگر كسى اراده را به معناى علم بگيرد چون علم از صفات ذات است و اراده هم از صفات ذات مى شود. كلام نيز اگر حقيقتش علم خدا باشد چون علم از صفات ذات است اين هم مى شود از صفات ذات. ولى آيا اراده و كلامى كه در قرآن وارد شده حكايت از همين معنا مى كند يا نه نظر قرآن چيز ديگرى است؟ ما اگر از بحثهاى عقلى كه فلاسفه كردند به آن روش و اسلوب خاص خودشان صرف نظر كنيم و با متد تفسير و شناختن مفاهيم قرآن وارد شويم. بدون شك اراده در قرآن به صورت فعل ذكر شده و بايد از صفات فعل شمرده شود: اذا اراد الله شيئاً انما امرهو اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون; آيا مى شود درباره صفات ذات در قالب جملات شرطى يا زمانى سخن گفت؟ يعنى مى شود گفت، هنگامى كه خدا حيات دارد يا حيات داشت مثلاً فلان كار را انجام داد؟ خير زيرا حيات عين ذات خداست و در قالب جمله زمانى و شرطى نمى گنجد. درست است كه ما آنچه را زمانى هست و مفاد زمانى دارد در رابطه با خدا منسلخ از زمان مى كنيم; يعنى قيد زمانش را حذف مى كنيم اما خود اسلوب سخن در مورد صفات ذات با صفات فعل فرق مى كند. بايد يك سطحى داشته باشد كه يك جمله اى در قالب جمله شرطى و با در قالب جمله زمانى بگنجد.
پس مفاد آياتى كه اراده و سخن را به خدا نسبت داده صفات فعل را مى رساند. حالا اين فعل از نظر انتساب به خدا زمان ندارد و منسلخ از زمان است. بايد توجه داشت كه فعل است و منسلخ از زمان، نه ذات خدا پس به حسب تعبيرات قرآنى اراده و كلام دو صفت فعل هستند و خدا مى فرمايد: و كلم الله موسى تكليما; تكلم خدا با حضرت موسى يا با ساير پيامبران يا ملائكه، اين از مقام فعل انتزاع مى شود; يعنى وقتى ملائكه اى باشد تا يك چيزى را از ناحيه خدا تلقى كند و بفهمد آن وقت مى شود گفت: قال له (با او صحبت كرد - به او گفت) اما تا يك شنونده اى نباشد سخن مطرح نمى شود پس كلام هم از صفات فعل است. ولى جاى يك نكته در اين جا باقى است و آن اين كه اين صفات همه از يك منشا ذاتى سرچشمه مى گيرند. مثلاً: آفريدن از قدرت سرچشمه مى گيرد; تا قدرت به آفرينش نباشد آفريدنى تحقق پيدا نمى كند. اراده كه تحقق پيدا مى كند از خدا و از مقام فعل به دست مى آيد، جايش مقام فعل الهى هست. اين آيا منشأى در ذات دارد يا نه؟ البته منشا دارد. آن منشا ذاتى چيست؟؟ آيا همان طور كه فلاسفه فرموده بودند، منشا اراده، علم به اصلح است يا منشا اراده چيز ديگرى است؟ البته اگر بخواهيم بحث را به صورت فنى و گسترده مطرح كنيم متناسب با اين جا و درس معارف قرآن نيست. يك بحثى است فلسفى. اما اشاره مى كنم براى كسانى كه در اين مسأله مطالعاتى دارند به اين نكته توجه كنند كه منشا اراده، محبت است و محبت از صفات ذات خدا محسوب مى شود. و اتفاقاً خود كلمه اراده گاهى به معناى محبت استفاده مى شود در خود قرآن هم داريم: تريدون عرض الدنيا و الله يريد الاخرة; شما كالاى دنيا را دوست مى داريد; خدا آخرت را براى شما دوست مى دارد. فعلى كه در اين جا استعمال شده (تريدون) مصدرش اراده است. شما دنيا را اراده داريد و خدا آخرت را اراده دارد. اين اراده آيا همان اراده الفعل است يا نه اين اراده معناى ديگرى دارد. اراده آن جا كه به معناى تصميم گرفتن است در مورد كار استفاده مى شود. من اراده كردم كه از جايم برخيزم. متعلق اراده فعلى است كه از من صادر مى شود اما مى شود گفت من اراده دارم اين ميكروفون را. اراده به ميكروفون تعلق نمى گيرد. تصميم شخص بر كار خودش تعلق مى گيرد. اگر اين اراده كه در اين آيه ذكر شده به معناى تصميم گرفتن و اراده انجام كار باشد متعلقش بايد كار باشد. تصميم گرفتم كه اين كار را انجام بدهم اما مى گويد شما اراده داريد دنيا را، دنيا مگر فعل شما هست پس به معناى ديگريست; يعنى دوست مى داريد، دلتان مى خواهد اتفاقاً كلمه خواستن از فارسى، درست مثل عربى دو معنا دارد. يكى خواستن به معناى تصميم گرفتن بر انجام كارى; مثلاً مى گوييم همين كه خواستم از جايم بلند شوم ديدم كه نمى توانم; همين كه خواستم اين جا اراده كردم. اما خيلى چيزها را من مى خواهم; يعنى دوست دارم; دلم مى خواهد. اراده هم در عربى دو جور است گاهى به معنى دوست داشتن، رضايت داشتن، پسنديدن و خرسند بودن است و گاهى به معناى تصميم گرفتن و اين بى جهت نيست جهتش اين است كه تصميم هم از يك محبتى و رضايتى سرچشمه مى گيرد. چيزى را آدم تصميم مى گيرد، انجام دهد پس تصميم مى گيرد كه انجام دهد پس بين تصميم گرفتن و دوست داشتن، ميل داشتن، رضايت داشتن، ارتباطى هست. منشا فعل علم نيست البته علم هم از لوازم آن است تا آدم آگاهى نداشته باشد كارى اختيارى انجام نمى دهد. اما متناسب با مفهوم خواستن و اراده كردن دوست داشتن و دلخواه بودن است. نه با دانستن، از دانستن، خواستن در نمى آيد اما دلخواه بودن نتيجه اش تصميم بر انجام آن است. به هر حال به نظر ما اراده از صفات فعل است منشاش اراده ذاتى، به معناى محبت است و به تعبير ديگر اراده را به يك اعتبار مى توان از صفات فعل دانست و به يك اعتبار از صفات ذات به معناى تصميم بر انجام كار از صفات فعل است و به معناى آن منشا ذاتى كه در ذات الهى هست يعنى محبت، رضايت، از صفات ذات است. و منشأ اراده به نظر ما علم نيست به نظر ما بر خلاف بسيارى از فلاسفه البته اين كه منشا اراده، محبت است و به محبت باز مى گردد. از بعضى كلمات صدرالمتالهين استفاده مى شود. ما براى اين كه اداى حق ايشان را كرده باشيم بايد بگوييم در بعضى جاها ايشان به اين مسأله توجه داشته اند گو اين كه در بعضى جاها اراده را به معناى علم به اصلح به كار برده اند. اما مهم اين است كه ايشان به اين مسأله متوجه بوده و بايد بگويم، اين مطلب را كه عرض كردم اراده به يك لحاظ از صفات فعل است و به يك لحاظ از صفات ذات، از مرحوم علامه طباطبايى (رضوان الله عليه) داريم ايشان بودند كه مى فرمودند: اراده را هم مى شود از صفات فعل گرفت و هم مى توان از صفات ذات; به يك اعتبار از صفات فعل است و به يك اعتبار از صفات ذات. خوب، حالا وقتى مى گوييم خدا انجام كارى را اراده كرد، اين يعنى چه؟ تصميم گرفتن در ما يك امرى است ضرورى مسبوق، با يك مقدماتى، وقتى ما مى خواهيم تصميم به انجام كارى بگيريم كار را برانداز مى كنيم مى سنجيم، مى گوييم چه خوبيهايى دارد چه بديهايى دارد و پس از اين كه تصميم گرفتيم كارى را انجام بدهيم مى گوييم اراده كرديم. اما درباره خداوند متعال، خدا مى فرمايد: وقتى خدا انجام كارى را اراده كرد، به او مى گويد: باش. گفتيم كه كلماتى مانند وقتى و هنگامى در مورد خدا معنا ندارد و تعبير «اذا» در مورد خدا فقط رابطه انتزاعى را مى رساند و مفهوم زمان ندارد. چنانكه افعال در مورد خدا منسلخ از زمان است. از آن جهت كه انتساب به ذات مقدس الهى دارد، زمانى نيست پس به چه لحاظ مى گوييم هنگامى كه خدا اراده كرد؟ گفتيم در مورد صفات فعل از آن جهت كه از مقام فعل انتزاع مى شود و تعلق دارد به چيز زمانى به اين لحاظ مى شود زمانى باشد. اراده خدا چون از مقام فعل انتزاع مى شود بدين لحاظ كه از صفات فعل است تنزع از رابطه بين خدا و فعلش. وقتى ما لحاظ مى كنيم كه اين فعل بر خلاف ميل خدا تحقق پيدا نكرده، خدا هم راضى به انجام فعل بوده، بعد مى گوييم، فاعلى كه فعل را مى داند راضى هم هست وقتى انجام مى دهد پس اراده كرده كه انجام مى دهد. اين مفهوم اراده، مفهومى كه از مقام فعل انتزاع مى شود از آن جهت كه عقل ملاحظه مى كند كه خدايى هست; عالم و راضى به انجام كارى است، تحت فشار نيز واقع نشده، كسى او را مجبور نكرده; مايل بوده است كه انجام بگيرد. ـ البته كلمه مايل و راضى و همه اينها بايد تفسير صحيح بشود. ـ وقتى اين را در نظر گرفتيم مى گوييم خدا اراده كرده است. شما وقتى يك كارى را انجام مى دهيد در حالى كه دوست داشتيد، خودتان مى خواستيد، كسى به شما تحميل نكرده، پس خواستيد و اراده كرديد، انجام داديد همين طور در مورد افعال الهى هم مفهوم اراده را از اين لحاظ انتزاع مى كنيم و در مقام فعل، پس وقتى مى گوييم كه اراده خدا در يك زمانى است ـ يا توضيح قبلى روشن مى شود توضيحى كه در جلسه قبل دادم ـ نه اين كه از آن جهتى كه انتساب به ذات خدا دارد در زمان واقع مى شود بلكه از آن جهتى كه متعلق اراده امر زمانى است. اراده چه چيزى؟ اراده كى؟ امر زمانى چون متعلق اراده امر زمانى است مى توانيم اراده را هم به صورت فعل زمان بيان كنيم به لحاظ تعلقش به امر زمانى، اما اگر به لحاظ انتسابش به ذات خداوند در نظر يگيريم بايد فعل را منسلخ از زمان بكنيم.
قيد زمانيش را حذف كنيم، به همان بيانى كه در جلسه قبل گفتم. پس حقيقت اراده خدا چيست؟ حقيقت اراده خدا اين است كه آنچه را خدا انجام مى دهد تحت جبر و فشار و قهر ظاهرى نيست; دوست دارد و انجام مى دهد. بعد در بحثهاى بعدى در مورد اين كه خدا چه چيز را دوست دارد آنچه را در عالم واقع مى شود چگونه متعلق اراده خدا هست انشاءالله بحثهاى ديگرى خواهيم داشت. مقدارى هم درباره كلام الهى صحبت بكنيم، كه وقتى خدا اراده كرد كارى را انجام دهد به او مى گويد باش; درباره كلام الهى در موارد ديگر، آن جايى كه مخلوقى شنوا هست، قدرت فهم و درك شنيدن دارد، وقتى خدا چيزى را به او القاء فرمود، كارى كرد كه او اين معنا را درك كند، مى توانيم بگوييم خدا به او گفت او هم شنيد. حالا گفتن و شنيدن هر موجودى متناسب با خودش است. مطلبى را از ديگرى تلقى كنند ـ معمولاً با گوش تلقى مى كنند ـ يك كسى به ايشان مى گويد، آنها هم مى شنوند ... صوتى را مى شنوند; اگر خدا صورتى را خلق كند كه اين صوت پرده گوش ما را مرتعش كند آنچنان كه از سخن يك انسانى ما مطلبى را تلقى مى كنيم; مى شود گفت خدا با انسان سخن گفته. انسان وقتى با انسان ديگر سخن مى گويد چه كار مى كند يك ارتعاشى در هوا ايجاد مى كند; ارتعاش خاصى به گوش ديگرى مى رسد; پرده گوش او را مرتعش مى كند; طبق قرارداد از اين ارتعاشات معانى خاصى به ذهنش مى آيد. خوب اگر خدا صوتى را ايجاد كرد كه عيناً مثل يك صوت انسانى، ارتعاش خاصى در هوا ايجاد كند و طبق قرارداد هم، همين معنايى از اين كلام فهميده مى شود در ذهن او بيايد .. جا دارد بگوييم خدا با او سخن گفته. پس ممكن است كلام به صورت خلق صوت باشد من نمى گويم حتماً اين طور هست مى گويم اگر اين طور باشد كلام او صادق است. فرض كنيد حضرت موسى در كوه طور از ناحيه آن درخت، ـ درختى كه نور در آن بود ـ صدايى شنيد: انى انا الله رب العالمين; فرض كنيد صوتى در آن به وجود آمد و گوش حضرت موسى را مرتعش كرد. ـ فرض كنيد اين طور بوده - اگر صوتى را خدا در آن جو آفريد اين سخن خدا با حضرت موسى بود; بر او صادق است كه خدا با موسى سخن گفت. اگر جوى ديگرى باشد كه درست به آن آشنا نيستيم; اگر يك موجودات ديگرى باشند كه وسيله تفهيم فهمشان گوش و صوت و امواج صوتى نباشد; اگر ملائكه وسيله شنيدنشان گوش جسمانى و هوا نباشد; آنها يك جور ديگر وجودى داشته باشند; حالا چه مادى و چه مجرد ما كه حقيقت اينها را نميدانيم و خدمتشان نرسيديم. اگر كسى ملائكه را هم ببيند باز حقيقت ملك را شايد درك نكند. آن تبل ملك هست كه ببيند بنابراين ما نمى توانيم بفهميم كه سخن گفتن خدا با ملائكه به چه صورت است آنها چه جورى چيزى را مى فهمند; مطلبى را از ديگرى تلقى مى كنند، ما قضاوتى نمى توانيم در اين باره داشته باشيم كه آيا سخن گفتن با ملائكه هم بايد با خلق صوت باشد؟ اگر داراى گوش جسمانى نباشند و در نتيجه ارتعاشات هوا بر گوش آنها تاثيرى نداشته باشد موضع تفهيم و تفهم در آنها به صورت ديگرى است و سخن گفتن خدا با آنها بهوسيله خلق صوت نخواهد بود خدا با آنها كارى مى كند كه بفهمند حالا چه كار مى كند؟ چون ما نه ملائكه اش را مى شناسيم و نه آن طور كه بايد و شايد خدا را، نمى توانيم بفهميم كه سخن خدا با آنها چگونه است. همين اندازه مى توانيم بفهميم كه خدا متناسب با هر كسى كارى انجام مى دهد كه مقصودش را به او بفهماند. با انسان ممكن است به صورت خلق صوت باشد حال صوت هم به صورت مادى جسمانى يا صوت برزخى احتمالاً و يا به صورتهاى ديگر.
به هر حال آن وسيله اى كه خدا مقصود خودش را به ديگرى با وسيله اى القاء مى كند آنچنان كه اگر موجودى جسمانى باشد بهوسيله صوت تلقى خواهد كرد. ... پس در چنين موردى بايد شنونده اى باشد، قدرت درك مطلب را هم داشته باشد; در شرايط خاص اين مطلب را دريافت كند; آن وقت مى گوييم خدا گفت و او هم شنيد: اذ قال ربك للملائكة انى جاعل فى الارض خليفه; خدا به ملائكه فرمود ملائكه هم شنيدند; اما چه جور گفت; يعنى خدا دهانى دارد، صوتى از آن خارج مى شود العياذ بالله، خدا جسم نيست; يعنى صوتى را خلق ميكند؟ ممكن است در بعضى جاها تكلم خدا به صورت خلق صوت باشد; اما براى آن كسى كه شنيدنش به وسيله امواج هواست اما اگر يك موجودى كيفيت تفهيم و تفهم او به وسيله گوش جسمانى و هوا نباشد و شنيدنش هم به صورت ديگر خواهد بود چه جور؟ نمى دانيم; سندى نداريم كه ما همه چيز را بدانيم: و ما اوتيتم من العلم الا قليلا; همين كه درباره آنچه نمى دانيم صريحاً بگوييم نمى دانيم. خدا فرمود با ملائكه سخن گفته; ملائكه چى هستند؟ چگونه مى شنوند، خدا چگونه با آنها سخن مى گويد؟ نمى دانيم. همين اندازه مى دانيم خدا مقصودش را به ملائكه يك جورى فهمانده اما چه جور نمى دانيم. بايد ملائكه با پيغمبر اكرم(صلى الله عليه و آله) سخن مى گويند نمى دانيم. اگر مى شناختيم، مى فهميديم ملائكه چه سنخى هستند; مى دانستيم آنها هم دهان و زبان و شش و ريه و اينها را دارند و حنجره دارند آن وقت مى فهميم كه سخن گفتنشان هم مثل ماست. اما اگر ملائكه جور ديگرى بودند. سنخ وجودشان جور ديگرى بود آن وقت حرف زدنشان هم جور ديگرى خواهد بود، كدام هست؟ نمى دانيم خوب اينها در جايى كه شنونده اى باشد و قدرت تفاهم هم داشته باشد آن وقت بگوييم خدا گفت و او شنيد موجودى كه هنوز نيست و خدا مى خواهد ايجادش كند چگونه به او مى گويد باش او هم مى فهمد و مى گويد چشم; به وجود مى آيد: انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن; وقتى خدا يك چيزى را خواست ... آيا چيزى است، كه هست؟ چيزى كه هست كه ديگر ايجادى ندارد. وقتى خواست چيزى را به وجود بياورد به آن چيز مى گويد باش. آن چيز كه هنوز چيزى نيست كه چيز باشد. به كى مى گويد باش؟ خدا وقتى چيزى را خواست به او مى گويد باشد; خوب بايد يك چيزى باشد كه به او بگويد باش، اگر هست كه هست، ديگر به او بگويند باش كه چه بشود؟ براى دوامش، بقايش، به وجودت ادامه بده; وقتى نيست پس به كى مى گويد باش پس اين كلام خدا در اين جا با ساير كلامها فرق دارد. در مورد سخن گفتن خدا با ملائكه با حضرت موسى يا ساير انبيا به يكى از صورتهايى كه عرض كردم يا خلق صوتها صورتهايى كه ما نمى فهميم تحقق پيدا مى كند. اما در آن جايى كه هنوز موجودى نيست سخن گفتن خدا با او به چه شكلى است. اين جا سخن گفتن با او به صورت سخن گفتن حقيقى نيست. اگر واقعاً سخنى در كار هست معناى سخن اين نيست كه گوينده و شنونده و واسطه اى بين اينها باشد، هوايى بين گوينده و شنونده در مورد انسان مثلاً يا حيوانات كه آنها هم بهوسيله امواج صوتى مى شنوند كمابيش سخنى هم دارند. اما اگر فقط گوينده هست يا فرض كنيد صوتى هم هست اما شنونده اى نيست آيا اين جا مفهوم گفتن، سخن گفتن، تكلم كردن صدق مى كند؟ شما در اطاق خودتان نشسته ايد يك موجودى را تصور مى كنيد كه صد سال ديگر به وجود مى آيد مى توانيد بگوييد من با آن موجودى كه صد سال ديگر تحقق پيدا مى كند با او سخن گفتم؟ اين نيست كه با او سخن بگوييد; ممكن است شما به عنوان حديث نفس يا تحليل، يك كسى را تصور كنيد كه با او حرف بزنيد بگوييد به تو مى گويم چنين كن، چنان كن، اما اين سخن گفتن حقيقى نيست; اين اداى سخن گويى است والا سخن گفتن واقعى اين است كه شنونده اى در كار باشد و شما مطلبى را به او بفهمانيد. بگويم اى انسانى كه صد سال آينده به وجود مى آيى تو بايد چنين باشى. نه هيچوقت او صداى شما را مى شنود و نه اين پيام شما به او مى رسد. مگر اين كه جايى مرقوم بفرماييد; يا ضبط صوتى باشد امواج صوتى شما را به او بفهماند. والا اين سخن اراده نشده اين يك تعبير استعارى است. جاهاى ديگر كلام خدا كلام حقيقى است يا با انسان يا با ملائكه يا موجود ديگرى اما اين جا تعبير كنايى است يا استعارى فرق بين كنايى و استعارى چيست؟ بحثهاى ادبى نمى خواهم بكنم. بعنى اين جمله براى اين گفته شده كه بين اراده خدا و تحقق چيزى فاصله اى نيست; شرطى نيست; گفتن همانست و تحقق يافتن همان. كنايه آيه از اين است كه وقتى خدا اراده كرد كارى را انجام بدهد، ديگر معطلى ندارد. مشروط به چيزى نيست كار خدا از آن جهت كه كار اوست احتياج به وسايل ندارد; او محتاج نيست; احتياج هر چه هست مال اين طرف است. كه در وقت ديگرى توضيح خواهيم داد ـ انشاءالله ـ اين تعبير براى افاده اين مطلب است كه اراده خدا همان و تحقق يافتن همان; و گرنه كلام حقيقى در اين جا تصور ندارد; معقول نيست بگوييم خدا با يك موجودى كه نيست سخن مى گويد. معناى سخن گفتن بطور حقيقى در اين جا اصلاً جا ندارد مثل اين كه شما بگوييد، غذايى كه نيست من آن را خوردم، خوردن معنايش اين است كه چيزى باشد كه آدم ببلعد; نمى شود گفت غذايى كه نيست مى خورم. مفهوم خوردن به معناى حقيقيش در اين جا صادق نيست مگر بطور استعاره. فرض كنيم كه تشبيه يا تعبير كنايى به يك لحاظهايى به كار رود. و گرنه همان طور كه خوردن حقيقى بى ماكول نمى شود، گفتن حقيقى هم بى شنونده نمى شود. گفتم، به كى گفتى؟ كسى نيست هنوز، وقتى به وجود آمد آن وقت مى شنود پس گفتنش هم همان وقت است. گفتن بدون شنونده نمى شود پس منظور از اين سخن خدا در اين جا يك تعبير كنايى است، كنايه از اين كه اراده خدا يك اراده اى است نافذ، هيچ قيد و شرطى ندارد. تخلف بردار نيست. اين چيزى است كه از كلام خدا در اين جا به دست مى آيد. در يك جمله هم اين مطلب را اشاره بكنم كه گفتيم كار خدا مقيد به چيزى نيست متوقف بر چيزى نيست خدا احتياج به اسباب و وسايل ندارد خوب اين سؤال پيش مى آيد كه آيا خدا چيزهاى اين عالم را بدون واسطه خلق مى كند يا با واسطه؟ بدون شك اشياى اين عالم تحت يك نظام على و معلولى و سببى و مسببى تحقق پيدا مى كند. حرارت بهوسيله خورشيد تحقق پيدا مى كند. باران بهواسطه ابر تحقق پيدا مى كند. اگر ابرى نباشد باران نخواهد بود; ابر هم بهوسيله باد به حركت در مى آيد و الى آخر همه پديده هاى اين جهان بهوسيله اسبابى و ابزارى و وسايطى تحقق پيدا مى كند. آيا اينها مشروط به اين اسباب نيستند؟ اگر پدر و مادر نباشد آيا انسان به وجود مى آيد؟ مگر يك فرد استثنايى كه خدا ـ مثل حضرت عيسى ـ بدون پدر و مادر به وجود مى آورد. آيا وجود پدر و مادر دخالت ندارد در پيدايش فرزند؟ البته دارد. پس خدا بهوسيله و از راه پدر و مادر فرزند را به وجود مى آورد. پس اين كار خدا مشروط است به وجود پدر و مادر. حرارت مشروط است به وجود خورشيد و نور و همچنين اگر اين جور است پس كار خدا مشروط شد. پس خدا براى انجام كارى احتياج به وسيله دارد اگر اين وسيله نباشد كار خدا تحقق پيدا نمى كند. پس خدا محتاج شد، احتياج به اسباب دارد. فعل خدا هم مشروط شد جواب اين مسأله چيست؟
جوابش اين است: براى پيدايش يك معلول كه گاهى شرايطى لازم هست اين شرايط دو دسته هستند: يك دسته شرايط فاعليت فاعل است; يعنى تا اين شرط تحقق پيدا نكند فاعل قدرت بر انجام كار ندارد; يك دسته شرايط قابليت قابل هستند اين تعبير را بد نيست كه به خاطر بسپاريد. شرايط يك پديده، به دو دسته تقسيم مى شود، شرايط فاعليت فاعل و شرايط قابليت قابل.
استاد وقتى مى خواهد درس بگويد شرطش اين است كه خودش آن درس را خوانده باشد; بلد باشد آن درسى را كه مى خواهد بگويد. درس دهنده كيست؟ استاد، آن فاعل است. فعل چيست؟ تدريس; تدريس كى تحقق پيدا مى كند؟ آن وقتى كه استاد خودش آن درس را بلد باشد; شرط اين كه استاد بتواند خوب درس بگويد اين است كه آن كتاب را خوب خوانده باشد. آن علم را خوب آموخته باشد. اين شرط، شرط چيست؟ شرط فاعليتِ فاعل است; يعنى استاد براى اين كه استاد باشد، و درس بگويد احتياج به آن دارد. اگر اين علم را نياموخته باشد نمى تواند تدريس كند. اين شرط وجود او را كامل تر مى كند اين شرط فاعليت فاعل است. اما يك وقت هست تدريس براى كسانى كه جمعتيشان زياد است در يك كلاس هستند بايد بهوسيله بلندگو انجام بگيرد. اگر بلندگو نباشد تدريس تحق پيدا نمى كند. افرادى از محصلين كه در انتهاى كلاس نشسته باشند صداى استاد را نمى شنوند و تدريس تحقق پيدا نمى كند. اگر بخواهد تدريس در اين جا تحقق پيدا كند وجود بلندگو لازم است. شرط تحقق تدريس براى يك همچين كلاسى كه تعداد زيادى دانش آموز دارد اين است كه بلندگو باشد. اين بلندگو قدرت استاد را در تدريس زياد نمى كند; قدرتش همان است كه درس را بلد باشد و بتواند بيان كند; آنچه مربوط به استاد است همين است اما براى اين كه شاگرد از اين درس استفاده كند بايد يك ابزارى در كار باشد. اين ابزار، ابزارى است كه قابليت قابل را زياد مى كند نه فاعليت فاعل را. كمالى بر وجود فاعل نمى افزايد. شرطى براى تحقق كمال نسبت به پذيرنده، گيرنده، فراهم مى كند نه نسبت به گوينده، نقصى در تدريس مدرس نيست. قابل احتياج دارد به يك وسيله اى كه درس او را تلقى كند به اين كه فاعل براى القاى درسش به ابزار احتياج دارد. البته اين مثال با تمام جهاتش تطبيق بر مورد بحث نمى كند فراموش نكنيد كه هميشه مثال از يك جهت مقرب است و از جهات ديگر ممكن است مبعد باشد. ذهن شما نرود سراغ اين كه خوب اگر استاد صدايش را بتواند بلندتر بكند ديگر احتياجى به بلندگو نخواهد بود باز برمى گردد به نقض استاد. اما در واقع بلندگو نمى آيد صداى استاد را بلند كند صداى استاد همان است كه هست، اين وسيله اى است كه موج صوتى را به طرف برساند به هر حال، مخل مثال، اين نيست كه استاد نقصى در صدايش هست، جهت تمثيل قدرت بر تدريس و تفهيم است مطلب را مى داند و مى تواند بيان كند و نقصى در آن نيست، ولى با اين وجود تدريس نسبت به آن شاگردى كه دور است تحقق پيدا نمى كند مگر به وسيله ابزار. باز هم در مثال ممكن است جهات متعدد ديگرى هم باشد توجه شما روى اين جهت باشد كه يك وقت استاد بلد نيست درس بگويد; بايد مطالعه كند تا بتواند بگويد يا نه خودش بلد هست قدرت تبيين ندارد، بيان ندارد، بيانش الكن و ناقص است اين يك جور شرط است براى تدريس كه استاد بايد واجد يك صفتى و كمالى باشد تا بتواند اين كار را انجام دهد. اين شرط فاعليت فاعل است. يك وقت هست كه گيرنده نقص دارد براى اين كه نقص او بر طرف شود شرايطى لازم است اين ديگر ربطى به القاء كننده ندارد.
شرط قابليت قابل. اگر خاك بخواهد به صورت انسان در بيايد بايد مراحلى را بگذراند; بايد شرايطى در آن جمع شود، اگر غذا سبزى، گوشت بخواهد به صورت خون بدن شما در بيايد بايد مراحلى را بگذراند. تغييراتى در آن به وجود بيايد كه بعد به صورت خون در آيد بعد هم به عضله بدن تبديل شود. اين شرط مال چيست؟ شرط مال ماده است. فرض اين كه اين ماده بدين حد برسد اين است كه اين نقطه هاى واسطه را طى كند مثلاً شرط اين كه شما از شهرى به شهر ديگر برسيد، اين است كه آن راه را بپيماييد، حالا يا با پا يا اتومبيل يا هر چيز ديگرى. اين شرط مربوط به ماده مى شود. تحولات ماده اين شرايط را دارد. در خدا نقصى نيست. اگر خدا بخواهد خاك را تبديل به انسان بكند مى بايد خاك را وارد مراحلى كند اين مراحل طى بشود تا بدان جا برسد; اگر خدا بخواهد شما از تهران به قم ببرد بايد شما را از مراحلى بگذراند تا به آن جا برساند; سير دادن است. مى گوييم خدا مى تواند بدون اين كه اين مراحل را طى كنيم برساند به آن جا، فرضش، فرض غلطى است. اگر حركت دادن، سير دادن، رساندن هست پس بدون گذشتن از نقطه هاى وسط نمى شود; فرضش فرض غلطى است. بله مى تواند بگويد كه آيا خدا مى تواند من را در آن جا بيافريند اين ممكن است. اما اين كه اين موجود را تبديل به آن كند از اين نقطه به آن نقطه برساند اين بايد مراحل واسط را بگذراند اين نقص در قدرت خداست نيست. فرض شما چيزى است كه مشتمل تحول است و هر تحول شرايط و اسبابى را اقتضاء مى كند به عبارت ديگر يك وقت هست خدا مى خواهد موجودى را بيافريند كه مسبوق به شرايط گذشته و مقرون به شرايط فعلى نيست; موجودى است مجرد از ماده گذشته و شرايط زمانى و مكانى. خدا قدرت دارد و اين موجود را مى آفريند. اما چنين موجودى موجود مادى نخواهد بود. چون موجود مادى بدون سابقه مادى و گذشتن از يك مرحله به مرحله ديگر تحقق پيدا نمى كند. چنين چيزى موجودى است مجرد. آن جور موجودات خدا، تا بى نهايت آفريده. اگر ملائكه چنين باشند در نهج البلاغه خوانده ايد كه خدا آسمانها را پر كرده از ملائكه حالا منظور از آسمان در اين جا چيست؟ و ملائكه چه هستند؟ چيزى شبيه به اين راجع به مجرد است (اگر ملائكه مادى باشند) مى شود گفت: يعنى آنچه شما فرض كنيد موجودى كه احتياج به ماده ندارد و امكان وجود هم داشته باشد خدا بخل نكرده آنها را آفريده خيالتان از اين جهت راحت، در آسمانها جاى يك قدمى نيست مگر اين كه فرشته اى مشغول ركوع يا سجود است. در نهج البلاغه است تا آن چه دلتان بخواهد خدا مجردات آفريده و ملائكه هم آفريده، آنها موجوداتى هستند كه از سنخ موجودات اين جهانى و مادى كه ما آشنا هستيم داراى سير و تحول از مرحله اى به مرحله ديگر نيستند. آنها وجودشان دفعى است و كمالاتشان هم بالفعل در آنها موجود است.
خوب از اين مرحله گذشت آيا عالم ماده خلق مى شود يا نمى شود؟ اگر عالم ماده را خدا بخواهد خلق كند; يعنى عالمى توام با حركت، عالمى در بستر زمان و مكان به معناى صحيحش; يعنى مشتمل بر ابعاد زمانى و مكانى.
منبع: پایگاه آیت الله محمد تقی مصباح یزدی( دامت برکاته)