دفعى و تدريجى در افعال الهى

يكى از مباحثى كه درباره افعال الهى مطرح مى شود اين است كه آيا خدا كار خودش را تدريجاً و در طول زمان انجام مى دهد و يا اين كه كارهاى خدا دفعى و آنى است. ممكن است منشا اين سؤال استظهارى باشد كه از آيات مختلف مى شود. زيرا ظاهر بعضى از آيات اين است كه افعال خدا (يا دست كم بعضى از افعال) تدريجاً تحقق پيدامى كند. مثل آياتى كه درباره خلقت تدريجى آسمان و زمين و خلقت تدريجى انسان از نطفه تا جنين كامل و مانند
شنبه، 28 دی 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دفعى و تدريجى در افعال الهى
دفعى و تدريجى در افعال الهى
دفعى و تدريجى در افعال الهى

نويسنده: آیت الله محمد تقی مصباح یزدی( دامت برکاته)
يكى از مباحثى كه درباره افعال الهى مطرح مى شود اين است كه آيا خدا كار خودش را تدريجاً و در طول زمان انجام مى دهد و يا اين كه كارهاى خدا دفعى و آنى است. ممكن است منشا اين سؤال استظهارى باشد كه از آيات مختلف مى شود. زيرا ظاهر بعضى از آيات اين است كه افعال خدا (يا دست كم بعضى از افعال) تدريجاً تحقق پيدامى كند. مثل آياتى كه درباره خلقت تدريجى آسمان و زمين و خلقت تدريجى انسان از نطفه تا جنين كامل و مانند آنها در قرآن آمده است. و از طرفى ديگر دسته اى از آيات داريم كه مفادش اين است كه خدا هر كارى را بخواهد انجام دهد، هر موجودى را بخواهد بيافريند به آن مى گويد باش، آنهم تحقق پيدا مى كند كه ظاهر اين آيات اين است كه آفرينش و ايجاد انجام يك كار دفعى است و احتياجى به زمان ندارد: انما امره اذا اراد ... ان يقول له كن فيكون; چندين آيه در قرآن بدين مضمون موجود است كه هنگامى خدا اراده كارى را كرد، خواست كه چيزى به وجود بيايد مى گويد باش: «كن» آن موجود هم تحقق پيدا مى كند.
اين دو دسته از آيات را چگونه مى بايست با هم جمع كرد؟ با توجه به اين دو دسته آيات اين سؤال مطرح مى شود كه آيا كارهاى خدادفعى است يا تدريجى، يا بعضى دفعى است و بعضى تدريجى؟ بسيارى از مفسرين شكل سوم را انتخاب كرده اند كه اگر موجود، موجود تدريجى باشد، چيزى باشد كه در ظرف زمان تحقق پيدا مى كند و اندك اندك به رشد و كمال خود مى رسد، فعل الهى هم در مورد آن تدريجى است; مثل انسان كه سيرش از نطفه تا جنين كامل قريب نه ماه طول مى كشد تا به حد كمالش برسد. خدا هم فعلش نسبت به چنين موجودى نه ماه ادامه دارد. و اگر متعلق اين فعل امرى دفعى باشد يا چيزى خارج از ظرف زمان باشد; يعنى اگر موجودى كه مى خواهد لباس خلقت بپوشد از موجودات و مخلوقات زمانى نباشد، خلقت آن هم در ظرف زمان تحقق پيدا نمى كند و طبعاً تدريجى هم نخواهد بود. گو اين كه آن جا دفعى و آنى بلكه خود شى مجرد كه بريده از هر رابطه اى مى گردد. مثل كوشش و كوشيدن كه در مفهوم كوشش استناد به فاعل يا استناد به يك موضوع نخوابيده. اما كوشيدن يك حيثيت استناد به فاعل دارد. كسى است كه مى كوشد و با توجه به او مفهوم كوشيدن «انتزاع» مى شود. همچنين است آفرينش و آفريدن.
وقتى مى گوييم خلق يا خلقت تدريجى است يا دفعى، بايد روشن كنيم كه منظورمان آفريدن است يا آفرينش؟ آفرينش عبارتست از همين جهان با وصف اين كه آفريده شده و با قطع نظر از اين كه چه كسى آن را آفريده است. اما آفريده; يعنى آن حيثيت استناد به فاعل. وقتى دقت كنيم مى بينيم اين معناى مصدرى از يك امر حقيقى حكايت نمى كند بلكه امرى است «انتزاعى». توضيح مطلب: انجام يك كار به دو ركن متكى است.
1-ذات فاعل كه اين يك امر عينى است يعنى در خارج تحقق دارد.
2-آن كارى كه تحقق مى يابد و صادر مى شود و به وجود مى آيد. كه آن هم ممكن است يك امر عينى باشد. خوب به مثال خودمان برگرديم. خدا كه جهان را مى آفريند. حقيقتى است عينى كه عينيت بخش همه اشيا است، عينى تر از خدا وجودى نيست. (البته توجه داشته باشيد كه منظور از عينى، مادى نيست، بر خلاف آنچه كه ماديين وانمود مى كنند، عينى مساوى با مادى نمى باشد، بلكه عينى يعنى امرى كه صرف نظر از اعتبار ما و از فكر ما، خودش وجود دارد امرى است، حقيقى و خارج از انديشه ما كه دوامش به فكر و اعتبار و انديشه ما نيست، چه ما باشيم و چه نباشيم، او هست.) روى اين حساب خدا امرى است عينى. 2-جهان هم كه آفريده مى شود، آنهم امرى است عينى. زيرا وقتى كه خدا جهان را آفريد و جهان در خارج تحقق يافت جهان يك امر ذهنى نخواهد بود.
3-اما آفريدن چطور؟ آيا آفريدن هم يك امر عينى است؟ يعنى آيا همچنان كه خود فاعل و نيز مفعول (متعلق فعل) از امور عينى هستند، آفريدن هم يك امر عينى است؟ آيا ما مى توانيم يك چيزى هم در خارج به نام آفريدن بيابيم؟ و يا اين كه آفريدن مفهومى است كه «عقل» انتزاع مى كند؟ يك نسبتى است كه «ما» بين دو چيز در نظر مى گيريم (البته به لحاظ خاصى)؟ شكى نيست كه چيزى به نام «آفريدن» در خارج نداريم آنچه در خارج تحقق دارد، فاعل است و فعل به معناى مفعول (معناى اسم مصدرى)، اما فعل به معناى مصدرى و حيثيت انتساب به فاعل، اين ديگر يك امر عينى نيست. بلكه نسبتى است كه ما بين فاعل و متعلق فعل در نظر مى گيريم ما وقتى چيزى مى نويسيم، نامه مى نويسيم، خود ما امرى هستيم عينى; نامه هم امرى است عينى; آن حركت دست من هم امرى است عينى; قلم و كاغذ هم امرى است عينى; اما غير از اينها نوشتن، از لحاظ آن حيثيت صدور و انتساب به نامه نويس، چيز ديگرى است غير از شخص نويسنده و دستش و حركت دستش و قلم و كاغذ و اينها .....
پس نوشتن يك مفهومى است كه از اينها انتزاع مى شود دستى كه به اراده فاعل روى كاغذ حركت مى كند و نتيجه اش اين مى شود كه خطى روى كاغذ ظاهر مى شود از اينها يك عنوانى انتزاع مى كنيم به نام نوشتن. ديگر نوشتن خودش يك چيزى در كنار اينها نيست. مفاهيم مصدرى اين جور هستند. امورى انتزاعى هستند كه از نسبت بين فاعل و متعلق فعل انتزاع مى شوند.
پس ما در مورد آفرينش جهان سه چيز نداريم; يكى خدا، يكى آفريدن و يكى هم آفريده; خالق داريم و مخلوق. خلق به معناى آفريدن، امرى است انتزاعى. وقتى اين جهت را عقل لحاظ مى كند كه عالم خود به خود به وجود نيامده و خدا آن را به وجود آورده آنوقت مى گوييم خدا خالق است، عالم هم مخلوق است، حيثيت انتساب مخلوق به خدا و صدور عالم از خدا (به يك معنا) كه صدور، لفظ جالبى هم نيست، اين آفريدن خداست. امور انتزاعى تابع طرفين انتزاع هستند يعنى آن مفهومى كه ما از نسبت بين دو چيز به دست مى آوريم تابع طرفين نسبت است.
مثالى بزنيم: از مفاهيم اضافى روشن، مفهوم برادرى است. خدا به شما يك فرزندى مى دهد تا اين فرزند تك هست نمى شود گفت اين فرزند، برادر است. برادر چه كسى؟ وقتى خدا پسر دومى به شما داد آنوقت مى گوييد اين فرزند، برادر آن فرزند است حسن برادر حسين است. اين برادرى چيزى غير از خود حسن و حسين نيست. در خارج يك حسن و يك حسين داريم و يك چيز سومى به نام برادرى نداريم. برادرى يك مفهومى است اضافى، نسبى. نسبتى است بين دو چيز يك امر حقيقى نيست عينيت ندارد آنچه عينيت دارد حسن و حسين هست. شما سه تا فرزند كه نداريد تا آن هم يكى از آنها را هم برادر يا برادرى باشد. آنچه در خارج است حسن و حسين. حسن تا تنها بود هنوز برادر نبود وقتى حسين هم به وجود آمد آنوقت مفهوم برادرى هم پيدا شد. حسن برادر حسين شد; حسين هم برادر حسن شد. آيا وقتى حسين به وجود آمد، به وجود حسن هم چيزى افزوده شد؟ حسن يك چيزى را پيدا كرد به عنوان صفت برادرى كه در وجود خودش نداشت؟ نه، وجود اين هيچ تغييرى نكرد بلكه وقتى يك انسان ديگرى هم در كنار او از اين پدر و مادر متولد شد، يك مفهومى شما انتزاع مى كنيد; مى گوييد اين برادر او شد. مفاهيم اضافى اين جورى هستند، مفهومى هستند كه بين دو چيز صدق مى كنند بدون اين كه چيزى بر آن افزوده شود.
خالقيت و مخلوقيت هم همين طور است. خدا وقتى جهان را آفريد چيزى بر ذات خدا به نام خالقيت افزوده نشد. جهان هم وقتى تحقق پيدا كرد غير از خود وجود جهان، يك چيز ديگرى به نام مخلوقيت نداريم كه چهار چيز داشته باشيم. يكى خدا، يكى خالقيت; يكى جهان و يكى هم مخلوقيت. در خارج خدا داريم و جهان. خالقيت و مخلوقيت و آن رابطه بين اينها كه عبارت است از خلق; اينها مفاهيمى هستند انتزاعى.

«زمانى و غير زمانى»

آن جايى كه طرفين اين نسبت امرى زمانى باشند. اين مفاهيم انتزاعى هم به تبع طرفين، زمانى خواهد بود. يعنى وقتى شما مى گوييد من نامه نوشتم، وجود شما يك موجود زمانى است، چون در ظرف ماده و متعلق به ماده است. نامه اى كه نوشته مى شود امرى است زمانى چون در دقايق خاصى نوشته مى شود، آنهم امرى است زمانى. نويسندگى شما (آن رابطه بين شما و نامه كه اسمش نوشتن هست و مصدر جعليش نويسندگى مى شود) اين هم طبعاً يك امر زمانى مى شود. نوشتن هم در زمان تحقق پيدا مى كند. چون نويسنده در زمان است نوشته شده هم در زمان است. اين امر انتزاعى و اضافى هم در زمان مى شود. ولى آن جا كه طرفين اين نسبت، غير زمانى باشند طبعاً آن نسبت هم غير زمانى خواهد بود چون اين نسبت از خودش كه استقلالى ندارد وقتى نباشد طرفينش كه منشا انتزاع اين مفهوم هستند زمانى نباشند خود اين مفهوم هم زمانى نخواهد بود. تا اين جا جاى اشكالى نيست هر كس درست مفاهيم مسأله را تصور كند تصديق خواهد كرد كه مطلب همين طور است.
اما اگر بين يك موجود غير زمانى با يك موجود زمانى نسبتى برقرار شد مثل اين كه نسبت خالقيت و مخلوقيت بر قرار مى شود، بين خدا كه غير زمانى است و جهان يا انسان كه زمانى است، اين مفهوم انتزاعى كه مشتمل بر نسبت و اضافه است از يك طرف به يك موجود غير زمانى كه خداست مربوط مى شود و از طرف ديگر به يك موجودى كه زمانى است مربوط مى شود. و آن «جهان وانسان» است. آيا اين نسبت خودش چه كاره خواهد بود؟ آيا تابع آن طرف غير زمانى است يا تابع اين طرف زمانى است؟ طبعاً دو لحاظ دارد. اين بستگى دارد به اين كه شما چگونه لحاظ كنيد. به لحاظ تعلقش به آن موجود غير زمانى، غير زمانى است و به لحاظ تعلقش به موجود زمانى، زمانى; ولى اصولاً ما با موجودهاى غير زمانى آشنا نيستيم و اساساً نمى توانيم درست تصور كنيم موجودى را كه در ظرف زمان موجود نباشد، با زحمت بايد بر عقلمان و بر ذهنمان فشار بياوريم تا آن را تصور كنيم اين برهان عقلى است كه ما را به اين جا مى كشاند والا خود به خود ما نمى توانيم موجودى را كه در ظرف زمان نيست تصور كنيم. چنانكه نمى توانيم تصور كنيم كه موجودى در ظرف مكان نباشد، خوب كه بحث مى كنيم فكر مى كنيم; ناخودآگاه مى پرسيم پس كجاست؟ شايد در خود تا كنون يافته باشيد كه وقتى در كشاكش بحث مجردات هستيد چيزى به ذهن شما فشار مى آورد كه چگونه يك موجود مجرد و غير مادى مى تواند نياز به مكان نداشته باشد. با اين كه «كجا» مال موجودى است كه جايى داشته باشد اما اگر موجود مكانى نباشد نمى شود گفت كجا؟ و يا از دهانمان مى پرد كه پس چه موقع اين كار شد؟ يا اين كه «چه وقت» مربوط به چيزى است كه زمان داشته باشد. اگر فعلى زمان ندارد كسى هم در آن معنا ندارد. ولى ذهن ما اين طورى است. بقول شيخ الرئيس: فطرت وهم بر اين است كه ما چيزها را در ظرف زمان و مكان درك مى كنيم و چيزى را بى زمان و بى مكان نمى توانيم درك و تصور كنيم. بهرحال بعد از آن كه از راه برهان عقلى دانستيم خدا در زمان نيست بلكه زمان آفرين است. در مكان نيست بلكه مكان آفرين است، اما اشياى اين جهان در ظرف زمان و مكانند. آيا آن «نسبتى» كه بين خدا و اشياى زمانى و مكانى تحقق پيدا مى كند اين نسبت خودش نسبت زمانى است يا غير زمانى؟ عرض كرديم دو لحاظ دارد به لحاظ انتساب با فاعل غير زمانى است و به لحاظ انتساب به مخلوق زمانى است، ولى ذهن ما چون نمى تواند چيز غير زمانى و غير مكانى را درست درك كند اين است كه هميشه به آن جهت انتساب به مخلوق به ذهن ما مى آيد كه زمانى است و به صورت نسبت زمانى هم بيان مى كنيم.
نكته ديگرى كه بايد به آن توجه كنيم اين است كه ما در زبان خودمان و مانند بسيارى از زبانهايى كه اطلاع دارم در معناى فعل (در مقابل اسم و حرف) نسبت به زمان را لحاظ مى كنيم يعنى مى گوييم فعل يا فعل ماضى است يا فعل مضارع كه آن هم شامل حال و آينده مى شود به عبارت ديگر در فعل خبرى وقتى مى خواهيم از يك چيزى خبر بدهيم، يا مى گوييم «هست» كه دلالت مى كند بر زمان حال و يا مى گوييم بود كه دلالت مى كند بر زمان گذشته و يا مى گوييم خواهد بود كه دلالت مى كند بر زمان آينده.
اما فعلى كه زمانها در آن لحاظ نشده باشد در زبان خودمان كه ظاهراً نداريم در عربى هم تا آن جايى كه اطلاع دارم چنين چيزى نداريم. اما زبانهاى ديگر را هم من مسلط نيستم ولى تا حدى كه آشنا هستم آنها هم همين گونه اند; اصلاً خاصيت فعل دلالت بر زمان است، يا زمان گذشته يا حال يا آينده. حالا اگر خواستيم ما يك رابطه اى را بيان بكنيم مربوط به چيزى كه زمان ندارد اين را با چه فعلى مى توانيم بيان كنيم؟ مى خواهيم بگوييم خدايى كه زمان ندارد موجودى را آفريد كه آنهم زمانى نيست، وقتى مى خواهيم بگوييم آفريد با چه فعلى مى توانيم بگوييم؟ با فعل ماضى، بايد بگوييم آفريد؟ آفريد يعنى چه؟ يعنى در زمان گذشته. كلمه آفريد دلالت بر زمان مى كند و حال اين كه فرض ما اين است كه نه خدا زمان دارد و نه آن موجودى كه او خلق كرده است (يك يك از مجردات كه زمانى نيست) اين را چگونه بيان كنيم؟ بگوييم خدا يك مخلوقى را آفريد كه زمانى نيست؟ خود خدا هم كه زمانى نيست اين نسبت را به چه صورتى بيان كنيم؟ لفظ نداريم. چون در وضع همه افعالى كه دلالت بر انستاب يك چيز به فاعلى مى كند انتساب به زمان لحاظ شده است. فعل «اقتران به احد ازمنه ثلاثه» دارد. طلبه ها مى گويند هر فعل معينى بايد مقرون به يكى از زمانها باشد.
حال با چه لفظى بيان كنيم كه يك موجود غير زمانى از خداى غير زمانى صادر شده؟ لفظ نداريم بايد از همين چيزهايى كه در مورد اشيا زمانى از خداى غير زمانى صادر شده؟ استفاده كنيم. ادباء اين جا يك تعبير جالبى دارند و مى گويند گاهى افعالى كه به خدا نسبت داده مى شود منسلخ از زمان است. مثلاً «كان الله عليما و حكيما»، اين كان را مى گويند منسلخ از زمان است. كسانى كه با كتابهاى عربى و صرف و نحو عربى آشنا هستند شايد با اين تعبير آشنايى داشته باشند. اين معنايش همين است، يعنى خود كلمه به مقتضاى وضعش اقتضا مى كند كه دلالت بر زمان داشته باشد. اما اين جا جايش نيست.
اين جا زمانى مطرح نيست، بايد اين حيثيت زمان را از آن حذف كنيم. مى گوييم اين فعل منسلخ از زمان است; يعنى زمان از آن كنده شده و حذف شده است. يعنى فعل ماضى منهاى زمان گذشته; اصل انتساب به فاعل لحاظ شده است ولى زمان در آن مطرح نيست. چون جا ندارد. به دليل اين كه نه آفريننده اش زمانى است و نه آفريده شده اش. پس رابطه هم، زمانى نخواهد بود. اما وقتى خدا چيز زمانى را خلق مى كند، آنچه خلق مى شود در ظرف زمان خلق مى شود ولى خدا كه در ظرف زمان نيست. او محيط است بر همه زمان ها، نسبتش به گذشته و حال و آينده مساوى است. او خودش بُعد زمانى ندارد تا اسير و مقيد در يك زمان خاصى بشود او احاطه بر همه زمان ها دارد. وقتى مى خواهيم فعلِ زمانى را، به خداى بى زمان نسبت بدهيم، فعلش چه خواهد بود؟ آيا دلالت بر زمان دارد يا ندارد؟ به لحاظ انتساب به خدا بى زمان است و منسلخ از زمان و به لحاظ انتساب به مخلوق، داراى زمان است براى تقريب به ذهن يك رشته يا نخ يا ريسمانى را تصور كنيد كه يك سرش به ماوراء طبيعت بند است كه آن جا زمانى مطرح نيست و يك سرش به عالم طبيعت بند است كه اين جا زمانى است. گو اين كه اين طرح نمى تواند درست حقيقت را مجسم كند ولى به هر حال در حد مثال بد نيست. يا فرض كنيد مثل يك مخروطى كه قاعده اش در بى نهايت است و راس اين مخروط روى يك چيز مشخص و محدودى قرار گرفته انسان مى تواند توهم اين چنين چيزى را بكند. آن جهتى كه انتساب با بى نهايت دارد. حد ندارد; نقطه مشخص ندارد; زمان مشخص هم ندارد اما آن راس مخروط كه ارتباط با عالم محدودها پيدا مى كند ناچار روى يك نقطه خاصى قرار مى گيرد آن جا مرز، مشخص مى شود; زمان پديد مى آيد; مكان مشخص مى شود. افعال خدا دو جهت دارد: در يك جهت خداى بى نهايت وجود دارد و در جهت ديگر مخلوق محدود و مقيد در حدود زمان و مكان. بنابراين دو لحاظ در آن هست: به يك لحاظ انتساب به ثبات، عالم ابديت، عالم بى نهايت، و عالم الهى دارد; از يك طرف انتساب به عالم محدودات، مقيدات، امور زمانى و محدود.
پس مى توانيم بگوييم تمام افعال الهى كه متعلق به چيزهاى زمانى و مادى هست دو لحاظ در آن هست. از آن لحاظ كه از خدا صادر مى شود، يعنى آن نقطه اى كه اين رشته را به خدا مى پيوندد در زمان نيست. كار او از آن لحاظى كه از او صادر مى شود، در زمان واقع نمى شود. اما اين رشته وقتى به اين عالم تعلق پيدا مى كند زمانى، خواهد بود. البته خود اين رشته امرى است انتزاعى. خود اين رشته امر حقيقى نيست. تصور كرديم كه يك رشته اى بين خدا و خلق موجود باشد. بنابراين از آن جهتى كه انتساب به خدا دارد در زمان نيست و از آن جهتى كه انتساب به مخلوقات دارد در ظرف زمان واقع مى شود. پس مى شود فعلش را هم گفت يك فعلى است بى زمان و غير تدريجى، و هم مى شود گفت فعلى است زمانى. چرا؟ براى اين كه از خدايى صادر شده كه در آن جا تدريج مطرح نيست. تدريج توأم با زمان است. به اين لحاظ مى گوييم تمام چيزها حتى چيزهاى مادى را خدا بى زمان مى آفريند. زمان مال اين آفريده شده (مخلوق) است، نه اين كه آفريدن خدا زمان دارد آن جا كه مربوط به اوست فقط يك كن است; يك اراده است; اراده خدا كه تعلق گرفت به اين كه جهانى تحقق پيدا كند; انسانى موجود شود. اين اراده خدا در زمان واقع نمى شود. خدا هم كه احتياج به حركت دادن دست و پا و اينها ندارد (العياذ بالله) كه اين دستش را بايد مدتى بياورد و ببرد تا چيزى به وجود بيايد; خدا كه دست جسمانى ندارد، عضوى ندارد، تجزيه اى در وجود خدا نيست. غير از ذات خدا، ذات بسيط احدى چيزى در ذات خدا نيست. پس خدا وقتى مى خواهد چيزى را بيافريند. آنچه از او سر مى زند همان اراده تحقق اشيا است. آنوقت چه چيز تحقق پيدا مى كند؟ چيزى كه همراه خودش زمان دارد; يعنى چيزى كه داراى بُعد زمانى است (بخصوص اگر اين مسأله براى ما حل بشود كه زمان يك بُعد موجود جسمانى است همان طور كه طول بعد موجود جسمانى است; عرض يك بعد جسمانى است; زمان هم يكى از ابعاد موجودات مادى است. و هر چيزى زمان مخصوص به خودش دارد همان طورى كه طول مخصوص به خودش دارد; عرض مخصوص به خودش دارد.
اين مطلب كاملاً روشن خواهد شد. اين مسأله اى كه صدرالمتالهين شيرازى (رضوان الله عليه) حل كرده حتى غير از آن مسأله اى است كه انيشتين قائل هست كه مزان بعد چهارم است. اين فراتر از آن است ـ كه البته حالا جاى بحثش نيست ـ اگر اين مسأله براى ما حل شود كه اصلاً زمان بعد خود عالم است. نه ظرفى است كه عالم در او قرار گرفته. زمان با خود عالم پديد مى آيد. آن وقت مى فهمد كه فعل خدا در زمانى واقع نمى شود چون هنوز زمانى نيست با آفريدن جهان زمان پيدا مى شود. كما اين كه طول و عرض جهان با آفريدن جهان پيدا مى شود. خدا وقتى يك چيز مادى را مى آفريند طول و عرضش كى پيدا مى شود؟ قبل از خودش يا بعد از خودش؟ اصلاً اين شى يعنى چيزى كه طول و عرض دارد. آفرينش اين شى يعنى; آفرينش طولش و عرضش وعمقش. اصلاً اينها از هم مجزا نيستند. وقتى فهميديم كه زمان هم يك بعدى از ابعاد اين موجود است، به اين نتيجه مى رسيم كه آفريدن آن چيز يعنى; آفريدن زمانش; زمان چيز مجزايى از اشيا نيست وقتى اين مسأله براى ما حل شود. مطلب هم روشن تر مى شود كه فعل خدا از آن جهتى كه انتساب به خدا دارد در ظرف زمان نيست. وقتى يك چيز زمانى را آفريد، زمانش هم با خودش آفريده مى شود، زيرا يك بعد خود آن است. چنانكه نمى شود بگويند وقتى ميز ساخته شد طولش هم با خودش ساخته مى شود; اصلاً ميز يعنى چيز طول دار وقتى ميز ساخته شد حجمش هم ساخته مى شود. حجم يك ساختن جداگانه اى ندارد; حجم، مال خود ميز است. اگر ميز هست حجم هم هست. زمان هم همين طور است. بنابراين آفرينش جهان از آن جهتى كه جهان، زمانى است آفرينش آن هم زمانى مى شود. اما از آن جهتى كه از خداى غير زمانى صادر مى شود آفرينش آن غير زمانى است پس خوب، چگونه؟ فقط خدا به عالم مى گويد باش، عالم موجود مى شود. اما چه عالمى موجود مى شود؟ عالمى كه يك ميليارد سال زمان دارد. كما اين كه فرض كنيد يك ميليارد كيلومتر هم طول دارد. آيا وقتى خدا مى خواهد طول عالم را خلق كند خودش هم بايد همراه طول برود; يعنى خودش هم در يك طرف مثل يك مهندس مى خواهد خط بكشد بايد همراه خطش برود; يعنى در طول بايد واقع شود؟ خدا كه هيچ وقت مكان پيدا نمى كند. وقتى خدا يك چيز زمانى خلق مى كند همراه زمان نبايد برود، مقارن با زمان نمى شود، اصلاً وقتى كه او چيزى را مى آفريند كه در آن چيز زمان هست، حجم هست، طول و عرض و عمق هست. لازمه اش اين نيست كه خود خدا هم طول و عرض و عمق پيدا كند يا حجم پيدا كند يا مكان پيدا كند و يا زمان پيدا كند. نه خدا زمان دارد و نه فعل خدا، از آن جهت كه انتساب به خدا دارد. از آن جهت كه انتساب به مخلوق زمانى دارد فعل هم منسب به زمانيت مى شود.
پس اگر اين جهت انتساب به خدا را در نظر گرفتيم هيچ يك از كارهاى خدا زمان ندارد: انما امره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون; چه امرى؟ هر گونه امرى باشد; مادى باشد يا مجرد: اذا اراد شيئا; هر چيزى، پس آنچه بعضى از مفسرين فرمودند كه اين مربوط به چيزهاى غير مادى است با اطلاق اين آيه سازگار نيست. قرآن نمى فرمايد وقتى خدا چيز غير مادى را خواست خلق كند به او مى گويد: «كن»، مى گويد: اذا اراد شيئا; هر چيزى را خدا اراده كرد به او مى گويد: كن; به وجود مى آيد. اين به لحاظ اين نيست كه خدا در زمان نيست وفعل هم از لحاظ اين كه انتساب به خدا دارد زمانى نيست. اما مخلوق چطور مخلوق زمانى است. مخلوقات مادى همه شان زمانى هستند. بعد زمانى دارند. به لحاظ اين كه اين فعل تعلق مى گيرد به چيزى كه دارى حجم هست، فعل هم فعل حجم دارى مى شود به لحاظ اين كه تعلق مى گيرد به چيز زمان دارى، فعل هم زمان دار مى شود. مى گوييم خلقت آسمان و زمين در شش دوره زمانى تحقق يافته: خلق الله السموات و الارض فى سته ايام; يا خلقت انسان در نه ماه انجام گرفته، نه اين كه خدا همراه اين خلق در طول زمان قرار گرفته كه يك زمان خدا نطفه است. بعد وارد زمان علقه مى شود و بعد وارد زمان مضغه مى شود و همينطور با زمان پيش مى رود. نه خدا همراه زمان حركت نمى كند. احاطه بر همه زمان ها دارد. پس چگونه خلقت خدا در نه ماه انجام مى گيرد; يعنى خدا چيزى را مى آفريند كه آن چيز نه ماه بعد وجوديش است. كما اين كه حجم خاصى هم دارد. طول و عرض و عمق خاصى هم دارد.. با توجه به توضيحى كه دادم اين آيه به اطلاق خودش در تمام اشياء صدق مى كند. حتى چيزهايى كه ميلياردها سال آفرينششان طول مى كشد. صحيح است; بگوييم به آنها خدا گفت: كن فيكون; خدا گفت به وجود بيا آنها هم به وجود آمدند. وقتى مى گويد به وجود بيا يعنى چى؟ يعنى اى موجود 6 ميليون ساله به وجود بيا، چى به وجود مى آيد؟ موجودى كه شش ميليون سال ادامه دارد نه اين كه خدا هم با اين 6 ميليون سال حركت مى كند همراهش مى رود از اين نقطه به آن نقطه (نقطه زمانى); آن جا كه اين عالم 6 ميليون ساله به او ارتباط پيدا مى كند آن جا زمان نيست. زمان اين طرف است. وقتى جهان پيدا شد زمان هم پيدا مى شود پس او فثط با يك كن مى آفريند. چى مى آفريند آن چيزى كه بعد زمانى دارد كوتاه يا بلند. يك ثانيه يا يك ميليون سال نورى. براى او فرق نمى كند. هر چه را امر كند كه به وجود آيد همان به وجود مى آيد. چيزى به وجود مى آيد كه يك ميليون سال وجودش ادامه دارد يا تحولاتش در طول يك ميليون سال ادامه پيدا مى كند. نه اين كه خدا تدريجاً قدم به قدم با زمان پيش مى رود; اين مخلوق است كه بعد زمانى دارد. چنانكه اگر خدا چيزى را در مكانى خلق كند خودش نمى آيد در آن مكان. او كه هيچ وقت در مكان واقع نمى شود. مخلوق در مكان واقع مى شود. او مى گويد تو موجود شو در فلان مكان. نه اين كه خودش هم بيايد در مكان و آن جا او را بيافريند. انتساب به مكان مال مخلوق است. انتساب به زمان هم همين طور است.
پس افعال الهى از آن جهتى كه از او صادر مى شود، چون در ذات الهى زمان نيست بعد زمانى ندارد و از آن جهت تمام موجودات مادى وقتى تحقق پيدا كنند داراى بعد زمان هستند فعلى هم كه به آنها تعلق مى گيرد به اين لحاظ داراى صفت زمانى است. خدا آسمان و زمين را كى خلق فرمود؟ در همان زمانى كه آفريده شد. حسن را در چه روزى خلق فرمود. در روز 21 ماه مبارك رمضان سال 1402 در اين روز خدا خلق فرموده. نه اين كه خدا در زمان آمده و اين موجود را اين جا آفريده. خدا بر همه زمان ها احاطه دارد; در زمان نمى آيد.
دستش را هم نمى آورد توى زمان. خدا كه دست جسمانى ندارد. پس چطور اين موجود در اين زمان آفريده شد نه در زمان ديگر؟ اين بعد وجودى اين موجود است. همان طور كه طول و عرض و عمق خاصش، ويژگيهاى خاص اين موجود است. اين زمان خاص هم ويژگى اين موجود است. آن موجود يعنى آن چيزى كه اين حجم را دارد و اين زمان را، اين هم يك بعدش است. اين مقدمه كه در اين جا براى توضيح اين آيات ذكر كرديم در بسيارى از جاهاى ديگر هم از آن استفاده مى كنيم كه در جلسه بعد انشاءالله توضيح خواهم داد.
منبع: پایگاه آیت الله محمد تقی مصباح یزدی( دامت برکاته)




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط