شعري براي جنگ

مي خواستم شعري براي جنگ بگويم ديدم نمي شود ديگر قلم زبان دلم نيست گفتم: بايد زمين گذاشت قلم ها را ديگر سلاح سرد سخن کارساز نيست
شنبه، 28 دی 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شعري براي جنگ
شعري براي جنگ
شعري براي جنگ

مي خواستم
شعري براي جنگ بگويم
ديدم نمي شود
ديگر قلم زبان دلم نيست
گفتم:
بايد زمين گذاشت قلم ها را
ديگر سلاح سرد سخن کارساز نيست
بايد سلاح تيزتري برداشت
بايد براي جنگ
از لوله تفنگ بخوانم
با واژه فشنگ
مي خواستم
شعري براي جنگ بگويم
شعري براي شهر خودم _ دزفول _
ديدم که لفظ ناخوش موشک را
بايد به کار برد
اما
موشک
زيبايي کلام مرا مي کاست
گفتم که بيت ناقص شعرم
از خانه هاي شهر که بهتر نيست
بگذار شعر من هم
چون خانه هاي خاکي مردم
خرد و خراب باشد و خون آلود
بايد که شعر خاکي و خونين گفت
بايد که شعر خشم بگويم
شعر مقاومت
شعر فصيح فرياد
_ هر چند ناتمام _
گفتم:
در شهر ما
ديوارها دوباره پر از عکس لاله هاست
اينجا
وضعيت خطر گذرا نيست
آژير قرمز است که مي نالد
تنها ميان ساکت شبها
بر خواب ناتمام جسدها
خفاش هاي وحشي دشمن
حتي ز نور روزنه بيزارند
بايد تمام پنجره ها را
با پرده هاي کور بپوشانيم
اينجا
ديوار هم
ديگر پناه و پشت کسي نيست
کاين گور ديگري ست که استاده ست
در انتظار شب
ديگر ستارگان را
حتي
هيچ اعتماد نيست
شايد ستاره ها
شبگردهاي دشمن ما باشند
اينجا
حتي
از انفجار ماه تعجب نمي کنند
اينجا
تنها ستارگان
از برج هاي فاصله مي بينند
که شب چقدر موقع منفوري ست
اما اگر ستاره زبان مي داشت
چه شعرها که از بد شب مي گفت
گويا تر از زبان من گنگ
آري
شب موقع بدي ست
هر شب تمام ما
با چشم هاي زل زده مي بينيم
عفريت مرگ را
کابوس آشناي شب کودکان شهر
هر شب لباس واقعه مي پوشد
اينجا
هر شام خامشانه به خود گفتيم:
شايد
اين شام شام آخر ما باشد
امشب
در خانه هاي خاکي خواب آلود
جيغ کدام مادر بيدار است
که در گلو نيامده مي خشکد
اينجا
گاهي سر بريده مردي را
تنها
بايد ز بام دور بياريم
تا در ميان گور بخوابانيم
يا سنگ و خاک و آهن خونين را
وقتي به چنگ و ناخن خود مي کنيم
در زير خاک گل شده مي بينيم
زن روي چرخ کوچک خياطي
خاموش مانده است
اينجه سپور هر صبح
خاکستر عزيز کسي را
همراه مي برد
اينجا براي ماندن
حتي هوا کم است
اينجا خبر هميشه فراوان است
اما
من از درون سينه خبر دارم
من از درون سينه مادر
از برق چشم خيس برادر
اخبار ديگري به تو مي گويم:
اخبار پاره هاي گل و سنگ
بر قلب هاي کوچک
در سينه هاي تنگ
از خانه هاي خونين
از قصه عروسک خون آلود
از انفجار نغز سري کوچک
با بالشي که مملو رؤياهاست
_ رؤياي کودکانه شيرين _
آن شب که در غبار
مردي به روي جوي خيابان
خم بود
با چشم هاي سرخ و هراسان
دنبال دست ديگر خود مي گشت
باور کنيد
باور کنيد
من با دو چشم مات خودم ديدم
که کودک ز ترس خطر تند مي دويد
اما سري نداشت
لختي دگر به روي زمين غلتيد
و ساعتي دگر
مردي خميده پشت و شتابان
سر را به ترک بند دوچرخه
سوي مزار کودک خود مي برد
چيزي درون سينه او کم بود
اما
اين شانه هاي گرد گرفته
چه ساده و صبور
وقت وقوع فاجعه مي لرزد
اينان
هر چند
بشکسته زانوان و کمرهاشان
استاده اند فاتح و نستوه
_ بي هيچ خان و مان _
در گوش شان کلام امام است
فتواي استقامت و ايثار
بر دوش شان درفش قيام است
باري
اين حرف هاي داغ دلم را
ديوار هم توان شنيدن نداشته ست
آيا تو را توان شنيدن هست؟
ديوار!
ديوار سرد سنگي سيار!
آيا رواست مرده بماني
در بند آنکه زنده بماني؟
نه
بايد گلوي مادر خود را
از بانگ رود رود بخشکانيم
تا بانگ رود رود نخشکيده ست
بايد سلاح تيزتري برداشت
ديگر سلاح سرد سخن کار ساز نيست...
منبع: مجله امتداد




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط