نويسنده: دکتر محمود عباديان
نثر فارسي با اقبال به آموزههاي نثر اروپايي، راه سادگي، عينيت و مسائل اجتماعي و سياسي را براي خود هموار کرد. يکي از امکانهاي گسترش و بکارگيري اين نثر، رواج روزنامهنگاري در ايران بود.
تأثير سبک روزنامهنگاري بر نثر دوران «رستاخيز» انکارناشدني است. با پيشرفت کلي نثر فارسي، نثر ادبي پيشرو رشتههاي ادبي گرديد، بيآنکه جايگزين شعر گردد. با پيدايي و رشد نثر نوين فارسي ضمناً لزوم شکل گرفتن شعري متناسب با پيشرفتهاي ديگر احساس ميشد. اين امر نه تنها به سبب گستردگي سنت شعر در ادب فارسي، بکله معلول خلائي نيز بود که در نثر نوين فارسي، با روي آوردن به کيفيت گزارشي و واقعنويسي، پديد آمد و بار عاطفي و ذهني گذشتهي خود را از دست داد، که البته ميبايست جبران گردد. طبعاً اين جاي خالي را شعر ميبايست پر کند و با آنکه شعر فارسي ديرتر از نثر به مسائل اجتماعي ميگراييد، ولي جاي ترديد نبود که اين گام را برخواهد داشت.
«بازگشت ادبي» و تقليد از بزرگان گذشته از اهميت و مقام شعر موقتاً کاست، بيآنکه ضرورت وجود آن را منتفي گرداند. نبايد فراموش کرد که سنّت هزار سالهي شعر چنان استحکام يافته بود که راه و امکان همگام شدن آن با «رستاخيز ادبي» و روي آوردن به مسائل اجتماعي معاصر را دشوار و پيچيدهتر کرده بود.
شعر حق داشت که راه سنتي خود را در اين رهگذر بيابد، خاصه که تجربههاي آن رد قرنهاي نهم و دهم هجري نتوانسته بود موفقيتهاي پيشين را تجديد کند. تجربهي «بازگشت» نيز نشان داده بود که مسئله تحول شعر فارسي، مسئله نگرش و بينش نو و اساساً امري محتوايي است، بايد روش توصيفِ «محتواي نو» اکتشاف شود و به فهم آيد، تا شکلي متناسب آن لزوماً عرضه گردد.
منطق ادبيات و سنّت شعر فارسي ايجاب ميکند که هر چيز نو و ضروري که واقعيت زندگي آن را به ميان ميآورد، به طور عمده به شکل يا قالب سنّتي به شعر درآيد. اين طبيعي است، زيرا رسالت ادب از جمله در اين است که امر نو، نادانسته و نامتعارف را، به جامعهي متعارف و آشنا بيان کند. اين ضمناً آن خصوصيتي است که ادبيات را از ديگر زمينههاي فرهنگي و اطلاعاتي متمايز مينمايد. شعر فارسي در عصر ناصري با اين مشکل روبرو شد، ولي راهحل «بازگشت ادبي» در اين رهگذر قرين موفقيت نبود، زيرا نمايندگان اين سبک بيشتر به تقليد بزرگان گذشته کوشيدند، تا تلفيق شکل سخن سنتي با مسائل نو. نگاهي به شاهنامهي صبا، گواهي بر اين مدعاست. او سپاهيان، فرمانده و افزار جنگيِ ارتش تزاري روس را در جنگهاي ايران و روس، بدينگونه توصيف ميکند:
به پرخاش ژوليده مويان روس***به نالش درآورده غرنده کوس
همه ديوساران جادوسگال***ز روي و ز آهن بر و برز و يال
به کف ز آهن آورده ماري شگرف***دهان برگشاده چون غاري شگرف
همه گرسنه گرگ آشفتهسر***دريده جگر گاه شيران نر
به بالا دراز و به بازو ستبر***به رخشان همه رسته موي هژبر ... (1)
و نمونهاي از تقليد قصيدهسرايان عهد قاجار از قصيدههاي عصر غزنوي را در شعر زير که قاآني به تقليد از فرخي در توصيف ابر و دريا سروده است ميتوان مشاهده کرد:
به گردون تيره ابري بامدادان بر شد از دريا***جواهرريز و گوهرخيز و گوهربيز و گوهرزا
چو چشم اهرمن خيره، چون روي زنگيان تيره***شده گفتي همه چيره به مغزش علت سودا
شبهگون چون شب غاسق گرفته چون دل عاشق***به اشک ديدهي وامق به رنگ چهرهي عذرا (2)
با نگاهي به اين سرودهها ديده ميشود که اگر چيز نويي هم در آنها به ميان آمده باشد، چنان در قيد عناصر شکلي و شيوههاي بيان شعر قديم اسير است که به سختي به احساس درميآيد و علاوه بر آن ابداً احساس تازگي از آن برنميآيد. در اينگونه تأسي و تقليدها که امر نو به تار و پود سنتهاي بياني کهن درميآميزد، فعليت و تازگي فدا ميشود، رنگ ميبازد و به عرفِ کهنه رجعت ميکند. به ديگر سخن، تقليدِ شکل سخن کهنه، در شرايط فرهنگي و اجتماعيِ متفاوت با آن، نه تنها بر پديدهي نو سايه ميافکند بلکه از ارزش و شهرت شکل و طرز سخن تقليد شده نيز ميکاهد. نگاهي به شاهنامهي صبا، مبيّن آن است که نه تنها جنبههاي مشخص، از درگيريهاي ايران و روس تصوير نشده، بلکه از جدّ و شکوه سبک و طرز سخن شاهنامهي فردوسي در اين متن کاسته شده است.
برخلاف «بازگشت ادبي» که شکلها، طرز سخن و مضمونهاي ادب کلاسيک فارسي را هدف خود قرار داده بود، شعري که بعداً تحت تأثير «رستاخيز» و احياي نثر فارسي شکل گرفت، کوشيد در سنتهاي گذشته وسيلهاي براي بيان مسائل نوين بجويد. طبيعي است که وقتي امر متعارف و گذشته، در خدمت به بيان پديدهي نو به کار گرفته ميشود، جنبهي متعارف ميبايست تابع محتواي نو گردد و اين همانا به معناي استحالهي کهنه به عنصر نو، به برکت محتواي نو است که در آثار سرايندگان اواخر حکومت قاجار تحقق پذيرفت. ناکامي «بازگشت» تجربهاي بود که ديگران به جاي تقليد از گذشتگان، به بهرهوري از دستاوردهاي شکلي آنها براي غنا بخشيدنِ محتواي نو به وسيلهي سياقهاي ادب کلاسيک ايران بپردازند. در اين رهگذر نخستين کوششها از کلکِ شاعراني همچون فتحاله خان شيباني (متولد 1241 هـ ق) آغاز گرديد. در بيتهاي زير از يکي از غزلهاي او، شکل کهن به خوبي در خدمت محتوا و موضوع نوين درآمده است:
باغ پريشان و سرو کاج پريشان***مُلک پريشان و تخت و تاج پريشان
واي به مُلکي که شد ز داخل و خارج***دخل پريشيده و خراج پريشان
شَه نکند هيچ خواب امن چو دارد***بستر شوريده و دواج پريشان
خير نبيند شبان ز روغن و پشمش***هر گلهاي را که شد نتاج پريشان
لابد بايد يکي طبيبي حاذق***مملکتي را که شد مزاج پريشان (3)
در اين بيتها صورت کهن و توصيف تازه، چنان تلفيق يافته که مسائل زندگي زمان شاعر با وجود آنکه به قالب سنتي غزل سروده شده، فعليت و رنگ و بوي خود را از دست نداده، بلکه طرز سخن گذشته را تابع خود نموده است. گزينش آگاهانهي محتواي نو، به شکل کهن جان تازه بخشيده است. اين گرايش البته يک امر تصادفي يا استثنايي نبود؛ يکي از نخستين نمايندگان آن، محمدتقي (ملکالشعرا) بهار، با بهرهگيري از برخي شکلها و مضمونهاي شعر گذشته، آنها را تواناي بيان موضوعهاي نو کرد. «امتياز بزرگ بهار در آن است که با وجود انتساب به مکتب شعر قديم توانسته است شعر خود را با خواستههاي ملت هماهنگ سازد و نداي خود را در مسائل روز و حوادثي که هموطنان وي را دچار اضطراب و هيجان ساخته بود، بلند کند.» (4) بهار در اندرز به محمدعلي شاه چنين ميسرايد:
پادشها چشم خرد باز کن***فکر سرانجام در آغاز کن
بازگشا ديدهي بيدار خويش***تا نگري عاقبت کار خويش
مملکت ايران بر باد رفت***بس که بر او کينه و بيداد رفت
چون تو نداني صفت داوري***خصم درآيد به ميانجيگري
پادشها يکسره بد ميکني***خود نه به ما بلکه به خود ميکني
پادشها خوي تو دلبند نيست***جان رعيت ز تو خرسند نيست
واي به شاهي که رعيتکُش است***حال خوش ملت از او ناخوش است
بر رمه چون گشت شبان چيرهدست***او نه شبان است که گرگ رمه است
زشت بود يکسره کردار تو***تا چه شود عاقبت کار تو (5)
همين شاعر در مسمطي با توجه به يکي از سرودههاي پندآميز سعدي خطاب به شاه زمان خود، از سنت شعر کلاسيک استفادهي خلاق کرده است. بند سوم آن چنين است:
ملکا، خودسري و جور تو ايرانسوز است***به مکافات تو امروز وطن فيروز است
تابش نور مکافات نه امروز است***«اين همان چشمهي خورشيد جهانافروز است
که همي تافت بر آرامگه عاد و ثمود» (6)
تجربهي تاريخ ادبيات ايران گواه است که وقتي راهي نو از سنت گذشته براي بيان مقصود پيش گرفته شود، بالاخره راه باز ميکند و رشد و گسترش بعدي مييابد. اين امري بود که در سرودههاي عارف قزويني صورت گرفت. اين شاعر نيز انديشههاي زمان خود را با ستفاده از شيوههاي شعر کلاسيک فارسي سرود. غزل در دست وي جلوهاي تازه يافت و به مدد موضوعهاي نو، غناي بعدي پيدا کرد. يکي از زمينههاي موفقيت عارف اين بود که موسيقي را نيز به خدمت هنر شاعرانهي خويش گرفت. نمونهي اين موفقيت، غزل پرآوازهي پيام آزادي است:
پيام دوشم از پير ميفروش آمد***بنوش باده که يک ملتي به هوش آمد
هزار پرده ز ايران دريد استبداد***هزار شکر که مشروطه پردهپوش آمد
زخاک پاک شهيدان راه آزادي***بين که خون سياوش چسان به جُوش آمد (7)
و مثالي از نالهي مرغ اسير:
نالهي مرغ اسير اين همه بهر وطن است***مسلک مرغ گرفتار وطن همچو من است ...
فکري اي هموطنان در ره آزادي خويش***بنماييد که هرکس نکند مثل من است
خانهاي کو شود از دست اجانب آباد***زاشک ويران کنش آن خانه که بيتالحزن است
آن کسي را که در اين ملک سليمان کرديم***ملت امروز يقين کرد که او اهرمن است (8)
بدينگونه ادغام دستاوردهاي بياني شعر کلاسيک فارسي با نيازمنديهاي شعر معاصر، در اثر مساعي و ابتکارهاي شاعران، تا مرزهاي دگرگونيِ تدريجي شکلها و انواع شعر کهن پيش رفت. چنانکه سنتِ کهن در همهي جنبهها دستخوش تغيير از محتواي گذشته به محتواي نو گرديد. نگاهي به قطعهاي از لاهوتي به نام وفا به عهد نشانگر ابعادِ چنين تغييرهايي است:
اُردوي ستم خسته و عاجز شد و برگشت***برگشت نه با ميل خود، از حملهي اسرار
ره باز شد و گندم و آذوقه به خروار***هي وارد تبريز شد از هر در و هر دشت
از خوردن اسب و علف و برگ درختان***فارغ شد آن ملت با عزم و اراده
آزادهزني بر سر يک قبر ستاده***با ديدهاي از اشک پُر و دامني از نان
در سنگر خود شد چو به خون جسم تو غلطان***تا ظنّ نبري آنکه وفادار نبودم
فرزند به جان تو بسي سعي نمودم***روح تو گواه است که بويي نَبُد از نان
مجروح و گرسنه ز جهان ديده ببستي***من عهد نمودم که اگر نان به کف آرم
اول به سر قبر عزيز تو بيارم***برخيز که نان بخشمت و جان بسپارم (9)
همين راه را ميرزادهي عشقي نيز پيمود و همچون عارف و لاهوتي از شکلها و سنتهاي شعر کلاسيک فارسي براي بيان شاعرانهي انديشههاي اجتماعي و انتقادي خويش بهره جُست. شعر سلاحي شد در دست اين شاعران براي مبارزه با عقبماندگيها و ناهنجاريها و افشاي خيانتها، بدآموزيها، خرافهها و دوروييهاي حکومتگران، ارتجاع داخلي و دخالتهاي خارجي. مثنوي، ترجيعبند، مسمط، غزل، رباعي و مستزاد، همه در دست تواناي اين شاعران نيروي تازه يافتند و وسيلهاي شدند براي بيان محتواي زندگي و انديشههاي راسخِ انتقادي آن. وحدت سنتي و نو، چنان استادانه در آثار اينان شکل گرفته است که خواننده فراموش ميکند با قالبهاي کهنه سروکار دارد. مسمط که يکي از نوعهاي کهن شعر فارسي ميباشد و شاعران کلاسيک فارسي از آن به منظور تنوع و تفنن هنري استفاده ميکردند، در شعر عشقي به يکي از شکلهاي اساسي بدل ميگردد. قطعهي مشهور وي به نام ايدهآل عشقي در اين قالب (مسمط) سروده شده که در شعر داستاني فارسي تا آن زمان سابقه نداشت.
مصالح و موضوع تابلوي ايدهآل عشقي کاملاً نو و غيرسنتي است.
قطعه در سه تابلو سروده شده است. تابلوي اول جريان اغفال مريم دختر زيباي روستايي شميراني به دست يک جوان تازه به دوران رسيدهي تهراني است. تابلوي دوم مرگ مريم و تابلوي سوم خاطرات پدر مريم از حق کشيهاي اجتماعي که در آن ميزيست را دربردارد. پدر مريم مردي ميهنپرست است که پسرانش در جنگهاي جنبش مشروطه کشته شدهاند، زنش دق مرگ شده و مريم دختر يگانهاش را در جواني شهري هتک عفت نموده و دختر براي حفظ آبرو با ترک خودکشي کرده است. تابلوهاي اول و دوم با وصف صحنههاي طبيعت و مهتاب در شب بهاري آغاز ميشود و با توصيف هواي سرد و غمناک پاييز به پايان ميرسد. در تابلوي سوم اوضاع اجتماعي کشور در دوران آخرين پادشاه خاندان قاجار موضوع توصيف است. پس از آن شاعر ايدهآل خود را با زباني پُرشور به ميان ميآورد. قطعه چنين آغاز ميشود:
اوايل گل سرخ است و انتهاي بهار***نشستهام بر سنگي کنار يک ديوار (10)
در تابلوي دوم وصف پاييز مقدمهاي بر مرگ مريم است:
به تازه اول روز است و آفتاب به ناز***روان به روي زمين برگها ز باد اياز
فکنده در بُن اشجار سايههاي دراز***به جاي آن شبيم بر فراز سنگي باز
نشستهام من از وضع روزگار پکر ... (11)
بهار هر چه نشاطآور و خوش و زيباست***به عکس پاييز افسرده است و غمافزاست
همين کتيبهاي از بيوفايي دنياست***از اين معامله ناپايداريش پيداست
که هرچه سازد اول، کند خراب آخر ... (12)
اين از خاصيت شکلهاي هنر و ادب است که به ازاي مطلب و محتوايي ملموس، از رخوت سنتي بيرون آمده و ارزش و کيفيتي بنابر غناي محتوا و اهميت اجتماعي آن به خود ميگيرند. وقتي شکلي موفق باشد، محتوا را سازمان هنري داده و آن را به رنگ غناي تجربهي گذشتگان درميآميزد و به نياز زمان، پشتيباني تجربهي گذشته را ميافزايد. بدينگونه سنتي نو پديد ميآيد که در آن شکلي مربوط به گذشته با محتواي کنوني وحدت ادبي مييابد. مسمطها و ترجيعبندهاي عشقي مبيّن چنين وحدتياند. بار محتواي اجتماعي آنها، چنان نيرومند است که شکلها و نوعهاي ادب تغزلي و تأملي را کيفيتي انتقادي بخشيده و بدان رنگ حماسي داده است. تکهاي از ترجيعبند «احتياج»:
هر گناهي، کآدمي عمداً به عالم ميکند***احتياج است: آن که اسبابش فراهم ميکند
ورنه، کي عمداً گنه اولاد آدم ميکند؟
يا که از بهر خطا خود را مصمم ميکند!***احتياج است: آنچه زو طبع بشر، رم ميکند
شادي يکساله را، يکروزه ماتم ميکند***احتياج است: آنکه قدر آدمي کم ميکند!
اي که شيران را کني رو به مزاج احتياج اي احتياج اي احتياج
مردکي پير و پليد و احمق و معلول و لنگ***هيچ نافهميده و ناموخته غير از جفنگ
روي تختي با زني زيباي در قصري قشنگ***آرميده چونکه دارد سکه سنگ زردرنگ
من جوان شاعر معروف از چين تا فرنگ***دائماً بايد ميان کوچههاي پست وتنگ!
صبح بگذارم قدم تا شام بردارم شلنگ***چون ندارم سنگ سکه، نيست باد اين سکه سنگ!
مرده باد آن کس که داد آن را رواج احتياج اي احتياج (13)
بُعد ديگري که شعر «رستاخيز ادبي» بايد مييافت، نزديک شدن آن به زبان سادهي مردم بود. نمونههاي عالي شعر ساده و مردمي را ميتوان در ديوان ايرجميرزا ديد که شعر را به زبان نثر روزينه و واژگان آن نزديک کرد. اساساً مهمترين ويژگي شعر ايرج همانا ساده و روانگويي او است - حتي وقتي موضوع شعر از موضوعهاي پيچيدهي روز محسوب ميشود. بدين ترتيب شکلهاي شعر فارسي که به مدد شاعراني همچون بهار و عشقي با موضوعهاي معاصر دمساز گرديدند، به سادگي زباني و واژگاني نيز ارتقا يافتند. امّا ايرجميرزا هرچه در سادهسرايي زبردستي نشان داد، در انتقاد از واقعيتهاي جامعهي قاجار محتاط و ميانهرو بود. او به جاي انتقاد مستقيم از واقعيتهاي سياسي، بيشتر انتقاد خود را معطوف به خرافهها و عقبماندگيها ميکرد. سادگي و سطح شعر ايرج در قطعهي مادر به چشم ميخورد:
گويند مرا چو زاد مادر***پستان به دهان گرفتن آموخت
شبها بر گاهوارهي من***بسيار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پابه پا برد***تا شيوهي راه رفتن آموخت
يک حرف و دو حرف بر زبانم***الفاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من***بر غنچهي گل شکفتن آموخت
پس هستي من ز هستي اوست***تا هستم و هست دارمش دوست (14)
و توصيف سادهي درگيري کارگر و کارفرما:
شنيدم کارفرمايي نظر کرد***ز روي کبر و نخوت کارگر را
روان کارگر از وي بيازرد***که بس کوتاه دانست آن نظر را
بگفت اي گنجور ين نخوت از چيست***چو مزد رنج بخشي رنجبر را
من از آن رنجبر گشتم که ديگر***نبينم روي کبر گنجور را
تو از من زورخواهي من ز تو زر***چه منّت داشت بايد يکدگر را... (15)
ديده ميشود که شعر ايرج به برخي از اشعار ساده و روان نظامي گنجوي بيشباهت نيست، البته با اين تفاوت که بري از تصويرهاي مبالغهآميز و آرماني او است.
1. از صبا تا نيما»، 1، ص 24.
منبع مقاله :
عباديان، محمود؛ (1387)، درآمدي بر ادبيات معاصر ايران، تهران: انتشارات مرواريد، چاپ دوّم
نثر فارسي با اقبال به آموزههاي نثر اروپايي، راه سادگي، عينيت و مسائل اجتماعي و سياسي را براي خود هموار کرد. يکي از امکانهاي گسترش و بکارگيري اين نثر، رواج روزنامهنگاري در ايران بود.
تأثير سبک روزنامهنگاري بر نثر دوران «رستاخيز» انکارناشدني است. با پيشرفت کلي نثر فارسي، نثر ادبي پيشرو رشتههاي ادبي گرديد، بيآنکه جايگزين شعر گردد. با پيدايي و رشد نثر نوين فارسي ضمناً لزوم شکل گرفتن شعري متناسب با پيشرفتهاي ديگر احساس ميشد. اين امر نه تنها به سبب گستردگي سنت شعر در ادب فارسي، بکله معلول خلائي نيز بود که در نثر نوين فارسي، با روي آوردن به کيفيت گزارشي و واقعنويسي، پديد آمد و بار عاطفي و ذهني گذشتهي خود را از دست داد، که البته ميبايست جبران گردد. طبعاً اين جاي خالي را شعر ميبايست پر کند و با آنکه شعر فارسي ديرتر از نثر به مسائل اجتماعي ميگراييد، ولي جاي ترديد نبود که اين گام را برخواهد داشت.
«بازگشت ادبي» و تقليد از بزرگان گذشته از اهميت و مقام شعر موقتاً کاست، بيآنکه ضرورت وجود آن را منتفي گرداند. نبايد فراموش کرد که سنّت هزار سالهي شعر چنان استحکام يافته بود که راه و امکان همگام شدن آن با «رستاخيز ادبي» و روي آوردن به مسائل اجتماعي معاصر را دشوار و پيچيدهتر کرده بود.
شعر حق داشت که راه سنتي خود را در اين رهگذر بيابد، خاصه که تجربههاي آن رد قرنهاي نهم و دهم هجري نتوانسته بود موفقيتهاي پيشين را تجديد کند. تجربهي «بازگشت» نيز نشان داده بود که مسئله تحول شعر فارسي، مسئله نگرش و بينش نو و اساساً امري محتوايي است، بايد روش توصيفِ «محتواي نو» اکتشاف شود و به فهم آيد، تا شکلي متناسب آن لزوماً عرضه گردد.
منطق ادبيات و سنّت شعر فارسي ايجاب ميکند که هر چيز نو و ضروري که واقعيت زندگي آن را به ميان ميآورد، به طور عمده به شکل يا قالب سنّتي به شعر درآيد. اين طبيعي است، زيرا رسالت ادب از جمله در اين است که امر نو، نادانسته و نامتعارف را، به جامعهي متعارف و آشنا بيان کند. اين ضمناً آن خصوصيتي است که ادبيات را از ديگر زمينههاي فرهنگي و اطلاعاتي متمايز مينمايد. شعر فارسي در عصر ناصري با اين مشکل روبرو شد، ولي راهحل «بازگشت ادبي» در اين رهگذر قرين موفقيت نبود، زيرا نمايندگان اين سبک بيشتر به تقليد بزرگان گذشته کوشيدند، تا تلفيق شکل سخن سنتي با مسائل نو. نگاهي به شاهنامهي صبا، گواهي بر اين مدعاست. او سپاهيان، فرمانده و افزار جنگيِ ارتش تزاري روس را در جنگهاي ايران و روس، بدينگونه توصيف ميکند:
به پرخاش ژوليده مويان روس***به نالش درآورده غرنده کوس
همه ديوساران جادوسگال***ز روي و ز آهن بر و برز و يال
به کف ز آهن آورده ماري شگرف***دهان برگشاده چون غاري شگرف
همه گرسنه گرگ آشفتهسر***دريده جگر گاه شيران نر
به بالا دراز و به بازو ستبر***به رخشان همه رسته موي هژبر ... (1)
و نمونهاي از تقليد قصيدهسرايان عهد قاجار از قصيدههاي عصر غزنوي را در شعر زير که قاآني به تقليد از فرخي در توصيف ابر و دريا سروده است ميتوان مشاهده کرد:
به گردون تيره ابري بامدادان بر شد از دريا***جواهرريز و گوهرخيز و گوهربيز و گوهرزا
چو چشم اهرمن خيره، چون روي زنگيان تيره***شده گفتي همه چيره به مغزش علت سودا
شبهگون چون شب غاسق گرفته چون دل عاشق***به اشک ديدهي وامق به رنگ چهرهي عذرا (2)
با نگاهي به اين سرودهها ديده ميشود که اگر چيز نويي هم در آنها به ميان آمده باشد، چنان در قيد عناصر شکلي و شيوههاي بيان شعر قديم اسير است که به سختي به احساس درميآيد و علاوه بر آن ابداً احساس تازگي از آن برنميآيد. در اينگونه تأسي و تقليدها که امر نو به تار و پود سنتهاي بياني کهن درميآميزد، فعليت و تازگي فدا ميشود، رنگ ميبازد و به عرفِ کهنه رجعت ميکند. به ديگر سخن، تقليدِ شکل سخن کهنه، در شرايط فرهنگي و اجتماعيِ متفاوت با آن، نه تنها بر پديدهي نو سايه ميافکند بلکه از ارزش و شهرت شکل و طرز سخن تقليد شده نيز ميکاهد. نگاهي به شاهنامهي صبا، مبيّن آن است که نه تنها جنبههاي مشخص، از درگيريهاي ايران و روس تصوير نشده، بلکه از جدّ و شکوه سبک و طرز سخن شاهنامهي فردوسي در اين متن کاسته شده است.
برخلاف «بازگشت ادبي» که شکلها، طرز سخن و مضمونهاي ادب کلاسيک فارسي را هدف خود قرار داده بود، شعري که بعداً تحت تأثير «رستاخيز» و احياي نثر فارسي شکل گرفت، کوشيد در سنتهاي گذشته وسيلهاي براي بيان مسائل نوين بجويد. طبيعي است که وقتي امر متعارف و گذشته، در خدمت به بيان پديدهي نو به کار گرفته ميشود، جنبهي متعارف ميبايست تابع محتواي نو گردد و اين همانا به معناي استحالهي کهنه به عنصر نو، به برکت محتواي نو است که در آثار سرايندگان اواخر حکومت قاجار تحقق پذيرفت. ناکامي «بازگشت» تجربهاي بود که ديگران به جاي تقليد از گذشتگان، به بهرهوري از دستاوردهاي شکلي آنها براي غنا بخشيدنِ محتواي نو به وسيلهي سياقهاي ادب کلاسيک ايران بپردازند. در اين رهگذر نخستين کوششها از کلکِ شاعراني همچون فتحاله خان شيباني (متولد 1241 هـ ق) آغاز گرديد. در بيتهاي زير از يکي از غزلهاي او، شکل کهن به خوبي در خدمت محتوا و موضوع نوين درآمده است:
باغ پريشان و سرو کاج پريشان***مُلک پريشان و تخت و تاج پريشان
واي به مُلکي که شد ز داخل و خارج***دخل پريشيده و خراج پريشان
شَه نکند هيچ خواب امن چو دارد***بستر شوريده و دواج پريشان
خير نبيند شبان ز روغن و پشمش***هر گلهاي را که شد نتاج پريشان
لابد بايد يکي طبيبي حاذق***مملکتي را که شد مزاج پريشان (3)
در اين بيتها صورت کهن و توصيف تازه، چنان تلفيق يافته که مسائل زندگي زمان شاعر با وجود آنکه به قالب سنتي غزل سروده شده، فعليت و رنگ و بوي خود را از دست نداده، بلکه طرز سخن گذشته را تابع خود نموده است. گزينش آگاهانهي محتواي نو، به شکل کهن جان تازه بخشيده است. اين گرايش البته يک امر تصادفي يا استثنايي نبود؛ يکي از نخستين نمايندگان آن، محمدتقي (ملکالشعرا) بهار، با بهرهگيري از برخي شکلها و مضمونهاي شعر گذشته، آنها را تواناي بيان موضوعهاي نو کرد. «امتياز بزرگ بهار در آن است که با وجود انتساب به مکتب شعر قديم توانسته است شعر خود را با خواستههاي ملت هماهنگ سازد و نداي خود را در مسائل روز و حوادثي که هموطنان وي را دچار اضطراب و هيجان ساخته بود، بلند کند.» (4) بهار در اندرز به محمدعلي شاه چنين ميسرايد:
پادشها چشم خرد باز کن***فکر سرانجام در آغاز کن
بازگشا ديدهي بيدار خويش***تا نگري عاقبت کار خويش
مملکت ايران بر باد رفت***بس که بر او کينه و بيداد رفت
چون تو نداني صفت داوري***خصم درآيد به ميانجيگري
پادشها يکسره بد ميکني***خود نه به ما بلکه به خود ميکني
پادشها خوي تو دلبند نيست***جان رعيت ز تو خرسند نيست
واي به شاهي که رعيتکُش است***حال خوش ملت از او ناخوش است
بر رمه چون گشت شبان چيرهدست***او نه شبان است که گرگ رمه است
زشت بود يکسره کردار تو***تا چه شود عاقبت کار تو (5)
همين شاعر در مسمطي با توجه به يکي از سرودههاي پندآميز سعدي خطاب به شاه زمان خود، از سنت شعر کلاسيک استفادهي خلاق کرده است. بند سوم آن چنين است:
ملکا، خودسري و جور تو ايرانسوز است***به مکافات تو امروز وطن فيروز است
تابش نور مکافات نه امروز است***«اين همان چشمهي خورشيد جهانافروز است
که همي تافت بر آرامگه عاد و ثمود» (6)
تجربهي تاريخ ادبيات ايران گواه است که وقتي راهي نو از سنت گذشته براي بيان مقصود پيش گرفته شود، بالاخره راه باز ميکند و رشد و گسترش بعدي مييابد. اين امري بود که در سرودههاي عارف قزويني صورت گرفت. اين شاعر نيز انديشههاي زمان خود را با ستفاده از شيوههاي شعر کلاسيک فارسي سرود. غزل در دست وي جلوهاي تازه يافت و به مدد موضوعهاي نو، غناي بعدي پيدا کرد. يکي از زمينههاي موفقيت عارف اين بود که موسيقي را نيز به خدمت هنر شاعرانهي خويش گرفت. نمونهي اين موفقيت، غزل پرآوازهي پيام آزادي است:
پيام دوشم از پير ميفروش آمد***بنوش باده که يک ملتي به هوش آمد
هزار پرده ز ايران دريد استبداد***هزار شکر که مشروطه پردهپوش آمد
زخاک پاک شهيدان راه آزادي***بين که خون سياوش چسان به جُوش آمد (7)
و مثالي از نالهي مرغ اسير:
نالهي مرغ اسير اين همه بهر وطن است***مسلک مرغ گرفتار وطن همچو من است ...
فکري اي هموطنان در ره آزادي خويش***بنماييد که هرکس نکند مثل من است
خانهاي کو شود از دست اجانب آباد***زاشک ويران کنش آن خانه که بيتالحزن است
آن کسي را که در اين ملک سليمان کرديم***ملت امروز يقين کرد که او اهرمن است (8)
بدينگونه ادغام دستاوردهاي بياني شعر کلاسيک فارسي با نيازمنديهاي شعر معاصر، در اثر مساعي و ابتکارهاي شاعران، تا مرزهاي دگرگونيِ تدريجي شکلها و انواع شعر کهن پيش رفت. چنانکه سنتِ کهن در همهي جنبهها دستخوش تغيير از محتواي گذشته به محتواي نو گرديد. نگاهي به قطعهاي از لاهوتي به نام وفا به عهد نشانگر ابعادِ چنين تغييرهايي است:
اُردوي ستم خسته و عاجز شد و برگشت***برگشت نه با ميل خود، از حملهي اسرار
ره باز شد و گندم و آذوقه به خروار***هي وارد تبريز شد از هر در و هر دشت
از خوردن اسب و علف و برگ درختان***فارغ شد آن ملت با عزم و اراده
آزادهزني بر سر يک قبر ستاده***با ديدهاي از اشک پُر و دامني از نان
در سنگر خود شد چو به خون جسم تو غلطان***تا ظنّ نبري آنکه وفادار نبودم
فرزند به جان تو بسي سعي نمودم***روح تو گواه است که بويي نَبُد از نان
مجروح و گرسنه ز جهان ديده ببستي***من عهد نمودم که اگر نان به کف آرم
اول به سر قبر عزيز تو بيارم***برخيز که نان بخشمت و جان بسپارم (9)
همين راه را ميرزادهي عشقي نيز پيمود و همچون عارف و لاهوتي از شکلها و سنتهاي شعر کلاسيک فارسي براي بيان شاعرانهي انديشههاي اجتماعي و انتقادي خويش بهره جُست. شعر سلاحي شد در دست اين شاعران براي مبارزه با عقبماندگيها و ناهنجاريها و افشاي خيانتها، بدآموزيها، خرافهها و دوروييهاي حکومتگران، ارتجاع داخلي و دخالتهاي خارجي. مثنوي، ترجيعبند، مسمط، غزل، رباعي و مستزاد، همه در دست تواناي اين شاعران نيروي تازه يافتند و وسيلهاي شدند براي بيان محتواي زندگي و انديشههاي راسخِ انتقادي آن. وحدت سنتي و نو، چنان استادانه در آثار اينان شکل گرفته است که خواننده فراموش ميکند با قالبهاي کهنه سروکار دارد. مسمط که يکي از نوعهاي کهن شعر فارسي ميباشد و شاعران کلاسيک فارسي از آن به منظور تنوع و تفنن هنري استفاده ميکردند، در شعر عشقي به يکي از شکلهاي اساسي بدل ميگردد. قطعهي مشهور وي به نام ايدهآل عشقي در اين قالب (مسمط) سروده شده که در شعر داستاني فارسي تا آن زمان سابقه نداشت.
مصالح و موضوع تابلوي ايدهآل عشقي کاملاً نو و غيرسنتي است.
قطعه در سه تابلو سروده شده است. تابلوي اول جريان اغفال مريم دختر زيباي روستايي شميراني به دست يک جوان تازه به دوران رسيدهي تهراني است. تابلوي دوم مرگ مريم و تابلوي سوم خاطرات پدر مريم از حق کشيهاي اجتماعي که در آن ميزيست را دربردارد. پدر مريم مردي ميهنپرست است که پسرانش در جنگهاي جنبش مشروطه کشته شدهاند، زنش دق مرگ شده و مريم دختر يگانهاش را در جواني شهري هتک عفت نموده و دختر براي حفظ آبرو با ترک خودکشي کرده است. تابلوهاي اول و دوم با وصف صحنههاي طبيعت و مهتاب در شب بهاري آغاز ميشود و با توصيف هواي سرد و غمناک پاييز به پايان ميرسد. در تابلوي سوم اوضاع اجتماعي کشور در دوران آخرين پادشاه خاندان قاجار موضوع توصيف است. پس از آن شاعر ايدهآل خود را با زباني پُرشور به ميان ميآورد. قطعه چنين آغاز ميشود:
اوايل گل سرخ است و انتهاي بهار***نشستهام بر سنگي کنار يک ديوار (10)
در تابلوي دوم وصف پاييز مقدمهاي بر مرگ مريم است:
به تازه اول روز است و آفتاب به ناز***روان به روي زمين برگها ز باد اياز
فکنده در بُن اشجار سايههاي دراز***به جاي آن شبيم بر فراز سنگي باز
نشستهام من از وضع روزگار پکر ... (11)
بهار هر چه نشاطآور و خوش و زيباست***به عکس پاييز افسرده است و غمافزاست
همين کتيبهاي از بيوفايي دنياست***از اين معامله ناپايداريش پيداست
که هرچه سازد اول، کند خراب آخر ... (12)
اين از خاصيت شکلهاي هنر و ادب است که به ازاي مطلب و محتوايي ملموس، از رخوت سنتي بيرون آمده و ارزش و کيفيتي بنابر غناي محتوا و اهميت اجتماعي آن به خود ميگيرند. وقتي شکلي موفق باشد، محتوا را سازمان هنري داده و آن را به رنگ غناي تجربهي گذشتگان درميآميزد و به نياز زمان، پشتيباني تجربهي گذشته را ميافزايد. بدينگونه سنتي نو پديد ميآيد که در آن شکلي مربوط به گذشته با محتواي کنوني وحدت ادبي مييابد. مسمطها و ترجيعبندهاي عشقي مبيّن چنين وحدتياند. بار محتواي اجتماعي آنها، چنان نيرومند است که شکلها و نوعهاي ادب تغزلي و تأملي را کيفيتي انتقادي بخشيده و بدان رنگ حماسي داده است. تکهاي از ترجيعبند «احتياج»:
هر گناهي، کآدمي عمداً به عالم ميکند***احتياج است: آن که اسبابش فراهم ميکند
ورنه، کي عمداً گنه اولاد آدم ميکند؟
يا که از بهر خطا خود را مصمم ميکند!***احتياج است: آنچه زو طبع بشر، رم ميکند
شادي يکساله را، يکروزه ماتم ميکند***احتياج است: آنکه قدر آدمي کم ميکند!
اي که شيران را کني رو به مزاج احتياج اي احتياج اي احتياج
مردکي پير و پليد و احمق و معلول و لنگ***هيچ نافهميده و ناموخته غير از جفنگ
روي تختي با زني زيباي در قصري قشنگ***آرميده چونکه دارد سکه سنگ زردرنگ
من جوان شاعر معروف از چين تا فرنگ***دائماً بايد ميان کوچههاي پست وتنگ!
صبح بگذارم قدم تا شام بردارم شلنگ***چون ندارم سنگ سکه، نيست باد اين سکه سنگ!
مرده باد آن کس که داد آن را رواج احتياج اي احتياج (13)
بُعد ديگري که شعر «رستاخيز ادبي» بايد مييافت، نزديک شدن آن به زبان سادهي مردم بود. نمونههاي عالي شعر ساده و مردمي را ميتوان در ديوان ايرجميرزا ديد که شعر را به زبان نثر روزينه و واژگان آن نزديک کرد. اساساً مهمترين ويژگي شعر ايرج همانا ساده و روانگويي او است - حتي وقتي موضوع شعر از موضوعهاي پيچيدهي روز محسوب ميشود. بدين ترتيب شکلهاي شعر فارسي که به مدد شاعراني همچون بهار و عشقي با موضوعهاي معاصر دمساز گرديدند، به سادگي زباني و واژگاني نيز ارتقا يافتند. امّا ايرجميرزا هرچه در سادهسرايي زبردستي نشان داد، در انتقاد از واقعيتهاي جامعهي قاجار محتاط و ميانهرو بود. او به جاي انتقاد مستقيم از واقعيتهاي سياسي، بيشتر انتقاد خود را معطوف به خرافهها و عقبماندگيها ميکرد. سادگي و سطح شعر ايرج در قطعهي مادر به چشم ميخورد:
گويند مرا چو زاد مادر***پستان به دهان گرفتن آموخت
شبها بر گاهوارهي من***بسيار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پابه پا برد***تا شيوهي راه رفتن آموخت
يک حرف و دو حرف بر زبانم***الفاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من***بر غنچهي گل شکفتن آموخت
پس هستي من ز هستي اوست***تا هستم و هست دارمش دوست (14)
و توصيف سادهي درگيري کارگر و کارفرما:
شنيدم کارفرمايي نظر کرد***ز روي کبر و نخوت کارگر را
روان کارگر از وي بيازرد***که بس کوتاه دانست آن نظر را
بگفت اي گنجور ين نخوت از چيست***چو مزد رنج بخشي رنجبر را
من از آن رنجبر گشتم که ديگر***نبينم روي کبر گنجور را
تو از من زورخواهي من ز تو زر***چه منّت داشت بايد يکدگر را... (15)
ديده ميشود که شعر ايرج به برخي از اشعار ساده و روان نظامي گنجوي بيشباهت نيست، البته با اين تفاوت که بري از تصويرهاي مبالغهآميز و آرماني او است.
پينوشتها:
1. از صبا تا نيما»، 1، ص 24.
2. همان، ص 104.
3. همان، ص 141.
4. «از صبا تا نيما»، جلد دوم، ص 127.
5. «ديوان ملکالشعراء بهار» انتشارات طوس، ج2، ص 951.
6. همان، ج1، ص 127.
7. ديوان عارف قزويني، اميرکبير، ص 200.
8. همان، ص 202.
9. نقل از «صبا تا نيما»، ج2، صص 170-171.
10. «کليات مصور ميرزاده عشقي»، اميرکبير، ص 174.
11. همان.
12. همان.
13. همان، صص 303 و 304.
14. «کليات ديوان ايرجميرزا»، کتابخانه مظفري، ص 8.
15. همان، ص 13.
منبع مقاله : عباديان، محمود؛ (1387)، درآمدي بر ادبيات معاصر ايران، تهران: انتشارات مرواريد، چاپ دوّم