پنهان پيدا

مريم سقلاطونى زير آسمان هر امام زاده آفتابى مى‏شوى زير سايه هر گلدسته خلوت مى‏كنى زير باران هر ندبه، سبك مى‏شوى پاى طلوع هر زمزمه عاشورايى مى‏نشينى رو به هر دريچه اشراقى پلك مى‏زنى
سه‌شنبه، 1 بهمن 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پنهان پيدا
پنهان پيدا
پنهان پيدا

عيد يعنى تو؛ بهار يعنى تو

مريم سقلاطونى
زير آسمان هر امام زاده آفتابى مى‏شوى
زير سايه هر گلدسته خلوت مى‏كنى
زير باران هر ندبه، سبك مى‏شوى
پاى طلوع هر زمزمه عاشورايى مى‏نشينى
رو به هر دريچه اشراقى پلك مى‏زنى
با هر ستاره سرشار، مأنوسى
با هر صبح متولد مى‏شوى
و در ميان هر دسته‏اى كه هستى
و بين هر طايفه و قوم
ما با تو
پرچين‏ها را تكانديم
پنجره‏ها را ورق زديم
ماه را به تماشا نشستيم
صبح را جرعه جرعه نوشيديم.
آدينه‏ها را آينه گرفتيم
نور را سر كشيديم
روزها را برگ برگ شمرديم
فصل‏ها را دويديم تا صبح
دويديم تا درخت
دويديم تا پرنده
دويديم تا خورشيد
تا به تو برسيم اى صبح فروردين!
كه ناگهان زيبا هستى
زيبا اتفاق مى‏افتى
زيبا از دريچه‏هاى باز، مى‏دمى
زيبا در وحدت اشيا جارى مى‏شوى
زيبا از راه مى‏رسى
زيبا متولد مى‏شوى
نقاره‏ها نواختند
دُهل‏ها آواز شدند
گلدسته‏ها، دسته دسته به شكوفه رسيدند
دست‏هاى تهى، سرشار از اطلسى‏ها شدند
پرنده‏ها در آسودگى زيستن تازه، نغمه سر دادند
كه آب، مهربانى است
كه درخت، روشنى است
كه گنجشك رمز خوشبختى است
كه گل، عزيزترين هديه خداست
كه تو زيباتر از گلى
زيباتر از زيبا
يا مقلب القلوب و الابصار!
گنجشك‏هاى يخ زده وا شدند
آفتاب از پيشانى كوه سرازير شد
مهربانى در شريان رود جارى
زمين طعم بابونه گرفت
طعم درخت
طعم پرنده
طعم آواز
دقيقه‏ها به شيوه باران چرخ زدند
لحظه‏ها به شيوه نيلوفر شناور شدند
هستى به شيوه نسيم و نور لبخند زد
حوّل حالنا الى احسن الحال
دل‏ها تلالؤ سيبند
نگاه در هميشه نورانى ادراك مى‏لغزد
نسبتى است خوشبختى زمين را با طلوع لبخند تو
نسبتى است طنين باران را با طراوت آغاز تو
اى صبح فروردينِ مقدس!
بهار دور از دسترس هيچ پنجره‏اى نباشد!
سفره‏هامان خالى از مهربانى و نور نشود!
آدينه‏هامان غبار غفلت نگيرد!
پله‏هامان، هواى بى‏تو بودن را نفس نكشد!
بى‏حضور مهربان تو، دقيقه‏هامان صبح نشود
فروردين‏ترين اتفاق!
كى صبح خوشبختى، از خشت خشت جانمان بالا مى‏رود؟
كى نقاره‏ها سال مبارك تو را شادباش مى‏گويند؟
كى پيام شادى تو از دريچه‏هاى سال نو نواخته مى‏شود؟
كى سفره‏هاى هفت سين‏مان با دعاى تو جشن مى‏گيرند؟
عيدى كه رنگ و بوى آمدنت را نداشته باشد، عيد نيست
بهارى كه از لطف نگاه تو خالى باشد، بهار نيست
روزى كه طعم حضور تو را نداشته باشد، نوروز نيست.

*******
عقيده‏اى تازه

مرتضى اميرى اسفندقه
عقيده بود، نه عقده، عقيده‏اى تازه
عقيده‏اى كه به ما داد، ديده‏اى تازه
عقيده‏اى كه پيامش به هر چه گوش رسيد
عقيده‏اى كه شنيدى، شنيده‏اى تازه
شنيده‏اى كه به غيبِ جهان اشارت داشت
شنيده‏اى گلِ باغِ نديده‏اى تازه
عقيده‏اى، نَه بگو بازتاب خلق جديد
عقيده‏اى، نَه بگو آفريده‏اى تازه
گزيده‏اى همه ضدّ و نقيض در آن جمع
رسيده از نفس برگزيده‏اى تازه
رساله‏اى كه به دست ملايك ملكوت
نوشته شد به سرير جريده‏اى تازه
خلاصه همه عرفان، خلاصه‏اى بهتر
چكيده همه اديان، چكيده‏اى تازه
خلافِ هر چه توحُّش، تأمّلى آرام
به رغم هر چه سياهى، سپيده‏اى تازه
عقيده‏اى كه تفاهم، تعادلى برتر
عقيده‏اى كه پرنده، پريده‏اى تازه
به غيرِ دينِ محمد «ص» جهان نخواهد يافت
در اين سراچه كهنه، پديده‏اى تازه
محمّدى و محامِد، وراى طورِ صفات
محمدى و خصالِ حميده‏اى تازه
محمدى و كمالى كه هيچ كال نبود
محمدى و رسولِ رسيده‏اى تازه
محمّدى كه به رؤيت، ميان آن همه شب
اشاره كرد به صبحِ دميده‏اى تازه
مرا به منزل الاّ الذين فرود آور
مرا به حق سحر در سپيده‏اى تازه
عقيده بود، نه عقده، عقيده‏اى تازه
عقيده‏اى كه به ما داد ديده‏اى تازه.

*******
بهار بى‏خزان

مهرى حسينى
نثار بانوى كرامت فاطمه معصومه (سلام الله علیها)
رو كند سمت ضريحت آسمانى باورم
تا ببارد بار ديگر رحمت حق بر سرم
قم معطر گشته از تو اى بهار بى‏خزان
كوچه‏هاى سبزِ باور گشته اكنون معبرم
گوشه چشمى نما! با اين كه دل نا لايق است
ساليان بى‏شمارى من گداى اين دَرَم
صد كبوتر در نگاهم بال بسته مانده است
در سفر مانده دل من زخمى از بال و پَرَم
فاطمه جان! اشفعى لى، چشم‏هايم خسته‏اند
مثل كشتى در ميان موج‏ها بى‏لنگرم.

*******
غزل هجرت

مهين زورقى
امشب از بركه آرام دلم
چشمه نور و صفا مى‏جوشد
تا به پيمان بلى سر بنهد
باده از جام بلا مى‏نوشد
تا در اين دشت مه آگين خيال
پنجره همدل و همراز من است
دلم از خاك اگر مى‏گيرد
آسمان مأمن پرواز من است
غزل هجرت تو گل مى‏كرد
دامن پنجره گلباران بود
دل تو زين همه سر سبزى عشق
سبز چون سينه نخلستان بود
نبض گل در دل هر گلدانى
تپش قلب تو را مى‏خواند
قلب آگاه پرستو ز سفر
فصل پرواز تو را مى‏داند
از زمين بار سفر مى‏بستى
كوله بار تو پر از ايمان بود
پر كشيدى به گلستان خدا
بر لبت زمزمه قرآن بود
نم نمك جارى باران آن صبح
شستشو داد سرو روى تو را
دستِ پُر مهرِ نسيمِ سحرى
شانه مى‏كرد به سر موى تو را
اى كه بر سينه خورشيد زمان
توسن حادثه را مى‏رانى
از شميم نفس سبز عروج
قصّه هجرت خود مى‏خوانى
من تو را در دل بيدارِ زمين
مى‏سپارم به خداى يكتا
من به امروز تو مى‏انديشم
تو به فرداى پر از خوبى‏ها.
منبع:ماهنامه یاس




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط