زمينههاى سياسى سياست میليتاريسم آمريكا
همان طور كه در بررسى تاريخ تحولات سياسى - اجتماعى آمريكا بيان شد. هيئت حاكمهى واقعى در اين كشور، صاحبان ثروت و قدرتاند كه ريشه در تاريخ مهاجرت ، استقلال و ادارهى كشور دارند و آن متشكل از تعداد معدودى خانوادههاى ثروتمند است كه در طول تاريخ اين كشور، همچنان قدرت سياسى خود را حفظ كردهاند. تعداداين خانوادهها حداكثر يكصد خانواده بود كه اينك به پنجاه خانوداه محدوده شدهاند .
اگر چه سيستم دو حزبى و رقابت ميان جمهورى خواهان و دموكراتها در طول تاريخ اين كشور وجود داشته است و مبارزات انتخاباتى نيز هيجان خاصى دارد. در عين حال نبايد فراموش كرد كه تعيين كنندگان واقعى كانديداى رياست جمهورى از دوحزب ، اعضا و ردههاى مختلف حزبى نيستند؛ بلكه همان صاحبان قدرت اصلىاند كه با توجه به اوضاع سياسى - اجتماعى ، افرادرا به اين سمت و عضويت در كنگره تعيين و معرفى مىكنند و على رغم ادعاهاى علنى بر وجود تضاد ميان برنامهها و سياستهاى اين دو حزب ، عملاً راهى را در پيش مىگيرند كه بر آنها تحميل مىشوند .
تجربهى تاريخى نشان داده است كه اين دو حزب در موارد بسيار مهم سياست خارجى ، ديدگاههاى مشتركى دارند و تغيير رؤساى جمهور و پيروزى و شكست هر يك از احزاب ، تأثيرى بر مواضع مشترك نخواهد گذاشت. بخصوص آن جا كه مسئلهى اهداف ، منافع و استراتژى كلان كشور مطرح است ، اتفاق نظر كامل ميان سياستمداران حاكم از هر دو حزب جمهورىخواه و دموكرات وجود دارد. هر دو حزب بر سيادت و رهبرى آمريكا بر جهان به عنوان بخش مهمى از تأمين منافع ملى و حياتى كشور و حتى تأمين امنيت ملى آمريكا تأكيد مىكنند و با يكديگر اختلاف نظر ندارند . براى مثال ، جورج بوش (پدر) در جولاى 1991 خطاب به اعضاى كنگره ى آمريكا چنين اعلام مى كند : « ما ، دولت ايالات متحده آمريكا ، رعبر غرب هستيم كه اين خود به رهبرى جهان تبديل شده است .» در همان زمان ، بيل كلينتون ، رقيب وى از حزب دموكرات ، اعلام مى كند : «ايالات متحده به عنوان تنها ابرقدرت جهان بايد رهبرى جهان را بر عهده بگيرد .»
كالين پاول نيز اخيراً گفته است كه « منافع حيات بشرى ، منافع حياتى آمريكاست و مهم نيست كه چه قدر از سواحل ما دور باشد .»
با همين استدلال ، اصل مداخله گرايى آمريكا در سراسر جهان به بهانهى خطر افتادن منافع حياتى و امنيتى آمريكا مورد تأييد و پذيرش هر دو حزب است .
بايد تئورىها و نظريات مطرح شده در جامعهى آمريكا را با اين پيش فرض بررسى كرد و ميزان پايبندى هر یك از دو حزب را به اين نظريات سنجيده البته اين به معناى آن نيست كه دو حزب هيچ گونه اختلاف نظرى با يكديگر ندارند ؛ بلكه در شيوهى عمل و نمايندگى ، صاحبان منافع مختلف در ايالات متحده آمريكا ديدگاههاى متفاوتى دارند . جمهورى خواهان به عنوان جناح راست گرا شناخته مى شوند و دموكراتها به عنوان جناح ليبرال معروفاند، ولى همانطور كه مطرح شد ، در عمل تابع شرايط و نيازهاى ضرورى زمان عمل مىكنند .
با وجود آن جمهورىخواهان به عنوان عقابها و جنگ طلبها شناخته شدهاند و دموكراتها به عنوان كبوترها و صلح طلبها معروفاند ، ولى در عمل ملاحظه مىشود كه در بسيارى از موارد ، خلاف اين شهرت عمل كردهاند . بعد از جنگ جهانى دوم ،دموكراتها در زمان ترومن ، جنگ كره را آغاز كردند و جمهورى خواهان در زمان ژنرال آيزنهاور آن را خاتمه دادند . جنگ ويتنام توسط كندى و جانسون از حزب دموكرات آغاز مىشود و گسترس مىيابد نهايتاً در زمان ريچارد نيكسون از حزب جمهورىخواه پيمان صلح پاريس منعقد و امضا مىگردد.
البته نقش شوراى سياستگذارى خارجى را كه نهادى غير دولتى است و از نظريهپردازان برجسته و عموماً از هر دو حزب تشکيل مىشود. در ارائه راهكارها و تدوين سياستها با استفاده از توان تئورىپردازى حود نبايد ناديده گرفت ، مع هذا در همين شورا نيز نظريات متفاوتى مطرح مىشود كه براى مجريان سياست خارجى اين امكان را فراهم مىآورند كه با توجه به اوضاع سياسى ، اجتماعى در آمريكا و در صحنهى روابط بين الملل از آن نظريات ، بهرهبردارى كنند . نمونهى عينى آن در دههى 1990 اتفاق افتاده است كه به نقل آن مىپردازيم.
دههى 08 دوهى اوجگيرى نزاعهاى بينالمللى در معادلهاى بود كه روند حركت ايالات متحده آمريكا را به عنوان قدرت جهانى تحت تأثير قرار مىداد. اين حوادث در دو بستر بررسى مىشود ، چرا كه ريشهى بسيارى از اتفاقات سالهاى اخير در اين تحولات نهفته است .
حادثهى اول : حملهى ارتش سرخ شوروى سابق به افغانستان در سال 1979 ، به پيشروى شوروى به سوى درياى آزاد و احتمال تحقق آرزوى پطر كبير تعبير شد و آمريكا با اين تلقى احساس كرد كه در مقابله با مهم ترين رقيب جهانى خود كامى به عقب رانده شده است .
حادثهى دوم : پيروزى انقلاب اسلامى ايران ، به سقوط متحد استراتژيك آمريكا در خليج فارس منجر شد و مستحكم ترين پايهى بازدارنده و سد دفاعى غرب در برابر كمونيسم را فروريخت وجه برجستهى دينى انقلاب اسلامى و همچنين خصومت ذاتى اين انقلاب با قدرت تهاجمى و استعمارى آمريكا اين تعبير را در واشنگتن تقويت كرد كه انقلاب اسلامى ايران ، نه تنها سد دفاعى غرب را در برابرشوروى فرو ريخت ، بلكه استراتژى حفظ دائم منافع حياتى آمريكال در خاورميانه را با ابهام جدى رو به رو كرد.
« استراتژى بازى بزرگ » در دههى 80 ، تدوين ، برنامهريزى و طرحريزى راديكاليسم اسلام سنتى مبتنى بر آزمودههاى مذهب اصل سنت بود كه مىتوان آن را شيوهى تكامل يافتهاى از فرقهسازى در كشورهاى اسلامى به منزلهى اهرم كنترل و نفوذ استعمارى دانست كه پيشينهاى همپاى استعمار انگليس در خاور ميانه دارد .راديكاليسم سنى، سياسى بود كه با هدف كاربرد در دو جبهه طراحى شده بود ؛ ابتدا وارد آوردن حداكثر ضرر و زيان به ارتش سرخ در افغانستان و دوم ، سدسازى در برابر رشد اتقلاب اسلامى ايران در خاورميانه .
اين رويكرد وجه برجستهى سياست ريگان در دههى 80 ميلادى كه عبارت بود از « تقويت نوعى راديكاليسم سنى كه اجراى تمام و كمال شريعت را بخواهد تا هم مسكو را به زانو درآورد و هم از تهييج ملل اسلامى به سوى انقلاب اسلامى ايران جلوگيرى كند .»
« استراتژى بازى بزرگ » سه وجه داشت :
وجه اول : امنيت و عملياتى است كه سازمان سيا ، هدايت سرويس مخفى عربستان به رياست تركى بن فيصل و سرويس اطلاعات پاكستان در زمان ضياء الحق را بر عهده داشت .
وجه دوم : سياسى - تشكيلاتى است كه مأموريت آن مشتركاً به اخوان المسلمين عرب (اخوانهاى عرب و بازماندگان افراطيون هوادار محمد بن عبدالوهاب ) و جماعت اسلامى پاكستان سپرده شد.
وجه سوم : تأمين نيرو و امكانات است كه به عهدهى اسامه بن لادن ، ميليونر سعودى و دفتر « مكتب الخدمات پيشاور » به رياست عبدالله عزام قرار داده شد .عملكرد اين تشکيلات موجب تشكيل افغانهاى عرب و رشد چشمگير جهاد اسلامى در افغانستان عليه روسها شد .
اما بروز سه حادثه ، تغييرات چشمگيرى در روند حوادث به وجود آورد.تغييرات ناشى از اين سه حادثه ، استراتژيك و تعيين كننده بود .
1. خروج شوروى از افغانستان در فوريه 1989
2. جنگ خليج فارس در 1990 - 1991
3. فروپاشى شوروى در 1991
اين سه حادثه پيامدهاى روشن و گستردهاى داشت كه عبارتند از :
1. فقدان توجيه مالى و سياسى در سدسازى ايدئولوژيك در برابر امپراتورى شوروى.
حادثهى فوق ، علاوه بر اين كه فلسفهى وجودى راديكاليسم سنى را براى زمينگير كردن ارتش سرخ در افغانستان از بين برد ، كارآيى آن را نيز در مقابله با انقلاب اسلامى ايران كم رنگ كرد . در واقع ، مقابله با قدرت راديكاليسم اسلام سنى در بطن خود نوعى گرايش به مقابله و مقاومت را به وجود آورد كه در ظاهر به همسويى شعارها به خصوص در مقابله با آمريكا منجر شد و به وحدت ضمنى و صورى همهى جريانهاى اسلامى مخالف آمريكا گراييد .
2. تشكيل جريانهاى راديكال در قالب گروهها و سازمانهاى چريكى ، سياسى و نظامى با پشتوانهى مالى - سياسى و تجربهى درگيرىهاى نظامى و ارتباطى كه با بدنهى اجتماعى كشورهاى عربى ارتباط يافت . به مرور بازتاب اجتماعى - سياسى پيدا كرد . به اين باز تابها به عنوان نتايجى طبيعى از شكل گيرى جريانهاى فوق نگاه شد ؛ در صورتى كه اگر حوادث سه گانهى ذكر شده اتفاق نمىافتاد ، جزئى از استراتژى بازى بزرگ براى اصلاح و تغيير ساختارهاى سياسى در كشورهاى عربى به نفع واشنگتن بود .
پايان جنگ سرد كه با فروپاشى اتحاد جماهير شوروى تحقق عينى يافت ، بدون شك نقطهى عطف و تحول عظيمى در صحنهى روابط بينالملل به وجود آورد. جا به جايى و توزيع قدرت ، بر هم خوردن تعادل قوا ، تحول در ماهيت قدرت ، نفوذ ديپلماسى ، پيچيده شدن اوضاع بين المللى و به كارگيرى روشهاى جديد و وابستگى متقابل ، پيشرفت فن آورى و ارتباطات ، تكثير سلاحهاى كشتار جمعى و مهار نكردن جدى آن ، كاهش منابع انرژى و ذخاير آن ، آلودگى محيط زيست ، رشد مجدد ناسيوناليسم افراطى در برخى از كشورها ، ناكارايى حقوق بين الملل و هماهنگ بودن آن با كانون هاى قدرت در تدوين و تفسير آن ، ناكارايى حقوق بين المللى بويژه سازمان ملل براى احقاق حقوق ملتها و دولتها ، افزايش شكاف اقتصادى بين شمال و جنوب ، ظهور پديدهى جهانى سازى و آثار ناشى از ، تحول در مفهوم امنيت ملى در خارج از مرزهاى جغرافيايى ، ظهور افكار جديد در عرصهى روابط بين الملل بويژه خيزش اسلامى ملهم از انقلاب اسلامى ، دخالت نظامى در كشورها توسط آمريكا و بر هم ريختن نظام دوقطبى ، شاخصههايى از ويژگىهاى شرايط روابط بين الملل در اين مقطع است .
اولين نظريهاى كه در ميان انديشمندان آمريكايى در اين دوره مطرح شد . نظريهى « نظام تك قطبى » بود كه رونالد ريگان و جورج بوش (پدر) از آن استقابل كردند. و به عنوان دكترين « نظام جديد جهانى » مطرح شد. اين نظريه را افرادى مانند كرات هامر ، و فرانسيس فوكوياما ، ارائه كردند . اساس اين نظريه بر اين قرار دارد كه با فروپاشى نظام دوقطبى و تجزيه و تضعيف اتحاد جماهير شوروى به عنوان ابرقدرت شرق ، ايالات متحده آمريكا نه تنها به عنوان ابرقدرت باقيمانده از نظام دو قطبى همچنان رسالت خود را به عنوان رهبر جهان در نظام تك قطبى ادامه خواهد داد ؛ بلكه بر اساس نظام سلسله مراتبى بر جهان حاكم خواهد شد . اين نظام كه توسط مورتون كاپلان قبلاً به عنوان مدلهاى احتمالى در نظام بين الملل معرفى و تئوريزه شده بود . در اين مقطع از تاريخ روابط بين الملل توسط كرات هامر ارائه شد .
در عين حال فرانسيس فوكوياما با استناد به شكست ماركسيسم و كمونيسم آن را پيروزى اساسى براى دموكراسى و ليبراليسم غربى دانست و به عنوان تنها ايدئولوژى موفق و بدون رقيب تا پايان تاريخ بشريت خواند . اين نظريهى تك قطبى در دورهاى بسيار كوتاه مدت تجربه شد و آن دورهى جنگ خليج فارس و اشغال كويت توسط عراق بود . آمريكا از اين اشتباه استراتژيك دولت عراق براى اعمال نظام تك قطبى بهره برد و توانست اغلب كشورهاى جهان را به دنبال خود بكشاند؛ ولى طولى نكشيد كه به علت تبعيت نكردن قدرتهاى بزرگ جهان از اين نظام و آغاز موج مخالفت با آن نبود مقبوليت و ناكارايى آن مشخص شد و حتى انديشمندان آمريكايى هم به موقتى و كوتاه بودن عمر آن اعتراف كردند .
نظريهى ديگرى كه از آغاز دههى 1970 توسط انديشمندانى مانند مارشال ماك لوهان ، آنتونى گيدنز و رابرتسون مطرح شد و در اين دهه نيز بويژه بعد از افزايش سريع ارتباطات از جمله معرفى سيستم اينترنت و ماهوارهها در جهان تبليغ مىشده است . نظريهى « جهانى سازى » است . اين نظريه بر اين پايه قرار داشت كه به علت انقلاب تكنولوژى در زمينهى ارتباطات ، مرزهاى سياسى و جغرافيايى كم رنگ و به تدريج محو خواهد شد و جوامع جهانى آن قدر به يكديگر نزديك مىشوند كه حالت دهكدهى جهانى پيدا خواهند كرد. در اين دهكده فرهنگ ، سياست و اقتصاد غرب حاكم خواهد شد و به طور طبيعى ، حاكميت چنين دهكدهاى با كشورى خواهد بود كه ابزارهاى قوىترى داشته باشد .
اين نظريه تا حوادث 11 سپتامبر به شدت در ابعاد مختلف تبليغ مىشد و در زمينهى اقتصاد نيز در قالب سازمان « تجارت جهانى » اجرا شده بود . البته مخالفتهاى مردمى نيز با آن و به موازات پيشرفت آن بويژه در كشورهاى غربى و حتى ايالات متحده آمريكا آغاز و گسترش مىيافت كه منجر به قتل يك نفر در شهر ژنواى ايتاليا در سال 2001 شد.
نظريهى سوم كه توسط گروهى از انديشمندان رئاليست آمريكا مطرح شد و به گروه برخوردگرايان شهرت يافتند ، اين بود كه آمريكا به عنوان يك ابرقدرت ، تنها در صورتى مىتواند جايگاه خود را حفظ كند كه براى خود مأموريت و رسالتى قائل باشد و هدف مشخص و معينى را در سرلوحهى برنامههاى خود داشته باشد كه براى جامعهى جهانى مورد قبول باشد . به عبارت ديگر ، با وجود صلح جهانى و نبود احساس خطر مشترك ، انگيزهاى براى اعضاى جامعهى جهانى وجود ندارد تا جايگاه ابرقدرتى آمريكا را تأييد كند و بپذيرد يا آن را به رسميت بشناسد و يا تحميل كند . به بيان ديگر ، بايد احساس خطر از وجود يك دشمن مشترك ، جامعهى جهانى و يا بخشى از آنها را به يكديگر نزديك كند و با پذيرش رهبرى آمريكا به عنوان كشورهاى متحد در مقابل دشمن واقعى و يا حتى خيالى ، صفآرايى كند .
بنا به گفته كنت والتز ، رئاليست معروف آمريكايى ، اگر بربرها وجود ندارند شما آنها را خلق كنيد .
گوروايدال از سرشناس ترين نويسندگان و روشنفكران آمريكا و از منتقدان سياست خارجى آمريكا در مصاحبهاى با روزنامهى فرانكفورتر آلگماينه در 14 اكتبر 2001 اين چنين مىگويد : «اصولاً ما آمريكايىها طرفدار جنگ نيستيم . مردم آمريكا نمىخواستند عليه هيتلر بجنگند ، دستراستىهای آمريكا خواهان جنگ بودند.هشتاد درصد آمريكايىها انزوا طلب بودند و كارى به اين كارها نداشتند . رهبران ايالات متحده آمريكا كه مالك اين كشور بودند بايد جنگ راه بيندازند و گرنه پول لازم براى پنتاگون دريافت نخواهند كرد ؛ پولى كه به جيب شركت بوئينگ و لاكهيد واريز مىشود . »
او اضافه مىكند : « بنابراين ، بسيار اهميت دارد كه ما دشمن داشته باشيم . از اين رو ، پيوسته و از نو دشمن تراشى مىكنيم .بر عكس ، اهالى آمريكا حتى نمىدانند كه اين كشورهاى دشمن در كجاى نقشهى جغرافيا قرار دارند . ما سيستم آموزش عمومى نداريم . آمريكايى معمولى تقريباً كاملاً بىسواد است . البه طبقهى اعيان باسواد است . ولى در اثر تبليغات كر و كور شده است . »
هانتينگتون بى آن كه همچون برخى از تحليلگران پايان جنگ سرد را ختم مناقشات ايدئولوژيك تلقى كند ، آن را سرآغاز دوران جديد « برخورد تمدنها » ، مىانگارد و بر اساس آن بسيارى از حوادث و رخدادهاى جارى جهان را به گونهاى تعبير و تحليل مىكند كه در جهت انگارهها و فرضيات نظيريهى جديدش باشد .
وى تمدنهای زندهى جهان را به هفت و يا هشت تمدن بزرگ تقسيم مىكند و خطوط گسل ميان اين تمدنها را منشأ درگيرىهاى آتى و جايگزين واحد كهن دولت - ملت مىبيند .
به اعتقاد هانتينگتون ، تمايل تمدنها ، سياست غالب جهانى و آخرين مرحلهى تكامل درگيرىهاى عصر خود را شكل مىدهد ؛ زيرا به زعم ايشان :
- اختلاف تمدنها اساسى است .
- خودآگاهى تمدنى در حال افزايش است .
- تجديد حيات مذهبى وسيلهاى براى پر كردن خلأ هويت در حال رشد است .
- رفتار منافقانهى غرب موجب رشد خودآگاهى تمدنى ديگران شده است .
- ويژگىها و اختلافات فرهنگى تغيير ناپذيرند .
- منطقهگرايى اقتصادى و نقش مشتركات فرهنگى در حال رشد است .
- خطوط گسل موجود بين تمدنها امروز ، جايگزين مرزهاى سياسى و ايدئولوژيك دوران جنگ سرد شده است و اين خطوط، جرقههاى ايجاد بحران و خونريزىاند .
- خصومت هزار و چهارصد ساله اسلام و غرب در حال افزايش است و روابط ميان دو تمدن اسلام و غربى آبستن بروز حوادثى خونين است .
به اين ترتيب و بر اساس اين نظريه « پارادايم برخورد تمدنى »مسائل جهانى را تحت الشعاع قرار مىدهد و در عصر نو صف آرايى تازهاى بر محور تمدنها شكل مىگيرد . سرانجام ، تمدنهاى اسلامى و كمونيستى در كنار هم و در مقابل تمدن غرب قرار مىگيرند . خلاصه اين كه ، كانون اصلى درگيرىها در آينده ، بين تمدن غرب و اتخاد جوامع كمونيستى شرق آسيا و جهان اسلام خواهد بود و در واقع،درگيرىهاى تمدنى ، آخرين مرحلهى تكامل درگيرى در جهان نوست.
اين نظريه ، جنجال و مخالفتهاى زيادى را در صحنهى روابط بين الملل و حتى در آمريكا بر سر بى اعتبارى ، تطبيق نداشتن آن با واقعيات زمان به وجود آورد ؛ مع هذا ، ساموئل هانتينگتون همچنان بر موضع خود بود و پاسخى كه در جواب انتقادهاى مخالفان اين نظريه مىداد ، اين بود كه اگر قرن 21 قرن برخورد تمدن ها نيست . پس چه نظامى حاكم خواهد بود ؟
البته بايد در نظر داشت اشخاصى مانند ساموئل هانتينگتون كه عضو شوراى سياستگذارى خارجى هم هستند ، صرفاً به كار آكادميك و نظريهپردازى علمى نمىپردازند ؛ بلكه خود به نوعى در سياستگذارى و يا به عبارت ديگر ، سياست سازى ايالات متحده آمريكا نقش دارند . نقش ساموئل هانتينگتون در تهيه و اعمال سياستهاى جان كندى در دكترين وى به نام اتحاد براى پيشرفت انكارنشدنى است.
حوادث 11 سپتامبر و ناكارآيى نظريهى جهانى سازى موحب شد كه نظريات برخوردگرايان ، بويژه نظريهى برخورد تمدنهاى هانتينگتون به صحنه بيايد و به طور جدى آزمايش شود . نكتهاى كه در اولين عكس العمل جورج بوش (پسر) در قبال اين حوادث به چشم مىخورد . اين است كه « ما وارد جنگ صليبى ديگرى شدهايم » و نيز در صفحهى تلويزيون CNN ، آرم « آمريكا در جنگ » و « جنگ عليه ترور » نقش بسته بود ، گواهى مىداد از اين كه سياست گذاران آمريكايى درصدد اجراى نظريات برخوردگراياناند و على رغم امكان حل و فصل مسئله به صورتى آرام ، تصميم آنها اين بود كه حداكثر بهرهبردارى را در اتخاذ سياست پيشين بر جنگ و ميليتاريسم داشته باشند و همين امر شك بسيارى را در اين كه سازمانهاى اطلاعاتى آمريكا ، خود دست اندركار چنين حادثه و دستاويزى بودهاند،بر مىانگيزد. شايد به همين علت دولت مردان آمركايى با این حادثه طوری برخورد کردند که گویی آنها قبل از وقوع این حادثه از چگونگی آن آگاه بودهاند . رئيس جمهور آمريكا در همان ابتدا اعلان جنگ كرد و جهت تهديدات خود را متوجه جهان اسلام كرد و با نشانه رفتن به سوى اسامه بن لادن و شبكهى القاعده اعلام داشت كه در اين ماجرا پاى حاميان تروريسم نيز در ميان است .
نكتهى شايان توجه اين است كه آمريكا اسامى كشورها و سازمانهايى را به عنوان تروريست و حاميان آنها منتشر كرد كه به گونهاى با آنها مشكل داشت و با طرح اين نظريه كه «دولتها يا با ما هستند و يا با تروريستها » سعى كرد ائتلاف گستردهاى را در حمايت از سياست جنگ طلبانه و ستيزهجويانهى آمريكا به عنوان مبازره با تروريسم به وجود آورد و دولتمردان آمريكا در لابهلاى بيانات خود را آغاز جنگهاى صليبى ، جنگ فرهنگها و تهديدات عجيب و غريب عليه دولتهايى سخن گفتند كه تسليم سياست جنگ طلبانهى آمريكا نشوند ، و چون اين محدوده براى تداوم و گسترش بحران كفايت نمىكرد ، در قدم بعدى ايران ، عراق و كره شمالى را به عنوان محور شرارت نام بردند و باز به همين بسنده نكردند و امكان حملهى اتمى به هفت كشور جهان را ذكر كردند .
اگر چه قربانيان فاجعهى 11 سپتامبر در درجهى اول ، شهروندان عادى آمريكا و ساير ملتها بودند . اما برندگان واقعى اين فاجعه در درجهى اول جناح افراطى سياسى آمريكا يعنى بخش نظامى هيئت حاكمهى آمريكا بود ؛ بخشى كه در اين زمان،هر سه قوهى حكومت را زير سيطرهى خود دارد .
حزب جمهورى خواه كه نماد راست گرايان و جنگ طلبان در اين كشورند ، سالها بود كه يك سلسله برنامههاى اجتماعى ، سياسى ، اقتصادى در سر داشتهاند ودرصدد بودهاند كه آنها را پياده كنند ؛ اما هر بار با مقاومت جامعهى جهانى و مردم آمريكا رو به رو شدهاند . فاجعهى 11 سپتامبر 2001 بهترين فرصت را به آنها داد تا اين برنامهها را به راحتى به مردم بقبولانند و در صورت امكان پياده كنند.
هجوم جناح راست افراطى براى تسلط بر سه قوهى مقننه ، مجريه و قضائيهى آمريكا ، تاريخى پيچيده دارد و آغاز دورهى جديد آن به سالهاى دهه 1960 برمىگردد ؛ زمانى كه مبارزات ضد جنگ ويتنام در اثر طولانى شدن جنگ ، بالا رفتن تلفات ارتش آمريكا ، راه يافتن تصاوير تلويزيونى صحنههاى كشتار و جنايات تصورناپذير ارتش آمريكا به اتاقهاى خواب و نشيمن مردم آمريكا و سر به عصيان كشيدن بخشهاى وسيعى از جوانان و روشنفكران اوج گرفت و در نتيجه آگاهى سياسى جامعه بالا گرفت و مشروعيت نظام توسط بخش شايان توجهى از مردم زير سؤال رفت.
هيئت حاكمه كه از اين تحولات دچار وحشت شده بود ، پس از پايان دادن به جنگ ، هجوم ايدئولوژيك عظيم و همه جانبهاى عليه اين موج آزادى خواهانه و دموكراتيك آغاز كرد .
يكى از نظريهپردازان اصلى اين هجوم ، ساموئل هانتينگتون ، نويسندهى اصلى كتاب بحران دموكراسى ، بود . كتابى كه براى تقديم به كميسيون سه جانبه به رياست ديويد راكفلر نوشته شده بود و در آن پيشنهاد مىشد كه اين بحران بايد زودتر خاموش شود.
ترديدى نمىتوان داشت كه يكى از دلايل بنيانى خاموش شدن اين « بحران » بايد زودتر خاموش شود .
ترديدى نمىتوان داشت كه يكى از دلايل بنيانى خاموش شدن اين « بحران » و موفقيت هجوم ايدئولوژيك عليه نيروهاى آگاه و فرهيخته ، وجود بحران عميق در اردوگاه سوسياليسم بود ؛ يعنى ، اختلاف ميان چين و شوروى و رفتن آنها به آستانهى جنگ ، درگيرى بعدى ميان ويتنام و چين از يك سو و ويتنام و كامبوج از سوى ديگر و نيز فجايعى كه در كشور كامبوج در زمان خمرهاى سرخ به رهبرى پليوت روى داد .
البته به طور همزمان ، شمار زيادى از روشنفكران سرشناس و چپ اروپا ، در اثر سرخوردگى از سوسياليسم واقعاً موجود ، و شكست جنبش 1968 پاريس ، ميدانگاه مبارزه را از خيبانهاى پاريس يه دانشگاهها كشاندند و در آنجا دست به تدوين نظريههاى «پساساختارگرايى » ،« پساماركسيسم » و « پسامدرنيسم » و انواع پساهاى ديگر زدند و از اين رهگذر دانسته يا ندانسته خدمتى بزرگ به موفقيت هجوم افراطيون راستگرا در اروپا و آمريكا كردند .
نظريهاى كه بر اساس كتاب ساموئل هانتينگتون با عنوان «برخورد تمدنها » ، مطرح شد ، بر تعارض ذاتى خردگرايانهى غرب و قبيلهگرايى جهان در حال توسعه ، تكيه دارد كه به طور اجتنابناپذيرى با جنگ حل و فصل خواهد شد .
مارك يورگن ماير ، جامعهشناسى و مدير مطالعات جهانى و بين المللى دانشگاه كاليفرنيا ، نظريهى ديگرى دارد و آن نظريه بر پايهى جنگ مذهبى از ديدگاه معتقدان متعصب قابل توضيح است . او معتقد است كه تعصبات مذهبى و حس تهديد براى از دست دادن هويت و منطق اعتقادى آنها اين فكر و روحيه را به وجود مىآورد كه فقط از طريق جنگ ميان نيروهاى خوب و شيطانى به صورت اجتنابناپذيرى آنها را در جنگى واقعى قرار مىدهد و افراد را به جنگجويان مقدسى تبديل مىكند كه با طيب خاطر مرگ را پذيرا مىشوند و حاضرند هر اقدام خطرناكى كه جان آنها و سايران را به خطر بيندازد، انجام دهند .
او در كتابى به نام ترور از ديدگاه خدا اين نظريه را آن قدر توسعه داده اشت تا نهضتهاى مذهبى را در بربگيرد كه جنبهى خشونتآميز دارد . نهضتهايى كه بدون هر گونه جاهطلبى خاص سياسى يا ارضىاند . او بعد از ملاقات و مصاحبه با بسيارى از رهبران و افراد وابسته به اين نوع گروهها چنين مىگويد : « آنها هويت خود را از طريق مشاركت در چيزى به دست مىآورند كه به عنوان تلاش و مبارزهى تاريخى مىبينند . وى اين حركت را ناسيوناليسم مذهبى مىنامند .»
همچنين در تعريفى كه از ناسيوناليسم مذهبى مىكند ، مىگويد : « زمانى كه مذهب فراهمكنندهى ايدئولوژى باشد كه به نظام دولت - ملت مشروعيت بدهد ، بايد آن را ناسيوناليسم مذهبى ناميد.» اين امر به نظر خيلى روشن و واضح است؛ ولى با تعمق بيشتر ، متوجه امر خاصى خواهيد شد به اين معنا كه دولت - ملت كه ساخته و مصنوع غرب در عصر آگاهى است ، مورد ترديد قرار مىگيرد . اين داعيه فقط بر اين اساس نيست . كه چه كسى پادشاه يا رهبر سرزمينى است . بلكه ارادهى مردم و قرارداد اجتماعى ملتى را خلق مىكند كه با يك ايدئولوژيك و ارزشهاى اخلاقى دوران آگاهى مشروعيت مىيابد.
اينك بعد از گذشت 300 سال ، اين نظريه توسط مذهبيون در قسمتهايى از كرهى زمين مورد بهرهبردارى قرار گرفته است ؛ آن جا كه مردم اعتقاد خود را به اصول عصر آگاهى از دست دادهاند و نظريهى دولت ملت را به صورت ديگرى تفسير و تعبير مىكنند .
نمونهى كلاسيك آن را مىتوان در ايران مشاهده كرد ؛ جايى كه مردم در عين داشتن حس هويت ايرانى ، از اعتقادات شيعى اسلامى نيز برخوردارند و به آن مشروعيت اخلاقى مىدهند . بسيارى از نهضتهاى مذهبى در خاورميانه و جهان اسلام اعم از اخوان المسلمين در مصر يا حماس ، در فلسطين چنين روحيهاى دارند .
البته از ديدگاه نويسنده ، همهى نهضتهاى مذهبى چنين روحيهى ناسيوناليستى ندارند . مثال بارز آن گروه القاعده است كه كاملاً متفاوتاند و فرامليتى عمل مىكنند . اين از پديدههاى شايان توجه و جديد اين نوع نهضتهاى مذهبى است كه در مقابل نظام سياسى - غيرمذهبى آمريكا و در عين حال ، ضد جهانىسازى كه به معناى گسترش و سلطهى جهانى فرهنگ و سياست آمريكاست قرار گرفتهاند و در واقع،در تضاد با سرمايهدارى جهانى و فرامليتى آمريكايند.
اين نوع نهضتها طرح سياسى مشخص ندارند و براى هيچ دولتى هم كار نمىكنند و به ندرت داراى ارتش و نيروهاى مسلحاند . آنچه را هم به جهان اسلام و يا جهان بشريت ارائه مىدهند، جنگ و مبارزه بر پايهى اين عقيده است كه جهان اسلام براى اعتلاى حق برخاسته و با يك اقدام فراگير جهانى در مقابل نيروهاى غيرمذهبى جهانى سازى ايستاده است جنگ ميان خير و شر ، ميان خدا و شيطان و ميان حق و باطل و به عبارت ديگر ، جنگ ميان اخلاق و معنويات در تقابل با فساد و ماديات ؛ به عبارت ديگر ، اين جنگ ، جنگ ميان دو تلقى و برداشت از جهانىسازى است . جهانى سازى بر پايهى ماديات و سكولاريسم و جهانىسازى بر پايهى اسلام و حقيقت .
آمريكايىها تا قبل از 11 سپتامبر با اين نوع جنگ آشنايى نداشتند و يا نمىخواستند خود را آشنا سازند . آنها به زندگى روزمرهى خود مشغول بودند و جز اطراف خود چيزى را نمىديدند. حادثهى 11 سپتامبر ، دريچهى جديدى براى آنها گشود . ناگهان پردههاى جلو چشم آنها را كنار زد و تصورات ابلهانه و سادهانگارانه را كه خود را مردمى بىآزار و مشغول زندگى روزمره مىديدند ، از بين برد و ناگهان متوجه شدند كه در دنيايى زندگى مىكنند كه در آن مردمى هستند كه احساس مىكنند توسط نظام سرمايهدارى آمريكا مورد ظلم و استثمار قرار گرفته ، تحقير شده و به ناحق به حاشيه رانده شدهاند و اين چيزى است كه نظريهپردازان جهانى ساز همچون رابرتسون و گيدنز در نظريات خود با تقسيم جهان به مركز و حاشيه ؛ اين سلطه و تحقير را براى غيرجهان غرب ترسيم كردهاند .
اين كه آمريكايى از طريق رسانههاى خود زندگى پرريخت و پاش خود را به رخ مردم دنيا مىكشانند و سعى مىكنند كنترل لازم را بر اين تصور در تمها جهان داشته باشند ، به اين علت است كه جنگ عظيم واقعى شكل گرفته و افزايش آگاهى مردم ناشى از گسترش ارتباطات بر سر سرعت اين جنگ همچنان مىافزايد .
آمريكايىها ، مايل نيستند از دريچهى نگاه ساير مردم جهان بويژه ملتهاى محروم به مسائل نگاه كنند و زبان دولتمردان آمريكايى نيز نسبت به حق و حقوق ساير ملتها مغرورانه و تحقيرآميز است . بسيارى از مردم جهان ، نظريهى جهانى شدن را شكل ديگرى از استعمار مىبينند و آن را تلاش جديدى براى سلطه بيشتر بر ساير ممالك از طريق اقتصاد ارزيابى مىكنند . همچنين ايالات متحده آمريكا را به عنوان دولتى مىبينند كه طبق قانونى جنگل به خود حق مىدهد تا يك جانبه ارزشهاى خود را به عنوان ارزشهاى اخلاقى جهانى بر ساير افراد ديكته كند ؛ حتى اگر چنين حق و اختيار سياسى يا اخلاقى به او داده نشده باشد. مجموعهى اين اعتراضها و شكايتها موجب انفجارى مىشود كه نمونهى آن حادثه 11 سپتامبر است ؛ حتى اگر بپذيريم كه اين حادثه ، كار گروه القاعده بوده است . انسان تحقير شده كه جايى براى طرح اعتراض و شكايت خود ندارد و صدايش به جايى نمىرسد ، دست به اقداماتى مىزند كه هر انسان مستأصل به آن نوع اقدامات متوسل مىشود .
همهى اين رويدادهاى فكرى - ايدئولوژيك همراه با ركود اقتصادى و اختلال در بازارهاى مالى جهان در سالهاى دههى 1980 به جاى آن كه فضا را براى فعاليت نيروهاى مردمى و آگاه فراهم كند ، زمينه را براى روى كار آمدن دولت ريگان و جورج بوش در آمريكا فراهم ساخت .
ريگان و بوش در دورهى 12 ساله رياست جمهورى خود با جابهجايى اعضاى 9 نفرهى ديوان عالى كشور و تعيين اعضاى جديد از ميان قضات شناخته شدهى دست راستى توانستند اكثريت 5 نفرهى قطعاً محافظهكار را در بالاترين ارگان قضايى كشور تثبيتكنند و از آن پس ، به طور پيگير و بى امان دست به گذراندن يك سلسله قوانين به نفع انحصارات بزرگ آمريكا و اقليت كوچك صاحبان اصلى سهام اين شركتها بزنند كه ماحصل آن از ميان برداشتن قوانين و مقررات تصويب شده در دوران نيوديل روزولت و در نتيجه ، از يك سو تضعيف قدرت سنديكاهاى كارگرى و از سوى ديگر ، آزاد گذاشتن دست كارفرمايان در اخراج آزادانهى كارگران ، تقليل مزد و مزاياى آنها و به وجود آوردن بىامنى شغلى و مجاز داشتن تمركز و تراكم سرمايه ، لغو قوانين ضد تراست و آزادى شركتها به ادغامهاى بىسابقه در تاريخ سرمايهدارى آمريكا بود .
خردكنندهترين وجه اين روند انحصارى در دستگاههاى ارتباط جمعى صورت گرفت كه ماحصل آن تمركز بخش تعيين كنندهى اين دستگاه سهمناك و غول آسا در دست 5 انحصار عظيم ؛ يعنى ؛ جنرال الكتريك ؛ وستينگهاوس ؛ تايم-وارنر ، والت ديسنى ، و امپراتورى روبرت مردوخ بود .
اگر كسى بخواهد از كودتاى خزندهى دست راستى در آمريكا نام ببرد، بايد در درجهى اول به روند تغييرات حساب شده در دستگاههاى ارتباط جمعى آمريكا در 20 سال اخير توجه كند تا ببيند چه تغيير عميقى در كيفيت برنامههاى آنها از جهت حذف تدريجى اما پيگير ديدگاههاى سياسى مستقل ، كنارزدن خبرنگاران بنام و استخواندار مستقل ، افت كيفيت برنامهها ، هجوم بىامان مفسران و تحليلگران راست افراطى و افزايش تصورناپذير برنامههاى تبليغى مذهبى و غيرمذهبى دست راستى و آكنده از سكس و خشونت و نژادپرستى صورت گرفته است .
جناح راست در عين حال فعاليت خود در زمينهى دانشگاهى ، روشنفكرى ودستگاههاى ارتباط جمعى محدود نكرد؛ بلكه با استفاده از كمكهاى مالى صدها ميليون دلارى خانوادههاى بسيار ثروتمند و شناخته شده در ايلات غربى و جنوبى و از طريق شبكههاى تلويزيونى ، شوهاى راديويى متعدد و تبليغات ديگر پيگير و بىامان با استفاده از ديگر وسايل ، بويژه در جنوب و غرب آمريكا كه آمادگى بيشترى براى اين نظريات وجود داشت ، شروع به فرستادن نمايندگان خود به مراكز آموزشى قضايى ، دانشگاهى و ادارى در سطح شهرى و ايالتى كردند و بالاخره دامنهى فعاليت خود را چنان گسترده كرد كه توانست شمار زيادى از نمايندگان راست گرا را به كنگرهى آمريكا روانه كند . سرانجام در سال 1994 موفق شد در سنا و مجلس نمايندگان ، اكثريت آرا را نصيب خود كند و قوهى مقننه را نيز به تسخير درآورد .
نكتهى با اهميت آن كه حزب دموكرات به جاى آن كه در برابر اين تحولات به سنتهاى دهههاى پيش خود وفادار بماند و پايگاه خود را در ميان سنديكاهاى كارگرى ، آمريكاييان آفريقايى تبار و اقليتهاى مذهبى و قومى نگاه دارد . در اواسط دههى 1930 به بعد گروه تحت فشار نازيسم و فاشيسم كه از اروپا به قاره جديد آمده بودند و بخشى از نيروهاى زحمتكش و ترقىخواه آمريكا را تشكيل مىداند ، اما در عرض چند دههى بعد با صعود از نردبان اجتماعى ، پايگاه مستحكمى در مراكز مالى ، پولى ،دانشگاهى ، مواضع بالاى دولتى ، و دستگاههاى قضايى و امنيتى و بويژه دستگاههاى ارتباط جمعى پيدا كردند و اكنون خود را در بخش جدايىناپذيرى از قشر صاحب امتياز جامعهى آمريكا مىديدند ، دست به چرخش به راست تمام عيار زدند و با استفاده از نارضايتى مردم از 12 سال ، تسلط حزب جمهورىخواه بر كاخ سفيد توانستند از يك سو ، با فريب مردم توسط شعارها و وعدههاى توخالى و از سوى ديگر ، اطمينان دادن به هيئت حاكمه و «وال استريت » در رها كردن منافع عموم مردم و خدمت به انحصارات بزرگ ، در سال 1992 به كاخ سفيد راه يابند و به مدت 8 سال با پيشبرد سياست « جهانى شدن » سرمايههاى آمريكايى در جهت خدمت به انحصارات فرامليتى و پيادهكردن قراردادهاى مهمى چون « نفتا » و « آپك » خدمات گرانبهايى به وال استريت و بورس سهام نيويورك كنند و آن را به اوج بىسابقهاى در تاريخ برسانند .
در عين حال، جناح راست مصمم به تسخير مجدد قوهى اجراييه و انتقال مقر فرماندهى خود از جنوب به واشنگتن بود ؛ چون از لحاظ داخلى مصمم به برداشتن موانع قانونى مربوط به محيط زيست از سر راه انحصارات نفتى و ديگر توليدكنندگان انرژى و انحصارات اسلحهسازى بود و مهرههاى اصلى آن نيز وابستگى تنگاتنگى از لحاظ اقتصادى و سياسى با اين انحصارات داشت و از حيث اجتماعى هم مصمم به روى كار آوردن راستگرايان بود .
انتخابات سال 2000 درس آموزندهاى براى مردم آمريكا بود ؛ زيرا ، شاهد بودند كه چگونه هيئت حاكمه با وجو تسلط بر همهى اهرمهاى مالى و تبليغاتى و امنيتى ، باز هم قواعد بازى دموكراسى رسمى خود را رعايت نمىكند و در جريان انتخابات ، دست به تقلب آشكار در سطحى وسيع مىزند تا جورج دبليو بوش را به كاخ سفيد بفرستد.
با اين مقدمه بايد ديد فضاى سياسى آمريكا در هفتهها و روزهاى پيش از فاجعهى 11 سپتامبر در چه حال و هوايى بود ؟
به جرأت مىتوان گفت كه دولت آمريكا در روزهاى نخست ماه سپتامبر 2001 از لحاظ سياسى چه در داخل و چه در سطح بين الملل، در چنان انزوايى قرار داشت كه در تاريخ متأخر آمريكا نظير نداشته است . براى محك زدن به اين ادعا خوب است به تحولات ماههاى اخير ، پس از ورود جورج بوش به كاخ سفيد ، نگاهى بيندازيم .
اكثريت مردم آمريكا بر اين راز آشكار واقفاند كه جورج بوش نه با رأى اكثريت شركتكنندگان در انتخابات نوامبر سال 2000 كه آن هم فقط حدود 50 درصد از واجدين شرايط رأى دادن را در بر مىگرفت ؛ بلكه از طريق تقلب آشكار در انتخابات و با كمك اكثريت 5 نفرهى اعضاى ديوان عالى كشور به كاخ سفيد راه يافته است.
تظاهرات چندهزار نفرى 20 ژانويه در واشنگتن عليه جورج بوش از نخستين نشانههاى نارضايتى مردم بود . به دنبال آن اعضاى آفريقايى تبار مجلس نمايندگان تقريباً به اتفاق آرا ، رياست جمهورى او را رد كردند و هنگام تأييد اين انتخابات در كنگره دستهجمعى از سالن خارج شدند.
عناصر و موضوعاتى از قبيل تعيين وزراى شديدا محافظهكار و جنگطلب از سوى بوش، تصميم او به افزايش بودجهى نظامى ، كاهش بودجهى خدمات اجتماعى ، آزاد گذاشتن دست انحصارات در دستاندازى به پاركهاى بزرگ ملى براى حفر چاه نفت و ديگر معادن و كشيدن جاده و از بين بردن بقاياى دست نخورده كشور بويژه تصميم به حفر چاه نفت در مناطق حساس آلاسكا ، علىرغم لطمهاى كه به محيط زيست مىزند و ادامهى بقاى موجودات كمياب و ضربهپذير را با خطر مواجه مىكند ، لطمه زدن به سيستم آموزش عمومى و كمك به دبستانها و دبيرستانها خصوصى ، بخشودن 1/6 تريليون دلار ماليات كه 60 درصد آن ، نصيب 1 درصد بالاى جامعه مىشد ، در پيش گرفتن سياست توليد انرژى كه كاملاً به نفت و گاز بود و باز گذاشتن دست آنها در ساختن مجدد نيروگاههاى اتمى و استفاده از منابع سوخت فسيلى به جاى تحقيق دربارهى به كارگيرى منابع سالم انرژى چون استفاده از نيروى خورشيد و باد براى حفظ محيط زيست و بالاخره آشكار شدن اين حقيقت كه جورج دبلیو بوش داراى چنان سطح پايينى از سواد و هوش است كه حتى زبان مادرىاش را نمىتواند به درستى صحبت كند و فقط عروسك خيمه شب بازى در دست عناصر خطرناكى چون ديك چنى ، دونالد رامسفلد و دار و دستهى جنگ طلب اطراف آنهاست . همه و همه موجب شده بود كه محبوبيت رئيس جمهور در نازلترين سطح خود باشد . آنچه فقدان محبوبيت و دلزدگى مردم را تشديد مىكرد، وضع نابسامان اقتصاد كشور ، حركت بىامان اين اقتصاد به سوى ركود و نبود برنامهى اقتصادى مؤثر و واقعى براى علاج واقعى بود.
دولت جورج دبليو بوش به اين اقدامات در داخل اكتفا نكرد ؛ بلكه در سطح جهانى دست به سلسله كارهايى زد كه ماحصل آن انزواى كامل دولت آمريكا در سطح بين الملل بود . فهرست كوتاه اين اقدامات را چنين مىتوان برشمرد:
1. خروج از قرارداد بين المللى در خصوص موشكهاى دورپرواز با هدف باز كردن دست آمريكا به آغاز مسابقهى تسليحاتى تمام عيارى ديگر و گسترانيدن سايهى وحشت بمبهاى اتمى و هيدروژنى ، ميكروبى ، و شيميايى بر جهان براى تضمين هژمونى خود .
2. زير پا گذاشتن قرارداد « كيوتو» براى حفظ محيط زيست و در نتيجه آزاد گذاشتن دست انحصارات آمريكايى در آلودن هر چه بيشتر محيط زيست و ناديدهگرفتن حتى اقدامات دوپهلو ، جزئى و ناكافى اين قرارداد كه تا آن موقع توسط ارگانهاى بين المللى به تصويب رسيده و توسط دولت كلينتون پذيرفته شده بود .
3. خروج از قرارداد منع آزمايشهاى اتمى و آغاز دور ديگرى از انفجارهاى اتمى و به راه افتادن ماسبقهاى خطرناك در اين زمينه .
4. مخالفت با قرارداد كنترل سلاحهاى كوچك و فروش نامحدود آن كه هدف ، جلوگيرى از قاچاق اسلحه در سطح بين المللى است .
5. رد پيش نويس پروتكل ، رعايت آزمايشها و تحقيق براى توسعه و گسترش اسلحهى بيولوژيك و شيميايى .
6. مخالفت با برپايى دادگاه بين المللى جنايى.
7. مخالفت شديد با فعاليتهاى سازمان ملل براى بهزيستى كودكان بويژه در جهان سوم و تحريم ارگانهاى وابسته به سازمان ملل مربوط به بهداشت و بهزيستى كودكان.
8. امتناع از امضاى اصل جهانى منع كار كودكان و بردگى آنها .
9. تحريم كنوانسيون مربوط به سلاحهاى شيميايى و ميكروبى .
10. تحريم كنفرانس بين المللى بررسى مسئلهى نژادپرستى و استعمار كه اواخر تابستان سال گذشته در شهر دوربان آفريقاى جنوبى برگزار شد .
تنها يار آمريكا در اين اقدامات ، دولت اسرائيل بوده است ؛ دولتى كه شيوهى رفتار ضدانسانىاش در سرزمينهاى فلسطين اشغال شده و كشتار و سركوب جمعى مردم آن جا موجب انزواى هر چه بيشتر دو دولت آمريكا و اسرائيل در سطح جهانى شده است انزواى دولت آمريكا در سطح جهانى در ماههاى پيش از حادثهى 11 سپتامبر چنان شدت گرفت كه حتى نزديكترين متحد تاريخى و سنتى او ، يعنى دولت انگليس نيز راه خود را از او جدا كرد .
به طور خلاصه ، اوايل ماه سپتامبر 2001 دولت آمريكا و هيئت حاكمهى آن همان طور كه در بخش بعد توضيح خواهيم داد ، از نظر داخلى نه تنها دست به گريبان ركود اقتصادى ، بلكه از حيث سياسى نيز سخت زير محاصره بود و اعتراض كارگرى و دانشجويى و اقليتهاى نژادى بويژه سياهان و لاتينها در حال اوج گيرى بود . از لحاظ بين المللى نيز هژمونى آمريكا زير سؤال رفته بود و نزديك ترين دوستان او ، يعنى ، كشورهاى اروپايى و كانادا راه مستقل خود را در پيش گرفته بودند و از دولت آمريكا سخت انتقاد مىكردند .
با چنين پيش زمينهى ذهنى مىتوان درك كرد كه فاجعهى 11 سپتامبر 2001 از لحاظ سياسى چه مائدهى آسمانى بزرگى براى دولت جورج بوش و جناح راست سياسى در آمريكا بوده است .
پی نوشت:
1. George Bush, New Word Order, Economic Plan, Strategic Digest. volXX 11 / no.3 (March 1992), p.191
2.استراتژى امنيت ملى و دو ديدگاه نمايندگى جمهورى اسلامى ايران در سازمان ملل ، بولتن شمارهى 45 ، مرداد 1373 ، ص 3.
3.لوموند ديپلماتيك ، اكتبر 1998
4.lbid
5.Lbid.
6.Ronald Reagan, An American life, New York : simon & schusler, 1990 pp. 14-15
7.Kraut Hamer
8.Fransis Fokoyama
9.Morton kaplun, ed. Great lssues of International Politics, Chicago, Aldin 1990.
10.Fransis Fokoyama, The End of History, The End of History and the last Man, New York. The free press 1992
11.براى مطالعهى بيشتر در اين زمينه مراجعه شود به مقالهى « نظم نوين جهانى » به قلم نگارندهى فصل نامهى دانشكدهى حقوق و علوم سياسى دانشگاه تهران ، آذر 1371.
12.Globalization
دكتر منوچهر محمدى در سياست خارجى جمهورى اسلامى ايران ، اصول و مسائل . تهران ؛ نشر دادگستر 1377 . ص 13.181.
14.این تمدنها عبارتند از تمدنهای غربی ، کنفوسیوسی، ژاپنی، اسلامی ، هند ، اسلاو، ارتدکس، آمریکای لاتین و در حاشیه ، تمدن آفریقایی
15.Samuel, p. Huntington, "The Clash of Civilization", Foreign Affairs, (Summer 1993).
برای مطالعه در این زمینه رجوع شود به کتاب نظریه ی برخورد تمدنها ، هانتینگتون و منتقدانش ، ترجمه و ویرایش مجتبی امیری وحید . تهران . انتشارات دفتر مطالعات سیاسی و بین الملل 16.1374.
آمریکا ، نگاهی دیگر . شماره 38 صفحه 17.62
18.Mark Jorgen Myer, "Terror in the name of God", The Global Rise of Religious Violence.
19.منظور از نیودیل (New Deal) ارائه طرحی است که به دنبال بحران اقتصادی سال 1929 ، فرانکلین روزولت به کنگره ارائه داده و به نوعی موجب اصلاحات لازم در زمینه های اقتصادی، اداری و اجتماعی شد
20.مولانا ، حمید. رجوع شود به « غول دمکراسی شکست » آمریکا نگاهی دیگر، پیش شماره ، ص 26