اشعار محتشم کاشاني-2

بيرون شدم از بزمت اي شمع صراحي گردنان هم دشمني کردم به خود هم دوستي با دشمنان دامن‌فشان رفتم برون زين انجمن وز غافلي نقد وصالت ريختم در دامن تر دامنان چون رفتم از مجلس برون غافل ز ارباب غرض کارم به يکدم ساختند آن فتنه در بزم افکنان
سه‌شنبه، 8 بهمن 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اشعار محتشم کاشاني-2
اشعار محتشم کاشاني-2
اشعار محتشم کاشاني-2

ابيات : 7
بيرون شدم از بزمت اي شمع صراحي گردنان
هم دشمني کردم به خود هم دوستي با دشمنان
دامن‌فشان رفتم برون زين انجمن وز غافلي
نقد وصالت ريختم در دامن تر دامنان
چون رفتم از مجلس برون غافل ز ارباب غرض
کارم به يکدم ساختند آن فتنه در بزم افکنان
از نيم شب برگشتنم ياران به طعن و سرزنش
ز انگيز آن ابرو کمان بر جان من ناوک زنان
من سر به جيب انفعال استاده تا بر جرم من
دامان عفوي پوشد آن سرخيل گل پيراهنان
از بهر عذر سهو خود هرچند کردم سجدها
چون بت نجنبانيد لب آن زبده سيمين تنان
لازم شد اکنون محتشم کري کنون شمشير هم
تا من به زنهار ايستم بر دست اين در گرد نان
------------------------------------
تعداد ابيات : 7
نمونه‌ايست دل من ز گرگ يوسف گير
که در نهايت حرمان به وصل متهم است
من آن نيم که نهم پا ز حد برون ورنه
ميانه‌ي من و سر حد وصل يک قدم است
علامت شه حسن است قد و کاکل او
که بر سر سپه فتنه بهترين علم است
نظير لعل تو بسيار هست غايتش آن
که در خزانه‌ي سلطان خطه عدم است
دمي کشي به عتابم دمي به لطف خطاست
چه قاتلي تو که تيغ ستيزه‌ات دو دم است
تو شاه حسني و بر درگهت به بانک بلند
کسي که لاف گدائي زده‌ست محتشم است
دلم که بي‌تو لگدکوب محنت و الم است
خميرمايه‌ي چندين هزار درد و غم است
*******
تعداد ابيات : 7
هرگز از زلف کجت بي‌پيچ و تابي نيستم
صيد اين دامم از آن بي‌اضطرابي نيستم
گرچه هستم در بهشت وصل اي حوري نژاد
چون قرينم با رقيبان بي‌عذابي نيستم
دي که بهر قتل مي‌کردي شمار عاشقان
من يقين کردم که پيشت در حسابي نيستم
تا عتابت باشد از حلمم دل خوش که من
مرغ آتشخواره‌ام قانع به آبي نيستم
ز آب حلمت شعله‌ي عشقم به پستي مايل است
عاشقم آخر سزاوار عتابي نيستم
من که صد پيغام گستاخانه‌ات دادم هنوز
در خور ارسال عاشق کش جوابي نيستم
بزم آن مه محتشم مخصوص خاصان به که من
کو چه گردي ابترم عاليجنابي نيستم
*******
تعداد ابيات : 7
يارب چه مهر خوبان حسن از جهان برافتد
گيرد بلا کناري عشق از ميان برافتد
دهر آتشي فروزد کابي بر آن توان زد
داغ درون نماند سوز نهان برافتد
عشق از تنزل حسن گردد به خاک يکسان
نام و نشان عاشق زين خاکدان برافتد
رخسار عافيت را کايام کرده پنهان
باد امان بجنبد برقع از آن برافتد
ابروي حسن کز ناز بستست بر فلک زه
تابي خورد ز دوران زه زان کمان برافتد
تخفيف يابد آزارد خلقي شود سبکبار
از پشت صبر و طاقت بار گران برافتد
از محتشم نجوئيد تحسين حال خوبان
هم نکته جو نماند هم نکته دان برافتد
*******
تعداد ابيات : 9
وصل چون شد عام از هجران بود ناخوشترک
خاک هجران بر سر وصلي که باشد مشترک
کي نشيند در زمان وصل بر خاطر غبار
گر نه بيزد خاک شرکت بر سر عاشق فلک
وصل نامخصوص يار آدم کش است اي همدمان
خاصه ياري کش بود حسن پري خلق ملک
يار را با غير ديدن مرگ اهل غيرت است
غير بي‌غيرت درين معني کسي را نيست شک
هرکجا گرمست از تيغ دو کس بازار وصل
مي‌زنند آنجا حريفان نقد غيرت بر محک
عاشقي ريش است و وصل دلبران مرهم برآن
وصل چون شد مشترک مي‌گردد آن مرهم نمک
بر سر هر نامه طغرائيست لازم محتشم
کي بود زيبنده گر باشد دو سر را تاج يک
سخن درست بگويم اگرچه ميترسم
که آتش از دهنم سر برآرد از اعراض
به غير عهد نهان نيستي ازو ديدم
که بر محبت ما بي‌دريغ زد مقراض
*******
تعداد ابيات : 8
من و ديدن رقيبان هوسناک تو را
رو که تا دم زده‌ام سوخته‌ام پاک تو را
من که از دست تو صد تيغ به دل خواهم زد
به که بيرون فکنم از دل صد چاک تو را
تا به غايت من گمراه نميدانستنم
اينقدر کم حذر و خود سر و بي‌باک تو را
ترک چشمت که دم از شير شکاري ميزد
اين چه سر بود که بربست به فتراک تو را
قلب ما صاف کن اي شعله‌ي اکسير اثر
چه شود نقد بجز دود ز خاشاک تو را
هيچت اي چشم سيه روي ازو سيري نيست
در تو گور مگر سير کند خاک تو را
محتشم آنچه تو ديدي و تو فهميدي از او
کور بهتر پر ازين ديده ادراک تو را
کلامم مي‌کشد ناگه به جائي
که آرد بر سر نطقم بلائي
*******
تعداد ابيات : 7
گداي شهر را دانسته خلقي پادشاه من
وزين شهرم سيه‌رو کرده چشم روسياه من
چرا آن تيره اختر کز براي يکدرم صدجا
رخ خود زرد سازد مردمش خوانند ماه من
کسي کو خرمن تمکين دهد بر باد بهر او
چرا در زير کوه غم بود جسم چو کاه من
به سنگم سر مکوب اي همنشين تا آستان او
که از پاي کسان فرسوده نبود سجده‌گاه من
به رخساريکه باشد هر نفس آئينه‌ي صد کس
چه بودي گر بر او هرگز نيفتادي نگاه من
اگر از آتشين دلها نسوزم خرمن حسنش
همان در خرمن عمر من افتد برق آه من
مرا جلاد مرگ از در درآيد محتشم يارب
بکويش گر ز گمراهي فتد من بعد راه من
*******
تعداد ابيات : 7
به دعوي آمده ترکي که صيد خود کندم
دل از تو مي‌کنم اي بت خدا مدد کندم
مرا تو کشته‌اي و بر سرم ستاده کسي
که يک فسون ز لبش زنده ابد کندم
عجب که با همه عاشق کشي حسد نبري
که آن مسيح نفس روح در جسد کندم
مرا زياده ز حد کرده است با خود نيک
رسيده کار به آن هم که با تو بد کندم
قبول خاطر او گشته‌ام به ترک درت
چنان نکرده قبولم که باز رد کندم
فلک که سکه عشقش به نام من زده است
عجب که باز به عشق تو نامزد کندم
چو محتشم خط آزادي از تو مي‌گيرم
که او ز خيل غلامان به اين سند کندم
*******
تعداد ابيات : 7
بهر تسخير دلم پادشهي تازه رسيد
فکر خود کن که سپه بر در دروازه رسيد
عشق زد بر در دل نوبت سلطان دگر
کوچ کن کوچ که از صد طرف آوازه رسيد
شهر دل زود بپرداز که از چار طرف
لشگري تازه برون از حد و اندازه رسيد
مژده محمل مه کوکبه‌اي مي‌آرند
از درون رخش برون تاز که جمازه رسيد
ميوه‌ي وصل تو آن به که گذارم به رقيب
از رياض دگرم چون ثمر تازه رسيد
ساقيا باده ز خمخانه‌ي ديگر برسان
که درين بزم مرا کار به خميازه رسيد
محتشم طرح کتاب ديگر افکند مگر
کار اوراق جلاليه به شيرازه رسيد
*******
تعداد ابيات : 9
به مهر غير در اخلاص من خلل کردي
ببين کرا به که در دوستي بدل کردي
چه اعتماد توان کرد بر تو اي غافل
که اعتماد بر آن مايه‌ي حيل کردي
مرا محل ستادن نماند در کويت
ز بس که با دگران لطف بي‌محل کردي
بر آن شدي که کني نام خويش بر دل غير
خيال سکه زدن بر زر دغل کردي
نبود بد عمل من چرا در آزارم
عمل به قول رقيبان بدعمل کردي
بسي مدد ز اجل خواست روزگارو نکرد
مرا به گور وليکن تو بي‌اجل کردي
نبود مثل تو اول کسي چرا آخر
بناکسي همه جا خويش را مثل کردي
و گر چه پاس تو دارم به چشم رمز شناس
که آنچه در نظرم بود محتمل کردي
حديث نيک دهد يار محتشم ديگر
بگو چو ختم حکايت برين غزل کردي
*******
تعداد ابيات : 16
دلم آزاد از دامش نمي‌گردد چه دامست اين
زبانم کوته از نامش نمي‌گردد چه نام است اين
گر آيد روز روشن ور رود دور از رخ و زلفش
نه من يابم که صبح است آن نه دل داند که شامست اين
به کامم روز و شب در عاشقي اما به کام که
به کام آن که جان مي‌يابد از مرگم چه کام است اين
تو گرم عيش با غير و مرا هر لحظه در خاطر
که مي‌سوزد دلت بر من چه سوداهاي خام است اين
يکي را ساختي محرم يکي را کشتي از حرمان
فراموش کار من بنگر کدامست آن کدامست اين
بخور خونم چو آب و غير، گر آبت دهد مستان
که پيش نيک و بددانان حلالست آن حرامست اين
ز حالات دگرگون محتشم مي‌ريزد از کلکت
گهي آب و گهي آتش چه ترتيب کلامست اين
چه گويم نطقم آن قدرت ندارد
که اينجا کلک خود در جنبش آرد
کند آغاز ناخوش داستاني
برد خوشحالي از طبع جهاني
يزک سپاه هجران که نمود پيشدستي
عجب ارنگون نسازد علم سپاه هستي
ز مي فراق بوئي شده آفت حضورم
چه حضور ماند آن دم که رسد زمان مستي
عجب است اگر نميرم که چو شمع در گدازم
ز بلند شعله وصلي که نهاده روبه پستي
چه کني اميدوارم به بقاي صحبت اي گل
تو که پاي بر صراحي زدي و قدح شکستي
چه دهي تسلي من به بشارت توقف
تو که محمل عزيمت ز جفا به ناقه بستي
بجز اين که نقد دين را همه صرف کردم آخر
تو ببين چه صرف کردم من ازين صنم‌پرستي
به دو روزه وصلي باقي چه اميد محتشم را
که بريده بيم هجرش رگ جان به پيش‌دستي
*******
تعداد ابيات : 7
داردم در زير تيغ امروز جلاد فراق
تا چه آيد بر سرم فردا زبيداد فراق
بود بنياد طلسم جسم من قائم به وصل
ريخت ذرات وجودم را ز هم باد فراق
من که بودم مرغ باغ وصل حالم چون بود
با دل پرآرزو در دام صياد فراق
وصل خود موکب روان کرد اي رفيقان کو دگر
دادرس شاهي که پيش او برم داد فراق
داشتم در زير بار عشق کاري ناتمام
چرخ گردون را تمام اما بامداد فراق
خانه تن شد خراب از سستي بنياد وصل
واي گر جان يابد استحکام بنياد فراق
محتشم دل بر هلاکت نه که صد ره خوش‌تر است
وحدت آباد فنا از وحشت آباد فراق
*******
تعداد ابيات : 7
ساربانا پرشتابان بار ازين منزل مبند
بس خرابم من يک امروز دگر محمل مبند
حاليا از چشم طوفان خيز من ره دجله است
يک دو روز ديگري اين رخت ازين ساحل مبند
غافلي کز من به رويت مانده باقي يک نگاه
در محلي اين چنين چشم از من غافل مبند
نيست حد آدمي کز تن برد جان در وداع
روح انسان پيکري تهمت بر آب و گل مبند
يار چون شد عمر در تعجيل بهتر اي طبيب
رو ببند حيله پاي عمر مستعجل مبند
داروي منعم مکش در چشم گريان اي رفيق
راه بر سيلي چنين پر زور بي‌حاصل مبند
دل به خوبان بستن اي دل حاصل ديوانگي‌ست
محتشم گر عاقلي ديگر به ايشان دل مبند
*******
تعداد ابيات : 7
مهي برفت ازين شهر و شور شهر دگر شد
که از غروب و طلوعش دو شهر زير و زبر شد
ازين ديار سفر کرد و کشت اهل وفا را
در آن ديار ستاد و بلاي اهل نظر شد
ز سيل فرقتش اين بوم جاي سيل شد ارچه
ز برق طلعتش آن خطه هم محل خطر شد
ز بلده‌ي که عنان تافت غصه تاخت به آنجا
به کشوري که وطن ساخت عاقبت به سفر شد
درخت عشق درين شهر شد نهال خزان بين
نهال فتنه در آن ملک نخل تازه ثمر شد
در اين دو مملکت از پرتو خروج و ظهورش
بليه‌ي تيغ دودم گشت و فتنه‌ي تير دوسر شد
چو بر رکاب نهاد آن سوار پاي غريمت
ز شهر بند سکون محتشم دو اسبه بدر شد
*******
تعداد ابيات : 7
شدم از گريه نابينا چراغ ديده‌ي من کو
سيه گزديد بزمم شمع مجلس ديده‌ي من کو
عنان بخت هر بي دل که بيني دلبري دارد
نگهدار عنان بخت بر گرديده‌ي من کو
به ميزان نظر طور بتان را جمله سنجيدم
نديدم يک کران تمکين بت سنجيده‌ي من کو
بود دامن به دست صد خس اين گلهاي رعنا را
گل يکرنگ دامن از خسان برچيده‌ي من کو
چو مجنوني ببيني در بيابانها بپرس اي مه
که مجنون بيابان گرد محنت ديده‌ي من کو
چو ناوک خورده صيدي را تني بسمل بگو با خود
که صيد زخمي در خاک و خون غلطيده‌ي من کو
ز اشک محتشم افتاد شور اندر جهان بي تو
تو خود هرگز نگفتي عاشق شوريده‌ي من کو
*******
تعداد ابيات : 7
آن که شد تا حشر لازم صبر در هجران او
مرگ بر من کرد آسان درد بي درمان او
من که بي او زنده تا يک روز ديگر نيستم
چون نباشم تا ابد در دوزخ حرمان او
دارم اندر پيش از دوري ره مشکل که هست
در عدم ماوا گرفتن منزل آسان او
من گريبان چاکم از يکروزه هجران واي اگر
تا ابد کوته بماند دستم از دامان او
روشن از سوز وداعم شد که مي‌ماند به دل
تا قيامت آرزوي قامت فتان او
کاش بردي همره خويشم که گردانيدمي
در بلاهاي سفر خود را بلاگردان او
جان بزور صبر مي‌برد از فراقش محتشم
ياد خلق و خوي آن مه شد بلاي جان او
*******
تعداد ابيات : 7
اي گوهر نام تو تاج سر ديوان‌ها
ذکر تو به صد عنوان آرايش عنوان‌ها
در ورطه‌ي کفر افتد انس و ملک ار نبود
از حفظ تو تعويضي در گردن ايمانها
اي کعبه‌ي مشتاقان درياب که بر نايد
مقصود من گم ره از طي بيابان‌ها
جان رخش طرب تازد چون ولوله اندازد
غارت گر عشق تو رد قافله‌ي جان‌ها
شد در ره او جسمم با آن که ز خوبان بود
اين کشتي بي‌لنگر پرورده‌ي طوفان‌ها
آن ابر کرم کز فيض مشتاق خطا شوئيست
حاشا که بود در هم ز آلايش دامان‌ها
چون محتشم از دردش مي‌کاهم و مي‌خواهم
رنجوري خود در خود مهجوري درمان‌ها
*******
تعداد ابيات : 7
فرمود مرا سجده‌ي خويش آن بت رعنا
در سجده فتادم که سمعنا واطعنا
ما دخل به خود در مي‌ديدار نگرديم
ما حل له شارعنا فيه شرعنا
بوديم ز ذرات به خورشيد رخش ني
الفرع رئينا والي الاصل رجعنا
روزي که دل از عين تعلق به تو بستيم
من غيرک ياقرة عيني و قطعنا
در زاريم از ضعف عمل پيش تو صد ره
ضعف الفرغ الاکبر و يارب فزعنا
در دار شفايت مرضي دفع نکرديم
لکن کسل الروح من الروح و قعنا
گر محتشم از غم علم عين نگون کرد
انا علم البهجة بالهم رفعنا
*******
تعداد ابيات : 11
حوصله کو که دل دهم عشق جنون فزاي را
سلسله بگسلم ز پا عقل گريزپاي را
کو دلي و دليرئي کز پي رونق جنون
شحنه‌ي ملک دل کنم عشق ستيزه راي را
کو جگري و جراتي کز پي شور دل دگر
باعث فتنه‌اي کنم ديده‌ي فتنه زاي را
کوتهي و تهوري تا شده همنشين غير
سير کنم ز صحبت آن هم دم دل‌رباي را
در المم ز بي‌غمي کو گل تازه‌اي کزو
لاله‌ي داغ دل کنم داغ الم زدايرا
تلخي عشق چون دگر پيش دلم نموده خوش
باز بوي چشمانم اين زهر شکر نماي را
ديده به ترک عافيت بر رخ ترکي افکنم
در ستمش سزا دهم جان ستم سزاي را
از دل خويش بوي اين مي‌شنوم که دلبري
دام رهم کند دگر جعد عبير ساي را
مفتي عشقم اردهد رخصت سجده‌ي بتي
شکرکنان زبان زبان سجده کنم خداي را
صبر نماند وقت کز همه کس برآورد
گريه‌هاي هاي من ناله‌ي واي واي را
باز فتاده در جهان شور که کرده محتشم
بلبل باغ عاشقي طبع غزل سراي را
*******
تعداد ابيات : 11
هرزه نقاب رخ مکن طره‌ي نيم تاب را
زاغ چسان نهان کند بيضه‌ي آفتاب را
وصل تو چون نمي‌دهد در ره عشق کام کس
چند به چشم تشنگان جلوه دهد سراب را
کام که بوده در پيت گرم که مي‌نمايدم
حسن فزاست از رخت صورت اضطراب را
با دگران چها کند عشق که در مشارکت
رشک دهد ز کوه کن خسرو کامياب را
عشق ز سينه چون کند تندي آه را بدر
حسن به جنبش آورد سلسله‌ي عتاب را
سحر رود به گرد اگر بند کند فسون‌گري
در قفس دو چشم من مرغ غريب خواب را
غير گياه حسرت از خاک عجب که سرزند
دجله‌ي چشم من اگر آب دهد سحاب را
ناز نگر که پاي او تا به رکاب مي‌رسد
دست ز کار مي‌رود حلقه کش رکاب را
ناصح ما نمي‌کند منع خود زا رخش بلي
دور به خود نمي‌رسد ساقي اين شراب را
طرح سفر دگر کند آن مه و وقت شد که من
شب همه شب رقم زنم نامه‌ي بي‌جواب را
محتشم شکسته دل تا به تو شوخ بسته دل
داده به دست ظالمي مملکت خراب را
*******
تعداد ابيات : ٩
اي نگهت تيغ تيز غمزه‌ي غماز را
پشت به چشم تو گرم قافله‌ي ناز را
روز جزا تا رود شور قيامت به عرش
رخصت يک عشوه ده چشم فسون ساز را
نرگس مردم کشت ننگرد از گوشه‌اي
تا نستاند به ناز جان نظر باز را
شعله‌ي بازار قتل پست شود گر کني
نايب ترکان چشم صد قدر انداز را
حسن تو در گل نهاد پاي ملک بر فلک
بس که نهادي بلند پايه‌ي اعجاز را
چشم سخنگوي کرد کار زبان چون رقيب
منع نمود از سخن آن بت طناز را
ديد که خاصان تمام آفت جان منند
داد به پيک نظر قاصدي راز را
يافت پس از صد نگه مطلب مخصوص خويش
ديده که جوينده بود عشوه‌ي ممتاز را
تيز نگاهي به بزم پرده برافکند و کرد
پرده در محتشم نرگس غماز را
*******
تعداد ابيات : ٩
نشانده شام غمت گرد دل سپاهي را
که دست نيست بدان هيچ پادشاهي را
پناه صد دل مجروح گشته کاکل تو
چه پردلي که حمايت کند سپاهي را
جز آن جمال که خال تو نصب کرده‌ي اوست
که داد مرتبه خسروي سياهي را
به نيم جان چه کنم با نگاه دم‌دمش
گه صدهزار شهيد است هر نگاهي را
دلي که جان دو عالم به باد داده‌ي اوست
در او اثر چو بود ناله‌اي و آهي را
مر از وصل بس اين سروري که همچو هلال
ز دور سجده کنم گوشه‌ي کلاهي را
براي مهر و وفا کند کوه‌کن صد کوه
ولي نکند ز ديوار هجر کاهي را
رو اي صبا و به آن سرو پاک‌دامن گو
که از براي تو کشتند بي‌گناهي را
جهان ز فتنه‌ي چشمت پرست ز انخم زلف
نما به محتشم اي گل گريز گاهي را
*******
تعداد ابيات : ٧
درهمي گرم غضب کرده نگاه که تو را
شعله‌اي آتشي افروخته آه که تو را
در پيت رخش که گرمست که غرق عرقي
عصمت افکنده در آتش به گناه که تو را
مي‌رسي مظطرب از گر دره‌اي يوسف حسن
دهشت آورده دوان از لب چاه که تو را
مي‌نمايد که به قلبي زده‌اي يک تنه واي
در ميان داشته آشوب سپاه که تو را
تيره رنگست رخت يارب از الايش طبع
کرده آئينه‌ي خود رنگ سياه که تو را
کز پناهت نشدي پاس خدا اي غافل
کوشش هرزه کشيدي به پناه که تو را
گر نه در محتشم آتش زده بي‌راهي تو
شده آه که بلند و زده راه که تو را
*******
تعداد ابيات : ٧
گر به تکليف لب جام به لب سوده تو را
که به آن شربت آلوده لب آلوده تو را
که به آن مايه‌ي جهل اين قدرت کرده دلير
که ز انديشه‌ي دل بر حذر آسوده تو را
که دران نشه تو را دست هوس سوده به گل
که به رخ برقع شرم اين همه بگشوده تو را
زده آن آب که بر خاک وجودت اي گل
که در خانه‌ي عصمت به گل اندوده تو را
که به فرمودن آن فعل تواضع فرماي
سجده در بزم گدايان تو فرموده تو را
حزم کزدم ز پذيرفتن تکليف نخست
که ازين بزم نشيني چه غرض بوده تو را
محتشم خوي تو مي‌داند و از پند عبث
مي‌دهد اين همه در سر بيهوده تو را
*******
تعداد ابيات : ٧
شوم هلاک چو غيري خورد خدنگ تو را
که دانم آشتي در قفاست جنگ تو را
که کرده پيش تو اظهار سوز ما امروز
که آتش غضب افروخته است رنگ تو را
مصوران قلم از مو کنند تا نکشند
زياده از سرموئي دهان تنگ را
زمان کنم افزون جراحت تن خويش
ز بس که بوسه زنم زخمهاي سنگ تو را
جريده‌ي گرد من امشب گرت رفيقي نيست
چه باعث است به ره دمبدم درنگ تو را
به مدعي پر و بالي مده که پروازش
بباد بر دهد اي سرو نام و ننگ تو را
ز حرف پر دلي محتشم پرست جهان
ز بس که جاي به دل مي‌دهد خدنگ تو را
*******
تعداد ابيات : ٧
تا همتم به دست طلب زد در بلا
دربست شد مسخر من کشور بلا
دست قضا به مژده کلاه از سرم ربود
چون مي‌نهاد بر سر من افسر بلا
آن دم هنوز قلعه مه‌دم حصار بود
کاورد عشق بر سر من لشکر بلا
بر کوهکن ز رتبه‌ي مقدم نوشته‌اند
نام بلا کشان تو در دفتر بلا
تا بنده بود بي‌تو بدغ جنون اسير
تابنده بود بر سر او افسر بلا
تا هست کاکل تو بلاجو عجب اگر
کاهد زمانه يک سر مو از سر بلا
مرديست مرد عشق که دايم چو محتشم
در يوزه مراد کند از در بلا
*******
تعداد ابيات : ٨
که خوش دارد او شيوه‌ي شيونم را
چو افکنده ببيند در خون تنم را
کنيد آفرين ترک صيد افکنم را
نيايد گر از ديده سيلي دمادم
که شويد ز آلودگي دامنم را
ور از خاک آتش علم برنيايد
که هر شام روشن کند مدفنم را
به فانوس تن گر رسد گرمي دل
بسوزد بر اندام پيراهنم را
زغم چون گريزم که پيوسته دارد
چو پيراهن اين فتنه پيرامنم را
مشرف کن اي ماه اوج سعادت
ز مسکين نوازي شبي مسکنم را
ز دمهاي بدگو مشو گرم قتلم
بهر بادي آتش مزن خرمنم را
نيم محتشم خالي از ناله چون ني
*******
تعداد ابيات : ٧
مالک المک شوم چون ز جنون هامون را
در روش غاشيه بردوش نهم مجنون را
گر نه آيينه‌ي روي تو برابر باشد
آه من تيره کند آينه‌ي گردون را
گر تصرف نکند عشوه‌ي خوبان در دل
چه اثر عارض گلگون و قد موزون را
محمل ليلي از آن واسطه بستند بلند
که به آن دست تصرف نرسد مجنون را
نيست چون حسن تو بر تخته‌ي هستي رقمي
اين چه حسن است بنازم قلم بي‌چون را
آن چنان تشنه‌ي وصلم که کسي باشد اگر
تشنه‌ي آب به يکدم بکشد جيحون را
محتشم پاي به سختي مکش از وادي عشق
گل اين مرحله گير آبله‌ي پر خون را
*******
تعداد ابيات : ٧
چو دي ز عشق من آگه شد و شناخت مرا
به اولين نگه از شرم آب ساخت مرا
به يک نگاه مرا گرم شوق ساخت ولي
در انتظار نگاه دگر گداخت مرا
به چنگ بيم رگ جانم آشکار سپرد
ولي چنان که نفهميد کس نواخت مرا - - 3
ز عافيت شده بودم تمام نقد حضور
به حيله برد دل عشق‌باز و باخت مرا
سواد اعظم اقليم عافيت بودم
خراب ساخت سواري به نيم تاخت مرا
من از بهشت فراغت شدم به دوزخ عشق
که هرگز از خنکي آن هوا نساخت مرا
به دردمندي من کيست محتشم که الم
به اهل درد نه پرداخت تا شناخت مرا
*******
تعداد ابيات : ٩
من از رغم غزالي شهسواري کرده‌ام پيدا
شکاري کرده‌ام گم جان شکاري کرده‌ام پيدا
زليخا طلعتي را رانده‌ام از شهر بند دل
به مصر دلبري يوسف عذاري کرده‌ام پيدا
زمام ناقه محمل نشيني داده‌ام از کف
بجاي او بت توسن سواري کرده‌ام پيدا
ز سفته گوهري بگسسته‌ام سر رشته‌ي صحبت
در ناسفته گوهر نثاري کرده‌ام پيدا
مهي زرين عصا به چون هلال از چشمم افتاده
بلند اختر سواري تاجداري کرده‌ام پيدا
کمند مهر گيسو تابداري رفته از دستم
ز سودا قيد کاکل مشگباري کرده‌ام پيدا
گر از شيرين لبان حوري نژادي گشته از من گم
ز خوبان خسرو عالي تباري کرده‌ام پيدا
دل از دست نگاريني به زور آورده‌ام بيرون
ز ترکان سمن ساعد نگاري کرده‌ام پيدا - - 8
درين ره محتشم گر نقد قلبي رفته از دستم
زر نوسکه کامل عياري کرده‌ام پيدا
*******
تعداد ابيات : ٩
صبح آن که داشت پيش تو جام شراب را
در آتش از رخ تو نشاند آفتاب را
مه نيز تافتد ز تو در بحر اضطراب
شب جام‌گير و برفکن از رخ نقاب را
ممنون ساقيم که به روي تو پاک ساخت
زان آب شعله‌ي رنگ نقاب حجاب را
اي تير غمزه کرده به الماس خشم تيز
درياب نيم کشته ز هر عتاب را
از هم سرو تن و دل و جان مي‌برند و نيست
جز لشگر غمت سبب انقلاب را
در من فکند ديدن او لرزه واي اگر
داند که چيست واسطه‌ي اضطراب را
ديديم چشم جادوي آن مه شبي به خواب
اما دگر به چشم نديديم خواب را
در گرم و سرد ملک نکوئي فغان که نيست
قدري دل پرآتش و چشم پر آب را
او مي‌شود سوار و دل محتشم طپان
کو پردلي که آيد و گيرد رکاب را
*******
تعداد ابيات : ٧
درخشان شيشه‌اي خواهم مي رخشان در و پيدا
چو زيبا پيکري از پاي تا سر جان درو پيدا
صبازان در چو نايد ديده‌ام گويد چه بحرست اين
که هر گه باد ننشيند شود طوفان درو پيدا
سيه ابريست چشمم در هواي هاله‌ي خطش
علامتهاي پيدا گشتن باران درو پيدا
چو گيرم پيش رويش باشدم هر ديده دريائي
ز عکس چين زلفش موج بي‌پايان درو پيدا
تني از استخوان و پوست دارم دل درو ظاهر
چو فانوسي که باشد آتش پنهان درو پيدا
پر از جدول نمايد صفحه‌ي آيينه‌ي رويش
که دايم هست عکس آن صف مژگان درو پيدا
کف پايش که بوسد محتشم و ز خود رود هردم
ز جان آئينه‌اي دان صورت بيجان درو پيدا
*******
تعداد ابيات : ٧
اگر دل بر صف مژگان سياهي مي‌زند خود را
که تنها ترک چشمش بر سپاهي مي‌زند خود را
ز تابم مي‌کشد اکثر نگاه دير دير او
که بر قلب دل من گاه گاهي مي‌زند خود را
ندارد چون دل خود راي من تاب نظر چندان
چه بر شمشير مردم کش نگاهي مي‌زند خود را
گلي کز جنبش باد صبا آزرده مي‌گردد
چرا بر تيغ آه بيگناهي مي‌زند خود را
مه نو سجده‌هاي سهو مي‌فرمايدم امشب
به صورت بس که بر طرف کلاهي مي‌زند خود را
سواري گرم قتلم گشته و من منفعل مانده
که گيتي سوز برقي بر گياهي مي‌زند خود را
عنانش محتشم امروز مي‌گيرم تماشا کن
که چون بر پادشاهي دادخواهي مي‌زند خود را
*******
تعداد ابيات : ١١
به صد انديشه افکند امشبم آن تيز ديدنها
در اثناي نگاه تيز تيز آن لب گزيدنها
ز بس بر جستم در رقص دارد چون سپند امشب
به سويم گرم از شست آن ناوک رسيدنها
زبان زينهار افتد ز کار از بس که آيد خوش
از آن بي‌باک در بد مستي آن خنجر کشيدنها
برآرد خاصه وقتي گوي بيرون بردن از ميدان
غريو از مردم آن چابک ز پشت زين خميدنها
در تک آفتابست آن تماشا پيشگان معجز
ببيند آن فغان در گرمي جولان کشيدنها
ازو بر دوز چشم اي دل که بسيار آن گران تمکين
سبک دست است در قلب سپاهي دل دريدنها
بر آن حسن آفرين کاندر نمودش کرده است ايزد
هر آن دقت که ممکن بود در حسن آفريدنها
مناسب نيست در دشت دل مردم چريدنها
به بي قيد آهوانت گو که به ساير اين چنين خودسر
من و مشق سکون اندر پس زانوي غم زين پس
که پايم سوده تا زانو به بي حاصل دويدنها
به حکم ناقه چون ليلي ز محمل روي ننمايد
چه تابد در دل مجنون ازين وادي بريدنها
جنونم محتشم ديدي دم از افسون به بند اکنون
که من عاقل نخواهم شد ازين افسون دميدن‌ها
*******
تعداد ابيات : ٦
شوق درون به سوي دري مي‌کشد مرا
من خود نمي‌آورم دگري مي‌کشد مرا
ياران مدد که جذبه‌ي عشق قوي کمند
ديگر به جاي پرخطري مي‌کشد مرا
ازبار غم چو يکشبه ماهي به زير کوه
شکل هلال مو کمري مي‌کشد مرا
صد ميل آتشين به گناه نگاه گرم
در ديده‌ي تيز بين نظري ميشکد مرا
من مست آن قدر که توان پاي مي‌کشم
امداد دوست هم قدري مي‌کشد مرا
دست از رکاب من بگسل محتشم که باز
دولت عنان کشان بدري مي‌کشد مرا
*******
تعداد ابيات : ٧
بگو اي باد آن سر خيل رعنا پادشاهان را
سر کج افسران تاج سر زرين کلاهان را
همه محزون گدازان آفتاب مضطرب سوزان
شه اشفته حالان خسرو مجنون سپاهان را
تو اي سلطان خرم دل که از مشغولي غيرت
سر غوغاي ديوان نيست خلوت دوست شاهان را
به خلوتگه چه بنشيني ز دست حاجيان بستان
نهاني عرضهاي سر به مهرداد خواهان را
چو چشم کم حجابان سوي خود بيني بياد آور
نگه‌هاي حجاب آميز پر حسرت نگاهان را
ز کذب تهمت انديشان گهي آگاه خواهي شد
که بيرون آري از زندان حرمان بي‌گناهان را
مباش اي محتشم پر نااميد از وي که مي‌باشد
غم اميدواران گاه اميد کاهان را
*******
تعداد ابيات : ٦
برين در مي‌کشند امشب جهان‌پيما سمندي را
به سرعت مي‌برند از باغ ما سرو بلندي را
غم صحرائيان دارم که غافل گيري گردون
به صحرا مي‌برد از شهر بند صيد بندي را
سپهرم مايه‌ي بازيچه‌ي خود کرده پنداري
که باز از گريه‌ام درخنده دارد نوشخندي را
سزاوار فراقم من که از خوبان پسنديدم
دل بيزار الفت دشمني آفت پسندي را
نمي‌گفتم که آن بي درد با صد غصه نگذارد
به درد بي‌کسي در کنج محنت دردمندي را
دلم ازسينه خواهد جست بيرون محتشم تا کي
بود تاب نشستن در دل آتش سپندي را
*******
تعداد ابيات : ٧
روزگاري که رخت قبله‌ي جان بود مرا
روي دل تافته از هر دو جهان بود مرا
چند روزي که به سوداي تو جان مي‌دادم
حاصل از زندگي خويش همان بود مرا
يادباد آن که به خلوتگه وصلت شب و روز
دل سرا پرده‌ي صد راز نهان بود مرا
يادباد آن که چو آغاز سخن مي‌کردي
با تو صد زمزمه در زير زبان بود مرا
ياد باد آن که چو مي‌شد سرت از باده گران
دوش منت کش آن بار گران بود مرا
ياد باد آن که به بالين تو شبهاي دراز
پاسبان مردم چشم نگران بود مرا
ياد باد آن که دمي گر ز درت مي‌رفتم
محتشم پيش سگان تو ضمان بود مرا
*******
تعداد ابيات : ٧
گر بهم مي‌زدم امشب مژه‌ي پر نم را
آب مي‌برد به يک چشم زدن عالم را
سوز ديرينه‌ام از وصل نشد کم چه کنم
که اثر نيست درين داغ کهن مرهم را
آن پري چهره مگر دست بدارد از جور
ورنه بر باد دهد خاک بني‌آدم را
اي تو را شيردلي در خم هر موي به بند
قيد هر صيد مکن زلف خم اندر خم را
بنشين در حرم خاص دل اي دوست که من
دور دارم ز رخت ديده‌ي نامحرم را
باددر بزم غمم نشه‌اي از درد نصيب
که در آن نشه ز شادي نشناسم غم را
خواهي اکسير بقا محتشم از دست مده
ساغر دم به دم و ساقي عيسي دم را
*******
تعداد ابيات : ١٠
مبين به چشم کم اي شوخ نازنين ما را
گداي کوي توام همچنين مبين ما را
هنوز سجده‌ي آدم نکرده بود ملک
که بود گرد سجود تو بر جبين ما را
گذر به تربت ما يار کمتر از همه کرد
گمان بياري او بود بيش ازين ما را
به دستياري ما نايد آن مسيح نفس
اگر بود يد بيضا در آستين ما را
طبيب ما که دمش پاس روح مي‌دارد
چه حکمت است که مي‌دارد اينچنين ما را
نگين خام عشق است گوهر دل و نيست
به غير حرف وفا نقش آن نگين ما را
بلاگزيني ما اختياري ما نيست
خدا نداده دل عافيت گزين ما را
گناه يک نفس آن مه به مجلس از ما ديد
که بند کرد در آن زلف عنبرين ما را
ز آه ما به گماني فتاده بود امشب
که مي‌نمود پياپي به همنشين ما را
بيار پيک نظر محتشم نهفته فرست
که قاطعان طريقند در کمين ما را
*******
تعداد ابيات : ٧
چو بر زندانيان راني سياست ياد کن ما را
بگردان گرد سر و ز قيد جان آزاد کن ما را
زبان شکوه بگشايم اگر بر خنجر جورت
ملامت از زبان خنجر جلاد کن ما را
اگر بردار بيدادت بر آريم از زبان آهي
به رسوائي برون زين دار بي‌بنياد کن ما را
نمودي يک وفا داديم پيشت داد جانبازي
بي او امتحاني نيز در بيداد کن ما را
به سوداي دل ناشاد خود در مانده‌ام بي تو
به اين نيت که هرگز در نماني شاد کن ما را
چو روزي مي‌نشستم بر سر راهت اگر گاهي
غريبي را ببيني بر سر ره ياد کن ما را
ملولم از خموشي محتشم حرفي بگو از وي
زماني هم زبان ناله و فرياد کن ما را
*******
تعداد ابيات : ٩
کسي ز روي چنان منع چون کند ما را
خدا براي چه داده است چشم بينا را
نشان ز عالم آوارگي نبود هنوز
که ساخت عشق تو آواره‌ي جهان ما را
درون پرده ازين بيشتر مباش اي گل
که نيست برگ و نوا بلبلا، شيدا را
هزار سلسله مو در پيت به خاک افتد
چو برقفا فکني موي عنبر آسا را
براي جلوه چو نخل تو را دهد حرکت
جسد به رعشه درآرد هزار رعنا را
به آن تکلم شيرين گهي که جان بخشي
به دم زدن نگذارد کسي مسيحا را
به جز وفاي تو درد مرا دوائي نيست
خدا دوا کند اين درد بي‌دوا ما را
ز غمزه دان گنه چشم بي‌گنه کش خويش
که تيغ مي‌دهد اين ترک بي‌محابا را
بهر زه لب مگشا پيش کس که نگشائي
زبان محتشم هرزه گوي رسوا را
*******
تعداد ابيات : ٧
شب که ز گريه مي‌کنم دجله کنار خويش را
مي‌افکنم به بحر خون جسم نزار خويش را
باد سمند سر گشت بر تن خاکيم رسان
پاک کن از غبار من راهگذار خويش را
بر سردار چون روم بار تو بر دل حزين
در گذرانم از ثريا پايه‌ي دار خويش را
در دل خاک از غمت آهي اگر برآورم
شعله‌ي آتشي کنم لوح مزار خويش را
اي همه دم ز عشوه‌ات ناوک غمزه در کمان
بهر خدا نوازشي سينه‌ي فکار خويش را
گر نکشيدي آن صنم زلف مسلسل از کفم
بند به پا نهادمي صبر و قرار خويش را
محتشم از تو جذبه‌اي مي‌طلبم که آوري
بر سر من عنان کشان شاه سوار خويش را
*******
تعداد ابيات : ٧
بر رخ پر عرق مکش سنبل نيم تاب را
در ظلمات گم مکن چشمه‌ي آفتاب را
گر به حيا مقيدي برقعي از حجاب کن
پرده‌ي رخ که پيش او باد برد نقاب را
سوخته فراق را وعده‌ي خام تر مده
رسم کجاست دم به دم آب زدن کباب را
بي تو به حال مر گم و جان به عذاب مي‌کنم
بر سرم آي و از سرم باز کن اين عذاب را
گشته حجاب عارضت زلف و نسيم بي‌خبر
آه کجاست تا کند بر طرف اين حجاب را
تا دهد از تو جراتم رخصت نيم بوسه‌اي
يک نفسک به خواب کن نرگس نيم خواب را
دي به نياز گفتمت بنده‌ي توست محتشم
روي ز بنده تافتي بنده‌ام اين عتاب را





نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط