![تاريخ كلام (3) (عصر خلافت و ولايت) تاريخ كلام (3) (عصر خلافت و ولايت)](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/0e51682c-a825-4520-af8c-e00ca0fa4c27.jpg)
![تاريخ كلام (3) (عصر خلافت و ولايت) تاريخ كلام (3) (عصر خلافت و ولايت)](/_WebsiteData/Article/ArticleImages/1111111110/20543.jpg)
تاريخ كلام (3) (عصر خلافت و ولايت)
نخستين اختلافات كلامى پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
هنگام بيمارى آن حضرت، عدهاى از آوردن قلم و كاغذ براى نوشتن سفارش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم امتناع ورزيدند و بدين سبب به قول ابن عباس همهى «رزيه» از همين جا آغاز گشت. چنان كه در همين ايام، عدهاى از صحابه از فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مبنى بر تجهيز لشكر اسامة بن زيد، سرپيچى كردند.
پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، بعضى (با انگيزهى ويژه) مرگ آن حضرت را انكار نموده، و گروههاى مختلف ديگر هم در محل دفن آن حضرت، به گفتگو پرداختهاند وبالاخره، بزرگترين درگيرى ميان امت، مساله امامت و جانشينى آن حضرت بوده است. (1)
گذرى بر جريانات كلامى عصر خلافت و ولايت
عايشه، زن پيغمبر، كه خود از مخالفان سرسخت عثمان بود، چون شنيد مردم با على به خلافتبيعت كردهاند ناخشنودى نشان داد و عثمان را مظلوم خواند وى به همدستى طلحه و زبير و چندين تن ديگر از امويان كه از عدالت على عليه السلام آزرده شده بودند جنگى را به راه انداختند كه هر چند به سود خليفه و امام مسلمانان تمام شد اما نخستين جنگى بود كه درحوزهى مسلمانى رخ داده بود. چه، پس از جنگهاى رده تا اين تاريخ، عرب در سرزمينهاى غير عرب نشين با غير مسلمانان جنگ مىكرد.
پس از آن، به جاى آن كه آرامش سراسر مناطق مسلمان نشين را فرا گيرد، به بهانهى خونخواهى عثمان، لشكرى بزرگ از شام روانهى عراق گرديد كه با بروز نشانههاى پيروزى سپاه امام على عليه السلام نيرنگى كه از سوى مشاور معاويه ، عمرو بن عاص به كار گرفته شده بود، سرنوشت جنگ را به حكميت كشاندند وبا فريبى ديگر، لشگريان معاويه به شام باز گشتند. عراقيان به خود آمدند و از على عليه السلام خواستند آمادهى جنگ با معاويه شود و چون على عليه السلام گفت: ما با شاميان پيمان متاركهاى به مدت يك سال بستهايم; همان منافقان كه در نهان با معاويه سر و سرى داشتند، گروهى از مسلمانان پارسا، ولى ساده لوح را برانگيختند كه على و معاويه حق نداشتند در دين خدا داور برگزينند. حكومت از آن خداست و على و جز على را در آن حقى نيست. ديرى نگذشت كه اين سخن، كه در آغاز چندان مهم به نظر نمىآمد، منشا فتنهاى بزرگ شد. گروهى از اطاعت على خارج شدند و گفتند: با پذيرفتن داور در دين خدا، كافر شدهاى، بايد توبه كنى تا از تو اطاعت كنيم! نتيجهى اين مخالفتها، سر از سومين جنگ داخلى در حوزهى مسلمانان در آورد.
وجههى كلامى و اعتقادى اين رويدادها بر كسى پوشيده نيست. چنان كه مثلا همين گروه (خوارج) كار گستاخى را بدانجا كشاندند، كه چون امام على عليه السلام بر منبر خطبه مىخواند، از گوشه و كنار بر مىخاستند و آيهاى از قرآن مىخواندند كه: تو با گماردن حكم در دين خدا مشرك شدى و چون شرك آوردى پيشينهى درخشان تو از ميان رفت! !
در آن روزگار، دستههاى سياسى و مذهبى براى تثبيت مدعاى خود و مغلوب ساختن خصم از ظاهر آيات قرآن سود مىجستند: هنگامى كه على عليه السلام عبدالله، پسر عباس ، را براى گفتگو نزد خوارج فرستاد، بدو فرمود: براى آنان از قرآن حجت مياور، چه ظاهر قرآن تاب تحمل معنىهاى گوناگون دارد، از حديث پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم استفاده كن!
خوارج از جمله گروههاى سياسى عقيدتى هستند كه در تاريخ اسلام اهميت فراوان يافتند و نيز فصلى مفصل از تاريخ، كلام و بخشى از فقه مسلمانى را به خود اختصاص دادهاند. (5) كار خوارج آن چنان اهميت دارد كه در حديثهاى هر دو فرقه (شيعه و سنى) گويند: پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم از آنان و نيز از مردى كه در نبرد نهروان رياست اين فرقه را به عهده داشتياد فرموده است. (6)
مساله ارتداد
اين جريانات هر كدام انگيزهى ويژهى خود را داشت، اما دستگاه خلافت همه را از ديد ارتداد نگريست و با همين ابزار با آن برخورد كرد. اين در حالى است كه با توجه به آنچه نقل شده مىتوان مرتدان را به چند دسته تقسيم كرد.
نخستين گروه كسانى بودند. كسان ديگرى دين اسلام را رها كرده به آيين جاهلى خود بازگشتند، گروه سومى حكومت مدينه را منكر شده اما خود را پايبند به اسلام شناساندند، اينان به دليل عدم اعتقاد به حكومت، حاضر به پرداخت زكات نبودند. در ميان اين گروه كسانى بودند كه به دليل عدم به رسميتشناختن حكومت ابوبكر و اعتقاد به امامت اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حاضر به پرداخت زكات نبودند. (7) برخى از مدعيان نبوت عبارت بودند از:
الف) مسيلمة بن حبيب از طايفهى بنى حنيفه; او به تقليد از قرآن، كلماتى با نثر مسجع مىساخت و برمردم عرضه مىكرد. (8) به علاوه، به مردم گفته بود كه نماز صبح و عشا را وى بر آنان بخشوده است. (9) ب) سجاح دختر حارث تميمى; وى پس از برخورد با مسيلمه با وى ازدواج كرده بود!
زمانى كه مسلمانان با سپاهى به فرماندهى خالد بن وليد به سوى يمامه رفتند به دستهاى از ياران مسيلمه برخورد كردند; از آنها پرسيدند: عقيدهى شما چيست؟ آنان گفتند: «منا نبى و منكم نبى» ، پس از آن بود كه درگيرى آغاز شد، نبرد يمامه يكى از سختترين جنگهاى مسلمانان با مدعيان نبوت و ارتداد بوده است. (10)
ج) طليحة بن خويلد اسدى; وى نيز طوايفى از قبيله غطفان و بنى فزاره را فراهم آورده و با ساختن كلماتى سجع گونه كوشيد تا با ادعاى نبوت در برابر حكومت مدينه بايستد. (11)
علاوه بر افراد مذكور، از ارتداد گروههاى مختلف هم گزارش شده است. مثلا خليفة بن خياط، فهرست مرتدان (علاوه بر طليحة بن خويلد) را چنين نقل كرده است: ردة بنى سليم، ردة بنى تميم، ردة اليمامة، ردة البحرين، ردة عمان و النجير وحضرموت واليمن. (12)
جداى از مدعيان نبوت، ادعا شده است كه برخى از قبايل ديگر از اساس مرتد شدند. البته، در ميان قبايلى كه مرتد شناخته شدند كسانى بودند كه ابوبكر را قبول نداشتند و طالب حكومت «اهل بيت» پيغمبر بودند. آنها مىگفتند: ابوبكر هيچ «عهدى» با آنان نداشته و اطاعت او بر آنان واجب نيست. باور آنان اين بود كه مهاجران و انصار به دليل حسادت مانع از روى كار آمدن اهل البيتشدهاند. (13) (14)
كفر يا ايمان مرتكب كبيره
طرح اين بحث از نتايج مستقيم ماجراى حكميت در جنگ صفين بود. خوارج در مخالفتبا حكميت، به صورت دستهجمعى و به حالت اعتراض به دهكدهاى در نزديكى كوفه به نام «حرورا» رفتند. (15) در حرورا، دو شوراى رهبرى تشكيل دادند: شورايى جهت ادارهى امور سياسى، و شورايى به جهت هدايت عقيدتى هواداران خود. (16)
آنان معتقد بودند: مرتكب كبيره، كافر، مرتد و خارج از دين است و بايد كشته شود. بر همين اساس بود كه اين گروه در جامعه اسلامى، تحت رهبرى امام على عليه السلام به ايجاد بلوا و آشوب پرداخته، دستبه جنايات متعددى زدند. تاريخ مواردى از آنها را ضبط كرد كه نمونههايى از آن عبارت است از: كشتن عبدالله بن خباب (در سال 38هجرى) حاكم على عليه السلام در مداين، و دريدن شكم زنش كه آبستن بود (17) و نيز كشتن فرستادهى على عليه السلام به سوى آنان (18) و كشتن زنان ديگر. (19)
طرح چنين بحث اعتقادى به انگيزهى مخالفتبا امام على عليه السلام بود. اتهام كفر به آن حضرت به خاطر پذيرش حكميت و سپس حكم به قتل وى، نتايج چنان اعتقادى بوده است.
نظريه خوارج در باب مرتكب كبيره، صرف نظر از ابعاد سياسى موضوع، باعث تحولات عمدهاى در زمينهى مباحث كلامى شد. چرا كه اولا باعثشد عكس العملها و واكنشهايى نسبتبه اين موضوع از جانب ساير مسلمانان نشان داده شود كه طبعا تحرك فكرى را به دنبال داشت، ثانيا به وجود آمدن فرقهى بزرگ كلامى معتزله، محصول و معلول همين بحث و ناشى از همين اختلاف است. سپس هر يك از فرق كلامى در اطراف آن به بحث پرداخته، و نظرات مختلفى را عرضه نمودند:
جمعى چون مرجئه بر آن شدند كه ارتكاب كبيره، لطمهاى به ايمان شخص نمىزند و ايمان (و اقرار قلبى) مقدم بر عمل است و بايد حكم درباره كسى كه كبيرهاى را مرتكب مىشود به تاخير انداخت تا خداوند دربارهى او حكم فرمايد. (20) معتزله و پيشواى ايشان (واصل بن عطا) معتقد بودند كه مرتكب كبيره فاسق استيعنى نه كافر است نه مؤمن، مرتبتى ميان اين دو رتبه و منزلتى ميان اين دو منزلت را داراست.
شيعه و برخى مذاهب اهل سنتبر آن رفتهاند كه اگر مسلمانى مرتكب گناه (اعم از صغيره و كبيره) شده، امكان توبه وجود دارد و با توبه، مغفرت و رحمت الهى شامل وى خواهد شد.
جبر و اختيار
«لو شاء الله ما عبدنا من دونه شيء» ... (21) و يا «...انطعم من لو يشاءالله اطعمه...» . (22)
ولى سابقهى تاريخى آن در ميان مسلمانان به زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و غزوهى احد گزارش شده است و گفتهاند كه منافقان و سست ايمانان، براى نخستين بار اين موضوع را مطرح كردند. (23)
به نظر مىرسد، مباحث جدى و سياسى كلامى جبر و تفويض در دورهى به قدرت رسيدن خاندان بنى اميه و روى كار آمدن معاويه پسر ابوسفيان مطرح گشت و از سوى نظريه پردازان و توجيه گران دربارهاى اموى به آن دامن زده مىشد; ولى نقطهى آغازين طرح آن، به ماجراى حكميتبرمىگردد به اين جهت كه در جريان مباحثاتى، عمرو عاص از ابوموسى مىپرسد: چرا خدا پيمودن راهى را براى من مهيا مىكند و قدرت را از من سلب مىكند، سپس مرا شكنجه مىدهد؟
ابوموسى در پاسخ گفت: خداوند شكنجه مىكند، براى اين كه ستم نمىكند. (24)
مباحث و مناظرات كلامى امام على عليه السلام
واضح است كه بيشترين مسايل كلامى در اين عصر، از سوى امير بيان و كلام ارايه گرديد. تنها نهج البلاغه كه خود حاوى كلام بليغ امام است نه جميع كلام داراى بسيارى از موضوعات اعتقادى به ويژه اصول دين است. (25) اينك فقط به بعضى از سخنان آن حضرت در باب موضوعات كلامى و نيز مناظرات آن امام همام اشاره مىكنيم:
1. دلايل توحيد. (26)
2. مراتب توحيد. (27)
3. حقيقت توحيد. (28)
4. معرفت قلبى خداوند. (29)
5. فطرى بودن خداجويى. (30)
6. برهان حدوث براى اثبات وجود بارى. (31)
7.برهان نيازمندى خلق براى اثبات خالق. (32)
8. برهان هدفمندى نظام خلقتبراى اثبات خداوند. (33)
9. تبيين گسترهى وجود الاهى و چگونگى ارتباط خدا با مخلوقات. (34)
10. پاسخ به پرسش: چگونگى رؤيت پروردگار. (35)
11. ارجاع مردم به اهل بيت عليهم السلام در راهيابى به حقايق دينى و مباحث كلامى. (36)
12. مناظره با يكى از طرفداران نظريه «قدر» در باب مشيئت. (37)
13. مناظره با مردى از شام در باب قضا و قدر. (38)
14. مناظره با زبير در باب حديث جعلى «العشرة المبشرة بالجنة» . (39)
15. مناظره با ابوبكر دربارهى فدك. (40)
16. مناظره با عباية بن ربعى اسدى در باب استطاعت و قدرت بندگان. (41)
17. موضعگيرى تند امام عليه السلام در برابر غلو كنندگان. (42)
18. ديدگاه امام عليه السلام دربارهى «امر بين الامرين» . (43)
و...
پي نوشت ها:
1. ر.ك: الملل والنحل، شهرستانى: 1/29 30.
2. فلسفه و كلام اسلامى، ص 20و 21، مونتگمرى وات، ترجمه ابوالفضل عزتى، شركت انتشارات علمى و فرهنگى.
3. اين نوع از جدالهاى كلامى، از جانب موالى (نو مسلمانان) خارج از جزيره (بيشتر ايرانيان) كه در كوفه يا بصره فراهم آمده بودند، آغاز شد; چه اين كه قبايل ساكن عراق نه فرهنگ پيشرفتهاى داشتند و نه اين بحثها در ميان آنها مطرح شده بود.
شرح و توضيحات دكتر جعفر شهيدى بر كتاب «فلسفه و كلام اسلامى» مونتگمرى وات، ص 210.
4. دقت در سندهاى قديم كه مىتوان بدانها اعتماد داشت، نشان مىدهد كه طرح اين مباحث و شكافهايى كه به دنبال آن درحوزهى اسلامى پديد آمد، بر اثر مبانى اعتقادى بود نه مسايل اجتماعى كه برخى مانند مونتگمرى براى نشان دادن منشا بروز عقايد خوارج و اهل سنت و... سراغ تحليل جامعه شناسى رفتهاند. همان، ص 209 210.
5. تاريخ تحليلى اسلام (تا پايان امويان) دكتر سيد جعفر شهيدى، مركز نشر دانشگاهى، چاپ دوم، تهران 1363، نقل مطالب به صورت تلخيص و تغيير، صص 124 127.
6. ر.ك: معجم المفهرس، ذيل كلمهى «خرج» و «ثدى» و «مرق» ; و نيز: سفينة البحار، ذيل «خوارج» .
7. اخبار ارتداد در كتابهاى چندى آمده است. طبرى در اين زمينه متن اصلى را كتاب سيف بن عمر قرار داده است. نام كتاب وى «الفتوح الكبير و الردة» بوده است، سيف از ناحيهى تمامى شرح حال نويسان مورد تكذيب قرار گرفته است. اثر مستقل ديگر، كتاب الفتوح از ابن اعثم كوفى است كه خوشبختانه بر جاى مانده است. واقدى و مدائنى نيز كتابهايى دربارهى اخبار ارتداد داشتهاند. اخيرا كتابى تحت عنوان «الردة» از واقدى چاپ شده كه با متن فتوح ابن اعثم مشتركات زيادى دارد. منابع ديگر نيز جسته و گريخته در اين باره مطالبى آوردهاند. تاريخ سياسى اسلام2، تاريخ خلفا، رسول جعفريان، دفتر نشر الهادى، ج2، صص 28 29، چاپ دوم، تابستان 78.
8. ر.ك: همان، ص 30، به نقل از : البدء والتاريخ: 5/161، 162و 164.
9. همان: البداية والنهاية: 6/326.
10. در اين جنگ عدهى زيادى از مسلمانان به شهادت رسيدند كه تعداد پنجاه و هشت نفر از مهاجر و انصار در ميان آنها بودند، و از اين شمار، سيزده نفر آنان، كسانى بودند كه در جنگ بدر حضور داشتند. ر.ك: تاريخ خليفة بن خياط: 1/111 115. جمع شهداى مسلمان به روايت ابن اعثم، يك هزار و دويست نفر بوده كه تعداد هفتصد نفر حافظ قرآن بودهاند. ر.ك: الفتوح: 1/40; نقل از: تاريخ سياسى اسلام 2، تاريخ خلفا، ص 30 31.
11. همان، ص 31.
12. همان، ص 39; به نقل از : تاريخ خليفة بن خياط، صص102 117.
13. ر.ك: كتاب الفتوح: 1/58، 60و 61; كتاب الردة، صص 171، 176و 177، (والله ما اذلتموها عن اهلها الاحسدا منكم لهم) .
14. براى توضيحات بيشتر، ر.ك: تاريخ سياسى اسلام 2، تاريخ خلفا، ص 33 39.
15.به همين سبب به آنها «حروريه» نيز گفته مىشود.
16. ر.ك: تاريخ طبرى: 6/2596.
17. همان، ص 2604; تاريخ يعقوبى: 2/94; اسد الغابة: 3/150.
18. اخبار الطوال، ص 252.
19. همان; مروج الذهب: 1/763.
20. ر.ك: مقالات الاسلاميين، ابوالحسن اشعرى، ص 69 74; الفرق بين الفرق، ص 145; الملل والنحل (شهرستانى) : 1/179 و نيز ر. ك: تاريخ علم كلام و مذاهب اسلامى: 1/41 43، على محمد ولوى ، انتشارات بعثت.
21. نحل/35.
22. يس/47.
23. ملل و نحل شهرستانى: 1/34.
24. همان، 85 86.
25. فهرست موضوعى مباحث اعتقادى نهج البلاغه كه از سوى نگارنده آماده شد، در پايان اين شمارهى مجله، تبزرگداشتسال اميرالمؤمنين عليه السلام كه به خاطر تكرار عيد غدير در سال 1379 (6/1/1379 و 24/12/1379) از سوى مقام معظم رهبرى حضرت آية الله خامنهاى مد ظله العالى به سال امام على عليه السلام نام گرفت، تقديم خوانندگان مىشود.
26. نهج البلاغه، نامه 31.
27. نهج البلاغه، نامه 163و 183.
28. توحيد صدوق، باب 3، حديث 3; نهج البلاغه، خ1.
29. توحيد صدوق، باب 43، ص 308; نهج البلاغه، خ152، 159و 185.
30. نهج البلاغه، خ1.
31. نهج البلاغه، خ152و 185. توحيد صدوق، باب 42، ص 293.
32. نهج البلاغه، خ91.
33. نهج البلاغه، خ185، 155و 163.
34. توحيد صدوق، باب 28، ص 184.
35. بحار الانوار: 3/274 275.
36. نهج البلاغه، خ87، 97، 158و 239.
37. تاريخ مدينه دمشق، ابن عساكر: 3/285 286; العقد الفريد: 10/218 219.
38. الفصول المختارة، مفيد، ص 42 43.
39. بحار: 32/189، ح14و ص 197، ح147، و ص 216، ح171; الاحتجاج طبرسى: 1/162.
40. الاحتجاج: 1/90 93; علل الشرايع: 1/191، باب 151، ح1.
41. بحار: 5/24و 75; ج6/130.
42. بحار: 25/266.
43. بحار: 5/56 57.