نویسندگان: نینانورگارد، بئاتریکس بوسه، روسیو مونتورو
برگردانندگان: احمد رضایی جمکرانی، مسعود فرهمند فر
برگردانندگان: احمد رضایی جمکرانی، مسعود فرهمند فر
خاستگاههای نظریهی طرحوارهی مدرن همانگونه که این نظریه برای تحلیلهای ادبی به کار رفته است در روانشناسی گشتالتی دهههای 1920 و 1930 قرن بیستم نهفته است. برخی اندیشمندان (سمینو، 1997، استاکوِل، 2006) بیش از این به عقب باز میگردند و «نقد خرد محض» کانت (1787) را به عنوان اثری میدانند که در آن اولیّن بار سازماندهی دانش به عنوان ساختارهای ذهنی که طرحواره را تشکیل میدهند، توصیف میشود. در میان آثار روانشناسان گشتالتی «یادآوری: پژوهشی در روانشناسی اجتماعی و تجربی» (1932) اثر بارتلت، به عنوان مؤثرترین صورتبندی این نظریه پذیرفته میشود. آثار بعدی متعلق به ابلسون (1987)، راملهارت (1975، 1984، 1980) ، راملهارت و نورمن (1978)، شانک (1986، 1984، 1982) و شانک و ابلسون (1977) هستند. در حالی که پیشزمینهی راملهارت و همکارانش روانشناسی شناختی است، شانک و ابلسون با انسان و هوش مصنوعی (AL) سروکار دارند. همه آنان اذعان دارند که شناختی که بر اساس مجموعهای از ساختارهای دانش قرار دارد و معین میکند کنش ذهنی چگونه رخ میدهد، طرحواره نام دارد. استاکوِل کارکرد این پیکربندیها را چنین خلاصه کرده:
اساساً، بافتِ متنی که فرد باید از تجربههای فردی، رخدادها، بخشهایی از موقعیتها و مؤلفههای زبانِ آن سردرآورد، در حافظهی پیشزمینه به عنوان شبکهای تداعیگر دانش نگهداری میشود. در جریان تجربه کردن یک رخداد یا سردرآوردن از یک موقعیت، طرحواره به صورت پویا ساخته میشود که میتواند به عنوان نوعی متن که بر اساس تشابه موقعیتهایی که قبلاً با آن مواجهه روی داده است، الگوبرداری شود. تجربهها و اطلاعات جدید، با انطباق آنها با دانش طرحوارهای موجود درک میشوند (استاکوِل، 2003: 255).
بنابراین طرحوارهها با امکانپذیر ساختن بازیابی نوع دقیق اطلاعات ذخیره شده متعلق به هر موقعیت خاص، به ما کمک میکنند تا جهان را دریابیم. اکنون نمونهی کلاسیک که تقریباً همیشه نقل میشود، نمونهی طرحواره «رستوران» است: میدانیم که رفتن برای یک وعدهی غذایی، شامل مؤلفههایی مانند انتخاب مکانی خاص، نشستن و سفارش دادن از فهرست غذاها، آوردن غذا سر میز، خوردن غذا و سرانجام پرداخت پول آن پیش از ترک محل است. توالی در درک ما از دیدگاه کلاسیک نسبت به طرحواره رستوران بسیار مهم است، به گونهای که تمایل نداریم پیش از صرف غذا پول آن را بپردازیم، با وجود این ممکن است نیاز باشد به محض اینکه شرایط تغییر میکند، مؤلفههای جدید در بستههای مطابق شرایط حاضر ادغام شوند. بنابراین تصمیم برای خورن غذا خارج از خانه در یک فستفود کاملاً توالی اصلی را تغییر خواهد داد، بدین صورت که از ما خواسته میشود تا پول سفارش خود را پیش از خوردن بپردازیم. همچنین سلف سرویسها نشانگر نبودِ پیشخدمت است و مؤسسه غذای بیرونبر، نیز توسط این حقیقت که غذا خارج از جاهای مفروض قبلی صرف خواهد شد، هستند. شانک و ابلسون در «اِسکریپت، نقشهها، اهداف و درک» (1977) الگویی از دانش بشری ارائه میدهند که نیاز کارکرد طرحوارهها را برآورد میکند. منظور اصلیتر آنها ارائهی چارچوبی بود که برای هوش مصنوعی قابل کاربردی باشد. جنبههای پویاتر اطلاعات طرحواره را بعدها شانک (1982) توصیف کرد. از دید شانک و ابلسون یک «اِسکریپت» (اصطلاحی که به جای طرحواره قرار میگیرد اما به ضرورت به همان هیأت دانش اشاره میکند) عبارت است از:
ساختاری که توالیهای مناسب رخدادها را در بافتی خاص توصیف میکند. اِسکریپت موقعیتهای روزمره تصنعی را مدیریت میکند. (یک) اِسکریپت، توالی کنشهای پیشنمون و از پیش تعیین شدهای است که موقعیتی شناخته شده را معلوم میکند (شانک و ابلسون، 1977: 141).
بنابراین، ترتیب برنامهای برای غذا خوردن بیرون از خانه با دوستانتان امکانپذیر است زیرا همه تقریباً در اِسکریپت/ طرحوارهی رستوران مشترکاند. اِسکریپت را میتوان به صورت «موقعیتی»، «شخصی» و «ابزاری» دستهبندی کرد و نیز تعداد زیادی از مؤلفههایی را که اصطلاحاً «روزنهها» نام دارند، در بر میگیرد که هر اِسکریپت خاصی را کمک میکند. این روزنهها را میتوان با «پشتیبانهایی» تشخیص داد (برای مثال، یک لیست غذا در رستوران)، «نقش شرکتکنندگان» (ما به عنوان مشتریان، پیشخدمت به عنوان کارگر)، «شرایط ورود» (مانند این واقعیت که این مؤسسه برای ارائهی غذا اجازه میخواهد)، «نتایج» (غذا خوردن)، «صحنهها و توالی آنها» (نشستن، دریافت لیست غذا، سفارش دادن). اما در چارچوب شانک و ابلسون، اِسکریپت تنها راه سازماندهی دانش نیست. آنها یک پیوستاری پیشنهاد میکنند که مبتنی است بر ویژگیای، از پیکربندیهایی که به سطح اختصاصیتر دانش اشاره میکنند تا آن پیکربندیهایی که سطوح دانش معمولیتری را افاده میکنند. اِسکریپت، نمونههای دانش خاص در نظر گرفته میشوند تا خطوط دانش عام، اما در سطوح بالاتر میتوانیم «نقشهها»، «اهداف فرعی»، «اهداف» و «درونمایهها» را بیابیم. هر چه نیاز داشته باشیم در سلسله مراتب به بخش بالاتر برویم مسلماً ساختار دانش خاصتر میشود. این جنبهی خاص شیوهی ویژهی اجتماعی - فرهنگی هر نویسنده دربارهی طرحواره را برجسته میکند که نه تنها از فردی به فرد دیگر متفاوت است بلکه با پارامترهای فرهنگی و اجتماعی نیز معین میشود.
چارچوبی را که شانک و ابلسون قطعی فرض کردند، شانک دوباره در «حافظهی پویا: نظریهی یادآوری و یادگیری در کامپیوتر و انسان» (1982) به دلیل نارضایتیاش از برخی جنبههای چارچوب اصلی اصلاح میکند. همانگونه که خود عنوان نشان میدهد، شانک از تغییرات بالقوه طرحوارهها دفاع میکند، همان مقولهای که در شانک و ابلسون (1977) قطعا از آن چشمپوشی شد. همچنین شانک استدلال میکند که چگونه درک، عمدتاً مبتنی بر مفهوم یادآوری است مانند این مورد که چرا موقعیتهای معینی به موقعیتهای دیگری اشاره میکنند و ما چگونه این قابلیت را در پردازش ذهنی معمول به کار میبریم. شانک «بستههای سازماندهی حافظه» (MOPs) را برای نظام بخشیدن به قالبهایی که در حال نظارت بر کارکرد دیگر طرحوارههای سطح پایین هستند مورد توجه قرار میدهد. اما نکتهی اساسیتر اینکه شانک به این مسأله عکسالعمل نشان میدهد که چگونه طرحوارهها نه تنها بستههایی برای ذخیرهی دانش هستند که ساختارهایی هستند که لزوماً در معرض تغییر قرار میگیرند.
کوک (1994)، این جزء پویای طرحوارهها را به کار میبرد، به ویژه به این دلیل که این جزء به زبان ادبی اشاره دارد. کوک به ایجاد جایگزینی برای تحلیل متنی ادبیات علاقهمند بود که برخی از قراردادیترین آثار فرمالیستها درباره ز زبان ادبی را مشخص میکرد. وی معتقد است که ادبیت تنها بر اساس نمودهای زبانیای قرار ندارد که به «هنجارگریزی» و «برجستهسازی» منجر میشود، بلکه تواناییای است برای «قطع طرحواره» و متعاقب آن «بازسازی طرحواره» که لزوماً ادبیت را تعریف میکند. برای مثال کوک هنگام مقایسهی پیامهای بازرگانی با متون ادبی اذعان میکند که پیامهای تبلیغاتی فاقد قابلیت برای قطع هستند و در عوض کارکرد اصلی آنها یا حفظ طرحوارههای موجود («نگه داشتن طرحواره»)، تقویت آنها («تقویت کردن طرحواره») است، یا فقط تعداد آنها را افزایش دهند («افزودن طرحواره»). از سوی دیگر ادبیت برای به چالش کشیدن طرحوارههای خوانندگان («قطع طرحواره») ظاهر میشود تا اندازهای که نیاز باشد پیوندهای شناختی رمان ایجاد شوند («بازسازی طرحواره»). گر چه چنین تعریفی از ادبیت کاملاً بحثانگیز است به گونهای که به نظر میرسد معتقد است هنجارگریزی تنها در ادبیات ممکن است (با خلاقیت روزمره مقایسه کنید یا تکنیکهای برجستهسازی در گفتمان طنزآمیز) و اینکه متون ادبی که تا حدودی برای تأیید وجود جریان اصلی فرضها (سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و مذهبی) پدید میآیند، نمیتوانند سودای ادعاهای ادبیت را در سر بپرورانند. مدرنترهایی که نظریهی طرحواره را به کار میگیرند به مجموعهای از عیوب بحثانگیز در طرحواره آن اشاره کردهاند:
نظریهی طرحواره به لحاظ تجربی برای آزمون دشواری دارد. این نظریهی پیشگویانه و قابل صدق و کذب نیست زیرا قابل تحریف و ابطال نیست و رخدادی که به وسیلهی طرحواره پویای بروزرسانی پردازش میشود، تکرارپذیر نیست. این حمایت که این نظریه برای تسهیل برنامهریزی کامپیوتری گسترش یافت تنها برای نسخههای اولیه به کار میرود؛ اثر بعدی شانک ارتباطات قویتری را میان شناخت و یادگیری بشر ترسیم کرد. تمام اینها به این معنا است که نتایجی که احتمال دارد از یک تحلیل نظری طرحواره ترسیم شود به طور کامل عینی نیست و بر تفاسیر انتزاعی متکی است (استاکوِل، 2003: 261).
به رغم آنچه گفته شد، نظریهی طرحواره بسیار در تحلیلهای سبکشناختی زبان ادبی به کار رفته است؛ به عنوان نمونه، برای کاربردهای دیگر این چارچوب و کارکردهای عملی آن کُک کِرفت (2004) کالپیر (2000)، جفریز (2001)، سمینو (1995 و 1997)، استاکول (2000، 2003 و 2006)، وردانک (1999) و وبر (1992) را نگاه کنید.
منبع مقاله :
نورگوا، نینا، (1394)، فرهنگ سبکشناسی، برگردان: احمد رضایی جمکرانی، مسعود فرهمندفر، تهران: انتشارات مروارید، چاپ اول.