مترجم: زهرا هدایت منش
منبع:راسخون
منبع:راسخون
از خاطرات یون تیخی
هوا رو به تاریکی بود. از شهر بیرون آمدم. توی علفها چمباتمه زدم و به فکر فرورفتم. دلم گرفته بود. اگر گردنم را میزدند دستکم شرافتم بر جا میماند. اما حالا که به هدف خود خیانت کرده و به آن هیولای برقی قول همکاری داده بودم ، دیگر هیچ امیدی نداشتم.چه باید میکردم؟ به سراغ موشک میرفتم؟ این کار در حکم فراری شرمآور بود. بااینحال به راه افتادم. چه ننگی از این بالاتر که برای ماشینی که بر افواج آهنین فرمان میراند خبرچینی کنم؟ اما وقتی در محل فرود، لاشۀ داغان شدۀ موشک را یافتم ، وحشتی ناگفتنی بر من مستولی شد. هوا تاریک شده بود که به شهر برگشتم. روی سنگی نشستم و برای اولین بار در عمر خود در غم زادبوم ازدسترفتهام گریستم. اشکها به درون زره پوکم، که میبایست قفس ابدیم باشد، ریختند، از راه درزهای زانو بیرون چکیدند و مفاصل را با زنگزدگی تهدید کردند. اما دیگر همهچیز برایم یکسان بود. ناگهان درزمینۀ نوری که در غرب سوسو میزد، چشمم به یک صف گزمه افتاد ک آهسته بهسوی علفزارهای حومۀ شهر در حرکت بودند. رفتارشان عجیب مینمود. تاریکی بیشتر شد و آنها یکی پس از دیگری در سیاهی محو شدند، تا حد امکان بیصدا قدم برمیداشتند و به زیر بوتهها میخزیدند. این منظره بهاندازهای توجهم را جلب کرد که باوجود دلمردگی و پریشانی یواش از جا بلند شدم و دنبال نفر آخر راه افتادم. در اینجا باید یادآور شوم که در آن فصل سال بوتههای وحشی میوههایی داده بودند که مزه شان شبیه تمشک بود، ملس و خوشمزه. من هر وقت از شهر جیم میشدم شکمی با آنها از عزا درمیآوردم. حالا میتوانید حیرت مرا مجسم کنید وقتی دیدم که گزمۀ کذایی با یک آچار کوچک، که با آچاری که رئیس دایره دوم به من داده بود مو نمیزد طرف چپچشمی کلاهخود را باز کرد، با هر دودست از آن تمشکها چید و وحشیانه بین آروارههایش چپاند.صدای ملچملوچ شتابرده ای بلند شد.زیر لب گفتم: هیس، با توأم، گوش کن.
او با یک پرش خود را از لای بوتهها انداخت، ولی دور نشد، وگرنه میشنیدم. همانجا یکگوشهای کز کرده بود.
با صدای خفهای گفتم : - هی نترس من آدمم. آدم.
یک جفت چشم که از ترس و بدگمانی برق میزد، از لای شاخ و برگها به من دوختهشده بود. صدای زمختی گفت: - از کجا بدانم که تو آرزو نابکارانهای در سر نمیپرورانی؟
- من که بهت گفتم نترس. نترس، مرا هم از زمین فرستادهاند.
متقاعد کردن او قدری وقت گرفت، تا اینکه بالاخره خیالش آسوده شد و از زیر بوتهها بیرون خزید. زرهم را در تاریکی لمس کرد.
- تو انسان میباشی؟ بهراستی؟
- تو چرا مثل آدم حرف نمیزنی؟
- چونکه مرا از یاد برفته است. هماکنون پنج سال است که گردش فلک کج مدار مرا به این سامان افکنده است ... بسی رنج بردم که در سخن نمیگنجد... آه ، چه تقدیر نیکی داشتم که پیش از مرگ دیدگانم بر یک ریغو میافتد....
- حواست کجاست، این چه جور حرف زدن است! گوش کن، تو هم از بخش محرمانه هستی؟
- بلی.... همانا من از دیوان ضداطلاعات می ـیم. مالینگرات مرا بدین دیار نفرینشده رهنمون بوده است.
- چرا درنرفتی؟
- چگونه میتوانستم بگریزم، در حالی که بند از بند موشکم بگسستهاند؟ برادر، اینجا نشستن مرا نشاید. وقت آن است که سوی پادگان بشتابم .... آیا باز یکدیگر را خواهیم دید؟ بامدادان به پادگان بیا.... خواهی آمد؟
بااینکه نمیدانستم این کار چه عاقبتی دارد، با او قرار گذاشتم و از همدیگر خداحافظی کردیم. او از من خواست قدری صبر کنم و خود در تاریکی ناپدید شد. من باقوت قلبی بازیافته به شهر برگشتم، چونکه به فکر سازمان دادن به یک جنبش مقاومت افتاده بودم. برای تجدید قوا وارد اولین مسافرخانه شدم و خوابیدم. صبح روز بعد وقتی توی آینه نگاه کردم، ضربدر گچی کوچکی در طرف چپ سینهام دیدم و ناگهان حقیقت مثل روز برایم روشن شد. آن یارو میخواست مرا لو بدهد، برای همین هم مرا علامت زده بود! پست فطرت ناجنس، در دل به او دشنام دادم. آن نشان یهودا را پاک کردم، اما این کار راضیام نکرد. حتما تابهحال گزارش داده بود و آنها در جستجوی این ریغوی ناشناخته بودند و مطمئناً از ادارۀ ثبت هم پرسوجو میکردند. بدون شک اولازهمه به سراغ مشکوکترها میرفتند که نام من هم جزء آنها بود. از فکر بازپرسی شدن تنم به لرزه افتاد . دیدم باید به نحوی از خود رفع سوء ظن کنم و فورا راهی به نظرم رسید. تمامروز را در مسافرخانه گذراندم و حساب یک گله گاو و گوساله را رسیدم. دمدمای غروب به شهر رفتم. یکتکه گچ در دستم بود و هر که را که سر راهم میآمد علامت میزدم. چهارصد پانصد نفری را نشاندار کردم. نیمهشب نشده با خیال آسودهتر به مسافرخانه برگشتم و تازه آنجا یادم افتاد که بهجز یهودایی که با او حرف زده بودم، گزمههای دیگری هم در میان بوتهها ناپدیدشده بودند. فکر فوقالعاده سادهای به ذهنم رسید. از شهر بیرون رفتم تا میوه بچینم. نیمههای شب سروکلۀ آن گروه آهنین بازنمایان شد. صف آهسته از هم پاشید و از زیر بوتهها صدای ملچملوچ شتابزده بلند شد. بعد دوباره کلاهخودها بسته شد و همۀ افراد با شکمهای انباشته از میوه از زیر بوتهها بیرون خزیدند.جلو رفتم و در تاریکی خودم را قاتی آنها کردم. درراه به هر که دستم رسید علامت زدم. جلوی دروازۀ گزمه خانهها عقبگرد کردم و به مسافرخانه برگشتم.