نویسنده: محمد رضا شمس
پیرزنی یک کاسه لوبیا داشت. اجاق را روشن کرد و کاسه را روی آن گذاشت. بعد مشتی کاه توی اجاق ریخت. یکی از لوبیاها، از توی کاسه پرید بیرون. لوبیا کنار یک ساقهی کاه افتاد. کمی بعد، یک زغال سرخ شده از میان آتش بیرون پرید و درست، کنار آن دو افتاد. ساقهی کاه به صدا در آمد و گفت: «دوست عزیزم، از کجا میآیی؟»
زغال جواب داد: «با بخت و اقبال بلند از میان آتش فرار کردم، اگر موفق نمیشدم، مرگم حتمی بود و خیلی زود تبدیل به خاکستر میشدم.»
لوبیاگفت: «من هم توانستم به سلامت فرار کنم، اگر توی ظرف میماندم، مثل بقیهی دوستانم تا سر حد مرگ میجوشیدم و میپختم.»
کاه گفت: «فکر میکنید اگر من آنجا میماندم، سرنوشت بهتری در انتظارم بود؟ پیرزن تمام برادرانم را در آتش سوزاند. شصت تا از آنها را به یک باره میان آتش انداخت و از بین برد. خوشبختانه من از لا به لای انگشتانش فرار کردم.»
زغال گفت: «حالا چه کار کنیم؟»
لوبیا گفت: «بهتر است هم سفر شویم و به سرزمین دیگری برویم.»
زغال و کاه قبول کردند و سه تایی به راه افتادند. پس از مدتی، به یک نهر کوچک و باریک رسیدند. روی نهر، پلی نبود و آنها نمیدانستند چطوری به آن طرف بروند. کاه پیشنهاد خوبی داد و گفت: «من پل میشوم. شما یکی یکی از روی من عبور کنید.»
آن وقت مثل پل روی نهر دراز کشید. زغال که طبیعت آتشینی داشت با سرعت از روی پل رد شد. اما وقتی که به وسط آن رسید و غرش نهر را شنید، ترسید و جرئت نکرد جلوتر برود. کاه سوخت و از وسط دو نیم شد. هر دو به داخل نهر افتادند و غرق شدند. لوبیا که با دوراندیشی کنار نهر مانده بود، بیاختیار به خنده افتاد و چون این اتفاق به نظرش خیلی مسخره میآمد، آن چنان دیوانهوار خندید تا ترکید و پوستش از پهلو شکافت. ممکن بود لوبیا هم به سرنوشت آنها دچار شود، اما از قضا خیاطی که برای گردش به کنار نهر آمده بود او را دید و چون قلب مهربانی داشت، نخ و سوزن برداشت و پهلوی لوبیا را دوخت. از آن روز به بعد تمام لوبیاها درز سیاه رنگی در پهلوی خود دارند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
زغال جواب داد: «با بخت و اقبال بلند از میان آتش فرار کردم، اگر موفق نمیشدم، مرگم حتمی بود و خیلی زود تبدیل به خاکستر میشدم.»
لوبیاگفت: «من هم توانستم به سلامت فرار کنم، اگر توی ظرف میماندم، مثل بقیهی دوستانم تا سر حد مرگ میجوشیدم و میپختم.»
کاه گفت: «فکر میکنید اگر من آنجا میماندم، سرنوشت بهتری در انتظارم بود؟ پیرزن تمام برادرانم را در آتش سوزاند. شصت تا از آنها را به یک باره میان آتش انداخت و از بین برد. خوشبختانه من از لا به لای انگشتانش فرار کردم.»
زغال گفت: «حالا چه کار کنیم؟»
لوبیا گفت: «بهتر است هم سفر شویم و به سرزمین دیگری برویم.»
زغال و کاه قبول کردند و سه تایی به راه افتادند. پس از مدتی، به یک نهر کوچک و باریک رسیدند. روی نهر، پلی نبود و آنها نمیدانستند چطوری به آن طرف بروند. کاه پیشنهاد خوبی داد و گفت: «من پل میشوم. شما یکی یکی از روی من عبور کنید.»
آن وقت مثل پل روی نهر دراز کشید. زغال که طبیعت آتشینی داشت با سرعت از روی پل رد شد. اما وقتی که به وسط آن رسید و غرش نهر را شنید، ترسید و جرئت نکرد جلوتر برود. کاه سوخت و از وسط دو نیم شد. هر دو به داخل نهر افتادند و غرق شدند. لوبیا که با دوراندیشی کنار نهر مانده بود، بیاختیار به خنده افتاد و چون این اتفاق به نظرش خیلی مسخره میآمد، آن چنان دیوانهوار خندید تا ترکید و پوستش از پهلو شکافت. ممکن بود لوبیا هم به سرنوشت آنها دچار شود، اما از قضا خیاطی که برای گردش به کنار نهر آمده بود او را دید و چون قلب مهربانی داشت، نخ و سوزن برداشت و پهلوی لوبیا را دوخت. از آن روز به بعد تمام لوبیاها درز سیاه رنگی در پهلوی خود دارند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.