نویسنده: محمد رضا شمس
امپراتور چین یک ناقوس بزرگ میخواست. او میگفت این ناقوس باید بهترین ناقوس کشور چین باشد و صدایش از صدای تمام ناقوسها قشنگتر باشد.
«وانگ» خدمتکار امپراتور و رئیس همهی خدمتکاران بود. یک روز امپراتور به او گفت: «برو و بهترین سازندهی ناقوس را پیدا کن و پیش من بیاور.»
بعد از چند روز وانگ برگشت و گفت: «جناب امپراتور، بهترین سازندهی ناقوس درچین، «کو - آن - یو» است و کسی بهتر از او نمیتواند ناقوس بسازد.»
امپراتور گفت: «به کو - آن - یوبگو ناقوسی بساز که صدای آن زیباترین صدایی باشد که تاکنون شنیدهایم.»
کو - آن - یو برای ساختن ناقوس، بهترین فلز را انتخاب کرد و بعد قالبی ساخت. وقتی فلز داغ و ذوب شد، با کمک کارگرهایش آن را در قالب ریخت.
وقتی فلز سرد شد، ناقوس را از قالب خارج کردند. کو - آن - یو گفت: «ناقوس حاضر است. آیا امپراتور میخواهد صدای آن را بشنود؟»
امپراتور صدای ناقوس را شنید و گفت: «نه، این ناقوس خوب نیست و صدای خوبی ندارد. تو باید ناقوس دیگری بسازی؛ صدای ناقوسهایی که من شنیدهام از این زیباتر بودند.»
کو- آن - یو دوباره فلز را ذوب کرد و آن را در قالب ریخت، بعد آن را سرد کرد و ناقوس را از قالب در آورد و گفت: «وانگ، ناقوس حاضر است. آیا امپراتور میخواهد به صدای آن گوش دهد؟»
امپراتور صدای ناقوس را شنید و گفت: «این یکی بهتر است، اما بهترین نیست. صدای خوبی دارد، اما باید یکی دیگر بسازی که صدایش از این هم بهتر باشد.»
کو - آن - یو دوباره قالب جدیدی ساخت، فلز را گرم و ذوب کرد و آن را در قالب ریخت. وقتی که سرد شد، ناقوس را از قالب بیرون آورد و آن را به وانگ داد.
وقتی امپراتور صدای ناقوس را شنید، گفت: «بله، ناقوس خوبی است.»
کو - آن - یو خیلی خوشحال شد.
امپراتور گفت: «...اما صدایش زیبا نیست. این بار ناقوسی بساز که صدایی زیبا داشته باشد. اگر این بار نتوانی چنین ناقوسی بسازی، سرت را از تنت جدا خواهم کرد.»
کو - آن - یو به شدت ناراحت شد. او دختر زیبایی به نام کو - آیا داشت. کو - آیا به پدرش گفت: «پدر، چرا این قدر غمگینی؟ تو ناقوس خیلی خوبی ساختی. مگر رضایت امپراتور را جلب نکرد؟»
کو - آن - بو گفت: «ناقوس خیلی خوب بود، بهترین ناقوسی که تاکنون توانستهام بسازم. هیچ کس نمیتواند ناقوس بهتری بسازد. من بهترین سازندهی ناقوس هستم و این بهترین کار من بود.»
دختر پرسید: «پس چرا امپراتور آن را قبول نکرد؟»
پدر گفت: «او گفت که ناقوس خوبی است، اما صدایش قشنگ نیست. امپراتور گفت که یک ناقوس با صدای زیبا برایش بسازم و گر نه سرم را از تنم جدا میکند. حالا نمیدانم چه باید بکنم.»
دختر گفت: «یانگ چوی دانا همه چیز را میداند. من از او میپرسم که چه باید بکنیم.»
آن وقت کو - آیا به غاری رفت که محل زندگی یانگ چو بود، از او پرسید: «یانگ چوی عزیز، تو همه چیز را میدانی. بگو ما چه باید بکنیم؟»
یانگ چو کتاب بزرگی را باز کرد و خواند. بعد چشمانش را بست و لحظاتی طولانی فکر کرد و گفت: «فردا همین موقع، دوباره پیش من بیا. من به تو خواهم گفت که چه باید بکنی.»
کو - آیا روز بعد، دوباره به خانهی یانگ چو رفت. چو گفت: «مهربانی ازمهربانی به وجود میآید و زیبایی از زیبایی ساخته میشود. پدرت مرد بسیار خوبی است؛ بنابراین ناقوسهای خوبی میتواند بسازد. برای ساختن یک ناقوس زیبا، باید چنین زیبایی در قالب آن بریزید.»
کو - آیا پرسید: «چه چیز زیبایی را باید در ناقوس بریزیم؟»
یانگ چوبا چشمانی غمگین به کو - آیا نگاه کرد.
دختر فهمید و گفت: «حالا باید به خانه برگردم و هر چه را گفتی، انجام بدهم.»
کو - آیا به پدرش گفت: «تو باید ناقوس دیگری بسازی. من این بار میدانم چه کار باید بکنم.»
کو - آن- یو، قالب دیگری ساخت و شروع به ذوب کردن فلز کرد. کو - آیا گفت: «حالا مایع ذوب شده را داخل قالب بریز.»
کو - آن - یوو کارگرها فلز ذوب شده را داخل قالب ریختند. ناگهان کو - آیا به داخل قالب پرید. پدرش دوید تا او را نجات دهد، اما فقط توانست کفش کوچک دخترک را بگیرد...
وقتی جلوی امپراتور ناقوس را به صدا در آوردند، این صدا شنیده شد: «بو...م، بو...م...هیسه.»
صدای ناقوس در هر طرف شهر شنیده شد، اما قبل از آنکه صدای ناقوس قطع شود، صدای کو - آیا شنیده میشد که کفش خود را میخواست: «....هیسه...هیسه...»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
«وانگ» خدمتکار امپراتور و رئیس همهی خدمتکاران بود. یک روز امپراتور به او گفت: «برو و بهترین سازندهی ناقوس را پیدا کن و پیش من بیاور.»
بعد از چند روز وانگ برگشت و گفت: «جناب امپراتور، بهترین سازندهی ناقوس درچین، «کو - آن - یو» است و کسی بهتر از او نمیتواند ناقوس بسازد.»
امپراتور گفت: «به کو - آن - یوبگو ناقوسی بساز که صدای آن زیباترین صدایی باشد که تاکنون شنیدهایم.»
کو - آن - یو برای ساختن ناقوس، بهترین فلز را انتخاب کرد و بعد قالبی ساخت. وقتی فلز داغ و ذوب شد، با کمک کارگرهایش آن را در قالب ریخت.
وقتی فلز سرد شد، ناقوس را از قالب خارج کردند. کو - آن - یو گفت: «ناقوس حاضر است. آیا امپراتور میخواهد صدای آن را بشنود؟»
امپراتور صدای ناقوس را شنید و گفت: «نه، این ناقوس خوب نیست و صدای خوبی ندارد. تو باید ناقوس دیگری بسازی؛ صدای ناقوسهایی که من شنیدهام از این زیباتر بودند.»
کو- آن - یو دوباره فلز را ذوب کرد و آن را در قالب ریخت، بعد آن را سرد کرد و ناقوس را از قالب در آورد و گفت: «وانگ، ناقوس حاضر است. آیا امپراتور میخواهد به صدای آن گوش دهد؟»
امپراتور صدای ناقوس را شنید و گفت: «این یکی بهتر است، اما بهترین نیست. صدای خوبی دارد، اما باید یکی دیگر بسازی که صدایش از این هم بهتر باشد.»
کو - آن - یو دوباره قالب جدیدی ساخت، فلز را گرم و ذوب کرد و آن را در قالب ریخت. وقتی که سرد شد، ناقوس را از قالب بیرون آورد و آن را به وانگ داد.
وقتی امپراتور صدای ناقوس را شنید، گفت: «بله، ناقوس خوبی است.»
کو - آن - یو خیلی خوشحال شد.
امپراتور گفت: «...اما صدایش زیبا نیست. این بار ناقوسی بساز که صدایی زیبا داشته باشد. اگر این بار نتوانی چنین ناقوسی بسازی، سرت را از تنت جدا خواهم کرد.»
کو - آن - یو به شدت ناراحت شد. او دختر زیبایی به نام کو - آیا داشت. کو - آیا به پدرش گفت: «پدر، چرا این قدر غمگینی؟ تو ناقوس خیلی خوبی ساختی. مگر رضایت امپراتور را جلب نکرد؟»
کو - آن - بو گفت: «ناقوس خیلی خوب بود، بهترین ناقوسی که تاکنون توانستهام بسازم. هیچ کس نمیتواند ناقوس بهتری بسازد. من بهترین سازندهی ناقوس هستم و این بهترین کار من بود.»
دختر پرسید: «پس چرا امپراتور آن را قبول نکرد؟»
پدر گفت: «او گفت که ناقوس خوبی است، اما صدایش قشنگ نیست. امپراتور گفت که یک ناقوس با صدای زیبا برایش بسازم و گر نه سرم را از تنم جدا میکند. حالا نمیدانم چه باید بکنم.»
دختر گفت: «یانگ چوی دانا همه چیز را میداند. من از او میپرسم که چه باید بکنیم.»
آن وقت کو - آیا به غاری رفت که محل زندگی یانگ چو بود، از او پرسید: «یانگ چوی عزیز، تو همه چیز را میدانی. بگو ما چه باید بکنیم؟»
یانگ چو کتاب بزرگی را باز کرد و خواند. بعد چشمانش را بست و لحظاتی طولانی فکر کرد و گفت: «فردا همین موقع، دوباره پیش من بیا. من به تو خواهم گفت که چه باید بکنی.»
کو - آیا روز بعد، دوباره به خانهی یانگ چو رفت. چو گفت: «مهربانی ازمهربانی به وجود میآید و زیبایی از زیبایی ساخته میشود. پدرت مرد بسیار خوبی است؛ بنابراین ناقوسهای خوبی میتواند بسازد. برای ساختن یک ناقوس زیبا، باید چنین زیبایی در قالب آن بریزید.»
کو - آیا پرسید: «چه چیز زیبایی را باید در ناقوس بریزیم؟»
یانگ چوبا چشمانی غمگین به کو - آیا نگاه کرد.
دختر فهمید و گفت: «حالا باید به خانه برگردم و هر چه را گفتی، انجام بدهم.»
کو - آیا به پدرش گفت: «تو باید ناقوس دیگری بسازی. من این بار میدانم چه کار باید بکنم.»
کو - آن- یو، قالب دیگری ساخت و شروع به ذوب کردن فلز کرد. کو - آیا گفت: «حالا مایع ذوب شده را داخل قالب بریز.»
کو - آن - یوو کارگرها فلز ذوب شده را داخل قالب ریختند. ناگهان کو - آیا به داخل قالب پرید. پدرش دوید تا او را نجات دهد، اما فقط توانست کفش کوچک دخترک را بگیرد...
وقتی جلوی امپراتور ناقوس را به صدا در آوردند، این صدا شنیده شد: «بو...م، بو...م...هیسه.»
صدای ناقوس در هر طرف شهر شنیده شد، اما قبل از آنکه صدای ناقوس قطع شود، صدای کو - آیا شنیده میشد که کفش خود را میخواست: «....هیسه...هیسه...»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.