خیاط شجاع

صبح یک روز تابستان، خیاط ریزه میزه‌ای کنار پنجره مشغول دوخت و دوز بود. زنی روستایی از کوچه عبور می‌کرد و فریاد می‌زد: «مربا دارم! مربای اعلا!»
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
خیاط شجاع
خیاط شجاع

نویسنده: محمد رضا شمس

 
صبح یک روز تابستان، خیاط ریزه میزه‌ای کنار پنجره مشغول دوخت و دوز بود. زنی روستایی از کوچه عبور می‌کرد و فریاد می‌زد: «مربا دارم! مربای اعلا!»
خیاط سر کوچکش را از پنجره بیرون آورد و گفت: «بیا اینجا، خانم مهربان!»
زن، سبد بزرگش را از سه پله‌ی جلوی خانه‌ی خیاط بالا برد و ظرف‌های مربا را از آن بیرون آورد. خیاط یکی یکی آنها را نگاه کرد، شیشه‌ها را جلوی نور گرفت، آنها را بو کرد و سرانجام گفت: «تمام این مرباها به نظر من عالی‌اند، لطفاً چهار قاشق از آنها به من بده. اگر پنج تا هم شد اشکالی ندارد.»
زن که فکر کرده بود مشتری خوبی نصیبش شده است، وقتی این حرف را شنید، اوقاتش تلخ شد. چهار قاشق مربا به او داد و غرغرکنان رفت. خیاط با صدای بلند گفت: «حالا با این مربا قدرتم بیشتر می‌شود.» و قرص نانی از قفسه بیرون آورد، تکه‌ی بزرگی از آن را برید، مربا را روی آن مالید و با خودش گفت: «مطمئنم خوشمزه است. اما قبل از آنکه آن را گاز بزنم، بهتر است دوختن این جلیقه را تمام کنم.»
نان و مربا را کنار خود گذاشت و با خوشحالی مشغول کوک زدن شد. هر چه می‌گذشت، اندازه‌ی کوک‌ها بزرگ‌تر می‌شد. بوی مربا تا سقف اتاق بالا رفت، جایی که چند تا مگس نشسته بودند. بوی مربا آن قدر آنها را به اشتها آورد که به سوی مربا پرواز کردند. خیاط فریاد زد: «آهای! چه کسی شما را دعوت کرده است؟» و مهمانان ناخوانده را کیش کرد. اما مگس‌ها چون زبان سرشان نمی‌شد، فرار نکردند تازه مگس‌های بیشتری هم هجوم آوردند. مرد کوچک خونش به جوش آمد و با کیسه‌ای پر از لباس، محکم به آنها کوبید. هفت تا از مگس‌ها، بی‌جان روی زمین افتادند. خیاط از شجاعت خودش تعجب کرد و گفت: «عجب زور و بازویی دارم! با یک ضربه هفت تا را کشتم. باید این خبر را به گوش مردم شهر برسانم.» با عجله کمربندی برید، آن را حاشیه‌دوزی کرد و با حرفی بزرگ روی آن نوشت: «هفت تا با یک ضربه.»
بعد کمی فکر کرد: «نه تنها مردم شهر، بلکه تمام مردم دنیا باید از این موضوع با خبر شوند.» و قلبش از شادی مانند پرنده‌ای سرخوش به تپش افتاد.
خیاط کوچولو کمربند را به دور کمرش بست. نان و مربایش را برداشت. و راه افتاد. کمی که رفت چشمش به پرنده‌ای افتاد که لا به لای علف‌ها گیر کرده بود. آن را هم برداشت و در جیبش گذاشت. رفت و رفت تا بالای تپه‌ای رسید. غول بزرگی را دید که با آسودگی به اطرافش نگاه می‌کرد. خیاط کوچولو با شجاعت جلو رفت و گفت: «روز به خیر، رفیق! من می‌روم بخت خود را در این دنیای پهناور امتحان کنم. اگر دلت می‌خواهد، می‌توانی با من هم سفر شوی.»
غول با تحقیر نگاهی به او انداخت و گفت: «با تو موجود ضعیف و کوچک؟»
خیاط گفت: «ممکن است این طور باشد، اما بهتر است این را بخوانی تا بفهمی من کی هستم.» و دگمه‌های کت خود را باز کرد و کمربندش را به غول نشان داد.
غول فکر کرد خیاط با یک ضربه هفت نفر را کشته است. کمی ترسید، اما به روی خودش نیاورد و گفت: «بیا با هم مسابقه بدهیم.»
خیاط گفت: «بدهیم!»
غول تکه سنگی برداشت و چنان فشار داد که آب از آن بیرون ریخت. بعد به خیاط گفت: «این از زور بازوی من. تو هم زور بازویت را نشان بده.»
خیاط گفت: «این کار برای من مثل آب خوردن است.»
و لقمه‌ی نان و مربا را بیرون آورد و فشار داد. مربا از لای نان بیرون ریخت. گفت: «این هم از زور بازوی من!»
غول چیزی نگفت. سنگ دیگری برداشت و آن را با تمام قدرت پرتاب کرد. سنگ چنان دور شد که دیگر با چشم دیده نمی‌شد. غول گفت: «بفرما، کوچولو! اگر می‌توانی تو هم این کار را بکن!»
خیاط گفت: «کارت بد نبود. اما حیف که سنگ روی زمین افتاد. ولی سنگی که من پرتاب می‌کنم، به زمین نمی‌افتد.» و پرنده را بیرون آورد و رها کرد. پرنده، پرواز کرد و دور و دورتر شد و دیگر برنگشت. خیاط پرسید: «چطور بود، رفیق؟ خوشت آمد؟»
غول جواب داد: «معلوم است که سنگ‌انداز خوبی هستی. خب، حالابگذار ببینم، می‌توانی این درخت را بلند کنی یا نه.» و او را به طرف درخت بلوط بسیار بزرگی که روی زمین افتاده بود، برد و گفت: «اگر خیلی زور داری، کمک کن این درخت را از جنگل بیرون ببریم.»
خیاط جواب داد: «با کمال میل! تو تنه‌ی آن را روی شانه‌هایت بگذار، من هم شاخ و برگ‌هایش را بلند می‌کنم که سنگین‌ترین قسمت آن است!»
غول تنه‌ی درخت را روی شانه‌هایش گذاشت، خیاط هم روی شاخه‌ها نشست. غول که نمی‌توانست به طرف او بچرخد و پشت سر خود را نگاه کند، هم درخت را حمل می‌کرد و هم خیاط را. خیاط هم شاد و خوشحال آن عقب نشسته بود و به حقه‌ای که سوار کرده بود، می‌خندید. کمی بعد هم با سوت، آهنگ «سه خیاط از دروازه می‌گذرند» را زد.
کمی که رفتند، غول تلو تلو خوران ایستاد و فریاد زد: «تو را نمی‌دانم، ولی من خسته شده‌ام.»
خیاط پایین پرید و به سرعت درخت را با هر دو دست محکم گرفت و وانمود کرد که خودش آن را حمل کرده است. بعد به غول گفت: «یعنی تو با این هیکل گنده، به این زودی خسته شدی؟»
غول حرفی نزد و درخت را روی زمین انداخت و با هم راه افتادند. کمی که رفتند، به یک درخت گیلاس رسیدند. غول نوک درخت را گرفت، آن را به طرف زمین خم کرد و به دست خیاط داد تا خیاط کمی میوه بخورد. اما خیاط ضعیف‌تر از آن بود که بتواند نوک درخت را نگه دارد. وقتی غول آن را رها کرد، شاخه‌ی درخت به جای اولش برگشت و خیاط را هم با خودش برد. با این حال، خیاط بدون آنکه صدمه‌ای ببیند، از درخت پایین آمد. غول گفت: «یعنی چه؟ یعنی آن قدر زور نداشتی که یک شاخه‌ی کوچک را نگه داری؟»
خیاط جواب داد: «زور من کم نیست! فکر می‌کنی این کار برای کسی که هفت نفر را با یک ضربه کشته، کار سختی است؟ من از روی درخت پریدم، چون شکارچی‌ها آن پایین و در میان بوته‌ها داشتند تیراندازی می‌کردند. اگر می‌توانی، توهم مثل من بپر.»
غول با آن هیکل گنده از روی درخت پرید، اما در میان شاخه‌ها گیر کرد و دست و پایش زخمی شد. این بار هم خیاط برنده شد. بعد از این ماجرا، غول گفت: «حالا که تو این قدر شجاع و بی‌باکی، باید به خانه‌ی من بیایی و شب را مهمان من باشی.»
خیاط قبول کرد و به خانه‌ی غول که غار بزرگی بود، رفت. در کنار آتش، دو غول دیگر گوسفندی را کباب کرده بودند و می‌خوردند. خیاط کنار آنها نشست و فکر کرد: «آه، اینجا خیلی بیشتر از کارگاه من، به دنیا شباهت دارد.»
کمی بعد روی تختی دراز کشید که بیش از حد بزرگ بود. پس از آن پایین آمد و در گوشه‌ی دیگری خوابید.
نیمه شب، غول فکر کرد که خیاط خوابیده است. از جایش بلند شد. میله‌ی آهنی بزرگی برداشت و با یک ضربه، تخت خواب را خرد و خاکشیر کرد. بعد سر جای خود دراز کشید و خوابید. صبح روز بعد، غول‌ها در حالی که خیاط را کاملاً فراموش کرده بودند، به جنگل رفتند. خیاط هم شاد و خوشحال به دنبال‌شان رفت و خود را به آنها نشان داد. غول‌ها وحشت کردند و از ترس اینکه او همه‌شان را بکشد، پا به فرار گذاشتند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط