نویسنده: محمد رضا شمس
سالها پیش، در یکی از روستاهای ژاپن، پسری زندگی میکرد که به او «سابوروی احمق» میگفتند! چون تمام کارهایش را بدون فکر انجام میداد. کاری هم به درست بودن یا نبودنش نداشت.
روزی پدر سابورو او را صدا کرد و گفت: «پسر، خوب گوش کن ببین چه میگویم. همین حالا به مزرعهی سیبزمینی برو و مقداری سیبزمینی بکن. بعد آنها را روی زمین پهن کن تا خوب آفتاب بخورند و خشک بشوند. فهمیدی چی گفتم؟»
سابورو گفت: «بله پدر جانم، فهمیدم.»
بعد بیلش را روی دوش انداخت و به مزرعه رفت. به آنجا که رسید، بیلش را در خاک فرو کرد. ناگهان احساس کرد بیلش به چیزی گیر کرد. آن را بیرون آورد؛ یک کوزهی کهنه بود. سابورو کوزه را شکست. مقدار زیادی سکهی طلا از کوزه بیرون ریخت. سابورو طلاها را روی زمین پخش کرد تا خوب آفتاب بخورند.
ظهر که به خانه برگشت، با غرور به پدرش گفت: «پدرجان! کاری را که گفته بودید انجام دادم. یک کوزهی طلا هم پیدا کردم. آن را شکستم و طلاها را روی زمین پهن کردم تا آنها هم خشک بشوند.»
پدر سابورو با شنیدن این حرفها دو دستی توی سر پسرش زد و گفت: «نفهمیدم! تو چه غلطی کردی؟ سکههای طلا را در آفتاب پهن کردی که خشک بشوند؟»
سابورو گفت: «خوتان گفتید این کار را بکنم.»
پدر سابورو فکر کرد تا کار از کار نگذشته، باید سکهها را جمع کند. دست سابورو را گرفت و به طرف مزرعه کشید، اما اثری از سکهها نبود. یک نفر قبلاً آنها را برداشته بود. پدر سابورو خیلی عصبانی شد. خواست پسرش را کتک مفصلی بزند، اما فکر کرد: «این پسر که گناهی ندارد. من خوب به او حالی نکردم که چه کار کند. بعد از این باید بیشتر دقت کنم.»
بعد رو به سابورو کرد و گفت: «پسر جانم، بعد از این هر وقت چیزی پیدا کردی، با دقت در دستمالی بپیچ و پیش من بیاور. فهمیدی چی گفتم؟»
سابورو گفت: «فهمیدم پدرجان، بعد از این میدانم چه کار کنم. حالا میبینی که من چه پسر خوبی هستم.»
چند روز بعد، پدر سابورو را صدا کرد و گفت: «پسرجان، به جالیز برو و یک سبد خیار تر و تازه برایمان بیاور.»
سابورو به جالیز رفت و زیر یک بوتهی خیار، گربهی مردهای پیدا کرد. با خودش گفت: «هی جانمی، عجب چیزی پیدا کردم.»
بعد به یاد حرفهای پدرش افتاد. گربه را در دستمال پیچید و با سرعت خود را به خانه رساند. پدر چای میخورد و سابورو با خوشحالی به پدرش گفت: «پدرجان، چشمانت را ببند.»
پدر چشمانش را بست و گفت: «خب، بستم. بفرما!»
سابورو گربهی مرده را توی دستهای پدر گذاشت و گفت: «حالا چشمانت را باز کن، ببین چی پیدا کردهام!»
پدر سابورو با دیدن گربهی مرده وحشت زده از جا پرید و دو دستی توی سر پسرش زد: «پسرک نادان، وقتی چیزی مثل این پیدا کردی، لازم نیست آن را به خانه بیاوری. ببر بیندازش توی رودخانه. فهمیدی چی گفتم؟»
سابورو که گیج و منگ بود، گفت: «بله، پدرجان. فهمیدم چی گفتی.»
روز بعد، سابورو ریشهی یک درخت بزرگ را از زمین بیرون کشید و چون به یاد حرفهای پدرش افتاد. فوری آن را توی رودخانه انداخت. یکی از همسایهها او را دید و گفت: «سابورو جان، تو نباید چیزهای با ارزش را دور بیندازی. این ریشهی درختی که تو در رودخانه انداختی، یک هیزم درست و حسابی بود. تو باید آن را قطعه قطعه میکردی و به خانه میبردی، فهمیدی جانم؟»
سابورو گفت: «فهمیدم، آقای همسایه. چشم! بعد از این به حرفهای شما عمل میکنم.»
و به طرف خانه راه افتاد. در راه، یک قوری چینی پیدا کرد. فکر کرد: «عجب چیز با ارزشی! حالا آن را تکه تکه میکنم و با خودم به خانه میبرم. حتماً مادرم از دیدن آن خوشحال میشود.»
سابورو بیلش را بلند کرد و چند ضربهی محکم به قوری زد. قوری خرد شد. سابورو خردهها را در دستمالی پیچید و به خانه برد و گفت: «مادر عزیزم! ببین برایت چی آوردهام.»
بعد تکههای قوری را از دستمال بیرون آورد و به دست مادرش داد. مادر سابورو با دیدن تکههای قوری اشک در چشمانش جمع شد و گفت: «او، خدایا...سابورو، میدانی چه کار کردی؟ تو قوری نازنین مرا از بین بردی. من امروز صبح با آن برای پدرت چای بردم. اما موقع آمدن آن را گم کردم و حالا تو، پسرک نادان ... آخ، آخ! اگر پدرت بفهمد، پوست از کلهات میکند. فوری برو از جلوی چشم من دور شو...»
سابوروی بیچاره رفت و در گوشهای نشست و فکر کرد: «چرا مردم به من سابوروی احمق میگویند؟ من درست همان کاری را میکنم که آنها میگویند. نه بیشتر و نه کمتر.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
روزی پدر سابورو او را صدا کرد و گفت: «پسر، خوب گوش کن ببین چه میگویم. همین حالا به مزرعهی سیبزمینی برو و مقداری سیبزمینی بکن. بعد آنها را روی زمین پهن کن تا خوب آفتاب بخورند و خشک بشوند. فهمیدی چی گفتم؟»
سابورو گفت: «بله پدر جانم، فهمیدم.»
بعد بیلش را روی دوش انداخت و به مزرعه رفت. به آنجا که رسید، بیلش را در خاک فرو کرد. ناگهان احساس کرد بیلش به چیزی گیر کرد. آن را بیرون آورد؛ یک کوزهی کهنه بود. سابورو کوزه را شکست. مقدار زیادی سکهی طلا از کوزه بیرون ریخت. سابورو طلاها را روی زمین پخش کرد تا خوب آفتاب بخورند.
ظهر که به خانه برگشت، با غرور به پدرش گفت: «پدرجان! کاری را که گفته بودید انجام دادم. یک کوزهی طلا هم پیدا کردم. آن را شکستم و طلاها را روی زمین پهن کردم تا آنها هم خشک بشوند.»
پدر سابورو با شنیدن این حرفها دو دستی توی سر پسرش زد و گفت: «نفهمیدم! تو چه غلطی کردی؟ سکههای طلا را در آفتاب پهن کردی که خشک بشوند؟»
سابورو گفت: «خوتان گفتید این کار را بکنم.»
پدر سابورو فکر کرد تا کار از کار نگذشته، باید سکهها را جمع کند. دست سابورو را گرفت و به طرف مزرعه کشید، اما اثری از سکهها نبود. یک نفر قبلاً آنها را برداشته بود. پدر سابورو خیلی عصبانی شد. خواست پسرش را کتک مفصلی بزند، اما فکر کرد: «این پسر که گناهی ندارد. من خوب به او حالی نکردم که چه کار کند. بعد از این باید بیشتر دقت کنم.»
بعد رو به سابورو کرد و گفت: «پسر جانم، بعد از این هر وقت چیزی پیدا کردی، با دقت در دستمالی بپیچ و پیش من بیاور. فهمیدی چی گفتم؟»
سابورو گفت: «فهمیدم پدرجان، بعد از این میدانم چه کار کنم. حالا میبینی که من چه پسر خوبی هستم.»
چند روز بعد، پدر سابورو را صدا کرد و گفت: «پسرجان، به جالیز برو و یک سبد خیار تر و تازه برایمان بیاور.»
سابورو به جالیز رفت و زیر یک بوتهی خیار، گربهی مردهای پیدا کرد. با خودش گفت: «هی جانمی، عجب چیزی پیدا کردم.»
بعد به یاد حرفهای پدرش افتاد. گربه را در دستمال پیچید و با سرعت خود را به خانه رساند. پدر چای میخورد و سابورو با خوشحالی به پدرش گفت: «پدرجان، چشمانت را ببند.»
پدر چشمانش را بست و گفت: «خب، بستم. بفرما!»
سابورو گربهی مرده را توی دستهای پدر گذاشت و گفت: «حالا چشمانت را باز کن، ببین چی پیدا کردهام!»
پدر سابورو با دیدن گربهی مرده وحشت زده از جا پرید و دو دستی توی سر پسرش زد: «پسرک نادان، وقتی چیزی مثل این پیدا کردی، لازم نیست آن را به خانه بیاوری. ببر بیندازش توی رودخانه. فهمیدی چی گفتم؟»
سابورو که گیج و منگ بود، گفت: «بله، پدرجان. فهمیدم چی گفتی.»
روز بعد، سابورو ریشهی یک درخت بزرگ را از زمین بیرون کشید و چون به یاد حرفهای پدرش افتاد. فوری آن را توی رودخانه انداخت. یکی از همسایهها او را دید و گفت: «سابورو جان، تو نباید چیزهای با ارزش را دور بیندازی. این ریشهی درختی که تو در رودخانه انداختی، یک هیزم درست و حسابی بود. تو باید آن را قطعه قطعه میکردی و به خانه میبردی، فهمیدی جانم؟»
سابورو گفت: «فهمیدم، آقای همسایه. چشم! بعد از این به حرفهای شما عمل میکنم.»
و به طرف خانه راه افتاد. در راه، یک قوری چینی پیدا کرد. فکر کرد: «عجب چیز با ارزشی! حالا آن را تکه تکه میکنم و با خودم به خانه میبرم. حتماً مادرم از دیدن آن خوشحال میشود.»
سابورو بیلش را بلند کرد و چند ضربهی محکم به قوری زد. قوری خرد شد. سابورو خردهها را در دستمالی پیچید و به خانه برد و گفت: «مادر عزیزم! ببین برایت چی آوردهام.»
بعد تکههای قوری را از دستمال بیرون آورد و به دست مادرش داد. مادر سابورو با دیدن تکههای قوری اشک در چشمانش جمع شد و گفت: «او، خدایا...سابورو، میدانی چه کار کردی؟ تو قوری نازنین مرا از بین بردی. من امروز صبح با آن برای پدرت چای بردم. اما موقع آمدن آن را گم کردم و حالا تو، پسرک نادان ... آخ، آخ! اگر پدرت بفهمد، پوست از کلهات میکند. فوری برو از جلوی چشم من دور شو...»
سابوروی بیچاره رفت و در گوشهای نشست و فکر کرد: «چرا مردم به من سابوروی احمق میگویند؟ من درست همان کاری را میکنم که آنها میگویند. نه بیشتر و نه کمتر.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.