مروارید آبی

سال‌ها پیش، آتش‌سوزی بزرگی در «هوافو» اتفاق افتاد. شهر سوخت و آدم‌های زیادی مردند. مردم از آنجا رفتند و در شهرهای دیگر خانه ساختند و همان جا ماندگار شدند؛ ازدواج کردند، بچه‌دار شدند و دیگر شهر هوافورا ندیدند.
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
مروارید آبی
 مروارید آبی

نویسنده: محمد رضا شمس

 
سال‌ها پیش، آتش‌سوزی بزرگی در «هوافو» اتفاق افتاد. شهر سوخت و آدم‌های زیادی مردند. مردم از آنجا رفتند و در شهرهای دیگر خانه ساختند و همان جا ماندگار شدند؛ ازدواج کردند، بچه‌دار شدند و دیگر شهر هوافورا ندیدند.
هوافو روزها و سال‌ها می‌سوخت. یک سال باران نبارید و رودخانه‌ها خشک شدند. جوانان برای پیدا کردن آب، راهی طولانی را طی می‌کردند.
«ین‌کان» یکی از این جوانان بود و دیگر از این کار خسته شده بود.
روزی به پدرش گفت: «پدر، وقتی زمستان بیاید، ما چیزی برای خوردن و آشامیدن نخواهیم داشت. بیایید از اینجا برویم و جای بهتری برای زندگی پیدا کنیم.»
پدر گفت چند سال پیش از آتش‌سوزی، پیرمردی را دیدم که خیلی دانا بود. او در باره‌ی مروارید بزرگ آبی رنگی که در دریاچه‌ی دوری قرار داشت، صحبت کرد و گفت این مروارید می‌تواند آتش را خاموش کند. در آن منطقه،عنکبوت غول پیکری زندگی می‌کند که هر کسی را که به آنجا برود، می‌کشد. فقط ملکه‌ی زنبور طلایی که در شمال کوه گل‌ها زندگی می‌کند، می‌تواند عنکبوت را بکشد.
ین گفت: «من به دنبال مروارید می‌روم و آتش هوافورا خاموش می‌کنم.»
ین، مقداری آب و غذا را برداشت و به طرف کوه گل‌ها به راه افتاد. سفر او چند روز طول کشید. در راه میوه‌های وحشی را می‌خورد و از نهرها رودها آب می‌نوشید. بالاخره به کوه گل‌ها رسید. او سه روز تمام، بدو توقف از کوه بالا رفت تا به قله رسید.
آنجا پر از گل بود و روی گل‌ها، زنبوران عسل بی‌شماری در پرواز بودند. ین تصمیم گرفت آتشی روشن کند تا دود آن زنبورها را فراری بدهد و فقط زنبور ملکه بماند.
ین به دنبال چوب رفت، اما فقط یک درخت کوچک آنجا دید. ناگهان پرنده‌ی بزرگ زشتی را دید که بالای سر او پرواز می‌کرد و پرنده‌ی کوچکی را به منقار گرفته بود. پرنده‌ی کوچک با ترس مادرش را صدا می‌کرد، مادر هم سعی می‌کرد او را نجات دهد.
ین سنگی برداشت و به طرف پرنده‌ی زشت پرت کرد. سنگ به پرنده خورد و از درد دهانش را باز کرد، پرنده‌ی کوچک پایین افتاد و پرواز کرد و با مادرش دور شد.
پرنده‌ی مادر برگشت و به ین گفت: «از تو متشکرم که جان فرزندم را نجات دادی.»
بعد پرسید: «چرا در فکر هستی؟ اگر مشکلی داری، به تو بگو.»
ین گفت: «کمی چوب برای روشن کردن آتش می‌خواهم.»
پرنده‌ی مادر گفت: «من هر چقدر چوب احتیاج داشته باشی، برایت تهیه می‌کنم.» بعد، همه‌ی پرنده‌ها را صدا کرد. به زودی پرنده‌های زیادی از راه رسیدند که هر کدام تکه چوبی به منقار داشتند. پرنده‌ها چوب‌ها را جلوی پای ین ریختند.
ین آتش درست کرد، دود آتش زنبورها را فراری داد. فقط ملکه باقی ماند. ین کلاهش را از سر برداشت و آن را روی ملکه انداخت، اما ملکه فرار کرد. در همین موقع، پرنده‌ی مادر باز هم به کمک ین آمد و ملکه را گرفت و به او داد. ین زنبور را داخل جعبه‌ی کوچکی گذاشت و به طرف دریاچه رفت. در آنجا چشمش به عنکبوت بسیار بزرگی افتاد. عنکبوت از سوراخ خود بیرون آمده بود. ین تا به حال عنکبوتی به آن بزرگی ندیده بود؛ عنکبوت پاهای بلند و کرک‌دار داشت و چشمانی که شبیه دو گلوله‌ی آتشین بودند. عنکبوت دهانش را باز کرده بود و به طرف او می‌آمد.
وقتی عنکبوت کاملاً نزدیک شد، ین در جعبه را باز کرد. ملکه‌ی زنبور عسل پرواز کرد و مستقیم به طرف عنکبوت رفت و روی سر او نشست. عنکبوت به زمین افتاد و مرد.
بعد از این ماجرا، ین به داخل آب پرید و آن قدر پایین رفت تا به کف دریاچه رسید. ناگهان نور آبی رنگی را دید که در وسط آن یک مروارید بود. آن را برداشت. مروارید خیلی سرد بود ولی ین آن را از آب بیرون آورد و در ظرف آبی که همراه داشت، انداخت. آب یخ بست.
ین به هوافو برگشت. شهر در آتش می‌سوخت. او به بالای تپه‌ای رفت و ظرف آب را به طرف آتش پاشید. آتش خاموش شد. باران بارید. دوباره همه جا سبز و حاصلخیز شد. مردم به شهر برگشتند و خانه‌های خود را ساختند. چون ین آتش را خاموش کرده و شهر را نجات داده بود، اسم شهر را «ین کان» گذاشتند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط