فانگ مهربان

«فانگ»، ماهی‌گیر فقیر و مهربانی بود. روزی او یک لاک‌پشت بزرگ را که علامت سفیدی روی سرش بود، شکار کرد. لاک‌پشت خیلی غمگین بود. فانگ او را روی علف‌های نزدیک رودخانه گذاشت و به تماشا ایستاد.
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
فانگ مهربان
 فانگ مهربان

نویسنده: محمد رضا شمس

 
«فانگ»، ماهی‌گیر فقیر و مهربانی بود. روزی او یک لاک‌پشت بزرگ را که علامت سفیدی روی سرش بود، شکار کرد. لاک‌پشت خیلی غمگین بود. فانگ او را روی علف‌های نزدیک رودخانه گذاشت و به تماشا ایستاد. لاک‌پشت موقع حرکت، بدن خود را از یک طرف به طرف دیگر تکان می‌داد و به سختی راه می‌رفت.
چند سال گذشت. یک روز فانگ، بالای تپه‌ای قدم می‌زد که مرد ثروتمندی را با خدمتکارانش دید. مرد به قدری چاق بود که هنگام حرکت، بدنش مثل لاک‌پشت از یک طرف به طرف دیگر، تکان می‌خورد. مرد ثروتمند فریاد زد: «از سر راه من کنار برو!»
فانگ وقتی صدای مرد مغرور را شنید. عصبانی شد و از جایش تکان نخورد. مرد به خدمتکارانش دستور داد: «فوری او را از سر راه من کنار بزنید.»
فانگ فریاد زد: «حالا نشان‌تان می‌دهم که فانگ کیست!»
مرد ثروتمند تا نام فانگ را شنید، به خدمتکارانش گفت: «دست نگه دارید!»
بعد با مهربانی پرسید: «پسر تو فانگ هستی؟ من آرزو داشتم برای کاری که انجام داده‌ای، از تو تشکر کنم. لطفاً به خانه‌ی من بیا و با من غذایی بخور.»
فانگ از حرف او خیلی تعجب کرد، اما مقاومت نکرد و همراه خدمتکاران به قصر زیبای بالای تپه رفت. مرد ثروتمند گفت: «من شاهزاده‌ی رودخانه‌ی «تاو» هستم. من باید به تو چیزی بیشتر از یک وعده غذا بدهم، چون خیلی مدیون تو هستم.»
آن وقت دستور داد سفره‌ی بزرگ و رنگینی برای فانگ پهن کردند. فانگ مشغول خوردن شد. شاهزاده بازوی راست فانگ را لمس کرد. وقتی فانگ قصر را ترک کرد، متوجه شد بر بازوی راستش تصویر کوچک یک لاک‌پشت نقش بسته است.
چند روزی گذشت. یک روز فانگ به تنهایی در ساحل قدم می‌زد که جواهر کوچکی روی زمین دید، با خوشحالی آن را برداشت و به خانه رفت.
وقتی به خانه رسید، یکی از سنگ‌های کف اتاق خود را کند تا جواهر را در آنجا پنهان کند. ناگهان چشمش به چند سکه‌ی طلا افتاد. با عجله سکه‌ها را برداشت و مشغول کندن سنگ‌های دیگر شد و سکه‌های زیادی پیدا کرد. حالا او مرد ثروتمندی شده بود و می‌توانست هر چه می‌خواهد بخرد. فانگ با مقداری از پول‌ها خانه‌ی بزرگ و زیبایی نزدیک رودخانه خرید. روزی که فانگ قدم به آن خانه‌ی بزرگ گذاشت، از اقبال بلندش، مقدار زیادی طلا و جواهر که کف آشپزخانه پنهان شده بودند را پیدا کرد. حالا فانگ به اندازه‌ی کافی ثروتمند شده بود.
یک روز فانگ در باغ خانه‌اش گردش می‌کرد که قسمتی از یک آینه را کف باغ دید. او تمام روز تلاش کرد تا آینه را از زیر خاک بیرون آورد. آینه با آنکه خیلی قدیمی بود، بسیار زیبا بود. فانگ با دقت آن را تمیز کرد و به خانه برد و روی یک میز چوبی، نزدیک تخت خود گذاشت. فانگ آینه را خیلی دوست داشت و هر شب قبل از خواب آن را تمیز می‌کرد.
روزی دوستی به فانگ گفت: «امروز شاهزاده خانم برای گردش و اسب‌سواری به این طرف می‌آید.»
فانگ وصف زیبایی شاهزاده خانم را بارها و بارها شنیده بود و خیلی دوست داشت او را از نزدیک ببیند.
فردای آن روز، فانگ آینه را برداشت و پشت صخره‌ای پنهان شد. کمی بعد، شاهزاده خانم همراه ندیمه‌هایش به آن محل رسیدند و درست زیر همان صخره‌ای که فانگ پنهان شده بود، ایستادند. فانگ آینه را طوری نگه داشته بود که بتواند چهره‌ی شاهزاده خانم را تماشا کند. وقتی که عکس شاهزاده خانم در آینه افتاد، فانگ محبت او را به دل گرفت. به زودی شاهزاده خانم و همراهانش از آنجا رفتند و فانگ را تنها گذاشتند. فانگ آینه را برداشت و غمگین به خانه برگشت. اما وقتی دوباره به آینه نگاه کرد، چهره‌ی شاهزاده خانم را دید و خوشحال شد. روزها می‌گذشتند و فانگ همچنان تنها بود. او اغلب آینه را بر می‌داشت و به باغ می‌رفت و با تصویر شاهزاده خانم درد دل می‌کرد.
یک روز یکی از خدمتکاران، فانگ را دید که با آینه حرف می‌زند. گمان کرد فانگ دیوانه شده است، موضوع را برای همه تعریف کرد.
پدر شاهزاده خانم، امپراتور «سو»، وقتی این خبر را شنید، همه‌ی خدمتکارانش را خواست و گفت: «این مرد کیست که به دختر من علاقه‌مند شده است؟»
یکی از خدمتکاران گفت: «نام او فانگ است.»
پادشاه پرسید: «آیا او یک شاهزاده است؟»
خدمتکاران گفتند: «نه قربان، شاهزاده نیست.»
امپراتور فرمان داد فانگ را پیش او بیاورند. وقتی فانگ را پیش امپراتور آوردند، امپراتور گفت: «صبح فردا، سر این مرد را از بدن جدا کنید.»
صبح روز بعد، سربازان به سراغ فانگ رفتند تا او را به میدان شهر ببرند و سر از تنش جدا کنند. وقتی فانگ را به میدان شهر می‌بردند، شاهزاده خانم او را دید و همان‌طور که تصویر شاهزاده خانم در آینه ماندگار شد، تصویر فانگ هم در قلب شاهزاده خانم ماند.
شاهزاده خانم فریاد زد: «خواهش می‌کنم او را نکشید، من می‌خواهم با او ازدواج کنم.»
امپراتور با عصبانیت گفت: «او باید بمیرد! من هرگز به تو اجازه نمی‌دهم که با او ازدواج کنی.»
شاهزاده خانم به گریه افتاد و گفت: «اگر او را بکشید، من هم خودم را می‌کشم.»
امپراتور که دخترش را خیلی دوست داشت، فانگ را آزاد کرد و اجازه داد با دخترش ازدواج کند. فانگ خیلی خوشحال شد، با عجله به خانه برگشت و مقداری از سکه‌های طلا و جواهرات گران‌بهای خود را برداشت و با صد خدمتکار، به قصر امپراتور رفت. امپراتور وقتی هدایا را دید، از خوشحالی زبانش بند آمد؛ به این ترتیب فانگ و شاهزاده خانم با هم ازدواج کردند. آنها آینه را در جای مطمئنی گذاشتند تا هر روز بتوانند آن را ببینند.
سال‌ها بعد، حتی زمانی که شاهزاده خانم پیر شده بود، تصویر او در آینه به صورت دختری جوان و زیبا باقی مانده بود، به همان صورتی که برای اولین بار فانگ او را دیده بود. بعد از عروسی، مردی به دیدن آن‌ها آمد. فانگ خیلی سعی کرد او را به جا بیاورد.
مردگفت: «من شاهزاده‌ی رودخانه‌ی تاو هستم. آمده‌ام چیزی را که مدت‌ها قبل به تو داده بودم، پس بگیرم.»
آن وقتی بازوی راست فانگ را لمس کرد و گفت: «من دین خود را به تو پرداختم. حالا می‌توانم به خانه‌ام برگردم.»
بعد خداحافظی کرد و رفت.
بعد از رفتن او، فانگ به بازوی خود نگاه کرد؛ اثری از عکس لاک‌پشت نبود. فانگ تازه فهمید که شاهزاده‌ی رودخانه‌ی تاو چگونه این همه ثروت را به او داده است؛ برای همین بیرون دوید تا از او تشکر کند، اما بیرون از خانه، لاک‌پشت بزرگی را دید که علامت سفیدی روی سر داشت و در حالی که بدن خود را از سمتی به سمت دیگر حرکت می‌داد، به طرف رودخانه می‌رفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط