نویسنده: محمد رضا شمس
جوانی بود ساده دل که هر کس از راه میرسید، سر به سرش میگذاشت و مسخرهاش میکرد. او بازیچهی دست این و آن شده بود.
روزی از روزها، وقتی جوان به خواب شیرینی فرو رفته بود، دوستانش موی سرش را تراشیدند و فرار کردند.
پس از مدتی، جوان بیدار شد و دستی به سرش کشید، طاس بود. با تعجب گفت: «این منم یا کسی دیگر؟»
کسی جوابش را نداد. او با خودش گفت: «حالا که این طور است، میروم خانه. آنجا همه چیز معلوم میشود. اگر سگم به طرفم آمد و واق واق نکرد، معلوم میشود که خودم هستم. اگر هم واق واق کرد، پس این خودم نیستم!»
و به طرف خانهاش به راه افتاد. وقتی نزدیک خانه رسید، سگ دید کچلی به خانه نزدیک میشود. شروع کرد به واق واق کردن. جوان هم از ترس پا به فرار گذاشت. او در حال فرار داد میزد: «این من نیستم! این من نیستم!»
هنوز هم که سالها از آن ماجرا گذشته، جوان سادهدل خودش را پیدا نکرده است و در به در، به دنبال خودش و خانهاش میگردد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
روزی از روزها، وقتی جوان به خواب شیرینی فرو رفته بود، دوستانش موی سرش را تراشیدند و فرار کردند.
پس از مدتی، جوان بیدار شد و دستی به سرش کشید، طاس بود. با تعجب گفت: «این منم یا کسی دیگر؟»
کسی جوابش را نداد. او با خودش گفت: «حالا که این طور است، میروم خانه. آنجا همه چیز معلوم میشود. اگر سگم به طرفم آمد و واق واق نکرد، معلوم میشود که خودم هستم. اگر هم واق واق کرد، پس این خودم نیستم!»
و به طرف خانهاش به راه افتاد. وقتی نزدیک خانه رسید، سگ دید کچلی به خانه نزدیک میشود. شروع کرد به واق واق کردن. جوان هم از ترس پا به فرار گذاشت. او در حال فرار داد میزد: «این من نیستم! این من نیستم!»
هنوز هم که سالها از آن ماجرا گذشته، جوان سادهدل خودش را پیدا نکرده است و در به در، به دنبال خودش و خانهاش میگردد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول