نویسنده: محمد رضا شمس
دهقانی در نزدیکی جنگل، زمینی داشت. به آنجا رفت تا ترب بکارد. هنوز دست به کار نشده بود که خرسی از راه رسید و گفت: «اینجا چه کار میکنی؟ الان تو را یک لقمهی خام میکنم.»
دهقان گفت: «آقا خرسه، مرانخور. بگذار ترب بکارم. وقتی رسید، من ته آن را بر میدارم و ساقهاش را به تو میدهم.»
خرس گفت: «بسیار خب. اما اگر بخواهی سر مرا کلاه بگذاری، دیگر به تو رحم نمیکنم.»
خرس این را گفت و به جنگل رفت.
دهقان زمین را شخم زد و ترب کاشت. مدتی بعد، تربها سبز شدند و از دل خاک بیرون آمدند. دهقان تا پاییز صبر کرد. پاییز که از راه رسید، به سراغ تربها رفت. خرس هم آمد و گفت: «آهای دهقان! سهم مرا بده.»
دهقان گفت: «باشد آقا خرسه! میدهم.»
بعد تربها را کند، ساقه و برگهایش را به خرس داد و تربهایش را خودش برداشت. آن وقت تربها را توی گاری گذاشت. خرس پرسید: «اینها را کجا میبری؟»
دهقان جواب داد: «به شهر میبرم تا بفروشم.»
خرس گفت: «یکی از آنها را به من میدهی؟»
دهقان رپسید: «میخواهی چه کار؟»
خرس گفت: «میخواهم ببینم چه مزهای دارد!»
دهقان یک ترب به او داد، خرس آن را خورد و فریاد زد: «تو مرا گول زدی. این تربها خیلی خوشمزده هستند. حالا که این طور شد، دیگر حق نداری به اینجا بیایی و ترب بکاری. حتی حق نداری برای هیزم شکستن به جنگل بیایی.»
سال بعد دهقان دوباره سرزمینش رفت و جو کاشت. خرس از راه رسید. با عصبانیت جلو رفت و فریاد کشید: «مگر نگفتم اینجا نیا؟»
دهقان گفت: «آقا خرسه، عصبانی نشو. وقتی فصل درو رسید، نصف آن را به تو میدهم.»
خرس گفت: «باشد، اما به شرطی که این بار ته آن را به من بدهی.»
دهقان گفت: «عیبی ندارد.»
آن وقت هر دو به دنبال کارشان رفتند. فصل درو که رسید، دهقان به جنگل رفت. خرس هم آمد. جوها را جمع کردند. دهقان ته جوها را به خرس داد و ساقهها را خودش برداشت. بعد آنها را روی گاری گذاشت، از خرس خداحافظی کرد و به طرف شهر رفت. خرس نادان هر کاری کرد، نتوانست از ته جوها استفاده کند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
دهقان گفت: «آقا خرسه، مرانخور. بگذار ترب بکارم. وقتی رسید، من ته آن را بر میدارم و ساقهاش را به تو میدهم.»
خرس گفت: «بسیار خب. اما اگر بخواهی سر مرا کلاه بگذاری، دیگر به تو رحم نمیکنم.»
خرس این را گفت و به جنگل رفت.
دهقان زمین را شخم زد و ترب کاشت. مدتی بعد، تربها سبز شدند و از دل خاک بیرون آمدند. دهقان تا پاییز صبر کرد. پاییز که از راه رسید، به سراغ تربها رفت. خرس هم آمد و گفت: «آهای دهقان! سهم مرا بده.»
دهقان گفت: «باشد آقا خرسه! میدهم.»
بعد تربها را کند، ساقه و برگهایش را به خرس داد و تربهایش را خودش برداشت. آن وقت تربها را توی گاری گذاشت. خرس پرسید: «اینها را کجا میبری؟»
دهقان جواب داد: «به شهر میبرم تا بفروشم.»
خرس گفت: «یکی از آنها را به من میدهی؟»
دهقان رپسید: «میخواهی چه کار؟»
خرس گفت: «میخواهم ببینم چه مزهای دارد!»
دهقان یک ترب به او داد، خرس آن را خورد و فریاد زد: «تو مرا گول زدی. این تربها خیلی خوشمزده هستند. حالا که این طور شد، دیگر حق نداری به اینجا بیایی و ترب بکاری. حتی حق نداری برای هیزم شکستن به جنگل بیایی.»
سال بعد دهقان دوباره سرزمینش رفت و جو کاشت. خرس از راه رسید. با عصبانیت جلو رفت و فریاد کشید: «مگر نگفتم اینجا نیا؟»
دهقان گفت: «آقا خرسه، عصبانی نشو. وقتی فصل درو رسید، نصف آن را به تو میدهم.»
خرس گفت: «باشد، اما به شرطی که این بار ته آن را به من بدهی.»
دهقان گفت: «عیبی ندارد.»
آن وقت هر دو به دنبال کارشان رفتند. فصل درو که رسید، دهقان به جنگل رفت. خرس هم آمد. جوها را جمع کردند. دهقان ته جوها را به خرس داد و ساقهها را خودش برداشت. بعد آنها را روی گاری گذاشت، از خرس خداحافظی کرد و به طرف شهر رفت. خرس نادان هر کاری کرد، نتوانست از ته جوها استفاده کند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول