سفرهای سندباد

سال‌ها پیش در شهر بغداد، مرد فقیری به نام «هندباد» زندگی می‌کرد. روزی هندباد با بسته‌ی بزرگی که به پشت داشت، از خیابان‌های بغداد می‌گذشت. به خانه‌ی بسیار بزرگی رسید. جلوی خانه، چند خدمتکار با
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
سفرهای سندباد
 سفرهای سندباد

نویسنده: محمد رضا شمس

 
سال‌ها پیش در شهر بغداد، مرد فقیری به نام «هندباد» زندگی می‌کرد. روزی هندباد با بسته‌ی بزرگی که به پشت داشت، از خیابان‌های بغداد می‌گذشت. به خانه‌ی بسیار بزرگی رسید. جلوی خانه، چند خدمتکار با لباس‌های زیبا و گران قیمت ایستاده بودند.
هندباد از خدمتکاری پرسید: «اینجا خانه‌ی کیست؟»
خدمتکار جواب داد: «مگر تو اهل بغداد نیستی؟ تو نمی‌دانی که اینجا خانه‌ی سندباد است؟»
هندباد پرسید: «سندباد دیگر کیست؟»
خدمتکار باتعجب گفت: «یعنی تو او را نمی‌شناسی؟ او دریانورد بزرگی است و با کشتی خود به تمام دنیا سفر کرده است. ثروت او از ثروت شاه هم بیشتر است.»
هندباد گفت: «خوش به حالش! او مرد خوشبختی است و آسوده و راحت زندگی می‌کند، اما من بدبخت هستم. من با او چه فرقی دارم؟ من هم مثل او انسانم. او بدون اینکه کوچک‌ترین زحمتی بکشد، در این خانه‌ی زیبا زندگی می‌کند. اما من باید صبح تا شب کار کنم و زحمت بکشم، تا بتوانم غذای کمی به دست بیاورم. مگر اوچه کار کرده که باید این قدر خوشبخت باشد؟»
همین موقع خدمتکار دیگری از خانه بیرون آمد و به هندباد گفت: «با من بیا، سندباد می‌خواهد تو را ببیند.»
هندباد همراه خدمتکار به داخل خانه رفت. سندباد در سالن بزرگی منتظر او بود.
سندباد به خدمتکارانش دستور داد غذا بیاورند. آنها میزی پر از غذاهای رنگارنگ چیدند. سندباد و هندباد پشت میز نشستند و مشغول خوردن شدند.
سندباد گفت: «تمام حرف‌هایت را از پشت پنجره شنیدم. تو فکر می‌کنی این ثروت، بدون تلاش و زحمت به دست آمده؟ اما باید بدانی که من برای به دست آوردن آن خیلی زحمت کشیده‌ام. حالا می‌خواهم ماجرای بعضی از سفرهایم را برایت تعریف کنم تا بدانی که چه سختی‌هایی کشیده‌ام.
وقتی پدرم مرد، هر چه داشتم فروختم و با یک کشتی به طرف هند راه افتادیم. در بین راه، شروع به خرید و فروش کردیم. چیزهایی را می‌خریدیم و چیزهایی را می‌فروختیم. بعد از دو ماه که در کشتی بودیم به جزیره‌ی کوچکی رسیدیم. از کشتی پیاده شدیم تا بعد از مدت‌ها آتشی درست کنیم و غذایی بپزیم. ناگهان جزیره تکانی خورد و به شدت بالا و پایین شد. با صورت به زمین افتادم. همه‌ی کسانی که در جزیره بودند، مثل من زمین خوردند. ما نمی‌توانستیم روی پای خود بایستیم. مردانی که در کشتی بودند فریاد زدند: «به کشتی برگردید، عجله کنید. این جزیره نیست، نهنگ است. عجله کنید و گرنه کشته می‌شوید.»
آنهایی که نزدیک کشتی بودند. به سرعت خود را به داخل کشتی انداختند. بعضی‌ها هم توی آب پریدند. اما قبل از اینکه من بتوانم کاری انجام دهم، نهنگ پایین رفت و من توی آب افتادم. بازوهایم را دور چوبی که برای درست کردن آتش آورده بودیم، حلقه کردم. همسفرانم که فکر می‌کردند من هم به کشتی برگشته‌ام از آنجا رفتند و مرا تنها گذاشتند. تمام روز روی آب بودم تا اینکه شب شد. من هنوز از چوب آویزان بودم و فکر می‌کردم که تا چند لحظه‌ی دیگر می‌میرم. اما وقتی روز شد، با تعجب دیدم که به یک جزیره رسیده‌ام. به جزیره رفتم و از شدت خستگی پای درختی به خواب رفتم و چند ساعتی خوابیدم.»
وقتی بیدار شدم، هوا گرم شده بود. دنبال غذا گشتم. از میوه‌هایی که شبیه سیب بودند خوردم و از چشمه‌ی آب خنک نوشیدم. بعد از درخت بلندی بالا رفتم، از آنجا می‌توانستم تمام جزیره را ببینم. از دور چیزی شبیه یک تپه‌ی سفید و کوچک دیدم. نمی‌توانستم حدس بزنم چیست. شاید سنگی بزرگ بود شاید هم یک چیز دیگر. از درخت پایین آمدم و به طرفش رفتم، ولی نه تپه بود، نه سنگ. تخم یک پرنده هم نمی‌توانست باشد، چون خیلی بزرگ بود. خواستم از آن بالا بروم، اما جای پایی پیدا نکردم.
ناگهان چیزی جلوی نور خورشید را گرفت. فکر کردم می‌خواهد باران ببارد. به آسمان نگاه کردم، پرنده‌ی غول‌پیکری را دیدم که با سرعت بال می‌زد و پایین می‌آمد. چیزهایی در مورد این پرنده‌ی غول پیکر شنیده بودم. اسمش «رُخ» بود. فوری پشت آن تپه‌ی سفید که تخم پرنده بود، پنهان شدم. پرنده پایین آمد و روی تخم نشست. پرهایش روی من افتادند. پاهای پرنده، درست جلوی من بودند. پاهایش شبیه یک جفت درخت بزرگ بودند. ناگهان فکری به خاطرم رسید، با پارچه‌ای که دور سرم بود، خودم را محکم به پای پرنده بستم. می‌دانستم صبح پرنده پرواز می‌کند و مرا هم با خود می‌برد.
صبح روز بعد، پرنده پرید و مرا با خود برد. پرنده آن قدر بالا رفت که من دیگر چیزی در آن پایین نمی‌دیدم. چشمانم را بستم. برای مدتی چیزی نفهمیدم. سرانجام پرنده پایین آمد. چشمانم را باز کردم. پرنده در جزیره‌ی دیگری فرود آمده بود. فوری پارچه را باز کردم و به سرعت از پرنده دور شدم. روی زمین، پر از جواهرات بود. چند تایی را برداشتم و در دستمالم ریختم. به اطرافم نگاه کردم. باید می‌فهمیدم کجا هستم و چطوری می‌توانم از آنجا خارج شوم. در اطرافم چند دره بودکه دیوارهایش صاف بودند و من نمی‌توانستم از آنها پایین بروم. خیلی تلاش کردم، اما راهی برای بیرون رفتن پیدا نکردم. در میان دره‌ها، سوراخ‌های بزرگی وجود داشتند. بوی خیلی بدی از سوراخ‌ها می‌آمد. فکر کردم سوراخ‌ها نمی‌توانند راهی برای بیرون رفتن باشند، چون سر آنها به طرف پایین بود، نه به طرف بالا.
وقتی شب شد، صدای وحشتناکی شنیدم. به عقب برگشتم، دیدم از هر سوراخ حیوان زشت و وحشتناکی بیرون می‌آید. دهان آنها آن قدر بزرگ بود که به راحتی می‌توانستند اسب یا گاوی را ببلعند. فوری به داخل نزدیک‌ترین سوراخ رفتم و آنجا پنهان شدم. تمام شب صبر کردم و بیدار ماندم.
با روشنایی روز، از سوراخ بیرون آمدم. جانوران زشت هم رفته بودند، اما من هنوز بوی بد آنها را حس می‌کردم. همان جا که ایستاده بودم، ناگهان دیدم لاشه‌هایی توی دره می‌افتند. لاشه‌ها روی جواهرات می‌افتادند و جواهرات به آنها می‌چسبیدند. بعد پرندگانی که کوچک‌تر از رخ بودند، لاشه‌ها را بر می‌داشتند و روی درخت می‌بردند و می‌خوردند. آن وقت جواهرات پایین می‌افتادند و مردم آنها را بر می‌داشتند. با خودم گفتم اگر پرنده‌ها بتوانند با این لاشه‌های بزرگ پرواز کنند، پس مرا هم می‌توانند از آنجا با خود بیرون ببرند. فکر خوبی بود. فوری خودم را به لاشه‌ی اسب بستم و زیر آن پنهان شدم. بعد از مدتی، پرنده‌ی بزرگی پایین آمد و لاشه را برداشت و به بالای دره برد. بعد روی درخت بزرگی نشست و شروع به خوردن کرد. پارچه را باز کردم و روی سر مردمی که منتظر جواهر بودند، افتادم و این طوری نجات پیدا کردم.
آنها مرا به شهر بردند و از آنجا با یک کشتی به خانه برگشتم. بعد جواهرات را از داخل پارچه بیرون آوردم و ثروتمند شدم.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط