ماهی سخن‌گو

باربر ماهی‌گیری بود که روزی چند ماهی دستمزد می‌گرفت و با زنش زندگی‌شان را می‌گذراندند.
سه‌شنبه، 5 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
ماهی سخن‌گو
 ماهی سخن‌گو

 

نویسنده: محمد رضا شمس

 
 
باربر ماهی‌گیری بود که روزی چند ماهی دستمزد می‌گرفت و با زنش زندگی‌شان را می‌گذراندند.
روزی ماهیگیر، ماهی زیبایی گرفت و به باربر داد تا نگه دارد و خود را دوباره به آب زد. باربر لب رودخانه نشست، به ماهی زیبا نگاه کرد و فکر کرد: «خدایا، این ماهی هم مثل ما جان دارد و نفس می‌کشد. بگو بدانم که او هم مثل ما پدر و مادر دارد، دوستی دارد، از این دنیا چیزی می‌فهمد، درد و شادی احساس می‌کند یا نه؟»
همان وقت ماهی به حرف آمد و با صدایی آرام گفت: «گوش کن برادر، من داشتم با دوستم در میان امواج رودخانه بازی می‌کردم. از خوشحالی خودم را فراموش کرده بودم که ناغافلِ در تور ماهی‌گیر افتادم. حالا حتماً پدر و مادرم دنبال من می‌گردند و گریه می‌کنند، حتماً دوستانم غصه می‌خوردند. مرا هم که می‌بینی، نفسم دارد بند می‌آید. دلم می‌خواهد برگردم و زندگی کنم. به من رحم کن، ولم کن بروم، آزادم کن.»
باربر دلش به رحم آمد و ماهی را به رودخانه انداخت و گفت: «برو ماهی زیبا، برو که پدر و مادرت گریه نکنند و دوستانت غمگین نشوند. برو زندگی کن و با آن‌ها بازی کن.»
وقتی ماهی‌گیر فهمید خیلی عصبانی شد و گفت: «آدم احمق، من خودم را به آب می‌زنم، ماهی می‌گیرم و تو زحمت مرا به آب می‌دهی؟ برو، برو گم شو، دیگر نمی‌خواهم ببینمت. از امروز دیگر باربر من نیستی، برو از گرسنگی بمیر.»
مرد فقیر، غمگین و دست خالی به طرف خانه‌اش رفت و فکر کرد: «حالا چه کار کنم، کجا بروم، چطور زندگی کنم؟»
یک دفعه دیوی جلویش سبز شد. دیو ظاهر آدمیزاد داشت و گاوی را با خود می‌برد.
دیو گفت: «روز به خیر، چرا ناراحتی؟ به چی فکر می‌کنی؟»
باربر اتفاقی را که برایش افتاده بود تعریف کرد.
دیو گفت: «من این گاو شیرده را به مدت سه سال به تو می‌دهم. آنقدر شیر می‌دهد که تو و زنت سیر شوید. شب آخر سال سوم، می‌آیم و سؤالی از شما می‌کنم. اگر جواب سؤالم را درست دادید، این گاو مال شما خواهد شد. اما اگر جواب درست ندادید، هر دو شما مال من خواهید بود و هر کاری دلم بخواهد با شما می‌کنم. موافقی؟»
باربر با خود گفت: «اگر قبول نکنم، از گرسنگی می‌میریم، بهتر است گاو را بردارم و سه سال زندگی کنیم. بعد از سه سال هم خدا بزرگ است؛ شاید دری روی به ما باز بشود و بتوانیم جواب سؤال را بدهیم، دنیا را چه دیده‌ای.» پس رو به دیو کرد و گفت: «موافقم.»
گاو را گرفت و با خود به خانه برد.
سه سال گاو را دوشیدند و خوردند. وقت آمدن دیو شد.
زن و مرد، زیر نور خورشیدی که داشت غروب می‌کرد، غمگین دم در خانه نشسته بودند و فکر می‌کردن که دیو از آنها چه خواهد پرسید.
زن با ناله گفت: «این هم آخر و عاقبت کسی که با دیو وارد معامله شود.»
اما دیگر گذشته، گذشته بود و کاری نمی‌شد کرد. شب از راه می‌رسید.
همین موقع، جوان غریبه و زیبارویی به آنها نزدیک شد و گفت: «شب به خیر! من مسافرم و جایی ندارم. می‌شود امشب مهمان شما باشم؟»
زن و مرد گفتند: «چرا که نه، مهمان حبیب خداست. اما امشب قرار است دیوی به خانه‌ی ما بیاید. ممکن است بلایی سر تو بیاورد.»
جوان گفت: «نترسید. طوری نمی‌شود.»
با هم به خانه رفتند. نیمه‌های شب، در خانه به لرزه در آمد.
باربر پرسید: «کی هستی؟»
جواب آمد: «دیوم. آمده‌ام سؤال را بپرسم.»
از ترس، زبان زن و مرد بند آمد و سر جا خشک‌شان زد.
مهمان گفت: «نترسید، من به جای شما جواب می‌دهم.»
و به سمت در رفت.
دیو گفت: «من آمده‌ام.»
مهمان گفت: «من هم آمده‌ام.»
- از کجا آمده‌ای؟
- از آن طرف دریا.
- با چی آمده‌ای؟
- پشه‌ی چلاقی را زین کردم، سوارش شدم و آمدم.
- پس دریا کوچک بوده.
- کوچک؟ عقاب نمی‌تواند از این سر تا آن سرش پرواز کند.
- پس عقاب، جوجه بوده.
- جوجه؟ سایه‌ی بال‌هایش شهری را می‌پوشاند.
- پس شهر خیلی کوچک بوده.
- کوچک؟ خرگوش نمی‌تواند از این سر تا آن سرش برود.
- پس خرگوش، بچه بوده.
- بچه؟ از پوستش می‌شود برای یک آدم لباس و کلاه و کفش دوخت.
- پس آدم، کوتوله بوده.
- کوتوله؟ خروس که روی زانویش می‌نشیند و قوقولی قوقو می‌‎کند، صدایش به گوش نمی‌رسد.
پس کر بوده.
- کر؟ گوزن که روی کوه علف می‌چیند، صدایش را می‌شنود.
دیو، درمانده شد. حس کرد که در خانه، قدرتی دانا، وجود دارد. دیگر نمی‌دانست چه بگوید، آرام و بی سر و صدا برگشت و در تاریکی شب گم شد.
باربر و زنش که انگار مرده بودند، دوباره زنده و خوشحال شدند. کمی بعد، سپیده زد و مهمان بلند شد و خداحافظی کرد. زن و مرد جلوش را گرفتند و گفتند: «نمی‌گذاریم بروی. تو زندگی ما را نجات دادی، بگو چطور خوبی تو را جبران کنیم؟»
جوان گفت: «می‌توانم. باید بروم.»
زن و مرد گفتند: «خب، دست کم اسمت را بگو تا برایت دعای خیر بخوانیم.»
مهمان گفت: «من همان ماهی سخن‌گو هستم که تو جانش را نجات دادی.»
مهمان این را گفت و از جلوی چشمان حیرت‌زده‌ی زن و شوهر ناپدید شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط