شیر و روباه

شیر آن قدر پیر شده بود که دیگر نمی‌توانست شکار کند. روزی فکر کرد و نقشه‌ای کشید. آن وقت داخل غاری رفت و خودش را به مریضی زد. حیوانات زیادی برای احوالپرسی به غار رفتند، اما دیگر بیرون نیامدند، چون شیر آنها را
سه‌شنبه، 5 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
شیر و روباه
 شیر و روباه

 

نویسنده: محمد رضا شمس

 
 
شیر آن قدر پیر شده بود که دیگر نمی‌توانست شکار کند. روزی فکر کرد و نقشه‌ای کشید. آن وقت داخل غاری رفت و خودش را به مریضی زد. حیوانات زیادی برای احوالپرسی به غار رفتند، اما دیگر بیرون نیامدند، چون شیر آنها را می‌گرفت و می‌خورد. روزی روباه از کنار غار رد می‌شد، شیر او را دید و صدایش کرد. روباه کنار در ایستاد و سلام کرد. شیر گفت: «بیا تو.» روباه گفت: «همین جا خوب است.»
شیر گفت: «مگر نمی‌بینی حالم بد است؟ بیا کمی پیشم بنشین. بیا، نترس.»
روباه گفت: «اتفاقاً می‌ترسم، چون جای پاهایی را می‌بینم که وارد غار شده‌اند، اما دیگر بیرون نیامده‌اند.»
و آرام آرام از آنجا دور شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما