کتری سحرآمیز

در زمان‌های قدیم، زاهدی بود که خیلی چای دوست داشت. او اغلب چای را خودش دم می‌کرد و وسواس عجیبی نسبت به قوری و کتری خود داشت. یک روز که درخیابان قدم می‌زد چشمش به یک مغازه‌ی عتیقه‌فروشی
پنجشنبه، 7 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
کتری سحرآمیز
 کتری سحرآمیز

نویسنده: محمد رضا شمس

 
در زمان‌های قدیم، زاهدی بود که خیلی چای دوست داشت. او اغلب چای را خودش دم می‌کرد و وسواس عجیبی نسبت به قوری و کتری خود داشت. یک روز که درخیابان قدم می‌زد چشمش به یک مغازه‌ی عتیقه‌فروشی افتاد. وارد شد و در میان اشیای عتیقه، یک کتری آهنی بسیار قشنگ دید. کتری، کهنه و زنگ‌زده بود. زاهد آن را خرید و به خانه برد. چندین بار کتری را شست و سایید تا تمام زنگ‌ها پاک شدند و زیبایی کتری نمایان شد.
زاهد کتری را پر از آب کرد و روی اجاق گذاشت. کتری داغ و داغ‌تر می‌شد. ناگهان اتفاق عجیبی افتاد، کتری قدیمی تبدیل به یک گورکن شد، گروکنی با دم بسیار پر پشت و دست و پای کوتاه.
گورکن که تنش می‌سوخت فریاد زد: «وای، سوختم! سوختم! کمکم کنید، نجاتم بدهید.»
بعد از روی اجاق پایین پرید و دور اتاق دوید. زاهد و شاگردانش، با دهان باز به گورگن نگاه می‌کردند. یک مرتبه زاهد فریاد کشید: «چرا ایستاده‌اید و برو بر نگاه می‌کنید؟ او را بگیرید، نگذارید فرار کند. زود باشید، عجله کنید.»
اولی یک جارو برداشت، دومی انبر و سومی هم یک ملاقه‌ی بزرگ. هر سه به دنبال گورکن دویدند و او را گرفتند، اما دیگر از سر و دم و پاهای کوتاه گورکن خبری نبود؛ او دوباره یک کتری کهنه و قدیمی شده بود.
وقتی زاهد این صحنه را دید، گفت: «این کتری سحر‌آمیز است و من اجازه نمی‌دهم چنین چیزی در معبد باشد. ما باید هر چه زودتر از شر آن خلاص شویم. هر چه زودتر، بهتر.»
درست درهمین وقت ازخیابان صدایی شنیده شد: «لباس کهنه می‌خریم. کتری کهن می‌خریم.»
زاهد کتری را برداشت و از خانه بیرون رفت. سمسار کمی ازخانه دور شده بود. زاهد او را صدا کرد و گفت: «من یک کتری قدیمی بسیار جالب دارم. خیلی هم آن را ارزان می‌فروشم.
هر چقدر فکر می‌کنی می‌ارزد، به من بده و آن را بگیر.»
سمسار کتری را گرفت و این دست و آن دست کرد. بعد به قیمت خیلی ارزان آن را از زاهد خرید و خوشحال راه خود را گرفت و رفت. کمی که از معبد دور شد، دست در کیسه‌ی خود کرد و کتری را بیرون آورد. نگاهی به آن انداخت و با خود گفت: «این یک کتری عتیقه است، خیلی مفت آن را از چنگ پیرمرد در آوردم.»
و در حالی که سوت می‌زد و آواز می‌خواند، به طرف خانه رفت.
شب، سمسار با خوشحالی در ردختخوابش دراز کشید. خانه آرام و ساکت بود. ناگهان صدای عجیبی به گوشش رسید: «آقای سمسار، آقای سمسار، با شما هستم. خواهش می‌کنم به حرف‌هایم گوش بدهید.»
سمسار چشمان خواب‌آلودش را باز کرد و به دور و بر خود نگاه کرد. چیزی ندید. رفت و یک شمع روشن کرد: «کیست؟ چه کسی مرا صدا می‌کند؟»
صدا گفت: «من اینجا هستم، روی تاقچه. نگاه کنید.»
چشم سمسار به کتری افتاد که حالا سر و دم و پاهایی به شکل گورکن داشت.
گفت: «ببینم تو همان کتری‌ای نیستی که من امروز از زاهد پیر خریدم؟»
گورکن جست زد و از تاقچه پایین پرید. مرد سمسار از وحشت فریادی کشید.
گورکن گفت: «نترس، درست است، من همان کتری هستم. اما من یک کتری معمولی نیستم. من یک گورگن هستم که شکل عوض می‌کنم. اسم من بامبوتو است، یعنی خوشبختی. مرد زاهد مرا روی اجاق گذاشت، نزدیک بود بسوزم، اما من از دست او فرار کردم. اگر تو قول بدهی به من غذا بدهی و مرا روی اجاق نگذاری، من هم قول می‌دهم تو را خوشبخت کنم.»
سمسار پوزخندی زد و گفت: «تو چطور می‌توانی مرا خوشبخت کنی؟»
گورکن دم کلفت خود را تکان داد و گفت: «من حقه‌های زیادی بلدم. کافی است که یک نمایش راه بیندازی و بلیت بفروشی تا مردم بیایند و مرا ببینند. من حقه‌های زیادی به آنها نشان خواهم داد.»
سمسار کمی فکر کرد، بعد دست‌هایش را محکم به هم کوبید و گفت: «فکر خوبی است. فوری همین کار را می‌کنم. اما مواظب باش به من کلک نزنی، چون کاری می‌کنم حتی زاهد پیر دلش به حالت بسوزد!»
صبح رروز بعد، سمسار در گوشه‌ای از حیاط نمایشی راه انداخت و پارچه‌ای بزرگ جلوی خانه نصب کرد که روی آن نوشته شده بود: «بامبوتو، کتری سحر‌آمیز و حقه‌های بسیار عجیب او. شما با خریدن یک بلیت می‌توانید حقه‌های زیادی از او یاد بگیرید.»
همان روز، صدها نفر برای دیدن بامبوتو آمدند. سمسار بر طبل کوبید و گفت: «این شما و این هم بامبوتو.»
در همین موقع بامبوتو ظاهر شد و با حرکات خود مردم را شگفت‌زده کرد. اما چیزی که بیشتر از همه باعث تعجب مردم شد، راه رفتن او روی طناب بزرگ بود. او در حالی که در یک دست بادبزن و در دست دیگرش آینه‌ای بزرگ داشت، روی طناب راه رفت و آواز خواند. مردم برای اودست زدند و هلهله کردند.
سمسار از اینکه می‌توانست هر روز پول زیادی به دست بیاورد، خیلی خوشحال بود. بعد از پایان نمایش، سمسار
تعداد زیادی کیک برنجی و سیب جنگلی به بامبوتو داد.
به این ترتیب سمسار توانست از فروش بلیت ثروت زیادی به دست بیاورد.
یک روز سمسار رو به بامبوتو کرد و گفت: «دوست عزیزم، من حالا به اندازه‌ی کافی پول دارم. تو هم حتماً از این کار خسته شده‌ای. بهتر است تو را به معبد ببرم تا بقیه‌ی عمرت را در آنجا به آرامی به سر ببری.»
بامبوتو گفت: «فکر خوبی است. من واقعاً به استراحت احتیاج دارم، اما ترس من از مرد زاهد است. می‌ترسم نه تنها به من غذا ندهد، بلکه مرا روی آتش هم بگذارد.»
سمسار، بامبوتو را با مقداری کیک برنجی و میوه‌ی جنگلی به معبد برد. به معبد که رسیدند، سمسار تمام ماجرا را برای زاهد پیر تعریف کرد، کیک برنجی‌ها و میوه‌ها و مقدار زیادی پول به او داد تا خرج معبد کند و آخر سر گفت: «حالا اجازه دهید بامبوتو در معبد زندگی کند و قول بدهید هرگز او را روی آتش نگذارید.»
زاهد قول داد.
سمسار کتری سحر‌آمیز را بوسید و به زاهد داد و رفت.
زاهد پیر و شاگردانش هم بامبوتو را به محل اشیای کهنه و عتیقه بردند.
می‌گویند سال‌ها می‌گذرد و بامبوتو همچنان در همان معبد و در محل اشیای قدیمی با ارزش زندگی می‌کند. او بسیار راحت و خوشبخت است و هنوز هم از آن کیک‌های خوشمزه‌ای که سمسار برای او می‌آورد، می‌خورد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط