نویسنده: محمدرضا شمس
پیرزنی بود، تنها. هیچ کس را نداشت. یک شب شامش را خورد، رفت توی حیاط. دید باد سردی میوزد و باران میبارد. سردش شد برگشت. فوری رختخوابش را انداخت و سرجاش دراز کشید. هنوز چشمهاش گرم نشده بودند که تقتقتق، صدای در آمد. با سختی از جاش بلند شد، چراغ را برداشت و رفت دم در. پرسید: «کیه در میزنه؟»
صدایی از پشت در گفت: «گنجشکم، خاله جون، بیرون، هوا سرده. باد میآد. بارون میآد. من هم جایی رو ندارم. بذار امشب پیشت بمونم.»
پیرزن دلش سوخت. در را باز کرد و گفت: «بیا تو.»
گنجشک خوشحال شد. آمد تو، نشست روی تاقچه. پیرزن هم سر جاش دراز کشید. خواست بخوابد، دوباره صدای در آمد. پرسید: «کیه؟»
صدایی گفت: «منم، خاله جون! خاله مهربون! در رو واکن، من رو جا کن!»
پیرزن پرسید: «تو کی هستی؟»
گفت: «من منم. من عرعرم، یعنی خرم! بیرون هوا سرده. باد میآد، بارون میآد. من هم جایی رو ندارم. بذار امشب پیشت بمونم.»
پیرزن در را باز کرد و گفت: «بیا تو.»
خر خوشحال شد. رفت تو، گوشهای دراز کشید و خوابید. پیرزن هم خوابید. دوباره در زدند. بلند شد، در را باز کرد. مرغ پشت در بود. گفت: «خاله جون! بیرون هوا سرده. باد میآد. بارون میآد. من هم جایی رو ندارم. بذار امشب پیشت بمونم.»
پیرزن گفت: «تو هم بیا تو!»
مرغ رفت تو و گوشهای خوابید. پیرزن هم خوابید. باز، تقتقتق، صدای در بلند شد. پیرزن غر زد: «کیه؟»
کلاغ از پشت در گفت: «قار و قار و قار، منم کلاغ، دوست الاغ! در رو وا کن، من رو جا کن!»
پیرزن در را باز کرد. کلاغ را هم جا داد. دوباره صدای در آمد. این بار سگ پشت در بود.
گفت: «بیرون هوا سرده. باد میآد، بارون میآد. من هم جایی رو ندارم. بذار امشب پیشت بمونم.»
پیرزن گفت: «تو هم بیا تو!»
سگ رفت تو، گوشهای دراز کشید. پیرزن هم خوابید.
صبح که بیدار شد، دید ای دل غافل! خانهی کوچکش چه خبر است، یک طرف سگ خوابیده، یک طرف الاغ، یک طرف گنجشک و مرغ، یک طرف کلاغ. دیگر جای سوزن انداختن نبود. پیرزن اول سراغ گنجشک رفت و گفت: «گنجشک کوچولو! صبح شده، دیگه باید بری».
گنجشک ناراحت شد، به پیرزن نگاه کرد و گفت: «من که جیک و جیک میکنم برات، تخم کوچیک میکنم برات، بذارم برم؟»
پیرزن دلش برای گنجشک سوخت گفت: «نه، تو بمون. تو که جای زیادی نمیگیری.»
رفت پیش الاغ: «الاغ جون! صبح شده، باید بری.»
الاغ ناراحت شد. گفت: «من که عر و عر میکنم برات، همهرو خبر میکنم برات، بذارم برم؟»
پیرزن گفت: «با اینکه خونهی من خیلی کوچیکه، اما نه! تو هم بمون. بالاخره یک کاری میکنیم.»
رفت سراغ مرغ: «بلند شو که صبح شده.»
مرغ غصهاش شد و گفت: «من که قدقدا میکنم برات، تخم طلا میکنم برات، بذارم برم؟»
پیرزن گفت: «نه! تو هم بمون.»
رفت سراغ کلاغ: «کلاغ جون! صبح شده، باید بری.»
کلاغ گفت: «من که قار و قار میکنم برات، همهرو بیدار میکنم برات، بذارم برم؟»
پیرزن گفت: «حالا که اینطوره، تو هم بمون.»
پیرزن آخر از همه رفت سراغ سگ: «بلند شو. صبح شده، باید بری.»
سگ به گنجشک، کلاغ، مرغ و الاغ نگاه کرد و گفت: «من که واق و واق میکنم برات، دزدها رو چلاق میکنم برات، بذارم برم؟»
پیرزن که دلش نمیآمد کسی را ناراحت کند، گفت: «نه، نه! تو هم بمون.»
از آن روز به بعد، پیرزن دیگر تنها نبود.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
صدایی از پشت در گفت: «گنجشکم، خاله جون، بیرون، هوا سرده. باد میآد. بارون میآد. من هم جایی رو ندارم. بذار امشب پیشت بمونم.»
پیرزن دلش سوخت. در را باز کرد و گفت: «بیا تو.»
گنجشک خوشحال شد. آمد تو، نشست روی تاقچه. پیرزن هم سر جاش دراز کشید. خواست بخوابد، دوباره صدای در آمد. پرسید: «کیه؟»
صدایی گفت: «منم، خاله جون! خاله مهربون! در رو واکن، من رو جا کن!»
پیرزن پرسید: «تو کی هستی؟»
گفت: «من منم. من عرعرم، یعنی خرم! بیرون هوا سرده. باد میآد، بارون میآد. من هم جایی رو ندارم. بذار امشب پیشت بمونم.»
پیرزن در را باز کرد و گفت: «بیا تو.»
خر خوشحال شد. رفت تو، گوشهای دراز کشید و خوابید. پیرزن هم خوابید. دوباره در زدند. بلند شد، در را باز کرد. مرغ پشت در بود. گفت: «خاله جون! بیرون هوا سرده. باد میآد. بارون میآد. من هم جایی رو ندارم. بذار امشب پیشت بمونم.»
پیرزن گفت: «تو هم بیا تو!»
مرغ رفت تو و گوشهای خوابید. پیرزن هم خوابید. باز، تقتقتق، صدای در بلند شد. پیرزن غر زد: «کیه؟»
کلاغ از پشت در گفت: «قار و قار و قار، منم کلاغ، دوست الاغ! در رو وا کن، من رو جا کن!»
پیرزن در را باز کرد. کلاغ را هم جا داد. دوباره صدای در آمد. این بار سگ پشت در بود.
گفت: «بیرون هوا سرده. باد میآد، بارون میآد. من هم جایی رو ندارم. بذار امشب پیشت بمونم.»
پیرزن گفت: «تو هم بیا تو!»
سگ رفت تو، گوشهای دراز کشید. پیرزن هم خوابید.
صبح که بیدار شد، دید ای دل غافل! خانهی کوچکش چه خبر است، یک طرف سگ خوابیده، یک طرف الاغ، یک طرف گنجشک و مرغ، یک طرف کلاغ. دیگر جای سوزن انداختن نبود. پیرزن اول سراغ گنجشک رفت و گفت: «گنجشک کوچولو! صبح شده، دیگه باید بری».
گنجشک ناراحت شد، به پیرزن نگاه کرد و گفت: «من که جیک و جیک میکنم برات، تخم کوچیک میکنم برات، بذارم برم؟»
پیرزن دلش برای گنجشک سوخت گفت: «نه، تو بمون. تو که جای زیادی نمیگیری.»
رفت پیش الاغ: «الاغ جون! صبح شده، باید بری.»
الاغ ناراحت شد. گفت: «من که عر و عر میکنم برات، همهرو خبر میکنم برات، بذارم برم؟»
پیرزن گفت: «با اینکه خونهی من خیلی کوچیکه، اما نه! تو هم بمون. بالاخره یک کاری میکنیم.»
رفت سراغ مرغ: «بلند شو که صبح شده.»
مرغ غصهاش شد و گفت: «من که قدقدا میکنم برات، تخم طلا میکنم برات، بذارم برم؟»
پیرزن گفت: «نه! تو هم بمون.»
رفت سراغ کلاغ: «کلاغ جون! صبح شده، باید بری.»
کلاغ گفت: «من که قار و قار میکنم برات، همهرو بیدار میکنم برات، بذارم برم؟»
پیرزن گفت: «حالا که اینطوره، تو هم بمون.»
پیرزن آخر از همه رفت سراغ سگ: «بلند شو. صبح شده، باید بری.»
سگ به گنجشک، کلاغ، مرغ و الاغ نگاه کرد و گفت: «من که واق و واق میکنم برات، دزدها رو چلاق میکنم برات، بذارم برم؟»
پیرزن که دلش نمیآمد کسی را ناراحت کند، گفت: «نه، نه! تو هم بمون.»
از آن روز به بعد، پیرزن دیگر تنها نبود.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.