عقاب و موش و آهو

صيادي هر روز به دشت و صحرا مي‌رفت و چرنده‌اي، پرنده‌اي، خزنده‌اي شکار مي‌کرد، مي‌فروخت و زندگي خود را مي‌گذراند. روزي آهوي زيبايي در تور صياد افتاد. قلب حيوان بيچاره از ترس تندتند مي‌زد و دست و پاش مي‌لرزيدند.
يکشنبه، 24 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
عقاب و موش و آهو
عقاب و موش و آهو

نويسنده: محمدرضا شمس

 
صيادي هر روز به دشت و صحرا مي‌رفت و چرنده‌اي، پرنده‌اي، خزنده‌اي شکار مي‌کرد، مي‌فروخت و زندگي خود را مي‌گذراند.
روزي آهوي زيبايي در تور صياد افتاد. قلب حيوان بيچاره از ترس تندتند مي‌زد و دست و پاش مي‌لرزيدند.
آهو اين طرف و آن طرف را نگاه کرد. دنبال راه فرار مي‌گشت که چشمش به يک موش افتاد. خوشحال شد. گفت: «دوست من، کمکم کن از اينجا بيام بيرون. قول مي‌دم هر کاري بخواي، برات انجام بدم.»
موش گفت: «نمي‌تونم.»
آهو پرسيد: «چرا؟ تو که دندون‌هاي تيزي داري، راحت مي‌توني اين تور رو پاره کني.»
موش گفت: «مي‌دونم اما سري که درد نمي‌کنه، براي چي دستمال ببندم؟ من صياد رو مي‌شناسم. آدم خطرناکيه؛ اگر بفهمه تو رو نجات دادم، خونه‌ام رو خراب مي‌کنه. من هم اون‌قدر عقلم کم نشده که با دست خودم خونه‌ام رو خراب کنم.»
موش اين را گفت و به طرف لانه‌اش رفت. ناگهان، عقابي برق‌آسا پايين آمد و با چنگا‌هاي تيزش موش را گرفت و به آسمان برد.
کمي بعد، صياد از راه رسيد. آهو را ديد. گفت: «چه حيوان زيبايي! چه چشم‌هاي قشنگي داره! حتماً از فروشش پول خوبي گيرم مي‌آد.»
صياد آهو را برداشت و به طرف بازار رفت. در راه، مرد نيکوکاري آهو را ديد. دلش سوخت. با خودش گفت: «حيف نيست اين آهوي زيبا اسير باشه؟»
آهو را از صياد خريد و آزاد کرد.
آهو با خوشحالي به طرف دشت و صحرا دويد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌هاي اين‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط