ننه جان حیدرقلی

پیرزنی بود، پسری داشت به نام «حیدرقلی» که هر قدر نصیحتش می‌کرد زن بگیرد زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت: «اگر زن بگیرم، با تو نمی‌سازه.»
جمعه، 5 خرداد 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
ننه جان حیدرقلی
ننه‌جان حیدرقلی

نویسنده: محمدرضا شمس

 
پیرزنی بود، پسری داشت به نام «حیدرقلی» که هر قدر نصیحتش می‌کرد زن بگیرد زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت: «اگر زن بگیرم، با تو نمی‌سازه.»
پیرزن آن‌قدر گفت تا حیدرقلی راضی شد و زن گرفت. چند روز بعد از عروسی، حیدرقلی راهی سفر شد و قبل از رفتن، سفارش مادرش را به زنش کرد.
بعد از رفتن حیدرقلی، عروس دست به کمر زد و به پیرزن گفت: «هرچی تا حالا خوردی و خوابیدی بسه. از فردا باید پای دوک نخ‌ریسی بشینی و نخ بریسی!»
از فردا پیرزن نخ‌ریس شد. نخ می‌ریسید و زیر لب می‌خواند:
«آوردم من عروسی، ننه‌جان حیدرقلی
من را نشاند به نخ‌ریسی، ننه‌جان حیدرقلی...»
روز و روزگار گذشت. حیدرقلی از سفر برگشت. برای اینکه از حال و روز مادرش باخبر شود، سرزده آمد و پشت در گوش ایستاد. صدای غمگین مادرش را شنید. خونش به جوش آمد و روز بعد زن را طلاق داد.
مدتی گذشت. اطرافیان زن دیگری برای او گرفتند. چند روز بعد باز حیدرقلی به سفر رفت. عروس تازه از پیرزن خواست مواظب جوجه‌ها باشد. پیرزن هر روز با صدای غمگین می‌خواند:
«اول آوردم عروسی، ننه‌جان حیدرقلی
من را نشاند به نخ‌ریسی، ننه‌جان حیدرقلی
دوم آوردم عروسی، ننه‌جان حیدرقلی
شدم نگهبان جوجه خروسی، ننه‌جان حیدرقلی»
روز و روزگار گذشت، حیدرقلی از سفر برگشت، پشت دیوار خانه گوش ایستاد، ناله‌ی مادرش را شنید و زن دوم را هم طلاق داد.
مدتی گذشت. حیدرقلی باز با پادرمیانی نزدیکان، داماد شد و وقت سفر، داستان زن‌های قبلی را برای زنش گفت و سفارش مادرش را به او کرد.
زن سوم، پیرزن را به دسته‌ی مُطرب‌ها فروخت. بعد مو پریشان کرد و لباس سیاه پوشید و وقتی حیدرقلی از سفر آمد، به او گفت: «مادرت مرد و من با احترام تو حیاط خون دفنش کردم.»
حیدرقلی گریه و زاری کرد و از زن که مادرش را با احترام و آبرومندی دفن کرده بود، تشکر کرد.
گذشت و گذشت. تا روزی در همسایگی حیدرقلی مجلس عروسی پیش آمد. نوای ساز و صدای مطرب‌ها بلند شد. حیدرقلی صدای آشنای غمگینی از خانه‌‌ی همسایه شنید:
«اول آوردم من عروسی، ننه‌جان حیدرقلی
من را نشاند به نخ‌ریسی، ننه‌جان حیدرقلی
دوم آوردم عروسی، ننه‌جان حیدرقلی
شدم نگهبان جوجه خروسی، ننه‌جان حیدرقلی
سوم آوردم عروسی، ننه‌جان حیدرقلی
افتادم به بدبختی و پیسی، ننه‌جان حیدرقلی»
حیدرقلی صدای مادرش را شناخت و خیز برداشت به طرف خانه‌ی همسایه. دست مادر محنت کشیده‌اش را گرفت و به خانه آورد. زن که این وضع را دید دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض کرد و فرار کرد. حیدرقلی هم دیگر زن نگرفت و باقی عمر را همدم و مونس مادر پیرش شد.
منبع‌مقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.