
نویسنده: محمدرضا شمس
پادشاهی پسری داشت و وزیری دختری. روزی پسر پادشاه همراه چهل غلام به شکار رفت. دستهای کبک دید. بازِ خود را به پرواز درآورد، باز اعتنایی نکرد و به طرف دیگری پرواز کرد. شاهزاده با اسب دنبال باز رفت تا به کاروانی رسید. داخل یک کجاوهی طلایی، دختری نشسته بود، مثل ماه شب چهارده. باز داخل کجاوه رفت و روی شانهی دختر نشست. دختر، باز را گرفت و نوازش کرد.
شاهزاده با همان نگاه اول عاشق دختر شد. رفت جلو و باز را گرفت، اما نمیتوانست چشم از دختر بردارد. دختر به یک گوشهی دستمالش کاه و به گوشهی دیگر حبهای قند بست و به طرف شاهزاده انداخت. شاهزاده دستمال را در هوا گرفت. کجاوه راه افتاد و آرام آرام دور شد.
شاهزاده به قصر برگشت و همه چیز را به مادرش گفت. ملکه هم موضوع را با پادشاه در میان گذاشت. پادشاه، وزیر را خواست و گفت: «وزیر! تو میدانی من از دار دنیا همین یک پسر را دارم. اگر نتوانی دختری را که میخواهد پیدا کنی، خانهات را به آتش میکشم.»
وزیر چهل روز مهلت خواست. او هر روز با عدهای سوار به شهرها و روستاهای اطراف میرفت و پرس و جو میکرد، اما نتیجهای نمیگرفت.
سی و هفت روز گذشت و فقط سه روز از فرصت وزیر باقی مانده بود.
وزیر مهتر کچلی داشت به نام «ایلزاد». روزی ایلزاد برای کاری به خانهی وزیر رفته بود، دید همسر و دختر وزیر نشستهاند و گریه میکنند. پرسید: «خانم! چی شده؟ چرا گریه میکنید؟»
همسر وزیر تمام ماجرا را برای او تعریف کرد. ایلزاد گفت: «من معنی قند و کاه رو میدونم، اما تا دخترتون رو به من ندید، لب از لب باز نمیکنم.»
وزیر ناچار شد دختر را به عقد ایلزاد درآورد.
فردا وزیر، ایلزاد را به حضور شاه برد. ایلزاد گفت: «قبلهی عالم! هیچ نترسید. پسرتون عاشق دختر پادشاه سمرقند شده. کاه و قند، نشانههای سمرقندند. اگر اجازه بدید، من با پسرتون میرم سمرقند و دختر رو پیدا میکنم. البته به یک شرط! باید اختیار پسرتون، از حالا تا وقتی برمیگردیم، با من باشه.»
پادشاه قبول کرد و دست پسرش را در دست ایلزاد گذاشت.
ایلزاد دستور داد چهل صندوق هم شکل و هم اندازه حاضر کنند و هر صندوق را یک رنگ بزنند. بعد، چهل غلام از غلامان شاه انتخاب کرد و به آنها لباس تاجرها و به شاهزاده هم لباس میرزایی پوشاند.
راه افتادند. از هر شهر و دیاری که میگذشتند، مردم به تماشای آنها میآمدند. مدتها رفتند تا به سمرقند رسیدند.
کاروانسرای بزرگی اجاره کردند و صندوقها را به حجرهها بردند. به دستور ایلزاد، هر کدام از صندوقهای خالی را چهار غلام حمل میکردند و وانمود میکردند صندوقها خیلی سنگیناند. سرانجام نوبت به صندوقهای پر رسید. ایلزاد گفت: «میرزا! آن صندوق سرخالی رو باز کن تا به غلامان خرجی بدیم.»
میرزا کلید آورد و در صندوق را باز کرد و به هر کدام از غلامان یک مشت طلا داد. بعد هر کدام از صندوقها را دو غلام برداشتند و به حجره بردند و وانمود کردند این صندوقها از صندوقهای قبلی سبکترند. در تمام سمرقند صحبت از تاجرباشی بود و صندوقها و میرزای سخاوتمندش. خبر، دهان به دهان گشت تا به گوش پادشاه سمرقند رسید.
شاه بیصبرانه منتظر بود ببیند تاجرباشی برای او چه هدیهای خواهد آورد.
فردای آن روز، ایلزاد خنچهای پر از الماس، یاقوت، زبرجد یمنی و زمرد برای شاه برد. شاه چنان شگفت زده شد که چشمانش داشتند از حدقه درمیآمدند. در تمام زندگیاش هرگز چنین هدیهی گرانبهایی نگرفته بود.
شب که شد، ایلزاد و شاهزاده لباسهاشان را عوض کردند و در شهر گشتند. در کنار شهر، در دخمهای کوچک، پیرزنی زندگی میکرد. ایلزاد مشتی طلا به پیرزن داد و گفت: «مادرجان، مهمون نمیخوای؟»
چشمان پیرزن از دیدن طلاها برق زدند و آرام گفت: «درد و بلاتون به جونم. قربون خدا و مهمونش برم، بفرمایید. امروز رو هر چی خدا داده، بخورید و بنوشید. فردا هم خدا بزرگه.»
ایلزاد با پیرزن از هر دری حرف زد و سرانجام اصل مطلب را گفت: «مادرجون! هرقدر بخوای، بهت طلا میدم. فقط پیش دختر پادشاه برو و این دستمال رو بده بهش.»
دوباره مشتی طلا جلوی پیرزن ریخت. پیرزن دستمال را برداشت و پیش دختر پادشاه رفت. دختر، دستمال را شناخت و گفت: «دخترها! از باغ گل ترکه بیارید و این پیرزن رو اون قدر بزنید تا راهی رو که اومده، فراموش کنه!»
پیرزن از ترس پا به فرار گذاشت و خود را به خانهاش رساند و همه چیز را به ایلزاد گفت. ایلزاد به شاهزاده گفت: «دختر امشب تو باغ گل منتظر توست. دو غلام بردار و به باغ برو و او را ببین.»
شاهزاده با دو غلام به باغ گل رفت و زیر یکی از درختها منتظر نشست. کمی بعد دختر آمد و با هم در باغ گشتند.
از آن طرف پسر وزیر که عاشق دختر پادشاه بود، با افرادش پنهانی وارد باغ شد و دستور داد دختر پادشاه و پسر را طناب پیچ کنند و به خانهی داروغه ببرند.
دو غلامی که با شاهزاده، به باغ رفته بودند به ایلزاد خبر دادند. ایلزاد یک دیگ حلوا پخت و توی آن داروی بیهوشی ریخت. بعد حلوا را برای داروغه برد. داروغه حلوا را خورد و بیهوش شد.
ایلزاد، طناب دست و پای دختر را باز کرد و به جای او کنیزی بست. بعد به خانه آمد و به غلامانش دستور داد صندوقها را تکهتکه کنند و در یک دعوای ساختگی همدیگر را زخمی کنند. صبح روز بعد، پسر وزیر پیش شاه رفت و همه چیز را تعریف کرد.
هنوز حرف پسر وزیر تمام نشده بود که ایلزاد وارد شد و گفت: «ای پادشاه، تختت به تاراج بره! تمام دنیا رو گشتم و کسی از گل نازکتر بهم نگفت. اما تو کشور شما هم اموالم رو غارت کردند، هم غلامهام رو زخمی کردند و هم میرزام رو با طناب به کنیزش بستند و بردند.»
پادشاه که نگران دخترش بود، خواجهی حرمسرا را خواست و گفت: «ببین دختر من در اتاقش هست یا نه؟ اگر بود، بگو پیش من بیاید.»
طولی نکشید که خواجهی حرمسرا و دختر آمدند. شاه از دیدن دختر خوشحال شد، بعد دستور داد افرادی را که پسر وزیر میگفت، آوردند. وقتی آنها را از هم باز کردند، شاه، میرزا را شناخت. عصبانی شد و دستور داد پسر وزیر را به زندان انداختند. بعد وزیر را خواست و گفت: «اگر ضرری را که به تاجرباشی وارد شده جبران نکنی، نسلات را از روی زمین برمیدارم.»
درودگرها مشغول کار شدند و صندوقها را حاضر کردند. زخمهای غلامان را هم مداوا کردند، اما تمام مال و ثروت وزیر نتوانست حتی ده صندوق تاجرباشی را پر کند. شاه به تاجرباشی گفت: «اگر همهی خزانهی من را هم خالی کنند، صندوقهای تو پر نمیشوند.»
تاجرباشی گفت: «قبلهی عالم! این فقط مقداری از ثروت من بود. راستش، من برای تجارت اینجا نیومد. قصد من از اومدن، خواستگاری دخترتون بود. پسر من وقتی سیر و سیاحت میکرده، او را دیده و دلباختهاش شده. اگر اجازه بدید، دستشون رو تو دست هم بذاریم.»
شاه گفت: «دختر راضی باشد، من حرفی ندارم.»
دختر راضی بود.
شاه، هفت شبانه روز جشن گرفت و دست دخترش را در دست شاهزاده گذاشت.
پس از چند روز، شاهزاده و دختر و ایلزاد و همراهانش به ولایت خود برگشتند. شاه، تاج را از سر خودش برداشت و سر پسرش گذاشت. ایلزاد هم وزیر پادشاه شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
شاهزاده با همان نگاه اول عاشق دختر شد. رفت جلو و باز را گرفت، اما نمیتوانست چشم از دختر بردارد. دختر به یک گوشهی دستمالش کاه و به گوشهی دیگر حبهای قند بست و به طرف شاهزاده انداخت. شاهزاده دستمال را در هوا گرفت. کجاوه راه افتاد و آرام آرام دور شد.
شاهزاده به قصر برگشت و همه چیز را به مادرش گفت. ملکه هم موضوع را با پادشاه در میان گذاشت. پادشاه، وزیر را خواست و گفت: «وزیر! تو میدانی من از دار دنیا همین یک پسر را دارم. اگر نتوانی دختری را که میخواهد پیدا کنی، خانهات را به آتش میکشم.»
وزیر چهل روز مهلت خواست. او هر روز با عدهای سوار به شهرها و روستاهای اطراف میرفت و پرس و جو میکرد، اما نتیجهای نمیگرفت.
سی و هفت روز گذشت و فقط سه روز از فرصت وزیر باقی مانده بود.
وزیر مهتر کچلی داشت به نام «ایلزاد». روزی ایلزاد برای کاری به خانهی وزیر رفته بود، دید همسر و دختر وزیر نشستهاند و گریه میکنند. پرسید: «خانم! چی شده؟ چرا گریه میکنید؟»
همسر وزیر تمام ماجرا را برای او تعریف کرد. ایلزاد گفت: «من معنی قند و کاه رو میدونم، اما تا دخترتون رو به من ندید، لب از لب باز نمیکنم.»
وزیر ناچار شد دختر را به عقد ایلزاد درآورد.
فردا وزیر، ایلزاد را به حضور شاه برد. ایلزاد گفت: «قبلهی عالم! هیچ نترسید. پسرتون عاشق دختر پادشاه سمرقند شده. کاه و قند، نشانههای سمرقندند. اگر اجازه بدید، من با پسرتون میرم سمرقند و دختر رو پیدا میکنم. البته به یک شرط! باید اختیار پسرتون، از حالا تا وقتی برمیگردیم، با من باشه.»
پادشاه قبول کرد و دست پسرش را در دست ایلزاد گذاشت.
ایلزاد دستور داد چهل صندوق هم شکل و هم اندازه حاضر کنند و هر صندوق را یک رنگ بزنند. بعد، چهل غلام از غلامان شاه انتخاب کرد و به آنها لباس تاجرها و به شاهزاده هم لباس میرزایی پوشاند.
راه افتادند. از هر شهر و دیاری که میگذشتند، مردم به تماشای آنها میآمدند. مدتها رفتند تا به سمرقند رسیدند.
کاروانسرای بزرگی اجاره کردند و صندوقها را به حجرهها بردند. به دستور ایلزاد، هر کدام از صندوقهای خالی را چهار غلام حمل میکردند و وانمود میکردند صندوقها خیلی سنگیناند. سرانجام نوبت به صندوقهای پر رسید. ایلزاد گفت: «میرزا! آن صندوق سرخالی رو باز کن تا به غلامان خرجی بدیم.»
میرزا کلید آورد و در صندوق را باز کرد و به هر کدام از غلامان یک مشت طلا داد. بعد هر کدام از صندوقها را دو غلام برداشتند و به حجره بردند و وانمود کردند این صندوقها از صندوقهای قبلی سبکترند. در تمام سمرقند صحبت از تاجرباشی بود و صندوقها و میرزای سخاوتمندش. خبر، دهان به دهان گشت تا به گوش پادشاه سمرقند رسید.
شاه بیصبرانه منتظر بود ببیند تاجرباشی برای او چه هدیهای خواهد آورد.
فردای آن روز، ایلزاد خنچهای پر از الماس، یاقوت، زبرجد یمنی و زمرد برای شاه برد. شاه چنان شگفت زده شد که چشمانش داشتند از حدقه درمیآمدند. در تمام زندگیاش هرگز چنین هدیهی گرانبهایی نگرفته بود.
شب که شد، ایلزاد و شاهزاده لباسهاشان را عوض کردند و در شهر گشتند. در کنار شهر، در دخمهای کوچک، پیرزنی زندگی میکرد. ایلزاد مشتی طلا به پیرزن داد و گفت: «مادرجان، مهمون نمیخوای؟»
چشمان پیرزن از دیدن طلاها برق زدند و آرام گفت: «درد و بلاتون به جونم. قربون خدا و مهمونش برم، بفرمایید. امروز رو هر چی خدا داده، بخورید و بنوشید. فردا هم خدا بزرگه.»
ایلزاد با پیرزن از هر دری حرف زد و سرانجام اصل مطلب را گفت: «مادرجون! هرقدر بخوای، بهت طلا میدم. فقط پیش دختر پادشاه برو و این دستمال رو بده بهش.»
دوباره مشتی طلا جلوی پیرزن ریخت. پیرزن دستمال را برداشت و پیش دختر پادشاه رفت. دختر، دستمال را شناخت و گفت: «دخترها! از باغ گل ترکه بیارید و این پیرزن رو اون قدر بزنید تا راهی رو که اومده، فراموش کنه!»
پیرزن از ترس پا به فرار گذاشت و خود را به خانهاش رساند و همه چیز را به ایلزاد گفت. ایلزاد به شاهزاده گفت: «دختر امشب تو باغ گل منتظر توست. دو غلام بردار و به باغ برو و او را ببین.»
شاهزاده با دو غلام به باغ گل رفت و زیر یکی از درختها منتظر نشست. کمی بعد دختر آمد و با هم در باغ گشتند.
از آن طرف پسر وزیر که عاشق دختر پادشاه بود، با افرادش پنهانی وارد باغ شد و دستور داد دختر پادشاه و پسر را طناب پیچ کنند و به خانهی داروغه ببرند.
دو غلامی که با شاهزاده، به باغ رفته بودند به ایلزاد خبر دادند. ایلزاد یک دیگ حلوا پخت و توی آن داروی بیهوشی ریخت. بعد حلوا را برای داروغه برد. داروغه حلوا را خورد و بیهوش شد.
ایلزاد، طناب دست و پای دختر را باز کرد و به جای او کنیزی بست. بعد به خانه آمد و به غلامانش دستور داد صندوقها را تکهتکه کنند و در یک دعوای ساختگی همدیگر را زخمی کنند. صبح روز بعد، پسر وزیر پیش شاه رفت و همه چیز را تعریف کرد.
هنوز حرف پسر وزیر تمام نشده بود که ایلزاد وارد شد و گفت: «ای پادشاه، تختت به تاراج بره! تمام دنیا رو گشتم و کسی از گل نازکتر بهم نگفت. اما تو کشور شما هم اموالم رو غارت کردند، هم غلامهام رو زخمی کردند و هم میرزام رو با طناب به کنیزش بستند و بردند.»
پادشاه که نگران دخترش بود، خواجهی حرمسرا را خواست و گفت: «ببین دختر من در اتاقش هست یا نه؟ اگر بود، بگو پیش من بیاید.»
طولی نکشید که خواجهی حرمسرا و دختر آمدند. شاه از دیدن دختر خوشحال شد، بعد دستور داد افرادی را که پسر وزیر میگفت، آوردند. وقتی آنها را از هم باز کردند، شاه، میرزا را شناخت. عصبانی شد و دستور داد پسر وزیر را به زندان انداختند. بعد وزیر را خواست و گفت: «اگر ضرری را که به تاجرباشی وارد شده جبران نکنی، نسلات را از روی زمین برمیدارم.»
درودگرها مشغول کار شدند و صندوقها را حاضر کردند. زخمهای غلامان را هم مداوا کردند، اما تمام مال و ثروت وزیر نتوانست حتی ده صندوق تاجرباشی را پر کند. شاه به تاجرباشی گفت: «اگر همهی خزانهی من را هم خالی کنند، صندوقهای تو پر نمیشوند.»
تاجرباشی گفت: «قبلهی عالم! این فقط مقداری از ثروت من بود. راستش، من برای تجارت اینجا نیومد. قصد من از اومدن، خواستگاری دخترتون بود. پسر من وقتی سیر و سیاحت میکرده، او را دیده و دلباختهاش شده. اگر اجازه بدید، دستشون رو تو دست هم بذاریم.»
شاه گفت: «دختر راضی باشد، من حرفی ندارم.»
دختر راضی بود.
شاه، هفت شبانه روز جشن گرفت و دست دخترش را در دست شاهزاده گذاشت.
پس از چند روز، شاهزاده و دختر و ایلزاد و همراهانش به ولایت خود برگشتند. شاه، تاج را از سر خودش برداشت و سر پسرش گذاشت. ایلزاد هم وزیر پادشاه شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.