شمه ای از اخلاق ، صفات ، كرامات اميرالمؤ منين عليه السلام
نويسنده:محمد عطايي ، احمد رحمانى همدانى، علامه شهيد مرتضى مطهرى(رحمت الله علیه)
آن حضرت نخستين فردى بود كه اسلام آورد، ايمانش از همه كس خالص تر و يقينش از همه بيشتر و خداترس ترين فرد بوده است ، و بيش از هر مسلمانى (در راه دين خدا) رنج كشيده و در پاسدارى رسول خدا صلى اللّه عليه و اله مى كوشيده است مناقبش از همه برتر و سوابقش افزونتر و مرتبه اش بالاتر و والامقام تر و در نزد خدا از همه كس گرامى تر بود.
در وقت ناتوانى اصحاب ، او نيرومند بود و به هنگام زمينگيرى و خوارى آنها او مى درخشيد و به وقت سستى ايشان او قيام مى كرد و به راه و رسم رسول خدا صلى اللّه عليه و اله پايبند بود و على رغم منافقان و خشم كافران و خلاف ميل حاسدان و كينه فاسقان او جانشين بحق و بلامنازع پيامبر صلى اللّه عليه و اله است .
از اين رو، در وقتى كه همه به سستى گراييده بودند او زمام امور را به دست گرفت و هنگامى كه در سخن گفتن مردد بودند او سخن گفت و موقعى كه ايستاده بودند او به نور خدا حركت مى كرد، از همه كم حرف تر، درست گفتارتر و انديشمندتر و قوى دل تر بود، يقينش از همه كس بيشتر و عملش بهتر و به امور آشناتر بود.
در آغاز؛ هنگامى كه مردم پراكنده شدند و در پايان وقتى كه به سستى گراييدند او دين را سرپرستى بزرگ ، و نسبت به مؤ منان پدر مهربان بود. آن وقتى كه تحت كفالتش در آمدند، سنگينى ها را از دوش ناتوان برداشت و آنچه را كه از بين برده بودند، نگهدارى كرد و آنچه را كه مورد سهل انگارى قرار داده بودند، رعايت كرد، در وقت اجتماع آنان آماده ، و در هنگام جمع بودن ايشان ، حاضر و در وقت ترس و بى تابى ايشان ، پيروز و بردبار بود.
وى براى كافران عذابى ريزان و براى مؤ منان باران رحمت و خرمى و نشاط بود، برهانش خلل ناپذير و دلش از تيرگى و بصيرتش از سستى و وجودش از ترس و ذلت بر كنار بود.
همچون كوهى استوار بود كه طوفان ها او را از جا نجنباندند و تند بادها او را جا به جا نكردند. و چنان كه رسول خدا صلى اللّه عليه و اله فرمود: با وجود ضعف بدنى در اجراى فرمان خدا نيرومند بود، در ذات خود فروتن و در نزد خدا با عظمت و در روى زمين بزرگ و در نزد مؤ منان ارجمند بود. كسى پشت سر او بدگويى نمى كرد و هيچ گوينده اى درباره او طعن و ملامتى نداشت ، نه كسى از او اميد سوء استفاده داشت و نه در اجراى حد الهى نسبت به كسى كوتاهى مى كرد. ناتوان ذليل ، در نزد او تواناى عزيز بود تا اين كه حق او را مى گرفت و تواناى با عزت در نزد او ناتوان ذليل بود تا اين كه حق را از او مى گرفت و نزديك و دور (خويش و بيگانه ) از اين بابت در نظر او برابر بودند. شاءن و موقعيت آن حضرت ، درستى ، راستى و مدارا بود و سخنش استوار و قاطع ، امرش بردبارى و دورانديشى و راءيش دانش و اراده بود. دين به وسيله او راست و دشوار به وسيله او آسان و آتشها وسيله او خاموش گشت . ايمان توسط او نيرو گرفت و اسلام و مردم با ايمان ، پابرجا شدند. آن حضرت براى مؤ منان پناهگاه و سنگر و بر كافران ، شدت و خشم بود.(1)
در كتاب (( كشف الغمّه )) آمده است (2) كه معاويه به ضرار بن ضمره گفت : على عليه السلام را براى من توصيف كن ! ضرار گفت : مرا معاف بدار. معاويه گفت : بايد او را وصف كنى ! ضرار گفت : حالا كه ناگزير بايد توصيف كنم ، به خدا سوگند كه على عليه السلام والاهمت و پرقدرت بود، سخن قاطع مى گفت و به عدل و داد حكم مى كرد، چشمه هاى دانش از اطرافش مى جوشيد و از هر سويش سخن حكمت به گوش مى رسيد، از دنيا و زيباييهايش گريزان بود و با شب و وحشت آن انس داشت . اشك چشم فراوان و انديشه طولانى داشت ، لباس خشن و خوراك درشت را خوش داشت .
در بين ما چون فردى از ما بود. هرگاه سؤ ال مى كرديم پاسخ مى داد و چون وى را مى طلبيديم نزد ما مى آمد. به خدا سوگند كه با وجود مقرب بودن ما به او و نزديك بودن او نسبت به ما از هيبتش توان سخن گفتن نداشتيم . دينداران را گرامى و فقرا و مستمندان را مقرب مى داشت ، نيرومند، طمع باطل از او نداشت و ناتوان از عدل او نااميد نبود. وانگهى من گواهى مى دهم كه او را در برخى از موارد و مواقفش ديدم ، هنگامى كه شب پرده هاى تاريكى را گسترده و ستارگان غروب كرده بودند، محاسنش را به دست گرفته ، مانند شخصى مار گزيده به خود مى پيچيد و همچون مصيبت زدگان گريه مى كرد در حالى كه (خطاب به دنيا) مى فرمود: ((اى دنيا! ديگرى را بفريب ، از من بگذر، آيا تو خود را بر من عرضه مى كنى ؟ يا به من شوق دارى و مرا مى خوانى ؟ چه دور است آرزوى تو! چه دور! تو را سه بار طلاق باين دارم كه در آن بازگشتى نيست .(3) اى دنيا! عمر تو كوتاه و خطر تو بزرگ و زندگى تو پست است . آه از كمى توشه براى سفر و ترس و وحشت اين راه )). پس از شنيدن اين سخنان معاويه گريست و گفت : خدا ابوالحسن را بيامرزد، به خدا سوگند كه چنين بود، اى ضرار اندوه تو بر آن حضرت چگونه است ؟ گفت : مانند اندوه زنى كه فرزندش را در كنارش سر ببرند، نه جلو ريزش اشكش را مى تواند بگيرد و نه اندوهش آرام پذير است .
فصل : در مناقب خوارزمى از ابى مريم نقل شده كه مى گويد: از عمار بن ياسر (( - رضى اللّه عنه - )) شنيدم كه گفت : از رسول خدا صلى اللّه عليه و اله شنيدم كه مى فرمود: ((يا على خداوند تو را به زينتى آراسته است كه هيچ يك از بندگان را به چنان زينتى نياراسته كه محبوب تر از زينت تو در نزد او باشد. تو را نسبت به دنيا پرهيزگار قرار داده و آن را مبغوض تو گردانيده و مستمندان را دوستدار تو ساخته است ، در نتيجه تو آنان را به عنوان پيروان خود و آنان تو را به عنوان امام خود پسنديده اند. يا على ! خوشا به حال كسى كه تو را دوست بدارد و تصديق كند. و واى بر كسى كه تو را دشمن بدارد و تكذيب كند؛ اما كسانى كه تو را دوست بدارند و تصديق كنند، برادران دينى تو و انبازان تو در بهشت هستند و اما كسانى كه تو را دشمن بدارند و تكذيب كنند، بر خداى تعالى لازم است كه آنان را در روز قيامت در جايگاه دروغگويان جا دهد.))(4)
و از آن جمله از عبداللّه بن ابى الهذيل (5) نقل كرده است كه گفت : بر تن على عليه السلام پيراهن بى ارزشى را ديدم كه هرگاه مى كشيد به ناخنش مى رسيد و چون رها مى كرد در نيمه ساقش قرار مى گرفت .(6)
و از آن جمله ، عمر بن عبدالعزيز مى گويد: در اين امت ، بعد از پيامبر صلى اللّه عليه و اله كسى را پارساتر از على بن ابى طالب عليه السلام نمى شناسيم .(7)
از جمله از سويد بن غفله نقل كرده ، مى گويد: بر على بن ابى طالب عليه السلام در دارالخلافه ، وارد شدم ، ديدم نشسته و جلوش كاسه اى است كه مقدارى ماست بسيار ترشيده دارد. از شدت ترشى بوى آن را حس كردم و در دست آن حضرت گرده نانى بود كه سبوس جو در روى آن ديده مى شد و او گاهى با دستش نان را مى شكست و هرگاه سخت بود با زانويش نان را مى شكست و ميان كاسه مى انداخت ، به من فرمود: نزديك بيا و از اين غذاى ما بخور! عرض كردم : من روزه دارم ، فرمود: از رسول خدا صلى اللّه عليه و اله شنيدم كه مى فرمود: ((هر كس را روزه دارى اش از خوردن غذايى كه اشتها برانگيزد، مانع شود، بر خداوند لازم است كه او را از خوراك بهشت بخوراند و از نوشيدنى آن بنوشاند)) مى گويد: به كنيز آن حضرت كه در نزديكش ايستاده بود، گفتم : واى بر تو اى فضه ؟ آيا درباره اين پيرمرد از خدا نمى ترسيد؟ آيا نمى توانيد سبوس نان او را بگيريد كه مى بينم اين همه سبوس دارد، فضه گفت : خود آن حضرت به ما دستور داده تا سبوس نانش را نگيريم . آن حضرت (رو به من كرد) و فرمود: به فضه چه گفتى ؟ جريان را به عرضشان رساندم ، فرمود: پدر و مادرم فداى كسى باد كه سه روز نه سبوس نانش را گرفتند و نه از نان گندم سير شد تا اين كه از دنيا رفت .(8)
از كتاب (( اليواقيت )) ابوعمر زاهد نقل است : ابن اعرابى گويد: على عليه السلام در زمانى كه امير و فرمانرواى مؤ منان بود وارد بازار شد و پيراهنى به سه درهم و نيم خريد و در همان بازار پوشيد ديد آستينش بلند است به خياط فرمود: آن را كوتاه كن ! خياط آن را كوتاه كرد و گفت : يا اميرالمؤ منين ! آيا آن را بدوزم ؟ فرمود: خير، و رفت در حالى كه تازيانه روى شانه اش بود، و مى فرمود: تو را همين قدر بس كه كار را آسان كردى !(9)
آورده اند كه روزى آن حضرت بيرون آمد در حالى كه جامه اى وصله دار بر تن داشت ، بعضى او را مورد سرزنش قرار دادند. فرمود: ((دل ، با پوشيدن اين لباس خاشع مى گردد و مؤ من وقتى كه آن را بر تن من مى بيند به من اقتدا مى كند)).(10)
آن حضرت دو جامه خشن خريد، قنبر را بين آن دو مخير كرد، او يكى را برداشت ، و امام عليه السلام ديگرى را پوشيد، ديد آستينش مقدارى از انگشتان دستش بلندتر است پس آن مقدار را بريد.(11)
روزى وارد بازار شد، در حالى كه شمشيرش را با خود آورده بود تا بفروشد. فرمود: ((كيست كه اين شمشير را از من بخرد؟ سوگند به آن كه دانه را شكافت چه بسيار غبار غمى كه به وسيله اين شمشير از چهره رسول خدا صلى اللّه عليه و اله زدودم ، و اگر بهاى جامه اى را داشتم ، آن را نمى فروختم )).(12)
از هارون بن عنتره نقل شده كه مى گويد: پدرم نقل كرد و گفت : خدمت على بن ابى طالب عليه السلام در خورنق رسيدم در حالى كه زير قطيفه كهنه اى مى لرزيد، عرض كردم . يا اميرالمؤ منين ! خداى تعالى براى شما و خاندانتان در اين مال (بيت المال ) حقى قرار داده است در حالى كه شما با خودتان چنين رفتار مى كنيد. فرمود: ((به خدا سوگند كه دست من بازتر از شما به هيچ چيز از اموال شما نيست ، همانا اين همان قطيفه اى است كه با خود، از مدينه آورده ام و جز آن چيزى در نزد من نيست .))(13)
واحدى در تفسيرش نقل كرده است كه على عليه السلام شبى خودش را تا صبح اجير (مزدور) كرد تا نخلستانى را در برابر مقدارى جو آبيارى كند. همين كه جوها را گرفت ، يك سوم آنها را آسيا كرد و خوراكى از آن فراهم آوردند و چون كار تمام شد مستمندى آمد، آن خوراك را بردند و به او دادند. بعد ثلث دوم را آماده كردند، يتيمى آمد و بردند و به او دادند سپس ثلث سوم را مهيا كردند، اسيرى آمد، خوراك را براى او بردند؛ على ، فاطمه ، حسن و حسين عليهم السلام گرسنه ماندند، و خداوند كه از مقصد نيكو و نيتهاى خالص آنها آگاه بود و مى دانست كه ايشان از آن عمل چيزى جز خشنودى ذات مقدس خدا را نمى خواستند و در برابر آنچه داده اند اجر و پاداش خداى عزوجل را مى جسته اند از اين رو درباره ايشان آيه قرآن را نازل كرد و از جانب خود به ايشان احسان كرد و از ميان همه جهانيان براى ايشان ديوانى منتشر نمود و در عوض بذل و بخششى كه كرده بودند بهشت و حور و غلمان را به ايشان ارزانى داشت و فرمود: (( و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا...)) (14)
واحدى در تفسير خود روايت كرده و سند را به ابن عباس رسانده است كه مى گويد: على بن ابى طالب عليه السلام چهار درهم داشت ، يك درهم را شب و يك درهم را روز صدقه داد؛ يكى را در نهان و يكى را آشكارا، از اين رو خداوند سبحان در آن باره اين آيه را نازل كرد: (( الذين ينفقوان اموالهم بالليل و النهار سرّا و علانية فلهم اجرهم عند ربهم و لا خوف عليهم و لا هم يحزنون . )) (15)
مناقبى از ابى حمراء نقل كرده ، مى گويد: رسول خدا صلى اللّه عليه و اله فرمود: ((هر كه مى خواهد به آدم عليه السلام در علمش ، و به نوح عليه السلام در فهم و آگاهى اش و به يحيى بن زكريا عليه السلام در زهدش و به موسى بن عمران عليه السلام در صولتش نظر كند، بايد به على بن ابى طالب عليه السلام نظر كند.))(16)
بيهقى روايت كرده و سند آن را به رسول خدا صلى اللّه عليه و اله رسانده است كه آن حضرت فرمود: ((هر كه خواست به آدم عليه السلام در علمش و به نوح عليه السلام در تقوايش و به ابراهيم عليه السلام در حلمش و به موسى عليه السلام در هيبتش و به عيسى عليه السلام در عبادتش بنگرد بايد به على بن ابى طالب عليه السلام نظر كند)).(17)
فصل :
صاحب (( كشف الغمه )) (18) مى گويد: اما شجاعت اميرالمؤ منين عليه السلام و جراءت و برخورد با همگنان و توانايى و پايدارى اش - آن جا كه قدمها مى لرزيد - و استقامت زيادش هنگامى كه مغز سرها پراكنده مى شد و هيبت و سطوتش در حالى كه قلب دليران مى تپيد و پا بر جايى او در جايى كه پاى قهرمانان مى لرزيد و دلاورى اش در وقتى كه دلها از سينه ها جدا مى شد و شجاعتش موقعى كه آسياى جنگ مى گرديد و خونها فوران مى كرد و سر نيزه ها بر مى آمد و فرو مى رفت و حماسه آن حضرت در حالى كه مرگ دندانهايش را باز كرده بود، و جانبازى اش در آن هنگام كه ترسوها به عقب برگشته (از ميدان جنگ فرار مى كردند) و غبار غم زدودن او از چهره رسول خدا صلى اللّه عليه و اله در حالى كه بعضى از اصحاب رسول خدا صلى اللّه عليه و اله پا به فرار نهاده بودند و او جان عزيزش را به اميد اجر و پاداشى كه خدا مهيا كرده بود، نثار مى كرد، و اين امرى است مشهور و حالتى است ظاهر و هويدا، زنده و مرده آن را مى دانند و اخبار و شروح احوال متضمن آن است ، دور و نزديك در اطلاع از آن همسانند، دوست و دشمن در اقرار به آن اتفاق نظر دارند، بيگانه و خويش به هنگام نقل ، آن را باور دارند، يكه تاز و شير مرد اسلام و بنيانگذار و قوام بخش ركن ايمان ، اداره كننده امور و هموار كننده دشواريها، پراكنده كننده جمعيت كافران و درو كننده ساقه هاى اجتماعشان به وسيله ذوالفقار و آواره كننده ايشان از ديارشان به دشتها و بيابانها. آن كه پرندگان و درندگان را در روز نبرد و پيكار، ضيافت مى كرد. شمشير برّان خدا و نايب حق تعالى در عدالت گسترى ، نشانه واضح و دليل روشن و برهان كوبنده خدا و رحمت جامع ، نعمت گسترده و كيفر باز دارنده او، كسى كه سرزمين بدر شاهد مقام او و روز حنين يكى از روزهاى اوست ، عمل سر نيزه و شمشير او را از احد و جنگ خيبر - موقعى كه خداوند با دستهاى او فتح كرد - و روز خندق بپرس ، روزى كه عمرو دست بر خاك نهاد و يا چهره بر زمين افتاد.
اين ها مختصرى از اوصاف آن حضرت است . كه به جاى خود تفصيل و بيانى دارد و مقاماتى كه باعث خشنودى خداى مهربان و مواضعى كه شرك را بيمناك و متزلزل كرد و آن را به ذلت و زبونى كشاند و خوار و فرومايه گردانيد، و جايگاههايى كه جبرئيل او را در آن جايگاهها كمك مى كرد و ميكائيل او را يار و ياور بود و خداوند با عنايات خود او را مدد مى كرد و رسول خدا دعاهاى خيرش را بدرقه راه او مى ساخت ، قلب اسلام به وسيله او مى تپيد و امدادهاى غيبى الهى به او مى رسيد.
از مسند ابن حنبل به نقل از هبيره آمده است كه گفت : حسن بن على عليه السلام براى ما خطبه اى ايراد كرد و فرمود: ((ديروز مردى از شما جدا شد كه در علم و دانش كسى از پيشينيان به پايه او نمى رسيد و آيندگان در عمل نظير او را نخواهند ديد، رسول خدا صلى اللّه عليه و اله او را به عنوان پرچمدار به جبهه گسيل مى داشت ، در حالى كه جبرئيل از راست و ميكائيل از سمت چپ او حركت مى كرد و وى بر نمى گشت تا پيروز مى شد.))(19)
در پايان حديث ديگرى از مسند ابن حنبل كه با همان مضمون نقل شده ، آمده است :
((از طلا و نقره جز هفتصد درهم بعد از خود باقى نگذاشت كه از بخشش او اضافه آمده بود و آن را جهت خريد خادمى براى خانواده اش فراهم كرده بود.))(20)
شيخ مفيد - خدايش رحمت كند - مى گويد: (21) از جمله آيات الهى خارق العاده در وجود اميرالمؤ منين عليه السلام آن است كه براى هيچ كس به اندازه آن حضرت مبارزات عديده با همگنان و نيروهاى متعدد با قهرمانان كه در طول زمان روى داده و معروف گرديده ، ثبت نشده است . وانگهى در بين كسانى كه با جنگها سر و كار داشته اند كسى نيست مگر آن كه دچار شرى شده و زخم و عيبى به او رسيده است جز اميرالمؤ منين عليه السلام كه با وجود شركت در جنگهاى بسيار، از جانب دشمن زخمى به او نرسيد و كسى از دشمنان زيانى به او نرسانيد تا اين كه جريان آن حضرت با ابن ملجم - لعنت خود بر او باد - پيش آمد و ناگهانى او را به قتل رساند. براستى خداى تعالى اين اعجوبه را به وسيله آياتى كه در او قرار داده بود، يكتا و يگانه ساخته و او را به دانشى فروزان و سرشار از حقيقت و معنويت امتياز بخشيده است و بدان وسيله وى را در رسيدن به جايگاهى در نزد خود و به كرامتى كه بدان از تمام مردم ممتاز گشته ، راهنمايى كرده است . از جمله آيات خداوند در آن حضرت آن است كه هيچ جنگجويى را نام نبرده اند كه در ميدانهاى جنگ با دشمن برخورد كند جز اين كه گاهى پيروز مى شده و گاهى پيروز نمى شده و هيچ يك از جنگاوران زخم و جراحتى به دشمن خود وارد نكرده است مگر آن كه حريف زخم خورده گاهى هلاك شده و گاهى بهبود يافته است . و سابقه ندارد كه از دست جنگجويى هيچ هماوردى خلاص شود و از ضربت حريف نجات يابد و از معركه جان سالم بدر برد جز اميرالمؤ منين كه بدون ترديد با هر هماوردى كه مبارزه مى كرد پيروز بود و هر قهرمانى را كه با او پيكار مى كرد به هلاكت مى رساند، و اين نيز يكى از امتيازاتى است كه آن حضرت را از عموم مردم جدا مى سازد و خداوند بدان وسيله در همه وقت و هر زمان ، خرق عادت كرده است ، و او يكى از آيات روشن پروردگار است . و نيز يكى از آيات خداى تعالى در وجود اميرالمؤ منين عليه السلام اين است كه با وجود جنگهاى زياد و طولانى كه در آنها حضور داشت . و كشته هاى فراوان كه در آن جنگها از دليران و سران دشمن به جا گذاشت و همدستى آنان در برابر آن حضرت و مكر و حيله آنها در كشتن او و كوشش و تلاشى كه در اين باره به خرج مى دادند، هرگز به احدى از آنها پشت نكرد و از هيچ كس شكست نخورد و از جا نجنبيد و از هيچ يك از هماوردان هراسى به خود راه نداد. در حالى كه ديگر جنگاوران در نبرد با دشمن گاهى پايدارى كرده و گاهى از دشمن رو بر تافته گاهى مبارزه كرده و گاهى از ترس ، از ورود در صحنه خوددارى كرده اند و چون جريان از اين قرار است كه ما تعريف كرديم ، پس از آنچه گفتيم ثابت شد كه وى تنها آيت درخشان و معجزه آشكار و خرق عادتى بود كه به وسيله او خداوند شر را راهنمايى كرده و پرده از وجوب اطاعت خود برداشته و او را بر همه مخلوقاتش ممتاز كرده است .
فصل :
اما كرامات (22) آن حضرت و آنچه از اخبار به امور غيبى بر زبان او جارى شده است . از جمله : خبر دادنش از حال خوارج كه از دين بيرون شدند. توضيح مطلب آن كه چون ايشان اجتماع كردند و تصميم بر پيكار آن حضرت گرفتند، سوار بر مركب به جانب ايشان شتافت ، مردى سواره ، در حالى كه ركاب مى زد او را ملاقات كرد، عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ! چون آنها از تصميم شما مطلع شده بودند، از نهروان عبور كردند و به هزيمت رفتند. فرمود: آيا تو آنها را ديدى كه عبور كردند؟ گفت : آرى فرمود: به خدايى كه محمّد صلى اللّه عليه و اله را مبعوث كرده است ، آنها از نهروان عبور نمى كنند و به كاخ دختر كسرى نمى رسند تا اين كه جنگجويانشان به دست من كشته شوند و تنها كمتر از ده نفر از آنها باقى بماند و از اصحاب من كمتر از ده تن كشته شوند. آنگاه سوار بر مركب با آنان جنگيد و جريان در همه موارد همان طور كه خبر داده بود واقع شد و آنها از نهر عبور نكردند.
و از جمله كرامات و خبرهاى غيبى آن حضرت ، داستانى است كه ابن شهر آشوب در كتاب خويش ، نقل كرده است (و آن داستان از اين قرار است ): (23) وقتى كه على عليه السلام وارد كوفه شد، جمعى به عنوان نماينده مردم خدمت آن حضرت رسيدند. در ميان ايشان ، جوانى بود كه بعدها از شيعيان آن حضرت شد و در ميدانهاى جنگ در ركاب آن حضرت مى جنگيد. زنى را از قبيله اى خواستگارى كرد، به او تزويج كردند، روزى امام عليه السلام نماز صبح را كه خواند به كسى كه در نزد او بود گفت : به فلان جا برو، مسجدى آن جا خواهى ديد، در كنار مسجد، خانه اى است ، از آن خانه صداى مرد و زنى بلند است كه با هم مشاجره مى كنند، آنها را نزد من بياور. آن شخص رفت و برگشت در حالى كه آن دو نفر همراهش بودند، حضرت رو به آنها كرد و فرمود: چرا امشب مشاجره شما به درازا كشيد؟ آن جوان گفت : يا اميرالمؤ منين ، اين زن را من خواستگارى و با او ازدواج كردم ولى همينكه با او خلوت كردم در خودم نسبت به وى احساس نفرتى كردم كه مانع از نزديكى من با او شد و اگر مى توانستم پيش از فرا رسيدن روز، شبانه او را بيرون كنم ، بيرون مى كردم اين بود كه بسيار ناراحت شدم و مشاجره كرديم تا اين كه امر شما رسيد و به خدمت رسيديم . آنگاه امام عليه السلام رو به حاضرين كرد و فرمود: چه بسيار سخنى كه اگر ديگران بشنوند در مخاطب اثر نمى كند، حاضران از جا بلند شدند و كسى جز آن دو نفر در نزد امام عليه السلام نماند. پس على عليه السلام رو به آن زن كرد و فرمود: آيا تو اين جوان را مى شناسى ؟ عرض كرد: خير. فرمود: هرگاه من تو را از حال آگاه سازم تو خواهى پذيرفت و انكار نخواهى كرد؟ عرض كرد: خير يا اميرالمؤ منين . فرمود: آيا تو فلان زن دختر فلانى نيستى ؟ عرض كرد: چرا، فرمود: آيا تو پسر عمويى نداشتى كه هر دو دلبسته هم بوديد؟ گفت : چرا. فرمود: آيا نبود پدر تو مانع از ازدواج شما دو نفر شد و او را به همين جهت از همسايگى اش بيرون كرد؟ گفت : چرا.
گفت : آيا نبود كه شبى تو براى قضاى حاجت از خانه بيرون رفتى و او تو را ناگهانى گرفت و به اجبار با تو آميزش كرد و باردار شدى و تو جريان را از پدرت پنهان كردى ولى به مادرت گفتى ؟ و چون زمان وضع حمل فرا رسيد مادرت شبانه تو را بيرون برد و تو بچه اى به دنيا آوردى و او را در پارچه اى پيچيده و از بيرون ديوار، جاى قضاى حاجت انداختى پس سگى آمد و او را بو كرد، ترسيدى سگ او را بخورد سنگى به طرف سگ انداختى و به سر بچه خورد و سرش زخمى شد و تو با مادرت دوباره سوى او برگشتيد و مادرت سر او را با پارچه اى از گوشه رواندازش بست سپس او را ترك كرديد و رفتيد و از حال او بى خبر مانديد؟ آن زن ساكت ماند. امام عليه السلام به او فرمود: حقيقت را خودت بگو. گفت : آرى يا اميرالمؤ منين به خدا سوگند كه اين جريان را غير از مادرم هيچ كس نمى دانست . فرمود: خداوند مرا بر اين جريان مطلع ساخت ؛ پس آن بچه را صبح كه شد قبيله فلان برداشتند و در ميان آنها تربيت شد تا اين كه بزرگ شد و با ايشان به كوفه آمد و از تو خواستگارى كرد در حالى كه او پسر تو است . آنگاه رو به آن جوان كرد و فرمود: سرت را برهنه كن . او برهنه كرد، اثر زخم را ديدند، امام عليه السلام به آن زن گفت : اين جوان پسر تو است ، خداوند او را از آنچه حرام فرموده ، حفظ كرد. فرزندت را بردار و برو، بين شما نكاح روا نيست .
و از آن جمله ، داستانى است كه حسين بن ذكوان فارسى (24) روايت كرده است و مى گويد: يا اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام بودم . مردم نزد آن حضرت آمدند و از افزايش آب فرات شكايت كردند كه باعث نابودى زراعت ما شده است و مايليم كه از خدا بخواهد آب فرات را بكاهد. امام عليه السلام از جا برخاست و وارد خانه شد در حالى كه مردم اجتماع كرده و منتظر آن حضرت بودند. آن حضرت از خانه بيرون شد در حالى كه جامه و عمامه و برد رسول خدا صلى اللّه عليه و اله را بر تن داشت و در دستش چوبى بود. اسبش را طلبيد و سوار شد و راه افتاد و اولادش به همراه آن حضرت بودند و مردم ، از جمله من پياده حركت كرديم تا در كنار فرات توقف كرد و از اسب پياده شد و دو ركعت نماز مختصر خواند. آنگاه از جا بلند شد و آن چوب را به دست گرفت و روى پل رفت در حالى كه غير از حسن و حسين عليهم السلام و من كسى همراهش نبود پس چوب را به سوى آب دراز كرد، آب فرات به قدر يك ذراع كم شد. فرمود: آيا اين مقدار شما را بس است ؟ مردم گفتند: خير، يا اميرالمؤ منين ، برخاست و با چوب دستى اشاره كرد و آن را سوى آب دراز كرد، آب فرات يك ذراع ديگر كم شد. همچنين كرد تا اين كه سه ذراع كم شد. گفتند: بس است يا اميرالمؤ منين . پس سوار شد و به منزلش برگشت .(25)
از جمله ، خبر دادن آن حضرت از داستان شهادت خويش است ، توضيح مطلب آن كه چون از پيكار با خوارج فارغ شد، در ماه رمضان به كوفه بازگشت ، در مسجد امام جماعت شد و دو ركعت نماز به جا آورد، سپس به منبر رفت ، خطبه بسيار جالبى ايراد كرد، آنگاه روكرد به پسرش حسين عليه السلام فرمود: اى ابومحمّد چند روز از اين ماه گذشته است ؟ عرض كرد: يا اميرالمؤ منين سيزده روز. سپس از امام حسين عليه السلام پرسيد: اى ابوعبداللّه چند روز از اين ماه - يعنى رمضان - مانده است ؟ عرض كرد: يا اميرالمؤ منين هفده روز. آنگاه دست به محاسنش كشيد، كه در آن هنگام سفيد شده بود، و فرمود: بايد آن را به خون سرم خضاب كنند (آنگاه كه شقى ترين آنها به پا خيزد) سپس فرمود:
(( ((اريد حباءه و يريد قتلى
غذيرى من خليلى من مراد)) )) (26)
عبدالرحمن بن ملجم مرادى اين سخن امام عليه السلام را مى شنيد، در دلش هراسى افتاد، اين بود كه آمد در حضور على عليه السلام ايستاد و گفت : يا اميرالمؤ منين خداوند شما را در پناه خود نگه دارد، اين دست راست و اين دست چپ من در اختيار شما، هر دو را ببريد و يا مرا بكشيد. على عليه السلام فرمود: چگونه تو را بكشم در حالى كه تو هنوز نسبت به من گناهى مرتكب نشده اى ؟ و اگر بدانم كه تو مرا خواهى كشت باز هم تو را نخواهم كشت ، ولى به خاطر دارى كه دايه يهوديى داشتى ، روزى از روزها به تو گفت اى نظير پى كننده ناقه ثمود؟ عرض كرد: چنين است يا اميرالمؤ منين . پس على عليه السلام ساكت شد و چون شب نوزدهم ماه فرا رسيد، برخاست تا براى نماز صبح از خانه بيرون شود، فرمود: دلم گواهى مى دهد كه در اين ماه كشته مى شوم ، در را باز كرد، (دستگيره ) در به كمربندش آويخت و اين شعر را خواند:
(( اشدد حيازيك للموت
فان الموت لاقيك
و لا تجزع من الموت
اذا حل بواديك ))
آنگاه از خانه بيرون رفت و به شهادت رسيد، درود خدا بر او باد.(27)
از جمله حديث ميثم تمار و خبر دادن امام عليه السلام از حال وى و دار آويختن و محل دار زدنش و درخت خرمايى است كه بر آن آويخته مى شود. و اين داستان مشهور است .(28)
از جمله خبرهاى غيبى ، آن كه حجاج كميل بن زياد را طلبيد و او فرار كرد. پس سهم فاميل او را از بيت المال بريد، كميل وقتى كه چنين ديد گفت : من پير مردم ، عمرم به پايان رسيده است ، سزاوار نيست كه من باعث محروميت فاميلم از سهميه شان باشم اين بود كه نزد حجاج رفت . حجاج گفت : من دوست داشتم كه بر تو دست يابم . كميل فرمود: اكنون چنگالت را جدا نكن ! از عمر من جز اندكى نمانده است هر چه مى خواهى بكن . زيرا وعده گاه ، نزد خدا است و پس از كشتن ، حسابى در كار است و اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام به من خبر داده است كه تو كشنده منى ، حجاج پس از شنيدن سخنان كميل ، گردن او را زد.(29)
و از آن جمله ، آن كه حجاج روزى گفت : مايلم يكى يكى از اصحاب ابوتراب را دستگير كنم و با ريختن خون او به خدا تقرب جويم ! گفتند: ما كسى را سراغ نداريم كه از قنبر غلام وى بيشتر با ابوتراب مصاحبت داشته باشد. پس قنبر را طلبيد، آوردندش ، حجاج پرسيد: قنبر تويى ؟ گفت : آرى . پرسيد: غلام على بن ابى طالب هستى ؟ پاسخ داد: خدا سرپرست و مولاى من و اميرالمؤ منين ولى نعمت من است . حجاج گفت : از دين على تبرى بجوى ! فرمود: دينى بهتر از دين او را به من نشان بده ! گفت : من تو را خواهم كشت ، پس خودت انتخاب كن ، كدام نوع كشته شدن را دوست دارى ؟ فرمود: من آن را به تو واگذاردم . پرسيد: چرا؟ فرمود: تو مرا به نحوى نخواهى كشت مگر اين كه تو خود همان طور كشته خواهى شد و اميرالمؤ منين عليه السلام مرا خبر داده است كه مرگم به صورت سر بريدن بنا حق و از روى ستم خواهد بود. حجاج پس از شنيدن اين سخنان دستور داد قنبر را سر بريدند.(30)
و از جمله مطلبى است كه به براء بن عازب فرمود: ((اى براء، پسرم حسين را مى كشند، در حالى كه تو زنده اى و او را يارى نخواهى كرد)) چون امام حسين عليه السلام كشته شد براء گفت : راست گفت على عليه السلام : امام حسين عليه السلام كشته شد و من او را يارى نكردم . از اين رو اظهار حسرت و پشيمانى مى كرد.(31)
از جمله ، آن حضرت در يكى از سفرها، در سمتى از لشكريان خود در سرزمين كربلا توقف كرد و نگاهى به راست و چپ انداخت و اشكش جارى شد. فرمود: ((به خدا قسم اين جا محل خواباندن شترانشان و جاى شهادت آنها است )) عرض شد: يا اميرالمؤ منين اين جا كه كجا است ؟ فرمود: كربلا، گروهى اينجا كشته مى شوند كه بى حساب وارد بهشت مى گردند و از آن جا رفت . مردم معنى سخن امام را نفهميدند تا اينكه جريان امام حسين عليه السلام اتفاق افتاد.(32)
از جمله خبرهاى غيبى مطلبى است كه مردم نقل كرده اند، موقعى كه به صفين عزيمت مى كرد. يارانش به آب نيازمند شدند و در سمت راست و چپ هر جا را جستند، آب نيافتند. اميرالمؤ منين عليه السلام كمى آنها را از جاده به بيراهه برد، در آن بيان ديرى نمودار شد، به آن جا رفتند و از كسى كه آن جا بود، از آب پرسيدند او در پاسخ گفت : بين ما و آب دو فرسخ فاصله است و در اين جا آبى نيست ، براى من آب از راه دور مى آورند و من در مصرف آن سختگيرى مى كنم و اگر نه از تشنگى مى ميرم . اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: آنچه را كه اين راهب مى گويد، بشنويد. گفتند: شما دستور مى دهيد به آن جا كه او به ما نشان داد برويم ، شايد تا توان رفتن داريم ، به آب برسيم . حضرت فرمود: شما نيازى به رفتن آن جا نداريد، گردن استرش را به سمت قبله گرداند و به جايى در نزديكى دير اشاره كرد فرمود: آن جا را بگشاييد، گشودند. سنگ بزرگى نمودار شد كه مى درخشيد. گفتند: يا اميرالمؤ منين اين جا سنگ بزرگى است كه هيچ بيلى در آن كارگر نيست ، فرمود: آن سنگ روى آب است سعى كنيد آن را از جا بكنيد كه اگر كنده شود، آب خواهيد يافت اصحاب جمع شدند و خواستند آن را حركت دهند، ديدند هيچ راهى ندارد و براى آنها مشكل است . امام عليه السلام چون آن حال را ديد پا از زين برگرداند و آستين بالا زد و انگشتانش را از يك طرف زير سنگ برد و آن را حركت داد و با دست آن را از جا كند و چندين ذراع به دور انداخت . پس آب براى آنها ظاهر شد و آنان به سوى آب شتافتند و نوشيدند، گواراترين و سردترى و زلالترين آبى بود كه در آن سفر، آشاميده بودند.
فرمود: توشه راه برداريد و سيرآب شويد، و آنها به گفته امام عليه السلام عمل كردند، آنگاه كنار سنگ آمد و آن را با دست خود برداشت و در جاى قبليش قرار داد و دستور داد اثر آن را با خاك از بين ببرند در حالى كه راهب از بالاى ديرش نگاه مى كرد. پس صدا زد اى قوم ! مرا پايين بياوريد آنها وى را پايين آوردند، راهب مقابل اميرالمؤ منين عليه السلام ايستاد عرض كرد: اى مرد آيا تو پيامبر مرسلى ؟ فرمود: نه ، گفت : پس فرشته مقربى ؟ گفت : نه پرسيد: پس تو كيستى ؟ فرمود: من وصى رسول خدا محمّد بن عبداللّه صلى اللّه عليه و اله ، خاتم پيغمبرانم ، گفت : دستت را باز كن تا به دست تو اسلام بياورم . پس اميرالمؤ منين عليه السلام دستش را گشود و فرمود: شهادتين بگو. گفت : (( اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه و اشهد انك وصى رسول اللّه و احق الناس بالا مر من بعده ؛ )) سپس (33) شرايط اسلام را پذيرفت . امام عليه السلام پرسيد: با اين كه مدت زيادى بر دين خودت بودى چه چيز باعث گرايش تو به اسلام شد؟ عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ، اين دير، براى يافتن كسى ساخته شده است كه اين سنگ را بكند و از زير آن آب جارى سازد و داناى پيش از من در طلب اين امر از دنيا رفت و به اين آرزو نرسيد و خداوند آن را نصيب من كرد. ما در كتابهاى خود يافته ايم و از دانشمندانمان به ما رسيده است كه در اين جا چشمه اى است كه روى آن سنگى قرار دارد كه جز پيامبر با وصى پيامبر آن را نمى داند و ناگزير او ولى خدا است كه مردم را به حق مى خواند: او جاى اين سنگ را مى شناسد و توانايى كندن آن را دارد. و چون ديدم تو اين كار را كردى و آنچه ما انتظار داشتيم تحقق يافت و به آرزويم رسيدم ، از اين رو امروز به دست تو اسلام آوردم و به حق تو سرورى تو ايمان پيدا كردم . چون اميرالمؤ منين عليه السلام آن را شنيد بقدرى گريه كرد كه محاسنش از اشك چشمش تر شد و گفت : سپاس خداى را كه در پيشگاهش فراموش نشده ام . سپاس خداى را كه در كتابهاى آسمانى اش مرا ياد كرده است . سپس مردم را طلبيد و فرمود: سخنان برادر مسلمانتان را بشنويد. آنها گوش دادند و خدا را شكر و سپاس گفتند كه معرفت اميرالمؤ منين عليه السلام را به ايشان الهام فرمود و امام عليه السلام حركت در حالى كه راهب نيز همراه ايشان بود. پس مردم شام با او مى جنگيدند و به شهادت رسيد، اميرالمؤ منين عليه السلام خود بر جنازه او نماز خواند و وى را دفن كرد و استغفار زيادى براى او نمود و هر وقت از او ياد مى كرد، مى فرمود: دوست من بود.(34)
و از جمله داستانى است كه علماى شيعه نقل كرده اند كه خورشيد دو مرتبه يكى زمان پيامبر صلى اللّه عليه و اله و ديگرى پس از رحلت آن حضرت براى اميرالمؤ منين عليه السلام برگشت ؛(35) اسماء بنت عميس ، ام سلمه ، جابر بن عبداللّه انصارى و ابوسعيد خدرى با جمعى از اصحاب پيامبر صلى اللّه عليه و اله روايت كرده اند؛ كه پيامبر صلى اللّه عليه و اله روزى در منزلش بود و على عليه السلام در حضور ايشان كه جبرئيل نازل شد و از طرف خداوند با او به آرامى سخن مى گفت ، چون وحى تمام فكر او را به خود مشغول كرد، سر روى زانوى اميرالمؤ منين عليه السلام گذارد و سرش را بلند نكرد تا خورشيد از انظار ناپديد شد. حضرت على عليه السلام نماز عصر را نشسته با اشاره به جا آورد و چون پيامبر عليه السلام به خود آمد به اميرالمؤ منين فرمود: نماز عصر از دستت رفت ؟ عرض كرد: در حال نشسته و با اشاره به جا آوردم ، فرمود: از خدا بخواه ، خورشيد را بر مى گرداند تا تو نماز را ايستاده و در وقت بخوانى ، براستى كه خداوند دعايت را به خاطر اطاعت تو از خدا و رسولش ، برآورده مى كند. اين بود كه اميرالمؤ منين از خدا خواست تا خورشيد را برگرداند! خورشيد برگشت و در جاى خودش - به هنگام عصر - در آسمان قرار گرفت . و چون آن حضرت نمازش را به جا آورد، غروب كرد. اسماء گويد: به خدا سوگند كه هنگام غروب خورشيد، صدايى شبيه صداى ارّه از آن شنيدم . اما بعد از رحلت پيامبر صلى اللّه عليه و اله موقعى كه آن حضرت مى خواست از فرات به سمت بابل عبور كند، بسيارى از يارانش سرگرم عبور دادن چهار پايانشان بودند او با جمعى از اصحاب نماز عصر را به جا مى آورد ولى نماز اكثريت مردم فوت شد و آنها در آن باره صحبت مى كردند. همينكه امام عليه السلام شنيد، از خداوند درخواست بازگشت خورشيد را كرد تا همه يارانش نماز را با هم بخوانند، خداوند درخواست آن حضرت را اجابت كرد: خورشيد بازگشت و در حالتى همانند وقت عصر قرار گرفت . همينكه اميرالمؤ منين عليه السلام با آن جمع سلام نماز را داد، خورشيد ناپديد شد و صداى طپش شديدى از آن شنيده شد كه مردم ترسيدند و تسبيح و تهليل و استغفار زيادى گفتند. سپاس فراوان خدا را بر نعمتش كه در ميان آنها ظاهر شد، و اين خبر در همه جا پيچيد.
از جمله خبرهاى غيبى آن كه اميرالمؤ منين عليه السلام مردى را به نام عيزار متهم كرد كه خبرهاى آن حضرت را به معاويه مى رساند، ولى او انكار كرد. اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: آيا قسم مى خورى كه تو اين كار را نكرده اى ؟ گفت : آرى . آنگاه سوگند ياد كرد و قسم خورد. على عليه السلام فرمود: اگر دروغ بگويى خداوند چشمت را نابينا كند. هنوز هفته تمام نشده بود كه نابينا شد و با عصاكش بيرون مى آمد، زيرا خداوند نابينائى اش را سلب كرده بود.(36)
و از جمله اين كه آن حضرت مردم را قسم داد؛ هر كس از پيامبر صلى اللّه عليه و اله شنيده است كه مى فرمود: ((هركه را من مولا و سرورم ، على مولا و سرور اوست )) گواهى دهد، دوازده تن از اصحاب پيامبر صلى اللّه عليه و اله گواهى دادند. انس بن مالك كه ميان جمعيت بود، گواهى نداد، اميرالمؤ منين صلى اللّه عليه و اله فرمود: انس ! با اين كه آنچه را آنها شنيده بودند، تو هم شنيده بودى چه باعث شد كه گواهى ندادى ؟ عرض كرد: يا اميرالمؤ منين پير شده ام و فراموش كرده ام . اميرالمؤ منين فرمود: خداوندا اگر دروغ مى گويد او را مبتلا به پيسى كن به طورى كه شال سرش آن را نپوشاند! طلحة بن عمير مى گويد: خدا را شاهد مى گيرم كه پيسى را در پيشانى اش ديدم .(37)
و از جمله اميرالمؤ منين عليه السلام به خدا قسم داد هر كس از پيامبر صلى اللّه عليه و اله شنيده است كه مى فرمود: ((هر كه را من مولايم پس على مولاى اوست ، خداوندا دوست بدار هر كه او را دوست دارد و دشمن بدار هر كه او را دشمن بدارد (و يارى كن هر كه او را يارى كند))) گواهى دهد! دوازده تن از بدريون ، شش تن از سمت چپ و شش تن از سمت راست بلند شدند و گواهى دادند. زيد بن ارقم مى گويد: من در ميان كسانى بودم كه شنيده بودند ولى كتمان شهادت كردم از اين رو خداوند مرا نابينا كرد. و بعدها به خاطر اين كه شهادت نداده بود پشيمان بود و استغفار مى كرد.(38)
و از جمله ، آن حضرت روى منبر فرمود: من بنده خدا و برادر رسول خدايم ، وارث پيامبر رحمت و همسر بانوى زنان اهل بهشتم ، منم سرور اوصيا و آخرين وصى از اوصياى پيامبران ، كسى جز من چنين ادعايى نمى كند جز آن كه دچار بلايى گردد. مردى از قبيله عبس - كسى كه زيبنده نبود چنين حرفى را بزند - گفت : من بنده خدا و برادر رسول خدايم ! هنوز از جا بلند نشده بود كه در اثر تماس با شيطان ديوانه شد پايش را گرفتند تا در مسجد كشيدند، و ما از كسانش پرسيديم كه سابقه چنين ديوانگى را در او سراغ داشتيد؟ گفتند: نه ، هرگز.(39)
از جمله ، نقل شده است كه معاوية بن ابى سفيان پس از داستان حكميت به نديمانش گفت : چگونه ممكن است ما بدانيم كه سرانجام كار ما چه مى شود؟ نديمان وى گفتند: ما چيزى در اين باره نمى دانيم . معاويه گفت : من علم به اين مطلب را از دانش على عليه السلام استخراج مى كنم زيرا او سخن نادرست نمى گويد، پس سه مرد از افراد مورد اعتمادش را طلبيد و به ايشان گفت : هر سه برويد تا با هم يك منزلى كوفه برسيد سپس با هم قرار بگذاريد كه خبر مرگ مرا به كوفه ببريد ولى بايد حرف شما درباره علت مرگ و زمان مردن و جاى قبر من و كسى كه بر من نماز خوانده و ديگر چيزها يكى باشد، تا هيچ اختلافى بين شما نباشد. آنگاه يكى از شما بايد وارد شود و خبر مرگ مرا بدهد، بعد دومى وارد شود، نظير آن را خبر دهد، سپس سومين نفر وارد شده و مانند دو رفيقش خبر دهد، ببيند على چه مى گويد؟ همان طور كه معاويه دستور داده بود، رفتند. يكى از آنها صبح فردا در حالى كه سوار بر مركب و رنگ پريده بود وارد شد. مردم كوفه پرسيدند از كجا مى آيى ؟ گفت : از شام ، پرسيدند: چه خبر؟ گفت : معاويه مرد، نزد على عليه السلام آمدند و گفتند مردى سواره از شام خبر مرگ معاويه را آورده است ، على عليه السلام اعتنايى نكرد، سپس مرد ديگرى فردا صبح زود، وارد شد مردم پرسيدند: چه خبر؟
گفت : معاويه مرد! و نظير گفته هاى رفيقش را او نيز خبر داد. نزد حضرت على عليه السلام آمدند و گفتند: سوار ديگرى آمده و نظير آن مرد، از مرگ معاويه خبر مى دهد و حرفشان هيچ اختلافى ندارد، على عليه السلام چيزى نفرمود. در روز سوم مرد ديگرى وارد شد، مردم پرسيدند: در شام چه خبر بود؟ گفت : معاويه مرد، و بعد از آنچه ديده بود پرسيدند؛ هيچ با گفته آن دو نفر تفاوتى نداشت . آمدند خدمت على عليه السلام گفتند: يا اميرالمؤ منين ، خبر راست است ، اينك اين سومين سوار است كه نظير خبر دو تن ديگر را آورده است و چون گروه كثيرى در اين باره پرسيدند، على عليه السلام فرمود: هرگز، تا محاسن من از خون سرم خضاب نشود و پسر هند جگر خوار (معاويه ) با مملكت بازى نكنند، (از دنيا نخواهد رفت ) اين خبر به معاويه رسيد.(40)
و از جمله خطبه اى است كه آن حضرت ، رويداد بغداد را بازگو مى كند چنان كه گويى به چشم مى بيند، در آن باره مى فرمايد: ((به خدا سوگند كه گويى مى نگرم به شخصى از بنى عباس كه قيام كرده است و در ميان ايشان برده مى شود چنانكه قربانى را به سوى قربانگاه مى برند در حالى كه نمى تواند از خود دفاع كند. واى بر او، واى بر او! چقدر در بين ايشان خوار و ذليل است . به خاطر آن كه امر پروردگار را ترك و توجهش را به امر دنيا معطوف كرده است ! و درباره آن رويداد مى فرمايد: به خدا سوگند اگر بخواهم ، نامها، كنيه ها، شكل و شمايلها و قتلگاه و زادگاههاى ايشان شما را خبر مى دهم )) و ديگر خبرهاى غيبى آن حضرت .(41)
از جمله داستانى است كه اسماء بنت عميس نقل كرده ، مى گويد: از بانويم فاطمه عليهماالسلام شنيدم كه مى فرمود: ((شبى على عليه السلام بر من وارد شد و مرا در بسترم بيمناك ساخت ، شنيدم زمين با و او با زمين سخن مى گويد، صبح شد و من بيمناك بودم ، قضيه را به پدرم نقل كردم ، پيامبر صلى اللّه عليه و اله سجده طولانى به جا آورد سپس سر بلند كرد و فرمود: اى فاطمه بشارت باد تو را به نسل پاك ، زيرا خداوند همسر تو را بر ساير مردمان برترى داده و زمين را فرمان داده است تا اخبار خودش و آنچه را كه از شرق و غرب بر روى زمين اتفاق مى افتد براى او بازگو كند.))(42)
تمام اين مطالب را از كتاب (( كشف الغمه )) على بن عيسى اربلى (( - رحمه اللّه - )) با حذف اسناد بعضى از آنها، نقل كردم .
على بن عيسى مى گويد: (43) يكى از ارباب طريقت مى گويد: اين سخن على عليه السلام كه فرموده است : ((اگر پرده ها به سويى رود، بر يقين من چيزى افزوده نگردد)) در آغاز كار و ابتداى حالش بوده است اما در آخر كار پرده ها از جلوى آن حضرت بر طرف شده بود. مناقب ، آثار برجسته و خرق عادتهايى كه به دست آن بزرگوار انجام گرفت بيش از اندازه و مشهورتر از آن است كه پوشيده بماند. آنچه نقل شده دليل بر نقل ناشده ها است و گاهى يك ميوه را مى توان دليل وجود درخت و اصالت آن دانست .
فصل :
شيخ صدوق (( - رحمه اللّه - )) در كتاب (( التوحيد )) (44) به اسناد خود از اصبغ بن نباته نقل كرده است ، مى گويد: چون على عليه السلام به خلافت نشست و مردم با او بيعت كردند، راهى مسجد شد در حالى كه عمامه رسول خدا صلى اللّه عليه و اله را بر سر، برد رسول خدا صلى اللّه عليه و اله را بر تن و كفش رسول خدا صلى اللّه عليه و اله را به پا و شمشير رسول خدا صلى اللّه عليه و اله را حمايل كرده بود، بالاى منبر رفت و به آرامى و وقار روى منبر نشست ، سپس انگشتان دستهايش را در هم كرد و روى قسمت پايين شكم قرار داد، آنگاه فرمود: ((اى مردم ، پيش از آنكه از دست شما بروم ، از من بپرسيد، اين مخزن علم و دانش است اين آب دهان رسول خدا صلى اللّه عليه و اله است ، اين همان چيزى است كه رسول خدا صلى اللّه عليه و اله به من چشانده است ، از من بپرسيد كه علم اولين و آخرين در نزد من است . هان ، به خدا سوگند كه اگر وساده اى نهاده مى شد و من بر آن وساده مى نشستم (كنايه از اينكه اگر به من فرصتى مى دادند) هر آينه براى پيروان تورات به توراتشان فتوا مى دادم تا آن جا كه تورات به زبان آيد و بگويد: على راست گفت و دروغ نگفت ، مطابق آنچه در من نازل شده براى شما فتوا داد. و براى پيروان انجيل ، به انجيلشان فتوا مى دادم تا اينكه انجيل به زبان آيد و بگويد: على راست گفته و دروغ نگفته است ، مطابق آنچه در من نازل شده است براى شما فتوا داده است . و پيروان قرآن را مطابق قرآنشان فتوا مى دادم تا قرآن به سخن آيد و بگويد: على راست گفته و دروغ نگفته است و مطابق آنچه خدا در آيات من نازل كرده ، به شما فتوا داده است . در حالى كه شما شب و روز قرآن مى خوانيد آيا كسى در بين شما هست كه بداند در قرآن چه نازل شده است ؟ در حالى كه اگر يك آيه در قرآن نبود، هر آينه از گذشته و حال و آينده تا روز قيامت خبر مى دادم ، و آن آيه اين است : (( يمحو اللّه ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب . )) (45) سپس فرمود: از من بپرسيد، پيش از اين كه از دست شما بروم ، به خدايى كه دانه را شكافته و مخلوق را آفريده است اگر از من بپرسيد درباره هر آيه اى كه در شب نازل شده يا روز، در مكه نازل شده يا مدينه ، در سفر نازل شده يا در حضر، به ناسخ و منسوخ ، محكم و متشابه ، تاءويل و تنزيل آن شما را آگاه مى سازم .))
نقل كرده اند كه روزى خطبه خواند و فرمود: ((بپرسيد از من ، پيش از آن كه از دست شما بروم كه من گنجينه حجاز و مخزن علم رسول خدايم ، و من چشمه فتنه را از ظاهر و باطنش بركنده ام ، از آن كسى كه علم بلايا و منايا و وصايا و فصل الخطاب در نزد اوست ، بپرسيد، از من بپرسيد كه من سرپرست بحق مؤ منانم ، و هيچ گروهى نيست كه تنى چند را هدايت كند و يا گمراه سازد مگر اين كه زمامدار و جلودار آن را مى شناسم . به خدايى كه جان من در دست قدرت اوست اگر فرش برايم گسترده بود و من روى آن مى نشستم (كنايه از اين كه فرصت مى دادند) هر آينه بين تورات به توراتشان و براى پيروان انجيل مطابق انجيلشان و براى پيروان زبور، به زبورشان و براى پيروان قرآن مطابق قرآنشان ، حكم مى كردم )).(46)
صدوق در كتاب (( معانى الاخبار )) به اسناد خود از ابوبصير به نقل از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه اميرالمؤ منين عليه السلام ضمن خطبه اى فرمود: ((منم هادى ، منم مهدى ، منم پدر يتيمان و مسكينان و شوهر بيوه زنان ، منم پناهگاه هر ضعيف و محل امنى براى هر بيمناك ، منم رهبر مؤ منان به سوى بهشت ، منم ريسمان محكم و رشته استوار الهى و كلمة اللّه پرهيزگارى ، منم چشم و زبان راستگو و دست خداوندى و منم جنب اللهى كه خدا مى فرمايد: (( ان تقول نفس يا حسرتى ما فرطت فى جنب اللّه ((ع (47) و منم دست گشاده الهى بر بندگانش به رحمت و مغفرت و منم باب حطه . (48) هر كه مرا بشناسد و به حق من آشنا باشد خدا را شناخته است زيرا من جانشين پيامبر او در زمين و حجت او بر خلايقم ، جز منكر خدا و رسولش كسى منكر اين نيست .
از كتاب (( القائم )) فضل بن شاذان به اسناد خويش نقل كرده مى گويد: اميرالمؤ منين )) روى منبر كوفه فرمود: ((همانا من حسابرس روز جزا و تقسيم كننده بهشت و دوزخم ، هيچ كسى به آنها وارد نمى شود مگر در يكى از دو بخش قرار دارد، منم فاروق اكبر (بزرگترين جدا كننده بين حق و باطل ) و دژى از آهن ، دروازه ايمان صاحب نشان و صاحب راه و روشها، منم صاحب پيدايش آغازين و برانگيخته شدن واپسين ، صاحب حكم و حمله كننده به دشمن و دولت دولتها، منم پيشواى آزادگان و ادا كننده حق پيشينيان ، كسى جز احمد صلى اللّه عليه و اله بر من تقدم ندارد، تمامى فرشتگان ، رسولان و روح پشت سر ما است و همان سان كه چون از رسول خدا صلى اللّه عليه و اله مى خواستند، سخن مى گفت چون از من بخواهند، بر پايه سخن او، سخن مى گويم . به من هفت ويژگى داده اند كه به هيچ كس پيش از من نداده اند؛ راه كتاب را مى شناسم ، درها به روى من گشوده است ، به علم انساب آگاهم جريان محاسبه ، منايا و بلايا و وصايا و فصل الخطاب را مى دانم و در ملكوت نگريسته ام از اين رو هيچ چيز پنهانى ، از من پوشيده نيست و چيزى از گذشته ها دور از علم من نمانده است . در روز گواهى گواهان كسى در آنچه گواه من است انباز من نمى باشد در حالى كه من گواه بر ايشانم و به دست من وعده الهى به هر كلمه اى پايان مى پذيرد و به وسيله من دين خدا كامل مى شود، منم آن نعمت الهى كه بر خلقش ارزانى داشته است . منم آن اسلامى كه خداى تعالى براى خود پسنديده است ، تمام اينها از جانب خداست كه منت نهاده و به من عطا فرموده است .
از مناقب خوارزمى (49) نقل شده است كه على عليه السلام گويد: رسول خدا صلى اللّه عليه و اله در روز فتح خيبر به من فرمود: ((اگر نبود كه گروه هايى از امت من درباره تو چيزى را بگويند كه نصارى درباره عيسى بن مريم گفته اند، هر آينه امروز سخنى درباره تو مى گفتم كه بر جمعى از مسلمانان گذر نمى كردى مگر خاك پاهايت و آب وضويت را بر مى داشتند و بدان وسيله استشفاء مى كردند، ليكن همين قدر تو را بس كه تو از منى و من از تو مى باشم ، تو از من ارث مى برى و من از تو، تو نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسى هستى ، جز اين كه بعد از من پيامبرى نخواهد بود. تو ادا كننده دين منى و بر اساس سنت من پيكار مى كنى و در آخرت از همه مردم به من نزديكترى و براستى تو بر سر حوض كوثر جانشين منى ، منافقان را از آن دور مى كنى و تو نخستين كسى هستى كه در كنار حوض كوثر بر من وارد مى شوى و نخستين فرد از امت من هستى كه وارد بهشت مى شوى و همان شيعيان تو بر منبرهايى از نور، با طراوت و شاداب و رو سفيد در اطراف من قرار دارند، آنان را شفاعت مى كنم ، فرداى قيامت در بهشت همسايگان من هستند و دشمنان تو فرداى قيامت تشنه و پژمرده و رو سياه و افسرده اند، جنگ با تو، جنگ با من است و صلح با تو و صلح با من است ، نهان و آشكار تو نهان و آشكار من است ، راز دل تو راز دل من است و تو دروازه علم و دانش منى و فرزندان تو، فرزندان من ، گوشت و خون تو گوشت و خون من است . براستى كه حق با تو و بر زيان تو و در جلو چشمان تو است و ايمان با گوشت و خون تو در آميخته چنانكه با گوشت و خون من در آميخته است . همانا خداى تعالى به من امر كرده تا تو را بشارت دهم كه تو و عترت من در بهشت و دشمن شما در دوزخ است . كسى كه كينه تو را داشته باشد در حوض كوثر بر من وارد نمى شود و هر كه دوستدار تو باشد، از حوض كوثر دور نمى گردد. راوى گويد: على عليه السلام فرمود: پس از شنيدن اين سخنان براى خدا به سجده افتادم و بر نعمتهايى كه خداوند بر من ارزانى داشته ؛ از قبيل اسلام و قرآن و اين كه مرا محبوب خاتم پيامبران و سرور رسولان قرار داده است او را سپاس گفتم )).
اخبار در فضايل على عليه السلام بيشتر از حد شمارش است و در اين كتاب هدف ما بيان فضايل و مناقب ائمه عليهم السلام نيست ، بلكه هدف بيان بخشى از اخلاق ، صفات و كرامات ايشان است ، به پيروى از غزالى كه اخلاق نبوت را بيان كرده ، ما اين مقدار از فضيلت اميرالمؤ منين عليه السلام را نيز به صورت پيرايه و براى تبرك نقل كرديم .
خوارزمى در مناقب (50) خود از مجاهد از ابن عباس نقل كرده ، مى گويد: رسول خدا صلى اللّه عليه و اله فرمود: ((اگر درختان باغها، قلم و اقيانوسها، مركب و جنيان حسابرس و آدميان نويسنده باشند، نخواهند توانست فضايل على بن ابى طالب عليه السلام را بشمارند.))
فصل :
اما شمايل آن حضرت ، در (( كشف الغمه )) (51) آمده است كه خطيب ابوالمويد خوارزمى از ابواسحاق نقل كرده ، مى گويد: على عليه السلام را با سر و ريش سفيد و شكم بزرگ و از جمله مردان ميان بالا ديدم . ابن منده نقل كرده است كه آن حضرت ، بسيار گندمگون و داراى چشمان درشت و شكم برآمده بود و به كوتاهى اندام نزديكتر بود تا بلند بالايى ، و سر و ريش سفيد بود.
محمّد بن حبيب بغدادى صاحب (( محبر الكبير )) علاوه بر اين در صفات اميرالمؤ منين عليه السلام مى گويد: گندمگون ، خوش سيما و عضلات و دست و پايش قوى بود.
آن حضرت به (( انزع البطين )) شهرت داشت ، اما از نظر صورت ، مى گويند: (( رجل انزع بين النزع )) (مرد اصلعى كه اصلع بودنش آشكار است ) كسى كه موى سرش از دو طرف پيشانى ريخته باشد، جاى مو را نزعه و دو طرف پيشانى را نزعتان گويند، ولى در مورد زن ، نزعاء نمى گويند بلكه زعراء (يعى زن اصلع ) مى گويند. بطين يعنى برآمده شكم و اما معناى (( انزع البطين )) يعنى نفسش را از كار بد بازداشته است . گفته مى شود: (( نزع الى اهله ، ينزع نزاعا )) يعنى مشتاق و علاقمند به خانواده اش بود. و (( نزع عن الا مور نزوعا )) : از آن كارها خوددارى كرد يعنى نفسش را از ارتكاب شهوات بازداشت و از آنها دورى جست . (( و نزعت الى اجتناب السيئات )) يعنى راه ارتكاب گناهان را بر نفسش بست ، به كسب طاعات علاقمند شد و چون در پى آنها گشت آنها را به دست آورد و به فراهم آوردن خوبيها اشتياق پيدا كرد پس بدانها آراسته گرديد و از آن جهت كه صندوق سينه آن حضرت پر از علم و دانش بود، ملقب به بطين شد. بخشى از آن را ظاهر و بعضى را پنهان كرد بر حسب اقتضاى علمش كه بدان وسيله به حق اليقين رسيده بود: اما آنچه از علوم آن حضرت ظاهر شد از سپيده صبح روشنتر و از وزش بادها تندتر، در سراسر جهان انتشار يافت و اما آنچه پنهان مانده است خود فرمود: ((اما دانشى نهان سراچه دلم را لبريز كرده است كه اگر آن را با شما در ميان گذارم همانند لرزيدن ريسمان در چاه عميق بر خويشتن خواهيد لرزيد.))(52)
از جمله مطالبى كه در وصت آن حضرت رسيده اين است كه وى از مردان ميان بالا با چشمان درشت و سياه و خوش سيما و در زيبائى چون ماه شب چهارده بود. شكم برآمده ، شانه هاى پهن ، كف دستها خشن ، بدن نرم ، گردنش چون ظرف نقره فام بود، اصلع ، و موهاى محاسنش پرپشت و انبوه ، بر شانه اش استخوانى بر آمده بود، چون استخوان برآمده شانه درنده اى زيانبار (53)، بازويش از ساق دست تميز داده نمى شد پيچيده و بسيار قوى بود، اگر دست مردى را مى گرفت ، نفس او را گرفته بود، نمى توانست نفس بكشد، ساق و دستش قوى بود، وقتى كه به ميدان جنگ مى رفت شتابان مى رفت ، با قلبى استوار، نيرومند و دلير، با هر كه رو به رو مى شد پيروز بود، درود خدا بر او باد.
اخلاص امام على (عليه السلام)
1. ابن شهرآشوب گويد: وقتى امير مؤمنان(ع) بر عمرو بن عبدود دست يافت او را ضربت نزد و نكشت، او به على(ع) دشنام داد و حذيفه پاسخش داد، پيامبر(ص) فرمود: اى حذيفه ساكت باش، خود على سبب درنگش را خواهد گفت: آنگاه على(ع) عمرو را از پاى در آورد. چون به حضور رسول خدا(ص) رسيد پيامبر سبب را پرسيد، على(ع) عرضه داشت: او به مادرم دشنام داد و آب دهان به صورتم افكند، من ترسيدم كه براى تشفى خاطرم گردن او را بزنم، از اين رو او را رها كردم، چون خشمم فرو نشست او را براى خدا كشتم. (54)
2. علامه مجلسى(ره) گويد: صبحگاهى رسول خدا(ص) به مسجد آمد و مسجد از جمعيت پر بود، پيامبر فرمود: امروز كدامين شما براى رضاى خدا از مال خود انفاق كرده است؟ همه ساكت ماندند، على(ع) گفت: من از خانه بيرون آمدم و دينارى داشتم كه مىخواستم با آن مقدارى آرد بخرم، مقداد بن اسود را ديدم و چون اثر گرسنگى را در چهره او مشاهده كردم دينار خود را به او دادم. رسول خدا(ص) فرمود: (رحمت خدا بر تو) واجب شد.
مرد ديگرى برخاست و گفت: من امروز بيش از على انفاق كردهام، مخارج سفر مرد و زنى را كه قصد سفر داشتند و خرجى نداشتند هزار درهم پرداختم. پيامبر(ص) ساكت ماند. حاضران گفتند: اى رسول خدا، چرا به على فرمود: «رحمت خدا بر تو واجب شد» و به اين مرد با آنكه بيشتر صدقه داده بود نفرمودى؟ رسول خدا(ص) فرمود: مگر نديدهايد كه گاه پادشاهى خادم خود را كه هديه ناچيزى برايش آورده مقام و موقعيتى نيكو مىبخشد و از سوى خادم ديگرش هديه بزرگى آورده مىشود ولى آن را پس مىدهد و فرستنده را به چيزى نمىگيرد؟ گفتند: چرا، فرمود: در اين مورد هم چنين است، رفيق شما على دينارى را در حال طاعت و انقياد خدا و رفع نياز فقيرى مؤمن بخشيد ولى آن رفيق ديگرتان آنچه داد همه را براى معاندت و دشمنى با برادر رسول خدا داد و مىخواست بر علىبن ابيطالب برترى جويد، خداوند هم عمل او را تباه ساخت و آن را وبال گردن او گردانيد. آگاه باشيد كه اگر با اين نيت از فرش تا عرش را سيم و زر به صدقه مىداد جز دورى از رحمت خدا و نزديكى به خشم خدا و در آمدن در قهر الهى براى خود نمىافزود. (55)
3. على(ع) فرمود: گروهى خدا را از روى رغبت پرستيدند و اين عبادت تاجران است. گروهى خدا را از روى ترس و بيم پرستيدند و اين عبادت بردگان است، و گروهى خدا را از روى شكر و سپاسگزارى پرستيدند و اين عبادت آزادگان است. (56)
4. و فرمود: خدايا، من تور را از بيم عذاب و طمع در ثوابت نپرستيدم، بلكه تو را شايسته بندگى ديدم و پرستيدم. (57)
5. و فرمود: دنيا همهاش نادانى است جز مكانهاى علم، و علم همهاش حجت است جز آنچه بدان عمل شود، و علم همهاش ريا و خودنمايى است جز آنچه خالص (براى خدا) باشد، و اخلاص هم در راه خطر است تا بنده بنگرد كه عاقبتش چه مىشود. (58)
عمل اگر براى غير خدا باشد وبال صاحب آن است و اگر انفاق به نيت فخر و مباهات باشد نصيب سگان و عقابان است. در اين زمينه حكايت لطيفى را كه دميرى در كتاب «حياة الحيوان» آورده بنگريد:
امام علامه ابوالفرج اصفهانى و ديگران حكايت كردهاند كه: فرزدق شاعر مشهور به نام همامبن غالب، پدرش غالب رئيس قوم خود بود، زمانى مردم كوفه را قحطى و گرسنگى سختى رسيد، غالب پدر فرزدق مذكور شترى را براى خانواده خود كشت و غذايى از آن تهيه كرد و چند كاسه آبگوشت براى قومى از بنىتميم فرستاد و كاسهاى هم براى سحيم بن وثيل رياحى كه رئيس قوم خود بود فرستاد. سحيم كسى است كه در شعر خود گفته بود: «من مردى شناخت شده و خوشنام و با تجربه و كاردانم، هرگاه عمامه بر سر نهم مرا خواهيد شناخت» و حجاج هنگامى كه براى امارت كوفه وارد كوفه شد در خطبه خود به اين شعر تمثل جست.
وقتى ظرف غذا به سحيم رسيد آن را واژگون ساخت و آورنده را كتك زد و گفت: مگر من نيازمند غداى غالب هستم؟ اگر او يك شتر كشته من هم شترى مىكشم. ميان آنان مسابقه شتر كشى راه افتاد، سحيم يك شتر براى خانواده خود كشت و صبح روز بعد غالب دو شتر كشت، باز سحيم دو شتر كشت و غالب در روز سوم سه شتر كشت، باز سحيم سه شتر كشت و غالب در روز چهارم صد شتر كشت. سحيم چون آن اندازه شتر نداشت ديگر شترى نكشت امام آن را به دل گرفت.
چون روزهاى قحطى سپرى شد و مردم وارد كوفه شدند، بنى رياح به سحيم گفتند: ننگ روزگار را متوجه ما ساختى، چرا به اندازه غالب شتر نكشتى و ما آمادگى داشتيم كه به جاى هر شترى دو شتر به تو بدهيم؟! سحيم چنين عذر آورد كه شترانش در دسترس نبودند، آن گاه سيصد شتر پى كرد و به مردم گفت: همگى بخوريد. اين حادثه در دوران خلافت امير مؤمنان علىبن ابىطالب (علیه السلام)اتفاق افتاد، از آن حضرت درباره حلال بودن خوردن آنها فتوا خواستند، حضرت حكم به حرمت كرد و فرمود: اين شتران نه براى خوردن كشته شدهاند و از كشتن آنها مقصودى جز فخر و مباهات در كار نبوده است. از اين رو گوشت آنها را در زبالهدان كوفه ريختند و خوراك سگان و عقابان و كركسان گرديد. (59)
تقوى امام على (علیه السلام)(60)
تقوا از رايجترين كلمات نهج البلاغه است.در كمتر كتابى مانند نهج البلاغه بر عنصر تقوا تكيه شده است،و در نهج البلاغه به كمتر معنى و مفهومى به اندازه تقوا عنايت شده است . تقوا چيست؟
معمولا چنين فرض مىشود كه تقوا يعنى «پرهيزكارى» و به عبارت ديگر تقوا يعنى يك روش عملى منفى، هر چه اجتنابكارى و پرهيزكارى و كنارهگيرى بيشتر باشد تقوا كاملتر است.
طبق اين تفسير.
اولا: تقوا مفهومى است كه از مرحله عمل انتزاع مىشود،
ثانيا: روشى است منفى،
ثالثا: هر اندازه جنبه منفى شديدتر باشد تقوا كاملتر است.
به همين جهت متظاهران به تقوا براى اينكه كوچكترين خدشهاى بر تقواى آنها وارد نيايد از سياه و سفيد،تر و خشك، گرم و سرد اجتناب مىكنند و از هر نوع مداخلهاى در هر نوع كارى پرهيز مىنمايند.
شك نيست كه اصل پرهيز و اجتناب يكى از اصول زندگى سالم بشر است.در زندگى سالم،نفى و اثبات،سلب و ايجاب، ترك و فعل،اعراض و توجه توأم است. با نفى و سلب است كه مىتوان به اثبات و ايجاب رسيد،و با ترك و اعراض مىتوان به فعل و توجه تحقق بخشيد.
كلمه توحيد يعنى كلمه«لا اله الا الله»مجموعا نفيى است و اثباتى،بدون نفى ما سوا دم از توحيد زدن ناممكن است.اين است كه عصيان و تسليم،كفر و ايمان قرين يكديگرند،يعنى هر تسليمى متضمن عصيانى و هر ايمانى مشتمل بر كفرى و هر ايجاب و اثبات مستلزم سلب و نفيى است: فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى. (61)
اما اولا پرهيزها و نفيها و سلبها و عصيانها و كفرها در حدود«تضاد»هاست. پرهيز از ضدى براى عبور به ضد ديگر است،بريدن از يكى مقدمه پيوند با ديگرى است.
از اين رو پرهيزهاى سالم و مفيد،هم جهت و هدف دارد و هم محدود است به حدود معين.پس يك روش عملى كوركورانه كه نه جهت و هدفى دارد و نه محدود به حدى است،قابل دفاع و تقديس نيست.
ضمنا مفهوم تقوا در نهج البلاغه مرادف با مفهوم پرهيز حتى به مفهوم منطقى آن نيست. تقوا در نهج البلاغه نيرويى است روحانى كه بر اثر تمرينهاى زياد پديد مىآيد و پرهيزهاى معقول و منطقى از يك طرف سبب و مقدمه پديد آمدن اين حالت روحانى است و از طرف ديگر معلول و نتيجه آن است و از لوازم آن به شمار مىرود.
اين حالت، روح را نيرومند و شاداب مىكند و به آن مصونيت مىدهد.انسانى كه از اين نيرو بىبهره باشد،اگر بخواهد خود را از گناهان مصون و محفوظ بدارد چارهاى ندارد جز اينكه خود را از موجبات گناه دور نگه دارد،و چون همواره موجبات گناه در محيط اجتماعى وجود دارد ناچار است از محيط كنار بكشد و انزوا و گوشهگيرى اختيار كند.
مطابق اين منطق يا بايد متقى و پرهيزكار بود و از محيط كنارهگيرى كرد و يا بايد وارد محيط شد و تقوا را بوسيد و كنارى گذاشت. طبق اين منطق هر چه افراد اجتنابكارتر و منزوىتر شوند جلوه تقوايى بيشترى در نظر مردم عوام پيدا مىكنند.
اما اگر نيروى روحانى تقوا در روح فردى پيدا شد، ضرورتى ندارد كه محيط را رها كند، بدون رها كردن محيط، خود را پاك و منزه نگه مىدارد.
دسته اول مانند كسانى هستند كه براى پرهيز از آلودگى به يك بيمارى مسرى،به دامنه كوهى پناه مىبرند و دسته دوم مانند كسانى هستند كه با تزريق نوعى واكسن، در خود مصونيت به وجود مىآورند و نه تنها ضرورتى نمىبينند كه از شهر خارج و از تماس با مردم پرهيز كنند، بلكه به كمك بيماران مىشتابند و آنان را نجات مىدهند. آنچه سعدى در گلستان آورده نمونه دسته اول است:
بديدم عابدى در كوهسارى قناعت كرده از دنيا به غارى
چرا گفتم به شهر اندر نيايى كه بارى بند از دل برگشايى؟
بگفت آنجا پريرويان نغزند چو گل بسيار شد پيلان بلغزند
نهج البلاغه تقوا را به عنوان يك نيروى معنوى و روحى كه بر اثر ممارست و تمرين پديد مىآيد و به نوبه خود آثار و لوازم و نتايجى دارد و از آن جمله پرهيز از گناه را سهل و آسان مىنمايد، طرح و عنوان كرده است:
ذمتى بما اقول رهينة و انا به زعيم.ان من صرحت له العبر عما بين يديه من المثلات حجزته التقوى عن تقحم الشبهات.
همانا درستى گفتار خويش را ضمانت مىكنم و عهده خود را در گرو گفتار خويش قرار مىدهم .اگر عبرتهاى گذشته براى يك شخص آينه قرار گيرد،تقوا جلو او را از فرو رفتن در كارهاى شبههناك مىگيرد. تا آنجا كه مىفرمايد:
الا و ان الخطايا خيل شمس حمل عليها اهلها و خلعت لجمها فتقحمت بهم فى النار.الا و ان التقوى مطايا ذلل حمل عليها اهلها و اعطوا ازمتها فاوردتهم الجنة. (62)
همانا خطاها و گناهان و زمام را در اختيار هواى نفس [ قرار ] دادن، مانند اسبهاى سركش و چموشى است كه لجام از سر آنها بيرون آورده شده و اختيار از كف سوار بيرون رفته باشد و عاقبت اسبها سوارهاى خود را در آتش افكنند. و مثل تقوا مثل مركبهاى رهوار و مطيع و رام است كه مهارشان در دست سوار است و آن مركبها با آرامش سوارهاى خود را به سوى بهشت مىبرند.
در اين خطبه تقوا به عنوان يك حالت روحى و معنوى كه اثرش ضبط و مالكيت نفس است ذكر شده است. اين خطبه مىگويد لازمه بىتقوايى و مطيع هواى نفس بودن،ضعف و زبونى و بىشخصيت بودن در برابر محركات شهوانى و هواهاى نفسانى است. انسان در آن حالت مانند سوار زبونى است كه از خود اراده و اختيارى ندارد و اين مركب است كه به هر جا كه دلخواهش هست مىرود. لازمه تقوا قدرت اراده و شخصيت معنوى داشتن و مالك حوزه وجود خود بودن است، مانند سوار ماهرى كه بر اسب تربيت شدهاى سوار است و با قدرت و تسلط كامل آن اسب را در جهتى كه خود انتخاب كرده مىراند و اسب در كمال سهولت اطاعت مىكند.
ان تقوى الله حمت اولياء الله محارمه و الزمت قلوبهم مخافته حتى اسهرت لياليهم و اظمأت هواجرهم. (63)
تقواى الهى اولياى خدا را در حمايت خود قرار داده،آنان را از تجاوز به حريم منهيات الهى باز داشته است و ترس از خدا را ملازم دلهاى آنان قرار داده است،تا آنجا كه شبهايشان را بىخواب (به سبب عبادت) و روزهايشان را بى آب (به سبب روزه) گردانيده است.
در اينجا على عليه السلام تصريح مىكند كه تقوا چيزى است كه پرهيز از محرمات الهى و همچنين ترس از خدا،از لوازم و آثار آن است. پس در اين منطق تقوا نه عين پرهيز است و نه عين ترس از خدا، بلكه نيرويى است روحى و مقدس كه اين امور را به دنبال خود دارد.
فان التقوى فى اليوم الحرز و الجنة و فى غد الطريق الى الجنة. (64)
همانا تقوا در امروز دنيا براى انسان به منزله يك حصار و به منزله يك سپر است و در فرداى آخرت راه به سوى بهشت است.
در خطبه 156 تقوا را به پناهگاهى بلند و مستحكم تشبيه فرموده كه دشمن قادر نيست در آن نفوذ كند.
در همه اينها توجه امام معطوف است به جنبه روانى و معنوى تقوا و آثارى كه بر روح مىگذارد،به طورى كه احساس ميل به پاكى و نيكوكارى و احساس تنفر از گناه و پليدى در فرد به وجود مىآورد.
نمونههاى ديگرى هم در اين زمينه هست و شايد همين قدر كافى باشد و ذكر آنها ضرورتى نداشته باشد.
تقوا مصونيت است نه محدوديت
سخن در باره عناصر موعظهاى نهج البلاغه بود.از عنصر «تقوا» آغاز كرديم. ديديم كه از نظر نهج البلاغه تقوا نيرويى است روحى، نيرويى مقدس و متعالى كه منشأ كششها و گريزهايى مىگردد، كشش به سوى ارزشهاى معنوى و فوق حيوانى، و گريز از پستيها و آلودگيهاى مادى. از نظر نهجالبلاغه تقوا حالتى است كه به روح انسان شخصيت و قدرت مىدهد و آدمى را مسلط به خويشتن و مالك «خود» مىنمايد.
تقوا مصونيت است
در نهجالبلاغه بر اين معنى تأكيد شده كه تقوا حفاظ و پناهگاه است نه زنجير و زندان و محدوديت. بسيارند كسانى كه ميان «مصونيت» و «محدوديت» فرق نمىنهند و با نام آزادى و رهايى از قيد و بند،به خرابى حصار تقوا فتوا مىدهند.
قدر مشترك پناهگاه و زندان «مانعيت» است، اما پناهگاه مانع خطرهاست و زندان مانع بهرهبردارى از موهبتها و استعدادها. اين است كه على عليه السلام مىفرمايد:
اعلموا عباد الله ان التقوى دار حصن عزيز، و الفجور دار حصن ذليل، لا يمنع اهله و لا يحرز من لجأ اليه. الا و بالتقوى تقطع حمة الخطايا. (65)
بندگان خدا!بدانيد كه تقوا حصار و بارويى بلند و غير قابل تسلط است، و بىتقوايى و هرزگى حصار و بارويى پست است كه مانع و حافظ ساكنان خود نيست و آن كس را كه به آن پناه ببرد حفظ نمىكند. همانا با نيروى تقوا نيش گزنده خطاكاريها بريده مىشود.
على عليه السلام در اين بيان عالى خود گناه و لغزش را كه به جان آدمى آسيب مىزند، به گزندهاى از قبيل مار و عقرب تشبيه مىكند، مىفرمايد نيروى تقوا نيش اين گزندگان را قطع مىكند.
على عليه السلام در برخى از كلمات تصريح مىكند كه تقوا مايه اصلى آزاديهاست، يعنى نه تنها خود قيد و بند و مانع آزادى نيست، بلكه منبع و منشأ همه آزاديهاست.
در خطبه 221 مىفرمايد:
فان تقوى الله مفتاح سداد و ذخيرة معاد و عتق من كل ملكة و نجاة من كل هلكة.
همانا تقوا كليد درستى و توشه قيامت و آزادى از هر بندگى و نجات از هر تباهى است.
مطلب روشن است، تقوا به انسان آزادى معنوى مىدهد، يعنى او را از اسارت و بندگى هوا و هوس آزاد مىكند، رشته آز و طمع و حسد و شهوت و خشم را از گردنش بر مىدارد و به اين ترتيب ريشه رقيتها و بردگيهاى اجتماعى را از بين مىبرد. مردمى كه بنده و برده پول و مقام و راحت طلبى نباشند، هرگز زير بار اسارتها و رقيتهاى اجتماعى نمىروند.
در نهجالبلاغه درباره آثار تقوا زياد بحث شده است و ما لزومى نمىبينيم در باره همه آنها بحث كنيم. منظور اصلى اين است كه مفهوم حقيقى تقوا در مكتب نهجالبلاغه روشن شود تا معلوم گردد كه اينهمه تأكيد نهجالبلاغه بر روى اين كلمه براى چيست.
در ميان آثار تقوا كه بدان اشاره شده است، از همه مهمتر دو اثر است: يكى روشنبينى و بصيرت، و ديگر توانايى بر حل مشكلات و خروج از مضايق و شدايد.و چون در جاى ديگر به تفصيل در اين باره بحث كردهايم. (66) و بعلاوه از هدف اين بحث كه روشن كردن مفهوم حقيقى تقواست بيرون است، از بحث درباره آنها خوددارى مىكنيم.
ولى در پايان بحث «تقوا» دريغ است كه از بيان اشارات لطيف نهجالبلاغه در باره تعهد متقابل «انسان» و «تقوا» خوددارى كنيم.
تعهد متقابل
در نهجالبلاغه با اينكه اصرار شده كه تقوا نوعى ضامن و وثيقه است در برابر گناه و لغزش،به اين نكته توجه داده مىشود كه در عين حال انسان از حراست و نگهبانى تقوا نبايد آنى غفلت ورزد. تقوا نگهبان انسان است و انسان نگهبان تقوا، و اين دور محال نيست بلكه دور جايز است.
اين نگهبانى متقابل از نوع نگهبانى انسان و جامه است كه انسان نگهبان جامه از دزديدن و پاره شدن است و جامه نگهبان انسان از سرما و گرماست، و چنانكه مىدانيم قرآن كريم از تقوا به «جامه» تعبير كرده است: «و لباس التقوى ذلك خير». (67)
على عليه السلام در باره نگهبانى متقابل انسان و تقوا مىفرمايد:
ايقظوا بها نومكم و اقطعوا بها يومكم و اشعروها قلوبكم و ارحضوا بها ذنوبكم...الا فصونوها و تصونوا بها. (68)
خواب خويش را به وسيله تقوا تبديل به بيدارى كنيد و وقت خود را با آن به پايان رسانيد و احساس آن را در دل خود زنده نماييد و گناهان خود را با آن بشوييد...همانا تقوا را صيانت كنيد و خود را در صيانت تقوا قرار دهيد.
و هم مىفرمايد:
اوصيكم عباد الله بتقوى الله فانها حق الله عليكم و الموجبة على الله حقكم و ان تستعينوا عليها بالله و تستعينوا بها على الله. (69)
بندگان خدا! شما را سفارش مىكنم به تقوا. همانا تقوا حق الهى است بر عهده شما و پديد آورنده حقى است از شما بر خداوند. سفارش مىكنم كه با مدد از خدا به تقوا نائل گرديد و با مدد تقوا به خدا برسيد.
پىنوشتها:
1- از اول فصل تا اين جا كه به كتاب كافى ، ص 454 تا 456 مراجعه كنيد.
2- (( كشف الغمه ، ص 23. اين داستان را اكثر مورخان و محدثان مانند صدوق و مسعودى و ديگران نقل كرده اند.
3- در (( مطالب السؤ ول ، )) ص 33، (( امالى الصدوق )) ص 371 و (( مروج الذهب ((ع ج 2 (( فصل ذكر لمع من اخباره و زهده )) چنين است اما در (( نهج البلاغه (قد طلقتك ثلاثا) )) آمده است .
4- مناقب ، موفق بن احمد خوارزمى ص 69 و (( كشف الغمه )) ص 47 و آن را جزرى در (( اسدالغابه )) ج 4، ص 22 و طبرى در (( ذخائر العقبى )) ص 100 نقل كرده و مى گويد: ابوالخير حاكم نيز نقل كرده است .
5- ابوالمغيره ، عبداللّه بن ابى الهذيل كوفى مردى ثقه از راويان طبقه دوم است ، وى زمان حكومت خالد قسرى در عراق از دنيا رفته .
6- مناقب ، ص 47 و در مناقب خوارزمى ص 70.
7- مناقب ، ص 47 و در مناقب خوارزمى ص 70.
8- يعنى رسول خدا صلى اللّه عليه و اله . اين خبر در (( كشف الغمه )) ص 24 و مناقب ص 71 آمده و در اختصاص مفيد از حديث ابن داءب ص 148 قسمت پايانى آن در روايت ديگرى نقل شده است .
9- (( كشف الغمه )) ص 50 و (( مطالب السؤ ول )) ص 34.
10- (( كشف الغمه )) ص 50 و (( مطالب السؤ ول )) ص 34.
11- (( كشف الغمه )) ص 50 و (( مطالب السؤ ول )) ص 34.
12- (( كشف الغمه )) ص 50 و (( مطالب السؤ ول )) ص 34.
13- اين خبر را كمال الدين محمّد بن طلحه شافعى در (( مطالب السؤ ول )) ص 33 و در (( كشف الغمه )) ص 50 نقل كرده اند.
14- انسان / 8: و غذاى (خود) را با اين كه به آن علاقه (و نياز) دارند به مسكين و يتيم و اسير مى دهند... (( كشف الغمه )) ص 49.
15- بقره / 274: آنها كه اموال خود را به هنگام شب و روز، پنهان و آشكار، اتفاق مى كنند، مزدشان نزد پروردگارشان است . (( كشف الغمه ، )) ص 51.
16- (( كشف الغمه ، )) ص 33 و در مناقب خوارزمى ، ص 50.
17- (( كشف الغمه ، )) ص 33 و در مناقب خوارزمى ، ص 50.
18- (( كشف الغمه ، )) ص 51.
19- (( كشف الغمه ، )) ص 51.
20- (( كشف الغمه ، )) ص 517 و در مسند احمد ج 1، ص 199 و نسائى در خصائص ص 10 دو حديث را در يك حديث نقل كرده اند.
21- به ارشاد مفيد، ص 145 و در (( كشف الغمه ، )) ص 78 مراجعه كنيد.
22- به (( كشف الغمه ، )) ص 79 مراجعه كنيد.
23- مناقب ، باب اخبار امام عليه السلام از غيب ، ج 2، ص 266 و در (( كشف الغمه )) ص 79 به نقل از مناقب ولى با لفظ ديگرى آمده است .
24- در ماءخذ اصلى ؛ بعضى نسخه ها (حسن بن ركردان ) و در بعضى (دكردان ) آمده است .
25- (( كشف الغمه ، )) ص 80.
26- در بعضى نسخه ها (( (( اريد حياته )) )) آمده است : من مى خواهم به او احسان كنم (طالب حيات او هستم ) او مى خواهد مرا بكشد - دليل و بهانه اى كه از اين قصد خوددارى بياور. اين شعر را عمر و بن معديكرب ، شاعر معروف جاهليت است ، در (( المجانى الحديثه )) ج 1، ص 313 مصراع دوم : (( (( عذيرك من خليلك ...)) )) آمده است - م .
27- (( كشف الغمه ، )) ص 80، به نقل از (( مطالب السؤ ول )) : كمربندت را براى مرگ محكم ببند زيرا مرگ تو را ملاقات مى كند و از مردن نهراس آنگاه كه بر تو نازل شود.
28- به كتاب (( خصائص )) شريف رضى ، فصل خبرهاى غيبى آن حضرت ، و به (( مدينة المعاجز )) بحرانى 7 ج 1، ص 119 مراجعه كنيد.
29- (( كشف الغمه ، )) ص 81.
30- همان ماءخذ، ص 81.
31- همان ماءخذ، ص 81.
32- همان ماءخذ، ص 81.
33- گواهى مى دهم كه خدايى جز يكتا نيست ، گواهى مى دهم كه محمّد فرستاده خداست و گواهى مى دهم كه تو وصى رسول خدا و سزاوارترين مردم بعد از او به اين امر مى باشى .
34- (( كشف الغمه )) ص 81.
35- همان ماءخذ ص 82 و به (( مآخذ عامه الغدير )) ج 3، ص 126 تا 141 مراجعه كنيد.
36- (( كشف الغمه ، )) ص 82.
37- همان ماءخذ، ص 82.
38- همان ماءخذ، ص 83.
39- همان ماءخذ، ص 83.
40- همان ماءخذ، ص 82.
41- همان ماءخذ ص 83.
42- همان ماءخذ ص 83.
43- همان ماءخذ ص 83.
44- (( التوحيد، )) ص 319 باب حدوث عالم ، خبر طولانى است و به مقدار نياز نقل شده است . خوارزمى در ص 50 مناقب آن را روايت كرده است .
45- رعد / 39: خداوند هر چه را بخواهد (محو) و هر چه را بخواهد (اثبات ) مى كند و ام الكتاب نزد اوست .
46- به مناقب ابن شهر آشوب ، ج 2، ص 38 مراجعه كنيد.
47- زمر / 56: (اين دستورها به خاطر آن است كه ) مبادا كسى روز قيامت بگويد: افسوس بر من از كوتاهيهايى كه در اطاعت فرمان خدا كردم و (آيات او را) به سخريه گرفتم ! كلمه جنب در آيه فوق به معنى قرب و همسايگى است همان طورى كه در جمله (( (والصاحب بالجنب ) )) به معنى هم سفر آمده است كه نزديك و چسبيده به انسان است و در سخن امام عليه السلام نيز به همين معنى است به خاطر شدت قرب آن حضرت به خداى تعالى .
48- حطه در لغت به معنى ريزش و پايين آوردن است ، (( باب الحطّه ، )) نام يكى از درهاى بيت المقدس است : بنى اسرائيل ماءمور بودند تا هنگام ورود به آن ، دل و جان خود را با توبه واقعى كه در اين كلمه خلاصه شده از گناهان بشويند، در واقع شمار ايشان در هنگام ورود به بيت المقدس بود. - م .
49- مناقب خوارزمى ، ص 77، (( كفاية الطالب ، )) ص 135.
50- مناقب ، ص 18، كفايه گنجى شافعى ، ص 125.
51- (( كشف الغمه ، ص 23.
52- همان ماءخذ ص 23. سخن امام عليه السلام بخشى از خطبه پنجم نهج البلاغه است .
53- مرحوم فيض ، نه ماءخذى داده و نه گوينده اين سخنان را معرفى كرده است متاءسفانه تشبيه بسيار تشبيه ناپسند و زشتى است ، آن هم در مورد انسانى كه آينه تمام نماى صفات جمال و جلال پروردگار و جلوه كامل نور حق و مظهر (( اتم نور السموات و الارض ، )) و بدر منير برج ولايت مى باشد. هر چند محتمل است كه منظور گوينده از (( (( السبع الضارى )) )) اسد باشد كه در روايات هم به اين تعبير آمده است ، به هر حال ظاهر عبارت ناهنجار است - م .
54- الوسائل 3/220 به نقل از مناقب.
55- الانوار 41/ 18.
56- البلاغه، خطبه 237.
57- الانوار 41/ 14.
58- البحار 1/401 ماده خطر.
59- الحيوان 2/222، ذيل «فرع».
60- مجموعه آثار جلد 16 صفحه 502.
61- بقره/ 256
62- نهج البلاغه، خطبه 16.
63- نهج البلاغه، خطبه 113.
64- نهج البلاغه، خطبه 233.
65- نهج البلاغه،خطبه 157.
66- رجوع شود به كتاب گفتار ماه،جلد اول،سخنرانى دوم، [ يا به كتاب ده گفتار ]
67- اعراف /26.
68- خطبه 233.
69- همان.
منبع: www.balagh.net الف
در وقت ناتوانى اصحاب ، او نيرومند بود و به هنگام زمينگيرى و خوارى آنها او مى درخشيد و به وقت سستى ايشان او قيام مى كرد و به راه و رسم رسول خدا صلى اللّه عليه و اله پايبند بود و على رغم منافقان و خشم كافران و خلاف ميل حاسدان و كينه فاسقان او جانشين بحق و بلامنازع پيامبر صلى اللّه عليه و اله است .
از اين رو، در وقتى كه همه به سستى گراييده بودند او زمام امور را به دست گرفت و هنگامى كه در سخن گفتن مردد بودند او سخن گفت و موقعى كه ايستاده بودند او به نور خدا حركت مى كرد، از همه كم حرف تر، درست گفتارتر و انديشمندتر و قوى دل تر بود، يقينش از همه كس بيشتر و عملش بهتر و به امور آشناتر بود.
در آغاز؛ هنگامى كه مردم پراكنده شدند و در پايان وقتى كه به سستى گراييدند او دين را سرپرستى بزرگ ، و نسبت به مؤ منان پدر مهربان بود. آن وقتى كه تحت كفالتش در آمدند، سنگينى ها را از دوش ناتوان برداشت و آنچه را كه از بين برده بودند، نگهدارى كرد و آنچه را كه مورد سهل انگارى قرار داده بودند، رعايت كرد، در وقت اجتماع آنان آماده ، و در هنگام جمع بودن ايشان ، حاضر و در وقت ترس و بى تابى ايشان ، پيروز و بردبار بود.
وى براى كافران عذابى ريزان و براى مؤ منان باران رحمت و خرمى و نشاط بود، برهانش خلل ناپذير و دلش از تيرگى و بصيرتش از سستى و وجودش از ترس و ذلت بر كنار بود.
همچون كوهى استوار بود كه طوفان ها او را از جا نجنباندند و تند بادها او را جا به جا نكردند. و چنان كه رسول خدا صلى اللّه عليه و اله فرمود: با وجود ضعف بدنى در اجراى فرمان خدا نيرومند بود، در ذات خود فروتن و در نزد خدا با عظمت و در روى زمين بزرگ و در نزد مؤ منان ارجمند بود. كسى پشت سر او بدگويى نمى كرد و هيچ گوينده اى درباره او طعن و ملامتى نداشت ، نه كسى از او اميد سوء استفاده داشت و نه در اجراى حد الهى نسبت به كسى كوتاهى مى كرد. ناتوان ذليل ، در نزد او تواناى عزيز بود تا اين كه حق او را مى گرفت و تواناى با عزت در نزد او ناتوان ذليل بود تا اين كه حق را از او مى گرفت و نزديك و دور (خويش و بيگانه ) از اين بابت در نظر او برابر بودند. شاءن و موقعيت آن حضرت ، درستى ، راستى و مدارا بود و سخنش استوار و قاطع ، امرش بردبارى و دورانديشى و راءيش دانش و اراده بود. دين به وسيله او راست و دشوار به وسيله او آسان و آتشها وسيله او خاموش گشت . ايمان توسط او نيرو گرفت و اسلام و مردم با ايمان ، پابرجا شدند. آن حضرت براى مؤ منان پناهگاه و سنگر و بر كافران ، شدت و خشم بود.(1)
در كتاب (( كشف الغمّه )) آمده است (2) كه معاويه به ضرار بن ضمره گفت : على عليه السلام را براى من توصيف كن ! ضرار گفت : مرا معاف بدار. معاويه گفت : بايد او را وصف كنى ! ضرار گفت : حالا كه ناگزير بايد توصيف كنم ، به خدا سوگند كه على عليه السلام والاهمت و پرقدرت بود، سخن قاطع مى گفت و به عدل و داد حكم مى كرد، چشمه هاى دانش از اطرافش مى جوشيد و از هر سويش سخن حكمت به گوش مى رسيد، از دنيا و زيباييهايش گريزان بود و با شب و وحشت آن انس داشت . اشك چشم فراوان و انديشه طولانى داشت ، لباس خشن و خوراك درشت را خوش داشت .
در بين ما چون فردى از ما بود. هرگاه سؤ ال مى كرديم پاسخ مى داد و چون وى را مى طلبيديم نزد ما مى آمد. به خدا سوگند كه با وجود مقرب بودن ما به او و نزديك بودن او نسبت به ما از هيبتش توان سخن گفتن نداشتيم . دينداران را گرامى و فقرا و مستمندان را مقرب مى داشت ، نيرومند، طمع باطل از او نداشت و ناتوان از عدل او نااميد نبود. وانگهى من گواهى مى دهم كه او را در برخى از موارد و مواقفش ديدم ، هنگامى كه شب پرده هاى تاريكى را گسترده و ستارگان غروب كرده بودند، محاسنش را به دست گرفته ، مانند شخصى مار گزيده به خود مى پيچيد و همچون مصيبت زدگان گريه مى كرد در حالى كه (خطاب به دنيا) مى فرمود: ((اى دنيا! ديگرى را بفريب ، از من بگذر، آيا تو خود را بر من عرضه مى كنى ؟ يا به من شوق دارى و مرا مى خوانى ؟ چه دور است آرزوى تو! چه دور! تو را سه بار طلاق باين دارم كه در آن بازگشتى نيست .(3) اى دنيا! عمر تو كوتاه و خطر تو بزرگ و زندگى تو پست است . آه از كمى توشه براى سفر و ترس و وحشت اين راه )). پس از شنيدن اين سخنان معاويه گريست و گفت : خدا ابوالحسن را بيامرزد، به خدا سوگند كه چنين بود، اى ضرار اندوه تو بر آن حضرت چگونه است ؟ گفت : مانند اندوه زنى كه فرزندش را در كنارش سر ببرند، نه جلو ريزش اشكش را مى تواند بگيرد و نه اندوهش آرام پذير است .
فصل : در مناقب خوارزمى از ابى مريم نقل شده كه مى گويد: از عمار بن ياسر (( - رضى اللّه عنه - )) شنيدم كه گفت : از رسول خدا صلى اللّه عليه و اله شنيدم كه مى فرمود: ((يا على خداوند تو را به زينتى آراسته است كه هيچ يك از بندگان را به چنان زينتى نياراسته كه محبوب تر از زينت تو در نزد او باشد. تو را نسبت به دنيا پرهيزگار قرار داده و آن را مبغوض تو گردانيده و مستمندان را دوستدار تو ساخته است ، در نتيجه تو آنان را به عنوان پيروان خود و آنان تو را به عنوان امام خود پسنديده اند. يا على ! خوشا به حال كسى كه تو را دوست بدارد و تصديق كند. و واى بر كسى كه تو را دشمن بدارد و تكذيب كند؛ اما كسانى كه تو را دوست بدارند و تصديق كنند، برادران دينى تو و انبازان تو در بهشت هستند و اما كسانى كه تو را دشمن بدارند و تكذيب كنند، بر خداى تعالى لازم است كه آنان را در روز قيامت در جايگاه دروغگويان جا دهد.))(4)
و از آن جمله از عبداللّه بن ابى الهذيل (5) نقل كرده است كه گفت : بر تن على عليه السلام پيراهن بى ارزشى را ديدم كه هرگاه مى كشيد به ناخنش مى رسيد و چون رها مى كرد در نيمه ساقش قرار مى گرفت .(6)
و از آن جمله ، عمر بن عبدالعزيز مى گويد: در اين امت ، بعد از پيامبر صلى اللّه عليه و اله كسى را پارساتر از على بن ابى طالب عليه السلام نمى شناسيم .(7)
از جمله از سويد بن غفله نقل كرده ، مى گويد: بر على بن ابى طالب عليه السلام در دارالخلافه ، وارد شدم ، ديدم نشسته و جلوش كاسه اى است كه مقدارى ماست بسيار ترشيده دارد. از شدت ترشى بوى آن را حس كردم و در دست آن حضرت گرده نانى بود كه سبوس جو در روى آن ديده مى شد و او گاهى با دستش نان را مى شكست و هرگاه سخت بود با زانويش نان را مى شكست و ميان كاسه مى انداخت ، به من فرمود: نزديك بيا و از اين غذاى ما بخور! عرض كردم : من روزه دارم ، فرمود: از رسول خدا صلى اللّه عليه و اله شنيدم كه مى فرمود: ((هر كس را روزه دارى اش از خوردن غذايى كه اشتها برانگيزد، مانع شود، بر خداوند لازم است كه او را از خوراك بهشت بخوراند و از نوشيدنى آن بنوشاند)) مى گويد: به كنيز آن حضرت كه در نزديكش ايستاده بود، گفتم : واى بر تو اى فضه ؟ آيا درباره اين پيرمرد از خدا نمى ترسيد؟ آيا نمى توانيد سبوس نان او را بگيريد كه مى بينم اين همه سبوس دارد، فضه گفت : خود آن حضرت به ما دستور داده تا سبوس نانش را نگيريم . آن حضرت (رو به من كرد) و فرمود: به فضه چه گفتى ؟ جريان را به عرضشان رساندم ، فرمود: پدر و مادرم فداى كسى باد كه سه روز نه سبوس نانش را گرفتند و نه از نان گندم سير شد تا اين كه از دنيا رفت .(8)
از كتاب (( اليواقيت )) ابوعمر زاهد نقل است : ابن اعرابى گويد: على عليه السلام در زمانى كه امير و فرمانرواى مؤ منان بود وارد بازار شد و پيراهنى به سه درهم و نيم خريد و در همان بازار پوشيد ديد آستينش بلند است به خياط فرمود: آن را كوتاه كن ! خياط آن را كوتاه كرد و گفت : يا اميرالمؤ منين ! آيا آن را بدوزم ؟ فرمود: خير، و رفت در حالى كه تازيانه روى شانه اش بود، و مى فرمود: تو را همين قدر بس كه كار را آسان كردى !(9)
آورده اند كه روزى آن حضرت بيرون آمد در حالى كه جامه اى وصله دار بر تن داشت ، بعضى او را مورد سرزنش قرار دادند. فرمود: ((دل ، با پوشيدن اين لباس خاشع مى گردد و مؤ من وقتى كه آن را بر تن من مى بيند به من اقتدا مى كند)).(10)
آن حضرت دو جامه خشن خريد، قنبر را بين آن دو مخير كرد، او يكى را برداشت ، و امام عليه السلام ديگرى را پوشيد، ديد آستينش مقدارى از انگشتان دستش بلندتر است پس آن مقدار را بريد.(11)
روزى وارد بازار شد، در حالى كه شمشيرش را با خود آورده بود تا بفروشد. فرمود: ((كيست كه اين شمشير را از من بخرد؟ سوگند به آن كه دانه را شكافت چه بسيار غبار غمى كه به وسيله اين شمشير از چهره رسول خدا صلى اللّه عليه و اله زدودم ، و اگر بهاى جامه اى را داشتم ، آن را نمى فروختم )).(12)
از هارون بن عنتره نقل شده كه مى گويد: پدرم نقل كرد و گفت : خدمت على بن ابى طالب عليه السلام در خورنق رسيدم در حالى كه زير قطيفه كهنه اى مى لرزيد، عرض كردم . يا اميرالمؤ منين ! خداى تعالى براى شما و خاندانتان در اين مال (بيت المال ) حقى قرار داده است در حالى كه شما با خودتان چنين رفتار مى كنيد. فرمود: ((به خدا سوگند كه دست من بازتر از شما به هيچ چيز از اموال شما نيست ، همانا اين همان قطيفه اى است كه با خود، از مدينه آورده ام و جز آن چيزى در نزد من نيست .))(13)
واحدى در تفسيرش نقل كرده است كه على عليه السلام شبى خودش را تا صبح اجير (مزدور) كرد تا نخلستانى را در برابر مقدارى جو آبيارى كند. همين كه جوها را گرفت ، يك سوم آنها را آسيا كرد و خوراكى از آن فراهم آوردند و چون كار تمام شد مستمندى آمد، آن خوراك را بردند و به او دادند. بعد ثلث دوم را آماده كردند، يتيمى آمد و بردند و به او دادند سپس ثلث سوم را مهيا كردند، اسيرى آمد، خوراك را براى او بردند؛ على ، فاطمه ، حسن و حسين عليهم السلام گرسنه ماندند، و خداوند كه از مقصد نيكو و نيتهاى خالص آنها آگاه بود و مى دانست كه ايشان از آن عمل چيزى جز خشنودى ذات مقدس خدا را نمى خواستند و در برابر آنچه داده اند اجر و پاداش خداى عزوجل را مى جسته اند از اين رو درباره ايشان آيه قرآن را نازل كرد و از جانب خود به ايشان احسان كرد و از ميان همه جهانيان براى ايشان ديوانى منتشر نمود و در عوض بذل و بخششى كه كرده بودند بهشت و حور و غلمان را به ايشان ارزانى داشت و فرمود: (( و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا...)) (14)
واحدى در تفسير خود روايت كرده و سند را به ابن عباس رسانده است كه مى گويد: على بن ابى طالب عليه السلام چهار درهم داشت ، يك درهم را شب و يك درهم را روز صدقه داد؛ يكى را در نهان و يكى را آشكارا، از اين رو خداوند سبحان در آن باره اين آيه را نازل كرد: (( الذين ينفقوان اموالهم بالليل و النهار سرّا و علانية فلهم اجرهم عند ربهم و لا خوف عليهم و لا هم يحزنون . )) (15)
مناقبى از ابى حمراء نقل كرده ، مى گويد: رسول خدا صلى اللّه عليه و اله فرمود: ((هر كه مى خواهد به آدم عليه السلام در علمش ، و به نوح عليه السلام در فهم و آگاهى اش و به يحيى بن زكريا عليه السلام در زهدش و به موسى بن عمران عليه السلام در صولتش نظر كند، بايد به على بن ابى طالب عليه السلام نظر كند.))(16)
بيهقى روايت كرده و سند آن را به رسول خدا صلى اللّه عليه و اله رسانده است كه آن حضرت فرمود: ((هر كه خواست به آدم عليه السلام در علمش و به نوح عليه السلام در تقوايش و به ابراهيم عليه السلام در حلمش و به موسى عليه السلام در هيبتش و به عيسى عليه السلام در عبادتش بنگرد بايد به على بن ابى طالب عليه السلام نظر كند)).(17)
فصل :
صاحب (( كشف الغمه )) (18) مى گويد: اما شجاعت اميرالمؤ منين عليه السلام و جراءت و برخورد با همگنان و توانايى و پايدارى اش - آن جا كه قدمها مى لرزيد - و استقامت زيادش هنگامى كه مغز سرها پراكنده مى شد و هيبت و سطوتش در حالى كه قلب دليران مى تپيد و پا بر جايى او در جايى كه پاى قهرمانان مى لرزيد و دلاورى اش در وقتى كه دلها از سينه ها جدا مى شد و شجاعتش موقعى كه آسياى جنگ مى گرديد و خونها فوران مى كرد و سر نيزه ها بر مى آمد و فرو مى رفت و حماسه آن حضرت در حالى كه مرگ دندانهايش را باز كرده بود، و جانبازى اش در آن هنگام كه ترسوها به عقب برگشته (از ميدان جنگ فرار مى كردند) و غبار غم زدودن او از چهره رسول خدا صلى اللّه عليه و اله در حالى كه بعضى از اصحاب رسول خدا صلى اللّه عليه و اله پا به فرار نهاده بودند و او جان عزيزش را به اميد اجر و پاداشى كه خدا مهيا كرده بود، نثار مى كرد، و اين امرى است مشهور و حالتى است ظاهر و هويدا، زنده و مرده آن را مى دانند و اخبار و شروح احوال متضمن آن است ، دور و نزديك در اطلاع از آن همسانند، دوست و دشمن در اقرار به آن اتفاق نظر دارند، بيگانه و خويش به هنگام نقل ، آن را باور دارند، يكه تاز و شير مرد اسلام و بنيانگذار و قوام بخش ركن ايمان ، اداره كننده امور و هموار كننده دشواريها، پراكنده كننده جمعيت كافران و درو كننده ساقه هاى اجتماعشان به وسيله ذوالفقار و آواره كننده ايشان از ديارشان به دشتها و بيابانها. آن كه پرندگان و درندگان را در روز نبرد و پيكار، ضيافت مى كرد. شمشير برّان خدا و نايب حق تعالى در عدالت گسترى ، نشانه واضح و دليل روشن و برهان كوبنده خدا و رحمت جامع ، نعمت گسترده و كيفر باز دارنده او، كسى كه سرزمين بدر شاهد مقام او و روز حنين يكى از روزهاى اوست ، عمل سر نيزه و شمشير او را از احد و جنگ خيبر - موقعى كه خداوند با دستهاى او فتح كرد - و روز خندق بپرس ، روزى كه عمرو دست بر خاك نهاد و يا چهره بر زمين افتاد.
اين ها مختصرى از اوصاف آن حضرت است . كه به جاى خود تفصيل و بيانى دارد و مقاماتى كه باعث خشنودى خداى مهربان و مواضعى كه شرك را بيمناك و متزلزل كرد و آن را به ذلت و زبونى كشاند و خوار و فرومايه گردانيد، و جايگاههايى كه جبرئيل او را در آن جايگاهها كمك مى كرد و ميكائيل او را يار و ياور بود و خداوند با عنايات خود او را مدد مى كرد و رسول خدا دعاهاى خيرش را بدرقه راه او مى ساخت ، قلب اسلام به وسيله او مى تپيد و امدادهاى غيبى الهى به او مى رسيد.
از مسند ابن حنبل به نقل از هبيره آمده است كه گفت : حسن بن على عليه السلام براى ما خطبه اى ايراد كرد و فرمود: ((ديروز مردى از شما جدا شد كه در علم و دانش كسى از پيشينيان به پايه او نمى رسيد و آيندگان در عمل نظير او را نخواهند ديد، رسول خدا صلى اللّه عليه و اله او را به عنوان پرچمدار به جبهه گسيل مى داشت ، در حالى كه جبرئيل از راست و ميكائيل از سمت چپ او حركت مى كرد و وى بر نمى گشت تا پيروز مى شد.))(19)
در پايان حديث ديگرى از مسند ابن حنبل كه با همان مضمون نقل شده ، آمده است :
((از طلا و نقره جز هفتصد درهم بعد از خود باقى نگذاشت كه از بخشش او اضافه آمده بود و آن را جهت خريد خادمى براى خانواده اش فراهم كرده بود.))(20)
شيخ مفيد - خدايش رحمت كند - مى گويد: (21) از جمله آيات الهى خارق العاده در وجود اميرالمؤ منين عليه السلام آن است كه براى هيچ كس به اندازه آن حضرت مبارزات عديده با همگنان و نيروهاى متعدد با قهرمانان كه در طول زمان روى داده و معروف گرديده ، ثبت نشده است . وانگهى در بين كسانى كه با جنگها سر و كار داشته اند كسى نيست مگر آن كه دچار شرى شده و زخم و عيبى به او رسيده است جز اميرالمؤ منين عليه السلام كه با وجود شركت در جنگهاى بسيار، از جانب دشمن زخمى به او نرسيد و كسى از دشمنان زيانى به او نرسانيد تا اين كه جريان آن حضرت با ابن ملجم - لعنت خود بر او باد - پيش آمد و ناگهانى او را به قتل رساند. براستى خداى تعالى اين اعجوبه را به وسيله آياتى كه در او قرار داده بود، يكتا و يگانه ساخته و او را به دانشى فروزان و سرشار از حقيقت و معنويت امتياز بخشيده است و بدان وسيله وى را در رسيدن به جايگاهى در نزد خود و به كرامتى كه بدان از تمام مردم ممتاز گشته ، راهنمايى كرده است . از جمله آيات خداوند در آن حضرت آن است كه هيچ جنگجويى را نام نبرده اند كه در ميدانهاى جنگ با دشمن برخورد كند جز اين كه گاهى پيروز مى شده و گاهى پيروز نمى شده و هيچ يك از جنگاوران زخم و جراحتى به دشمن خود وارد نكرده است مگر آن كه حريف زخم خورده گاهى هلاك شده و گاهى بهبود يافته است . و سابقه ندارد كه از دست جنگجويى هيچ هماوردى خلاص شود و از ضربت حريف نجات يابد و از معركه جان سالم بدر برد جز اميرالمؤ منين كه بدون ترديد با هر هماوردى كه مبارزه مى كرد پيروز بود و هر قهرمانى را كه با او پيكار مى كرد به هلاكت مى رساند، و اين نيز يكى از امتيازاتى است كه آن حضرت را از عموم مردم جدا مى سازد و خداوند بدان وسيله در همه وقت و هر زمان ، خرق عادت كرده است ، و او يكى از آيات روشن پروردگار است . و نيز يكى از آيات خداى تعالى در وجود اميرالمؤ منين عليه السلام اين است كه با وجود جنگهاى زياد و طولانى كه در آنها حضور داشت . و كشته هاى فراوان كه در آن جنگها از دليران و سران دشمن به جا گذاشت و همدستى آنان در برابر آن حضرت و مكر و حيله آنها در كشتن او و كوشش و تلاشى كه در اين باره به خرج مى دادند، هرگز به احدى از آنها پشت نكرد و از هيچ كس شكست نخورد و از جا نجنبيد و از هيچ يك از هماوردان هراسى به خود راه نداد. در حالى كه ديگر جنگاوران در نبرد با دشمن گاهى پايدارى كرده و گاهى از دشمن رو بر تافته گاهى مبارزه كرده و گاهى از ترس ، از ورود در صحنه خوددارى كرده اند و چون جريان از اين قرار است كه ما تعريف كرديم ، پس از آنچه گفتيم ثابت شد كه وى تنها آيت درخشان و معجزه آشكار و خرق عادتى بود كه به وسيله او خداوند شر را راهنمايى كرده و پرده از وجوب اطاعت خود برداشته و او را بر همه مخلوقاتش ممتاز كرده است .
فصل :
اما كرامات (22) آن حضرت و آنچه از اخبار به امور غيبى بر زبان او جارى شده است . از جمله : خبر دادنش از حال خوارج كه از دين بيرون شدند. توضيح مطلب آن كه چون ايشان اجتماع كردند و تصميم بر پيكار آن حضرت گرفتند، سوار بر مركب به جانب ايشان شتافت ، مردى سواره ، در حالى كه ركاب مى زد او را ملاقات كرد، عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ! چون آنها از تصميم شما مطلع شده بودند، از نهروان عبور كردند و به هزيمت رفتند. فرمود: آيا تو آنها را ديدى كه عبور كردند؟ گفت : آرى فرمود: به خدايى كه محمّد صلى اللّه عليه و اله را مبعوث كرده است ، آنها از نهروان عبور نمى كنند و به كاخ دختر كسرى نمى رسند تا اين كه جنگجويانشان به دست من كشته شوند و تنها كمتر از ده نفر از آنها باقى بماند و از اصحاب من كمتر از ده تن كشته شوند. آنگاه سوار بر مركب با آنان جنگيد و جريان در همه موارد همان طور كه خبر داده بود واقع شد و آنها از نهر عبور نكردند.
و از جمله كرامات و خبرهاى غيبى آن حضرت ، داستانى است كه ابن شهر آشوب در كتاب خويش ، نقل كرده است (و آن داستان از اين قرار است ): (23) وقتى كه على عليه السلام وارد كوفه شد، جمعى به عنوان نماينده مردم خدمت آن حضرت رسيدند. در ميان ايشان ، جوانى بود كه بعدها از شيعيان آن حضرت شد و در ميدانهاى جنگ در ركاب آن حضرت مى جنگيد. زنى را از قبيله اى خواستگارى كرد، به او تزويج كردند، روزى امام عليه السلام نماز صبح را كه خواند به كسى كه در نزد او بود گفت : به فلان جا برو، مسجدى آن جا خواهى ديد، در كنار مسجد، خانه اى است ، از آن خانه صداى مرد و زنى بلند است كه با هم مشاجره مى كنند، آنها را نزد من بياور. آن شخص رفت و برگشت در حالى كه آن دو نفر همراهش بودند، حضرت رو به آنها كرد و فرمود: چرا امشب مشاجره شما به درازا كشيد؟ آن جوان گفت : يا اميرالمؤ منين ، اين زن را من خواستگارى و با او ازدواج كردم ولى همينكه با او خلوت كردم در خودم نسبت به وى احساس نفرتى كردم كه مانع از نزديكى من با او شد و اگر مى توانستم پيش از فرا رسيدن روز، شبانه او را بيرون كنم ، بيرون مى كردم اين بود كه بسيار ناراحت شدم و مشاجره كرديم تا اين كه امر شما رسيد و به خدمت رسيديم . آنگاه امام عليه السلام رو به حاضرين كرد و فرمود: چه بسيار سخنى كه اگر ديگران بشنوند در مخاطب اثر نمى كند، حاضران از جا بلند شدند و كسى جز آن دو نفر در نزد امام عليه السلام نماند. پس على عليه السلام رو به آن زن كرد و فرمود: آيا تو اين جوان را مى شناسى ؟ عرض كرد: خير. فرمود: هرگاه من تو را از حال آگاه سازم تو خواهى پذيرفت و انكار نخواهى كرد؟ عرض كرد: خير يا اميرالمؤ منين . فرمود: آيا تو فلان زن دختر فلانى نيستى ؟ عرض كرد: چرا، فرمود: آيا تو پسر عمويى نداشتى كه هر دو دلبسته هم بوديد؟ گفت : چرا. فرمود: آيا نبود پدر تو مانع از ازدواج شما دو نفر شد و او را به همين جهت از همسايگى اش بيرون كرد؟ گفت : چرا.
گفت : آيا نبود كه شبى تو براى قضاى حاجت از خانه بيرون رفتى و او تو را ناگهانى گرفت و به اجبار با تو آميزش كرد و باردار شدى و تو جريان را از پدرت پنهان كردى ولى به مادرت گفتى ؟ و چون زمان وضع حمل فرا رسيد مادرت شبانه تو را بيرون برد و تو بچه اى به دنيا آوردى و او را در پارچه اى پيچيده و از بيرون ديوار، جاى قضاى حاجت انداختى پس سگى آمد و او را بو كرد، ترسيدى سگ او را بخورد سنگى به طرف سگ انداختى و به سر بچه خورد و سرش زخمى شد و تو با مادرت دوباره سوى او برگشتيد و مادرت سر او را با پارچه اى از گوشه رواندازش بست سپس او را ترك كرديد و رفتيد و از حال او بى خبر مانديد؟ آن زن ساكت ماند. امام عليه السلام به او فرمود: حقيقت را خودت بگو. گفت : آرى يا اميرالمؤ منين به خدا سوگند كه اين جريان را غير از مادرم هيچ كس نمى دانست . فرمود: خداوند مرا بر اين جريان مطلع ساخت ؛ پس آن بچه را صبح كه شد قبيله فلان برداشتند و در ميان آنها تربيت شد تا اين كه بزرگ شد و با ايشان به كوفه آمد و از تو خواستگارى كرد در حالى كه او پسر تو است . آنگاه رو به آن جوان كرد و فرمود: سرت را برهنه كن . او برهنه كرد، اثر زخم را ديدند، امام عليه السلام به آن زن گفت : اين جوان پسر تو است ، خداوند او را از آنچه حرام فرموده ، حفظ كرد. فرزندت را بردار و برو، بين شما نكاح روا نيست .
و از آن جمله ، داستانى است كه حسين بن ذكوان فارسى (24) روايت كرده است و مى گويد: يا اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام بودم . مردم نزد آن حضرت آمدند و از افزايش آب فرات شكايت كردند كه باعث نابودى زراعت ما شده است و مايليم كه از خدا بخواهد آب فرات را بكاهد. امام عليه السلام از جا برخاست و وارد خانه شد در حالى كه مردم اجتماع كرده و منتظر آن حضرت بودند. آن حضرت از خانه بيرون شد در حالى كه جامه و عمامه و برد رسول خدا صلى اللّه عليه و اله را بر تن داشت و در دستش چوبى بود. اسبش را طلبيد و سوار شد و راه افتاد و اولادش به همراه آن حضرت بودند و مردم ، از جمله من پياده حركت كرديم تا در كنار فرات توقف كرد و از اسب پياده شد و دو ركعت نماز مختصر خواند. آنگاه از جا بلند شد و آن چوب را به دست گرفت و روى پل رفت در حالى كه غير از حسن و حسين عليهم السلام و من كسى همراهش نبود پس چوب را به سوى آب دراز كرد، آب فرات به قدر يك ذراع كم شد. فرمود: آيا اين مقدار شما را بس است ؟ مردم گفتند: خير، يا اميرالمؤ منين ، برخاست و با چوب دستى اشاره كرد و آن را سوى آب دراز كرد، آب فرات يك ذراع ديگر كم شد. همچنين كرد تا اين كه سه ذراع كم شد. گفتند: بس است يا اميرالمؤ منين . پس سوار شد و به منزلش برگشت .(25)
از جمله ، خبر دادن آن حضرت از داستان شهادت خويش است ، توضيح مطلب آن كه چون از پيكار با خوارج فارغ شد، در ماه رمضان به كوفه بازگشت ، در مسجد امام جماعت شد و دو ركعت نماز به جا آورد، سپس به منبر رفت ، خطبه بسيار جالبى ايراد كرد، آنگاه روكرد به پسرش حسين عليه السلام فرمود: اى ابومحمّد چند روز از اين ماه گذشته است ؟ عرض كرد: يا اميرالمؤ منين سيزده روز. سپس از امام حسين عليه السلام پرسيد: اى ابوعبداللّه چند روز از اين ماه - يعنى رمضان - مانده است ؟ عرض كرد: يا اميرالمؤ منين هفده روز. آنگاه دست به محاسنش كشيد، كه در آن هنگام سفيد شده بود، و فرمود: بايد آن را به خون سرم خضاب كنند (آنگاه كه شقى ترين آنها به پا خيزد) سپس فرمود:
(( ((اريد حباءه و يريد قتلى
غذيرى من خليلى من مراد)) )) (26)
عبدالرحمن بن ملجم مرادى اين سخن امام عليه السلام را مى شنيد، در دلش هراسى افتاد، اين بود كه آمد در حضور على عليه السلام ايستاد و گفت : يا اميرالمؤ منين خداوند شما را در پناه خود نگه دارد، اين دست راست و اين دست چپ من در اختيار شما، هر دو را ببريد و يا مرا بكشيد. على عليه السلام فرمود: چگونه تو را بكشم در حالى كه تو هنوز نسبت به من گناهى مرتكب نشده اى ؟ و اگر بدانم كه تو مرا خواهى كشت باز هم تو را نخواهم كشت ، ولى به خاطر دارى كه دايه يهوديى داشتى ، روزى از روزها به تو گفت اى نظير پى كننده ناقه ثمود؟ عرض كرد: چنين است يا اميرالمؤ منين . پس على عليه السلام ساكت شد و چون شب نوزدهم ماه فرا رسيد، برخاست تا براى نماز صبح از خانه بيرون شود، فرمود: دلم گواهى مى دهد كه در اين ماه كشته مى شوم ، در را باز كرد، (دستگيره ) در به كمربندش آويخت و اين شعر را خواند:
(( اشدد حيازيك للموت
فان الموت لاقيك
و لا تجزع من الموت
اذا حل بواديك ))
آنگاه از خانه بيرون رفت و به شهادت رسيد، درود خدا بر او باد.(27)
از جمله حديث ميثم تمار و خبر دادن امام عليه السلام از حال وى و دار آويختن و محل دار زدنش و درخت خرمايى است كه بر آن آويخته مى شود. و اين داستان مشهور است .(28)
از جمله خبرهاى غيبى ، آن كه حجاج كميل بن زياد را طلبيد و او فرار كرد. پس سهم فاميل او را از بيت المال بريد، كميل وقتى كه چنين ديد گفت : من پير مردم ، عمرم به پايان رسيده است ، سزاوار نيست كه من باعث محروميت فاميلم از سهميه شان باشم اين بود كه نزد حجاج رفت . حجاج گفت : من دوست داشتم كه بر تو دست يابم . كميل فرمود: اكنون چنگالت را جدا نكن ! از عمر من جز اندكى نمانده است هر چه مى خواهى بكن . زيرا وعده گاه ، نزد خدا است و پس از كشتن ، حسابى در كار است و اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام به من خبر داده است كه تو كشنده منى ، حجاج پس از شنيدن سخنان كميل ، گردن او را زد.(29)
و از آن جمله ، آن كه حجاج روزى گفت : مايلم يكى يكى از اصحاب ابوتراب را دستگير كنم و با ريختن خون او به خدا تقرب جويم ! گفتند: ما كسى را سراغ نداريم كه از قنبر غلام وى بيشتر با ابوتراب مصاحبت داشته باشد. پس قنبر را طلبيد، آوردندش ، حجاج پرسيد: قنبر تويى ؟ گفت : آرى . پرسيد: غلام على بن ابى طالب هستى ؟ پاسخ داد: خدا سرپرست و مولاى من و اميرالمؤ منين ولى نعمت من است . حجاج گفت : از دين على تبرى بجوى ! فرمود: دينى بهتر از دين او را به من نشان بده ! گفت : من تو را خواهم كشت ، پس خودت انتخاب كن ، كدام نوع كشته شدن را دوست دارى ؟ فرمود: من آن را به تو واگذاردم . پرسيد: چرا؟ فرمود: تو مرا به نحوى نخواهى كشت مگر اين كه تو خود همان طور كشته خواهى شد و اميرالمؤ منين عليه السلام مرا خبر داده است كه مرگم به صورت سر بريدن بنا حق و از روى ستم خواهد بود. حجاج پس از شنيدن اين سخنان دستور داد قنبر را سر بريدند.(30)
و از جمله مطلبى است كه به براء بن عازب فرمود: ((اى براء، پسرم حسين را مى كشند، در حالى كه تو زنده اى و او را يارى نخواهى كرد)) چون امام حسين عليه السلام كشته شد براء گفت : راست گفت على عليه السلام : امام حسين عليه السلام كشته شد و من او را يارى نكردم . از اين رو اظهار حسرت و پشيمانى مى كرد.(31)
از جمله ، آن حضرت در يكى از سفرها، در سمتى از لشكريان خود در سرزمين كربلا توقف كرد و نگاهى به راست و چپ انداخت و اشكش جارى شد. فرمود: ((به خدا قسم اين جا محل خواباندن شترانشان و جاى شهادت آنها است )) عرض شد: يا اميرالمؤ منين اين جا كه كجا است ؟ فرمود: كربلا، گروهى اينجا كشته مى شوند كه بى حساب وارد بهشت مى گردند و از آن جا رفت . مردم معنى سخن امام را نفهميدند تا اينكه جريان امام حسين عليه السلام اتفاق افتاد.(32)
از جمله خبرهاى غيبى مطلبى است كه مردم نقل كرده اند، موقعى كه به صفين عزيمت مى كرد. يارانش به آب نيازمند شدند و در سمت راست و چپ هر جا را جستند، آب نيافتند. اميرالمؤ منين عليه السلام كمى آنها را از جاده به بيراهه برد، در آن بيان ديرى نمودار شد، به آن جا رفتند و از كسى كه آن جا بود، از آب پرسيدند او در پاسخ گفت : بين ما و آب دو فرسخ فاصله است و در اين جا آبى نيست ، براى من آب از راه دور مى آورند و من در مصرف آن سختگيرى مى كنم و اگر نه از تشنگى مى ميرم . اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: آنچه را كه اين راهب مى گويد، بشنويد. گفتند: شما دستور مى دهيد به آن جا كه او به ما نشان داد برويم ، شايد تا توان رفتن داريم ، به آب برسيم . حضرت فرمود: شما نيازى به رفتن آن جا نداريد، گردن استرش را به سمت قبله گرداند و به جايى در نزديكى دير اشاره كرد فرمود: آن جا را بگشاييد، گشودند. سنگ بزرگى نمودار شد كه مى درخشيد. گفتند: يا اميرالمؤ منين اين جا سنگ بزرگى است كه هيچ بيلى در آن كارگر نيست ، فرمود: آن سنگ روى آب است سعى كنيد آن را از جا بكنيد كه اگر كنده شود، آب خواهيد يافت اصحاب جمع شدند و خواستند آن را حركت دهند، ديدند هيچ راهى ندارد و براى آنها مشكل است . امام عليه السلام چون آن حال را ديد پا از زين برگرداند و آستين بالا زد و انگشتانش را از يك طرف زير سنگ برد و آن را حركت داد و با دست آن را از جا كند و چندين ذراع به دور انداخت . پس آب براى آنها ظاهر شد و آنان به سوى آب شتافتند و نوشيدند، گواراترين و سردترى و زلالترين آبى بود كه در آن سفر، آشاميده بودند.
فرمود: توشه راه برداريد و سيرآب شويد، و آنها به گفته امام عليه السلام عمل كردند، آنگاه كنار سنگ آمد و آن را با دست خود برداشت و در جاى قبليش قرار داد و دستور داد اثر آن را با خاك از بين ببرند در حالى كه راهب از بالاى ديرش نگاه مى كرد. پس صدا زد اى قوم ! مرا پايين بياوريد آنها وى را پايين آوردند، راهب مقابل اميرالمؤ منين عليه السلام ايستاد عرض كرد: اى مرد آيا تو پيامبر مرسلى ؟ فرمود: نه ، گفت : پس فرشته مقربى ؟ گفت : نه پرسيد: پس تو كيستى ؟ فرمود: من وصى رسول خدا محمّد بن عبداللّه صلى اللّه عليه و اله ، خاتم پيغمبرانم ، گفت : دستت را باز كن تا به دست تو اسلام بياورم . پس اميرالمؤ منين عليه السلام دستش را گشود و فرمود: شهادتين بگو. گفت : (( اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه و اشهد انك وصى رسول اللّه و احق الناس بالا مر من بعده ؛ )) سپس (33) شرايط اسلام را پذيرفت . امام عليه السلام پرسيد: با اين كه مدت زيادى بر دين خودت بودى چه چيز باعث گرايش تو به اسلام شد؟ عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ، اين دير، براى يافتن كسى ساخته شده است كه اين سنگ را بكند و از زير آن آب جارى سازد و داناى پيش از من در طلب اين امر از دنيا رفت و به اين آرزو نرسيد و خداوند آن را نصيب من كرد. ما در كتابهاى خود يافته ايم و از دانشمندانمان به ما رسيده است كه در اين جا چشمه اى است كه روى آن سنگى قرار دارد كه جز پيامبر با وصى پيامبر آن را نمى داند و ناگزير او ولى خدا است كه مردم را به حق مى خواند: او جاى اين سنگ را مى شناسد و توانايى كندن آن را دارد. و چون ديدم تو اين كار را كردى و آنچه ما انتظار داشتيم تحقق يافت و به آرزويم رسيدم ، از اين رو امروز به دست تو اسلام آوردم و به حق تو سرورى تو ايمان پيدا كردم . چون اميرالمؤ منين عليه السلام آن را شنيد بقدرى گريه كرد كه محاسنش از اشك چشمش تر شد و گفت : سپاس خداى را كه در پيشگاهش فراموش نشده ام . سپاس خداى را كه در كتابهاى آسمانى اش مرا ياد كرده است . سپس مردم را طلبيد و فرمود: سخنان برادر مسلمانتان را بشنويد. آنها گوش دادند و خدا را شكر و سپاس گفتند كه معرفت اميرالمؤ منين عليه السلام را به ايشان الهام فرمود و امام عليه السلام حركت در حالى كه راهب نيز همراه ايشان بود. پس مردم شام با او مى جنگيدند و به شهادت رسيد، اميرالمؤ منين عليه السلام خود بر جنازه او نماز خواند و وى را دفن كرد و استغفار زيادى براى او نمود و هر وقت از او ياد مى كرد، مى فرمود: دوست من بود.(34)
و از جمله داستانى است كه علماى شيعه نقل كرده اند كه خورشيد دو مرتبه يكى زمان پيامبر صلى اللّه عليه و اله و ديگرى پس از رحلت آن حضرت براى اميرالمؤ منين عليه السلام برگشت ؛(35) اسماء بنت عميس ، ام سلمه ، جابر بن عبداللّه انصارى و ابوسعيد خدرى با جمعى از اصحاب پيامبر صلى اللّه عليه و اله روايت كرده اند؛ كه پيامبر صلى اللّه عليه و اله روزى در منزلش بود و على عليه السلام در حضور ايشان كه جبرئيل نازل شد و از طرف خداوند با او به آرامى سخن مى گفت ، چون وحى تمام فكر او را به خود مشغول كرد، سر روى زانوى اميرالمؤ منين عليه السلام گذارد و سرش را بلند نكرد تا خورشيد از انظار ناپديد شد. حضرت على عليه السلام نماز عصر را نشسته با اشاره به جا آورد و چون پيامبر عليه السلام به خود آمد به اميرالمؤ منين فرمود: نماز عصر از دستت رفت ؟ عرض كرد: در حال نشسته و با اشاره به جا آوردم ، فرمود: از خدا بخواه ، خورشيد را بر مى گرداند تا تو نماز را ايستاده و در وقت بخوانى ، براستى كه خداوند دعايت را به خاطر اطاعت تو از خدا و رسولش ، برآورده مى كند. اين بود كه اميرالمؤ منين از خدا خواست تا خورشيد را برگرداند! خورشيد برگشت و در جاى خودش - به هنگام عصر - در آسمان قرار گرفت . و چون آن حضرت نمازش را به جا آورد، غروب كرد. اسماء گويد: به خدا سوگند كه هنگام غروب خورشيد، صدايى شبيه صداى ارّه از آن شنيدم . اما بعد از رحلت پيامبر صلى اللّه عليه و اله موقعى كه آن حضرت مى خواست از فرات به سمت بابل عبور كند، بسيارى از يارانش سرگرم عبور دادن چهار پايانشان بودند او با جمعى از اصحاب نماز عصر را به جا مى آورد ولى نماز اكثريت مردم فوت شد و آنها در آن باره صحبت مى كردند. همينكه امام عليه السلام شنيد، از خداوند درخواست بازگشت خورشيد را كرد تا همه يارانش نماز را با هم بخوانند، خداوند درخواست آن حضرت را اجابت كرد: خورشيد بازگشت و در حالتى همانند وقت عصر قرار گرفت . همينكه اميرالمؤ منين عليه السلام با آن جمع سلام نماز را داد، خورشيد ناپديد شد و صداى طپش شديدى از آن شنيده شد كه مردم ترسيدند و تسبيح و تهليل و استغفار زيادى گفتند. سپاس فراوان خدا را بر نعمتش كه در ميان آنها ظاهر شد، و اين خبر در همه جا پيچيد.
از جمله خبرهاى غيبى آن كه اميرالمؤ منين عليه السلام مردى را به نام عيزار متهم كرد كه خبرهاى آن حضرت را به معاويه مى رساند، ولى او انكار كرد. اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: آيا قسم مى خورى كه تو اين كار را نكرده اى ؟ گفت : آرى . آنگاه سوگند ياد كرد و قسم خورد. على عليه السلام فرمود: اگر دروغ بگويى خداوند چشمت را نابينا كند. هنوز هفته تمام نشده بود كه نابينا شد و با عصاكش بيرون مى آمد، زيرا خداوند نابينائى اش را سلب كرده بود.(36)
و از جمله اين كه آن حضرت مردم را قسم داد؛ هر كس از پيامبر صلى اللّه عليه و اله شنيده است كه مى فرمود: ((هركه را من مولا و سرورم ، على مولا و سرور اوست )) گواهى دهد، دوازده تن از اصحاب پيامبر صلى اللّه عليه و اله گواهى دادند. انس بن مالك كه ميان جمعيت بود، گواهى نداد، اميرالمؤ منين صلى اللّه عليه و اله فرمود: انس ! با اين كه آنچه را آنها شنيده بودند، تو هم شنيده بودى چه باعث شد كه گواهى ندادى ؟ عرض كرد: يا اميرالمؤ منين پير شده ام و فراموش كرده ام . اميرالمؤ منين فرمود: خداوندا اگر دروغ مى گويد او را مبتلا به پيسى كن به طورى كه شال سرش آن را نپوشاند! طلحة بن عمير مى گويد: خدا را شاهد مى گيرم كه پيسى را در پيشانى اش ديدم .(37)
و از جمله اميرالمؤ منين عليه السلام به خدا قسم داد هر كس از پيامبر صلى اللّه عليه و اله شنيده است كه مى فرمود: ((هر كه را من مولايم پس على مولاى اوست ، خداوندا دوست بدار هر كه او را دوست دارد و دشمن بدار هر كه او را دشمن بدارد (و يارى كن هر كه او را يارى كند))) گواهى دهد! دوازده تن از بدريون ، شش تن از سمت چپ و شش تن از سمت راست بلند شدند و گواهى دادند. زيد بن ارقم مى گويد: من در ميان كسانى بودم كه شنيده بودند ولى كتمان شهادت كردم از اين رو خداوند مرا نابينا كرد. و بعدها به خاطر اين كه شهادت نداده بود پشيمان بود و استغفار مى كرد.(38)
و از جمله ، آن حضرت روى منبر فرمود: من بنده خدا و برادر رسول خدايم ، وارث پيامبر رحمت و همسر بانوى زنان اهل بهشتم ، منم سرور اوصيا و آخرين وصى از اوصياى پيامبران ، كسى جز من چنين ادعايى نمى كند جز آن كه دچار بلايى گردد. مردى از قبيله عبس - كسى كه زيبنده نبود چنين حرفى را بزند - گفت : من بنده خدا و برادر رسول خدايم ! هنوز از جا بلند نشده بود كه در اثر تماس با شيطان ديوانه شد پايش را گرفتند تا در مسجد كشيدند، و ما از كسانش پرسيديم كه سابقه چنين ديوانگى را در او سراغ داشتيد؟ گفتند: نه ، هرگز.(39)
از جمله ، نقل شده است كه معاوية بن ابى سفيان پس از داستان حكميت به نديمانش گفت : چگونه ممكن است ما بدانيم كه سرانجام كار ما چه مى شود؟ نديمان وى گفتند: ما چيزى در اين باره نمى دانيم . معاويه گفت : من علم به اين مطلب را از دانش على عليه السلام استخراج مى كنم زيرا او سخن نادرست نمى گويد، پس سه مرد از افراد مورد اعتمادش را طلبيد و به ايشان گفت : هر سه برويد تا با هم يك منزلى كوفه برسيد سپس با هم قرار بگذاريد كه خبر مرگ مرا به كوفه ببريد ولى بايد حرف شما درباره علت مرگ و زمان مردن و جاى قبر من و كسى كه بر من نماز خوانده و ديگر چيزها يكى باشد، تا هيچ اختلافى بين شما نباشد. آنگاه يكى از شما بايد وارد شود و خبر مرگ مرا بدهد، بعد دومى وارد شود، نظير آن را خبر دهد، سپس سومين نفر وارد شده و مانند دو رفيقش خبر دهد، ببيند على چه مى گويد؟ همان طور كه معاويه دستور داده بود، رفتند. يكى از آنها صبح فردا در حالى كه سوار بر مركب و رنگ پريده بود وارد شد. مردم كوفه پرسيدند از كجا مى آيى ؟ گفت : از شام ، پرسيدند: چه خبر؟ گفت : معاويه مرد، نزد على عليه السلام آمدند و گفتند مردى سواره از شام خبر مرگ معاويه را آورده است ، على عليه السلام اعتنايى نكرد، سپس مرد ديگرى فردا صبح زود، وارد شد مردم پرسيدند: چه خبر؟
گفت : معاويه مرد! و نظير گفته هاى رفيقش را او نيز خبر داد. نزد حضرت على عليه السلام آمدند و گفتند: سوار ديگرى آمده و نظير آن مرد، از مرگ معاويه خبر مى دهد و حرفشان هيچ اختلافى ندارد، على عليه السلام چيزى نفرمود. در روز سوم مرد ديگرى وارد شد، مردم پرسيدند: در شام چه خبر بود؟ گفت : معاويه مرد، و بعد از آنچه ديده بود پرسيدند؛ هيچ با گفته آن دو نفر تفاوتى نداشت . آمدند خدمت على عليه السلام گفتند: يا اميرالمؤ منين ، خبر راست است ، اينك اين سومين سوار است كه نظير خبر دو تن ديگر را آورده است و چون گروه كثيرى در اين باره پرسيدند، على عليه السلام فرمود: هرگز، تا محاسن من از خون سرم خضاب نشود و پسر هند جگر خوار (معاويه ) با مملكت بازى نكنند، (از دنيا نخواهد رفت ) اين خبر به معاويه رسيد.(40)
و از جمله خطبه اى است كه آن حضرت ، رويداد بغداد را بازگو مى كند چنان كه گويى به چشم مى بيند، در آن باره مى فرمايد: ((به خدا سوگند كه گويى مى نگرم به شخصى از بنى عباس كه قيام كرده است و در ميان ايشان برده مى شود چنانكه قربانى را به سوى قربانگاه مى برند در حالى كه نمى تواند از خود دفاع كند. واى بر او، واى بر او! چقدر در بين ايشان خوار و ذليل است . به خاطر آن كه امر پروردگار را ترك و توجهش را به امر دنيا معطوف كرده است ! و درباره آن رويداد مى فرمايد: به خدا سوگند اگر بخواهم ، نامها، كنيه ها، شكل و شمايلها و قتلگاه و زادگاههاى ايشان شما را خبر مى دهم )) و ديگر خبرهاى غيبى آن حضرت .(41)
از جمله داستانى است كه اسماء بنت عميس نقل كرده ، مى گويد: از بانويم فاطمه عليهماالسلام شنيدم كه مى فرمود: ((شبى على عليه السلام بر من وارد شد و مرا در بسترم بيمناك ساخت ، شنيدم زمين با و او با زمين سخن مى گويد، صبح شد و من بيمناك بودم ، قضيه را به پدرم نقل كردم ، پيامبر صلى اللّه عليه و اله سجده طولانى به جا آورد سپس سر بلند كرد و فرمود: اى فاطمه بشارت باد تو را به نسل پاك ، زيرا خداوند همسر تو را بر ساير مردمان برترى داده و زمين را فرمان داده است تا اخبار خودش و آنچه را كه از شرق و غرب بر روى زمين اتفاق مى افتد براى او بازگو كند.))(42)
تمام اين مطالب را از كتاب (( كشف الغمه )) على بن عيسى اربلى (( - رحمه اللّه - )) با حذف اسناد بعضى از آنها، نقل كردم .
على بن عيسى مى گويد: (43) يكى از ارباب طريقت مى گويد: اين سخن على عليه السلام كه فرموده است : ((اگر پرده ها به سويى رود، بر يقين من چيزى افزوده نگردد)) در آغاز كار و ابتداى حالش بوده است اما در آخر كار پرده ها از جلوى آن حضرت بر طرف شده بود. مناقب ، آثار برجسته و خرق عادتهايى كه به دست آن بزرگوار انجام گرفت بيش از اندازه و مشهورتر از آن است كه پوشيده بماند. آنچه نقل شده دليل بر نقل ناشده ها است و گاهى يك ميوه را مى توان دليل وجود درخت و اصالت آن دانست .
فصل :
شيخ صدوق (( - رحمه اللّه - )) در كتاب (( التوحيد )) (44) به اسناد خود از اصبغ بن نباته نقل كرده است ، مى گويد: چون على عليه السلام به خلافت نشست و مردم با او بيعت كردند، راهى مسجد شد در حالى كه عمامه رسول خدا صلى اللّه عليه و اله را بر سر، برد رسول خدا صلى اللّه عليه و اله را بر تن و كفش رسول خدا صلى اللّه عليه و اله را به پا و شمشير رسول خدا صلى اللّه عليه و اله را حمايل كرده بود، بالاى منبر رفت و به آرامى و وقار روى منبر نشست ، سپس انگشتان دستهايش را در هم كرد و روى قسمت پايين شكم قرار داد، آنگاه فرمود: ((اى مردم ، پيش از آنكه از دست شما بروم ، از من بپرسيد، اين مخزن علم و دانش است اين آب دهان رسول خدا صلى اللّه عليه و اله است ، اين همان چيزى است كه رسول خدا صلى اللّه عليه و اله به من چشانده است ، از من بپرسيد كه علم اولين و آخرين در نزد من است . هان ، به خدا سوگند كه اگر وساده اى نهاده مى شد و من بر آن وساده مى نشستم (كنايه از اينكه اگر به من فرصتى مى دادند) هر آينه براى پيروان تورات به توراتشان فتوا مى دادم تا آن جا كه تورات به زبان آيد و بگويد: على راست گفت و دروغ نگفت ، مطابق آنچه در من نازل شده براى شما فتوا داد. و براى پيروان انجيل ، به انجيلشان فتوا مى دادم تا اينكه انجيل به زبان آيد و بگويد: على راست گفته و دروغ نگفته است ، مطابق آنچه در من نازل شده است براى شما فتوا داده است . و پيروان قرآن را مطابق قرآنشان فتوا مى دادم تا قرآن به سخن آيد و بگويد: على راست گفته و دروغ نگفته است و مطابق آنچه خدا در آيات من نازل كرده ، به شما فتوا داده است . در حالى كه شما شب و روز قرآن مى خوانيد آيا كسى در بين شما هست كه بداند در قرآن چه نازل شده است ؟ در حالى كه اگر يك آيه در قرآن نبود، هر آينه از گذشته و حال و آينده تا روز قيامت خبر مى دادم ، و آن آيه اين است : (( يمحو اللّه ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب . )) (45) سپس فرمود: از من بپرسيد، پيش از اين كه از دست شما بروم ، به خدايى كه دانه را شكافته و مخلوق را آفريده است اگر از من بپرسيد درباره هر آيه اى كه در شب نازل شده يا روز، در مكه نازل شده يا مدينه ، در سفر نازل شده يا در حضر، به ناسخ و منسوخ ، محكم و متشابه ، تاءويل و تنزيل آن شما را آگاه مى سازم .))
نقل كرده اند كه روزى خطبه خواند و فرمود: ((بپرسيد از من ، پيش از آن كه از دست شما بروم كه من گنجينه حجاز و مخزن علم رسول خدايم ، و من چشمه فتنه را از ظاهر و باطنش بركنده ام ، از آن كسى كه علم بلايا و منايا و وصايا و فصل الخطاب در نزد اوست ، بپرسيد، از من بپرسيد كه من سرپرست بحق مؤ منانم ، و هيچ گروهى نيست كه تنى چند را هدايت كند و يا گمراه سازد مگر اين كه زمامدار و جلودار آن را مى شناسم . به خدايى كه جان من در دست قدرت اوست اگر فرش برايم گسترده بود و من روى آن مى نشستم (كنايه از اين كه فرصت مى دادند) هر آينه بين تورات به توراتشان و براى پيروان انجيل مطابق انجيلشان و براى پيروان زبور، به زبورشان و براى پيروان قرآن مطابق قرآنشان ، حكم مى كردم )).(46)
صدوق در كتاب (( معانى الاخبار )) به اسناد خود از ابوبصير به نقل از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه اميرالمؤ منين عليه السلام ضمن خطبه اى فرمود: ((منم هادى ، منم مهدى ، منم پدر يتيمان و مسكينان و شوهر بيوه زنان ، منم پناهگاه هر ضعيف و محل امنى براى هر بيمناك ، منم رهبر مؤ منان به سوى بهشت ، منم ريسمان محكم و رشته استوار الهى و كلمة اللّه پرهيزگارى ، منم چشم و زبان راستگو و دست خداوندى و منم جنب اللهى كه خدا مى فرمايد: (( ان تقول نفس يا حسرتى ما فرطت فى جنب اللّه ((ع (47) و منم دست گشاده الهى بر بندگانش به رحمت و مغفرت و منم باب حطه . (48) هر كه مرا بشناسد و به حق من آشنا باشد خدا را شناخته است زيرا من جانشين پيامبر او در زمين و حجت او بر خلايقم ، جز منكر خدا و رسولش كسى منكر اين نيست .
از كتاب (( القائم )) فضل بن شاذان به اسناد خويش نقل كرده مى گويد: اميرالمؤ منين )) روى منبر كوفه فرمود: ((همانا من حسابرس روز جزا و تقسيم كننده بهشت و دوزخم ، هيچ كسى به آنها وارد نمى شود مگر در يكى از دو بخش قرار دارد، منم فاروق اكبر (بزرگترين جدا كننده بين حق و باطل ) و دژى از آهن ، دروازه ايمان صاحب نشان و صاحب راه و روشها، منم صاحب پيدايش آغازين و برانگيخته شدن واپسين ، صاحب حكم و حمله كننده به دشمن و دولت دولتها، منم پيشواى آزادگان و ادا كننده حق پيشينيان ، كسى جز احمد صلى اللّه عليه و اله بر من تقدم ندارد، تمامى فرشتگان ، رسولان و روح پشت سر ما است و همان سان كه چون از رسول خدا صلى اللّه عليه و اله مى خواستند، سخن مى گفت چون از من بخواهند، بر پايه سخن او، سخن مى گويم . به من هفت ويژگى داده اند كه به هيچ كس پيش از من نداده اند؛ راه كتاب را مى شناسم ، درها به روى من گشوده است ، به علم انساب آگاهم جريان محاسبه ، منايا و بلايا و وصايا و فصل الخطاب را مى دانم و در ملكوت نگريسته ام از اين رو هيچ چيز پنهانى ، از من پوشيده نيست و چيزى از گذشته ها دور از علم من نمانده است . در روز گواهى گواهان كسى در آنچه گواه من است انباز من نمى باشد در حالى كه من گواه بر ايشانم و به دست من وعده الهى به هر كلمه اى پايان مى پذيرد و به وسيله من دين خدا كامل مى شود، منم آن نعمت الهى كه بر خلقش ارزانى داشته است . منم آن اسلامى كه خداى تعالى براى خود پسنديده است ، تمام اينها از جانب خداست كه منت نهاده و به من عطا فرموده است .
از مناقب خوارزمى (49) نقل شده است كه على عليه السلام گويد: رسول خدا صلى اللّه عليه و اله در روز فتح خيبر به من فرمود: ((اگر نبود كه گروه هايى از امت من درباره تو چيزى را بگويند كه نصارى درباره عيسى بن مريم گفته اند، هر آينه امروز سخنى درباره تو مى گفتم كه بر جمعى از مسلمانان گذر نمى كردى مگر خاك پاهايت و آب وضويت را بر مى داشتند و بدان وسيله استشفاء مى كردند، ليكن همين قدر تو را بس كه تو از منى و من از تو مى باشم ، تو از من ارث مى برى و من از تو، تو نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسى هستى ، جز اين كه بعد از من پيامبرى نخواهد بود. تو ادا كننده دين منى و بر اساس سنت من پيكار مى كنى و در آخرت از همه مردم به من نزديكترى و براستى تو بر سر حوض كوثر جانشين منى ، منافقان را از آن دور مى كنى و تو نخستين كسى هستى كه در كنار حوض كوثر بر من وارد مى شوى و نخستين فرد از امت من هستى كه وارد بهشت مى شوى و همان شيعيان تو بر منبرهايى از نور، با طراوت و شاداب و رو سفيد در اطراف من قرار دارند، آنان را شفاعت مى كنم ، فرداى قيامت در بهشت همسايگان من هستند و دشمنان تو فرداى قيامت تشنه و پژمرده و رو سياه و افسرده اند، جنگ با تو، جنگ با من است و صلح با تو و صلح با من است ، نهان و آشكار تو نهان و آشكار من است ، راز دل تو راز دل من است و تو دروازه علم و دانش منى و فرزندان تو، فرزندان من ، گوشت و خون تو گوشت و خون من است . براستى كه حق با تو و بر زيان تو و در جلو چشمان تو است و ايمان با گوشت و خون تو در آميخته چنانكه با گوشت و خون من در آميخته است . همانا خداى تعالى به من امر كرده تا تو را بشارت دهم كه تو و عترت من در بهشت و دشمن شما در دوزخ است . كسى كه كينه تو را داشته باشد در حوض كوثر بر من وارد نمى شود و هر كه دوستدار تو باشد، از حوض كوثر دور نمى گردد. راوى گويد: على عليه السلام فرمود: پس از شنيدن اين سخنان براى خدا به سجده افتادم و بر نعمتهايى كه خداوند بر من ارزانى داشته ؛ از قبيل اسلام و قرآن و اين كه مرا محبوب خاتم پيامبران و سرور رسولان قرار داده است او را سپاس گفتم )).
اخبار در فضايل على عليه السلام بيشتر از حد شمارش است و در اين كتاب هدف ما بيان فضايل و مناقب ائمه عليهم السلام نيست ، بلكه هدف بيان بخشى از اخلاق ، صفات و كرامات ايشان است ، به پيروى از غزالى كه اخلاق نبوت را بيان كرده ، ما اين مقدار از فضيلت اميرالمؤ منين عليه السلام را نيز به صورت پيرايه و براى تبرك نقل كرديم .
خوارزمى در مناقب (50) خود از مجاهد از ابن عباس نقل كرده ، مى گويد: رسول خدا صلى اللّه عليه و اله فرمود: ((اگر درختان باغها، قلم و اقيانوسها، مركب و جنيان حسابرس و آدميان نويسنده باشند، نخواهند توانست فضايل على بن ابى طالب عليه السلام را بشمارند.))
فصل :
اما شمايل آن حضرت ، در (( كشف الغمه )) (51) آمده است كه خطيب ابوالمويد خوارزمى از ابواسحاق نقل كرده ، مى گويد: على عليه السلام را با سر و ريش سفيد و شكم بزرگ و از جمله مردان ميان بالا ديدم . ابن منده نقل كرده است كه آن حضرت ، بسيار گندمگون و داراى چشمان درشت و شكم برآمده بود و به كوتاهى اندام نزديكتر بود تا بلند بالايى ، و سر و ريش سفيد بود.
محمّد بن حبيب بغدادى صاحب (( محبر الكبير )) علاوه بر اين در صفات اميرالمؤ منين عليه السلام مى گويد: گندمگون ، خوش سيما و عضلات و دست و پايش قوى بود.
آن حضرت به (( انزع البطين )) شهرت داشت ، اما از نظر صورت ، مى گويند: (( رجل انزع بين النزع )) (مرد اصلعى كه اصلع بودنش آشكار است ) كسى كه موى سرش از دو طرف پيشانى ريخته باشد، جاى مو را نزعه و دو طرف پيشانى را نزعتان گويند، ولى در مورد زن ، نزعاء نمى گويند بلكه زعراء (يعى زن اصلع ) مى گويند. بطين يعنى برآمده شكم و اما معناى (( انزع البطين )) يعنى نفسش را از كار بد بازداشته است . گفته مى شود: (( نزع الى اهله ، ينزع نزاعا )) يعنى مشتاق و علاقمند به خانواده اش بود. و (( نزع عن الا مور نزوعا )) : از آن كارها خوددارى كرد يعنى نفسش را از ارتكاب شهوات بازداشت و از آنها دورى جست . (( و نزعت الى اجتناب السيئات )) يعنى راه ارتكاب گناهان را بر نفسش بست ، به كسب طاعات علاقمند شد و چون در پى آنها گشت آنها را به دست آورد و به فراهم آوردن خوبيها اشتياق پيدا كرد پس بدانها آراسته گرديد و از آن جهت كه صندوق سينه آن حضرت پر از علم و دانش بود، ملقب به بطين شد. بخشى از آن را ظاهر و بعضى را پنهان كرد بر حسب اقتضاى علمش كه بدان وسيله به حق اليقين رسيده بود: اما آنچه از علوم آن حضرت ظاهر شد از سپيده صبح روشنتر و از وزش بادها تندتر، در سراسر جهان انتشار يافت و اما آنچه پنهان مانده است خود فرمود: ((اما دانشى نهان سراچه دلم را لبريز كرده است كه اگر آن را با شما در ميان گذارم همانند لرزيدن ريسمان در چاه عميق بر خويشتن خواهيد لرزيد.))(52)
از جمله مطالبى كه در وصت آن حضرت رسيده اين است كه وى از مردان ميان بالا با چشمان درشت و سياه و خوش سيما و در زيبائى چون ماه شب چهارده بود. شكم برآمده ، شانه هاى پهن ، كف دستها خشن ، بدن نرم ، گردنش چون ظرف نقره فام بود، اصلع ، و موهاى محاسنش پرپشت و انبوه ، بر شانه اش استخوانى بر آمده بود، چون استخوان برآمده شانه درنده اى زيانبار (53)، بازويش از ساق دست تميز داده نمى شد پيچيده و بسيار قوى بود، اگر دست مردى را مى گرفت ، نفس او را گرفته بود، نمى توانست نفس بكشد، ساق و دستش قوى بود، وقتى كه به ميدان جنگ مى رفت شتابان مى رفت ، با قلبى استوار، نيرومند و دلير، با هر كه رو به رو مى شد پيروز بود، درود خدا بر او باد.
اخلاص امام على (عليه السلام)
1. ابن شهرآشوب گويد: وقتى امير مؤمنان(ع) بر عمرو بن عبدود دست يافت او را ضربت نزد و نكشت، او به على(ع) دشنام داد و حذيفه پاسخش داد، پيامبر(ص) فرمود: اى حذيفه ساكت باش، خود على سبب درنگش را خواهد گفت: آنگاه على(ع) عمرو را از پاى در آورد. چون به حضور رسول خدا(ص) رسيد پيامبر سبب را پرسيد، على(ع) عرضه داشت: او به مادرم دشنام داد و آب دهان به صورتم افكند، من ترسيدم كه براى تشفى خاطرم گردن او را بزنم، از اين رو او را رها كردم، چون خشمم فرو نشست او را براى خدا كشتم. (54)
2. علامه مجلسى(ره) گويد: صبحگاهى رسول خدا(ص) به مسجد آمد و مسجد از جمعيت پر بود، پيامبر فرمود: امروز كدامين شما براى رضاى خدا از مال خود انفاق كرده است؟ همه ساكت ماندند، على(ع) گفت: من از خانه بيرون آمدم و دينارى داشتم كه مىخواستم با آن مقدارى آرد بخرم، مقداد بن اسود را ديدم و چون اثر گرسنگى را در چهره او مشاهده كردم دينار خود را به او دادم. رسول خدا(ص) فرمود: (رحمت خدا بر تو) واجب شد.
مرد ديگرى برخاست و گفت: من امروز بيش از على انفاق كردهام، مخارج سفر مرد و زنى را كه قصد سفر داشتند و خرجى نداشتند هزار درهم پرداختم. پيامبر(ص) ساكت ماند. حاضران گفتند: اى رسول خدا، چرا به على فرمود: «رحمت خدا بر تو واجب شد» و به اين مرد با آنكه بيشتر صدقه داده بود نفرمودى؟ رسول خدا(ص) فرمود: مگر نديدهايد كه گاه پادشاهى خادم خود را كه هديه ناچيزى برايش آورده مقام و موقعيتى نيكو مىبخشد و از سوى خادم ديگرش هديه بزرگى آورده مىشود ولى آن را پس مىدهد و فرستنده را به چيزى نمىگيرد؟ گفتند: چرا، فرمود: در اين مورد هم چنين است، رفيق شما على دينارى را در حال طاعت و انقياد خدا و رفع نياز فقيرى مؤمن بخشيد ولى آن رفيق ديگرتان آنچه داد همه را براى معاندت و دشمنى با برادر رسول خدا داد و مىخواست بر علىبن ابيطالب برترى جويد، خداوند هم عمل او را تباه ساخت و آن را وبال گردن او گردانيد. آگاه باشيد كه اگر با اين نيت از فرش تا عرش را سيم و زر به صدقه مىداد جز دورى از رحمت خدا و نزديكى به خشم خدا و در آمدن در قهر الهى براى خود نمىافزود. (55)
3. على(ع) فرمود: گروهى خدا را از روى رغبت پرستيدند و اين عبادت تاجران است. گروهى خدا را از روى ترس و بيم پرستيدند و اين عبادت بردگان است، و گروهى خدا را از روى شكر و سپاسگزارى پرستيدند و اين عبادت آزادگان است. (56)
4. و فرمود: خدايا، من تور را از بيم عذاب و طمع در ثوابت نپرستيدم، بلكه تو را شايسته بندگى ديدم و پرستيدم. (57)
5. و فرمود: دنيا همهاش نادانى است جز مكانهاى علم، و علم همهاش حجت است جز آنچه بدان عمل شود، و علم همهاش ريا و خودنمايى است جز آنچه خالص (براى خدا) باشد، و اخلاص هم در راه خطر است تا بنده بنگرد كه عاقبتش چه مىشود. (58)
عمل اگر براى غير خدا باشد وبال صاحب آن است و اگر انفاق به نيت فخر و مباهات باشد نصيب سگان و عقابان است. در اين زمينه حكايت لطيفى را كه دميرى در كتاب «حياة الحيوان» آورده بنگريد:
امام علامه ابوالفرج اصفهانى و ديگران حكايت كردهاند كه: فرزدق شاعر مشهور به نام همامبن غالب، پدرش غالب رئيس قوم خود بود، زمانى مردم كوفه را قحطى و گرسنگى سختى رسيد، غالب پدر فرزدق مذكور شترى را براى خانواده خود كشت و غذايى از آن تهيه كرد و چند كاسه آبگوشت براى قومى از بنىتميم فرستاد و كاسهاى هم براى سحيم بن وثيل رياحى كه رئيس قوم خود بود فرستاد. سحيم كسى است كه در شعر خود گفته بود: «من مردى شناخت شده و خوشنام و با تجربه و كاردانم، هرگاه عمامه بر سر نهم مرا خواهيد شناخت» و حجاج هنگامى كه براى امارت كوفه وارد كوفه شد در خطبه خود به اين شعر تمثل جست.
وقتى ظرف غذا به سحيم رسيد آن را واژگون ساخت و آورنده را كتك زد و گفت: مگر من نيازمند غداى غالب هستم؟ اگر او يك شتر كشته من هم شترى مىكشم. ميان آنان مسابقه شتر كشى راه افتاد، سحيم يك شتر براى خانواده خود كشت و صبح روز بعد غالب دو شتر كشت، باز سحيم دو شتر كشت و غالب در روز سوم سه شتر كشت، باز سحيم سه شتر كشت و غالب در روز چهارم صد شتر كشت. سحيم چون آن اندازه شتر نداشت ديگر شترى نكشت امام آن را به دل گرفت.
چون روزهاى قحطى سپرى شد و مردم وارد كوفه شدند، بنى رياح به سحيم گفتند: ننگ روزگار را متوجه ما ساختى، چرا به اندازه غالب شتر نكشتى و ما آمادگى داشتيم كه به جاى هر شترى دو شتر به تو بدهيم؟! سحيم چنين عذر آورد كه شترانش در دسترس نبودند، آن گاه سيصد شتر پى كرد و به مردم گفت: همگى بخوريد. اين حادثه در دوران خلافت امير مؤمنان علىبن ابىطالب (علیه السلام)اتفاق افتاد، از آن حضرت درباره حلال بودن خوردن آنها فتوا خواستند، حضرت حكم به حرمت كرد و فرمود: اين شتران نه براى خوردن كشته شدهاند و از كشتن آنها مقصودى جز فخر و مباهات در كار نبوده است. از اين رو گوشت آنها را در زبالهدان كوفه ريختند و خوراك سگان و عقابان و كركسان گرديد. (59)
تقوى امام على (علیه السلام)(60)
تقوا از رايجترين كلمات نهج البلاغه است.در كمتر كتابى مانند نهج البلاغه بر عنصر تقوا تكيه شده است،و در نهج البلاغه به كمتر معنى و مفهومى به اندازه تقوا عنايت شده است . تقوا چيست؟
معمولا چنين فرض مىشود كه تقوا يعنى «پرهيزكارى» و به عبارت ديگر تقوا يعنى يك روش عملى منفى، هر چه اجتنابكارى و پرهيزكارى و كنارهگيرى بيشتر باشد تقوا كاملتر است.
طبق اين تفسير.
اولا: تقوا مفهومى است كه از مرحله عمل انتزاع مىشود،
ثانيا: روشى است منفى،
ثالثا: هر اندازه جنبه منفى شديدتر باشد تقوا كاملتر است.
به همين جهت متظاهران به تقوا براى اينكه كوچكترين خدشهاى بر تقواى آنها وارد نيايد از سياه و سفيد،تر و خشك، گرم و سرد اجتناب مىكنند و از هر نوع مداخلهاى در هر نوع كارى پرهيز مىنمايند.
شك نيست كه اصل پرهيز و اجتناب يكى از اصول زندگى سالم بشر است.در زندگى سالم،نفى و اثبات،سلب و ايجاب، ترك و فعل،اعراض و توجه توأم است. با نفى و سلب است كه مىتوان به اثبات و ايجاب رسيد،و با ترك و اعراض مىتوان به فعل و توجه تحقق بخشيد.
كلمه توحيد يعنى كلمه«لا اله الا الله»مجموعا نفيى است و اثباتى،بدون نفى ما سوا دم از توحيد زدن ناممكن است.اين است كه عصيان و تسليم،كفر و ايمان قرين يكديگرند،يعنى هر تسليمى متضمن عصيانى و هر ايمانى مشتمل بر كفرى و هر ايجاب و اثبات مستلزم سلب و نفيى است: فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى. (61)
اما اولا پرهيزها و نفيها و سلبها و عصيانها و كفرها در حدود«تضاد»هاست. پرهيز از ضدى براى عبور به ضد ديگر است،بريدن از يكى مقدمه پيوند با ديگرى است.
از اين رو پرهيزهاى سالم و مفيد،هم جهت و هدف دارد و هم محدود است به حدود معين.پس يك روش عملى كوركورانه كه نه جهت و هدفى دارد و نه محدود به حدى است،قابل دفاع و تقديس نيست.
ضمنا مفهوم تقوا در نهج البلاغه مرادف با مفهوم پرهيز حتى به مفهوم منطقى آن نيست. تقوا در نهج البلاغه نيرويى است روحانى كه بر اثر تمرينهاى زياد پديد مىآيد و پرهيزهاى معقول و منطقى از يك طرف سبب و مقدمه پديد آمدن اين حالت روحانى است و از طرف ديگر معلول و نتيجه آن است و از لوازم آن به شمار مىرود.
اين حالت، روح را نيرومند و شاداب مىكند و به آن مصونيت مىدهد.انسانى كه از اين نيرو بىبهره باشد،اگر بخواهد خود را از گناهان مصون و محفوظ بدارد چارهاى ندارد جز اينكه خود را از موجبات گناه دور نگه دارد،و چون همواره موجبات گناه در محيط اجتماعى وجود دارد ناچار است از محيط كنار بكشد و انزوا و گوشهگيرى اختيار كند.
مطابق اين منطق يا بايد متقى و پرهيزكار بود و از محيط كنارهگيرى كرد و يا بايد وارد محيط شد و تقوا را بوسيد و كنارى گذاشت. طبق اين منطق هر چه افراد اجتنابكارتر و منزوىتر شوند جلوه تقوايى بيشترى در نظر مردم عوام پيدا مىكنند.
اما اگر نيروى روحانى تقوا در روح فردى پيدا شد، ضرورتى ندارد كه محيط را رها كند، بدون رها كردن محيط، خود را پاك و منزه نگه مىدارد.
دسته اول مانند كسانى هستند كه براى پرهيز از آلودگى به يك بيمارى مسرى،به دامنه كوهى پناه مىبرند و دسته دوم مانند كسانى هستند كه با تزريق نوعى واكسن، در خود مصونيت به وجود مىآورند و نه تنها ضرورتى نمىبينند كه از شهر خارج و از تماس با مردم پرهيز كنند، بلكه به كمك بيماران مىشتابند و آنان را نجات مىدهند. آنچه سعدى در گلستان آورده نمونه دسته اول است:
بديدم عابدى در كوهسارى قناعت كرده از دنيا به غارى
چرا گفتم به شهر اندر نيايى كه بارى بند از دل برگشايى؟
بگفت آنجا پريرويان نغزند چو گل بسيار شد پيلان بلغزند
نهج البلاغه تقوا را به عنوان يك نيروى معنوى و روحى كه بر اثر ممارست و تمرين پديد مىآيد و به نوبه خود آثار و لوازم و نتايجى دارد و از آن جمله پرهيز از گناه را سهل و آسان مىنمايد، طرح و عنوان كرده است:
ذمتى بما اقول رهينة و انا به زعيم.ان من صرحت له العبر عما بين يديه من المثلات حجزته التقوى عن تقحم الشبهات.
همانا درستى گفتار خويش را ضمانت مىكنم و عهده خود را در گرو گفتار خويش قرار مىدهم .اگر عبرتهاى گذشته براى يك شخص آينه قرار گيرد،تقوا جلو او را از فرو رفتن در كارهاى شبههناك مىگيرد. تا آنجا كه مىفرمايد:
الا و ان الخطايا خيل شمس حمل عليها اهلها و خلعت لجمها فتقحمت بهم فى النار.الا و ان التقوى مطايا ذلل حمل عليها اهلها و اعطوا ازمتها فاوردتهم الجنة. (62)
همانا خطاها و گناهان و زمام را در اختيار هواى نفس [ قرار ] دادن، مانند اسبهاى سركش و چموشى است كه لجام از سر آنها بيرون آورده شده و اختيار از كف سوار بيرون رفته باشد و عاقبت اسبها سوارهاى خود را در آتش افكنند. و مثل تقوا مثل مركبهاى رهوار و مطيع و رام است كه مهارشان در دست سوار است و آن مركبها با آرامش سوارهاى خود را به سوى بهشت مىبرند.
در اين خطبه تقوا به عنوان يك حالت روحى و معنوى كه اثرش ضبط و مالكيت نفس است ذكر شده است. اين خطبه مىگويد لازمه بىتقوايى و مطيع هواى نفس بودن،ضعف و زبونى و بىشخصيت بودن در برابر محركات شهوانى و هواهاى نفسانى است. انسان در آن حالت مانند سوار زبونى است كه از خود اراده و اختيارى ندارد و اين مركب است كه به هر جا كه دلخواهش هست مىرود. لازمه تقوا قدرت اراده و شخصيت معنوى داشتن و مالك حوزه وجود خود بودن است، مانند سوار ماهرى كه بر اسب تربيت شدهاى سوار است و با قدرت و تسلط كامل آن اسب را در جهتى كه خود انتخاب كرده مىراند و اسب در كمال سهولت اطاعت مىكند.
ان تقوى الله حمت اولياء الله محارمه و الزمت قلوبهم مخافته حتى اسهرت لياليهم و اظمأت هواجرهم. (63)
تقواى الهى اولياى خدا را در حمايت خود قرار داده،آنان را از تجاوز به حريم منهيات الهى باز داشته است و ترس از خدا را ملازم دلهاى آنان قرار داده است،تا آنجا كه شبهايشان را بىخواب (به سبب عبادت) و روزهايشان را بى آب (به سبب روزه) گردانيده است.
در اينجا على عليه السلام تصريح مىكند كه تقوا چيزى است كه پرهيز از محرمات الهى و همچنين ترس از خدا،از لوازم و آثار آن است. پس در اين منطق تقوا نه عين پرهيز است و نه عين ترس از خدا، بلكه نيرويى است روحى و مقدس كه اين امور را به دنبال خود دارد.
فان التقوى فى اليوم الحرز و الجنة و فى غد الطريق الى الجنة. (64)
همانا تقوا در امروز دنيا براى انسان به منزله يك حصار و به منزله يك سپر است و در فرداى آخرت راه به سوى بهشت است.
در خطبه 156 تقوا را به پناهگاهى بلند و مستحكم تشبيه فرموده كه دشمن قادر نيست در آن نفوذ كند.
در همه اينها توجه امام معطوف است به جنبه روانى و معنوى تقوا و آثارى كه بر روح مىگذارد،به طورى كه احساس ميل به پاكى و نيكوكارى و احساس تنفر از گناه و پليدى در فرد به وجود مىآورد.
نمونههاى ديگرى هم در اين زمينه هست و شايد همين قدر كافى باشد و ذكر آنها ضرورتى نداشته باشد.
تقوا مصونيت است نه محدوديت
سخن در باره عناصر موعظهاى نهج البلاغه بود.از عنصر «تقوا» آغاز كرديم. ديديم كه از نظر نهج البلاغه تقوا نيرويى است روحى، نيرويى مقدس و متعالى كه منشأ كششها و گريزهايى مىگردد، كشش به سوى ارزشهاى معنوى و فوق حيوانى، و گريز از پستيها و آلودگيهاى مادى. از نظر نهجالبلاغه تقوا حالتى است كه به روح انسان شخصيت و قدرت مىدهد و آدمى را مسلط به خويشتن و مالك «خود» مىنمايد.
تقوا مصونيت است
در نهجالبلاغه بر اين معنى تأكيد شده كه تقوا حفاظ و پناهگاه است نه زنجير و زندان و محدوديت. بسيارند كسانى كه ميان «مصونيت» و «محدوديت» فرق نمىنهند و با نام آزادى و رهايى از قيد و بند،به خرابى حصار تقوا فتوا مىدهند.
قدر مشترك پناهگاه و زندان «مانعيت» است، اما پناهگاه مانع خطرهاست و زندان مانع بهرهبردارى از موهبتها و استعدادها. اين است كه على عليه السلام مىفرمايد:
اعلموا عباد الله ان التقوى دار حصن عزيز، و الفجور دار حصن ذليل، لا يمنع اهله و لا يحرز من لجأ اليه. الا و بالتقوى تقطع حمة الخطايا. (65)
بندگان خدا!بدانيد كه تقوا حصار و بارويى بلند و غير قابل تسلط است، و بىتقوايى و هرزگى حصار و بارويى پست است كه مانع و حافظ ساكنان خود نيست و آن كس را كه به آن پناه ببرد حفظ نمىكند. همانا با نيروى تقوا نيش گزنده خطاكاريها بريده مىشود.
على عليه السلام در اين بيان عالى خود گناه و لغزش را كه به جان آدمى آسيب مىزند، به گزندهاى از قبيل مار و عقرب تشبيه مىكند، مىفرمايد نيروى تقوا نيش اين گزندگان را قطع مىكند.
على عليه السلام در برخى از كلمات تصريح مىكند كه تقوا مايه اصلى آزاديهاست، يعنى نه تنها خود قيد و بند و مانع آزادى نيست، بلكه منبع و منشأ همه آزاديهاست.
در خطبه 221 مىفرمايد:
فان تقوى الله مفتاح سداد و ذخيرة معاد و عتق من كل ملكة و نجاة من كل هلكة.
همانا تقوا كليد درستى و توشه قيامت و آزادى از هر بندگى و نجات از هر تباهى است.
مطلب روشن است، تقوا به انسان آزادى معنوى مىدهد، يعنى او را از اسارت و بندگى هوا و هوس آزاد مىكند، رشته آز و طمع و حسد و شهوت و خشم را از گردنش بر مىدارد و به اين ترتيب ريشه رقيتها و بردگيهاى اجتماعى را از بين مىبرد. مردمى كه بنده و برده پول و مقام و راحت طلبى نباشند، هرگز زير بار اسارتها و رقيتهاى اجتماعى نمىروند.
در نهجالبلاغه درباره آثار تقوا زياد بحث شده است و ما لزومى نمىبينيم در باره همه آنها بحث كنيم. منظور اصلى اين است كه مفهوم حقيقى تقوا در مكتب نهجالبلاغه روشن شود تا معلوم گردد كه اينهمه تأكيد نهجالبلاغه بر روى اين كلمه براى چيست.
در ميان آثار تقوا كه بدان اشاره شده است، از همه مهمتر دو اثر است: يكى روشنبينى و بصيرت، و ديگر توانايى بر حل مشكلات و خروج از مضايق و شدايد.و چون در جاى ديگر به تفصيل در اين باره بحث كردهايم. (66) و بعلاوه از هدف اين بحث كه روشن كردن مفهوم حقيقى تقواست بيرون است، از بحث درباره آنها خوددارى مىكنيم.
ولى در پايان بحث «تقوا» دريغ است كه از بيان اشارات لطيف نهجالبلاغه در باره تعهد متقابل «انسان» و «تقوا» خوددارى كنيم.
تعهد متقابل
در نهجالبلاغه با اينكه اصرار شده كه تقوا نوعى ضامن و وثيقه است در برابر گناه و لغزش،به اين نكته توجه داده مىشود كه در عين حال انسان از حراست و نگهبانى تقوا نبايد آنى غفلت ورزد. تقوا نگهبان انسان است و انسان نگهبان تقوا، و اين دور محال نيست بلكه دور جايز است.
اين نگهبانى متقابل از نوع نگهبانى انسان و جامه است كه انسان نگهبان جامه از دزديدن و پاره شدن است و جامه نگهبان انسان از سرما و گرماست، و چنانكه مىدانيم قرآن كريم از تقوا به «جامه» تعبير كرده است: «و لباس التقوى ذلك خير». (67)
على عليه السلام در باره نگهبانى متقابل انسان و تقوا مىفرمايد:
ايقظوا بها نومكم و اقطعوا بها يومكم و اشعروها قلوبكم و ارحضوا بها ذنوبكم...الا فصونوها و تصونوا بها. (68)
خواب خويش را به وسيله تقوا تبديل به بيدارى كنيد و وقت خود را با آن به پايان رسانيد و احساس آن را در دل خود زنده نماييد و گناهان خود را با آن بشوييد...همانا تقوا را صيانت كنيد و خود را در صيانت تقوا قرار دهيد.
و هم مىفرمايد:
اوصيكم عباد الله بتقوى الله فانها حق الله عليكم و الموجبة على الله حقكم و ان تستعينوا عليها بالله و تستعينوا بها على الله. (69)
بندگان خدا! شما را سفارش مىكنم به تقوا. همانا تقوا حق الهى است بر عهده شما و پديد آورنده حقى است از شما بر خداوند. سفارش مىكنم كه با مدد از خدا به تقوا نائل گرديد و با مدد تقوا به خدا برسيد.
پىنوشتها:
1- از اول فصل تا اين جا كه به كتاب كافى ، ص 454 تا 456 مراجعه كنيد.
2- (( كشف الغمه ، ص 23. اين داستان را اكثر مورخان و محدثان مانند صدوق و مسعودى و ديگران نقل كرده اند.
3- در (( مطالب السؤ ول ، )) ص 33، (( امالى الصدوق )) ص 371 و (( مروج الذهب ((ع ج 2 (( فصل ذكر لمع من اخباره و زهده )) چنين است اما در (( نهج البلاغه (قد طلقتك ثلاثا) )) آمده است .
4- مناقب ، موفق بن احمد خوارزمى ص 69 و (( كشف الغمه )) ص 47 و آن را جزرى در (( اسدالغابه )) ج 4، ص 22 و طبرى در (( ذخائر العقبى )) ص 100 نقل كرده و مى گويد: ابوالخير حاكم نيز نقل كرده است .
5- ابوالمغيره ، عبداللّه بن ابى الهذيل كوفى مردى ثقه از راويان طبقه دوم است ، وى زمان حكومت خالد قسرى در عراق از دنيا رفته .
6- مناقب ، ص 47 و در مناقب خوارزمى ص 70.
7- مناقب ، ص 47 و در مناقب خوارزمى ص 70.
8- يعنى رسول خدا صلى اللّه عليه و اله . اين خبر در (( كشف الغمه )) ص 24 و مناقب ص 71 آمده و در اختصاص مفيد از حديث ابن داءب ص 148 قسمت پايانى آن در روايت ديگرى نقل شده است .
9- (( كشف الغمه )) ص 50 و (( مطالب السؤ ول )) ص 34.
10- (( كشف الغمه )) ص 50 و (( مطالب السؤ ول )) ص 34.
11- (( كشف الغمه )) ص 50 و (( مطالب السؤ ول )) ص 34.
12- (( كشف الغمه )) ص 50 و (( مطالب السؤ ول )) ص 34.
13- اين خبر را كمال الدين محمّد بن طلحه شافعى در (( مطالب السؤ ول )) ص 33 و در (( كشف الغمه )) ص 50 نقل كرده اند.
14- انسان / 8: و غذاى (خود) را با اين كه به آن علاقه (و نياز) دارند به مسكين و يتيم و اسير مى دهند... (( كشف الغمه )) ص 49.
15- بقره / 274: آنها كه اموال خود را به هنگام شب و روز، پنهان و آشكار، اتفاق مى كنند، مزدشان نزد پروردگارشان است . (( كشف الغمه ، )) ص 51.
16- (( كشف الغمه ، )) ص 33 و در مناقب خوارزمى ، ص 50.
17- (( كشف الغمه ، )) ص 33 و در مناقب خوارزمى ، ص 50.
18- (( كشف الغمه ، )) ص 51.
19- (( كشف الغمه ، )) ص 51.
20- (( كشف الغمه ، )) ص 517 و در مسند احمد ج 1، ص 199 و نسائى در خصائص ص 10 دو حديث را در يك حديث نقل كرده اند.
21- به ارشاد مفيد، ص 145 و در (( كشف الغمه ، )) ص 78 مراجعه كنيد.
22- به (( كشف الغمه ، )) ص 79 مراجعه كنيد.
23- مناقب ، باب اخبار امام عليه السلام از غيب ، ج 2، ص 266 و در (( كشف الغمه )) ص 79 به نقل از مناقب ولى با لفظ ديگرى آمده است .
24- در ماءخذ اصلى ؛ بعضى نسخه ها (حسن بن ركردان ) و در بعضى (دكردان ) آمده است .
25- (( كشف الغمه ، )) ص 80.
26- در بعضى نسخه ها (( (( اريد حياته )) )) آمده است : من مى خواهم به او احسان كنم (طالب حيات او هستم ) او مى خواهد مرا بكشد - دليل و بهانه اى كه از اين قصد خوددارى بياور. اين شعر را عمر و بن معديكرب ، شاعر معروف جاهليت است ، در (( المجانى الحديثه )) ج 1، ص 313 مصراع دوم : (( (( عذيرك من خليلك ...)) )) آمده است - م .
27- (( كشف الغمه ، )) ص 80، به نقل از (( مطالب السؤ ول )) : كمربندت را براى مرگ محكم ببند زيرا مرگ تو را ملاقات مى كند و از مردن نهراس آنگاه كه بر تو نازل شود.
28- به كتاب (( خصائص )) شريف رضى ، فصل خبرهاى غيبى آن حضرت ، و به (( مدينة المعاجز )) بحرانى 7 ج 1، ص 119 مراجعه كنيد.
29- (( كشف الغمه ، )) ص 81.
30- همان ماءخذ، ص 81.
31- همان ماءخذ، ص 81.
32- همان ماءخذ، ص 81.
33- گواهى مى دهم كه خدايى جز يكتا نيست ، گواهى مى دهم كه محمّد فرستاده خداست و گواهى مى دهم كه تو وصى رسول خدا و سزاوارترين مردم بعد از او به اين امر مى باشى .
34- (( كشف الغمه )) ص 81.
35- همان ماءخذ ص 82 و به (( مآخذ عامه الغدير )) ج 3، ص 126 تا 141 مراجعه كنيد.
36- (( كشف الغمه ، )) ص 82.
37- همان ماءخذ، ص 82.
38- همان ماءخذ، ص 83.
39- همان ماءخذ، ص 83.
40- همان ماءخذ، ص 82.
41- همان ماءخذ ص 83.
42- همان ماءخذ ص 83.
43- همان ماءخذ ص 83.
44- (( التوحيد، )) ص 319 باب حدوث عالم ، خبر طولانى است و به مقدار نياز نقل شده است . خوارزمى در ص 50 مناقب آن را روايت كرده است .
45- رعد / 39: خداوند هر چه را بخواهد (محو) و هر چه را بخواهد (اثبات ) مى كند و ام الكتاب نزد اوست .
46- به مناقب ابن شهر آشوب ، ج 2، ص 38 مراجعه كنيد.
47- زمر / 56: (اين دستورها به خاطر آن است كه ) مبادا كسى روز قيامت بگويد: افسوس بر من از كوتاهيهايى كه در اطاعت فرمان خدا كردم و (آيات او را) به سخريه گرفتم ! كلمه جنب در آيه فوق به معنى قرب و همسايگى است همان طورى كه در جمله (( (والصاحب بالجنب ) )) به معنى هم سفر آمده است كه نزديك و چسبيده به انسان است و در سخن امام عليه السلام نيز به همين معنى است به خاطر شدت قرب آن حضرت به خداى تعالى .
48- حطه در لغت به معنى ريزش و پايين آوردن است ، (( باب الحطّه ، )) نام يكى از درهاى بيت المقدس است : بنى اسرائيل ماءمور بودند تا هنگام ورود به آن ، دل و جان خود را با توبه واقعى كه در اين كلمه خلاصه شده از گناهان بشويند، در واقع شمار ايشان در هنگام ورود به بيت المقدس بود. - م .
49- مناقب خوارزمى ، ص 77، (( كفاية الطالب ، )) ص 135.
50- مناقب ، ص 18، كفايه گنجى شافعى ، ص 125.
51- (( كشف الغمه ، ص 23.
52- همان ماءخذ ص 23. سخن امام عليه السلام بخشى از خطبه پنجم نهج البلاغه است .
53- مرحوم فيض ، نه ماءخذى داده و نه گوينده اين سخنان را معرفى كرده است متاءسفانه تشبيه بسيار تشبيه ناپسند و زشتى است ، آن هم در مورد انسانى كه آينه تمام نماى صفات جمال و جلال پروردگار و جلوه كامل نور حق و مظهر (( اتم نور السموات و الارض ، )) و بدر منير برج ولايت مى باشد. هر چند محتمل است كه منظور گوينده از (( (( السبع الضارى )) )) اسد باشد كه در روايات هم به اين تعبير آمده است ، به هر حال ظاهر عبارت ناهنجار است - م .
54- الوسائل 3/220 به نقل از مناقب.
55- الانوار 41/ 18.
56- البلاغه، خطبه 237.
57- الانوار 41/ 14.
58- البحار 1/401 ماده خطر.
59- الحيوان 2/222، ذيل «فرع».
60- مجموعه آثار جلد 16 صفحه 502.
61- بقره/ 256
62- نهج البلاغه، خطبه 16.
63- نهج البلاغه، خطبه 113.
64- نهج البلاغه، خطبه 233.
65- نهج البلاغه،خطبه 157.
66- رجوع شود به كتاب گفتار ماه،جلد اول،سخنرانى دوم، [ يا به كتاب ده گفتار ]
67- اعراف /26.
68- خطبه 233.
69- همان.
منبع: www.balagh.net الف