گل و صنوبر

پادشاهی بود که سه پسر داشت. روزی هر سه پسر با پدرشان به شکار رفتند. ناگهان بره آهویی از پشت یک سنگ بیرون پرید. پسر بزرگ با اسب دنبال بره آهو رفت. آهو به سرعت، داخل قلعه‌ای رفت و پنهان شد. پسر
يکشنبه، 11 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
گل و صنوبر
 گل و صنوبر

نویسنده: محمدرضا شمس

 
پادشاهی بود که سه پسر داشت. روزی هر سه پسر با پدرشان به شکار رفتند. ناگهان بره آهویی از پشت یک سنگ بیرون پرید. پسر بزرگ با اسب دنبال بره آهو رفت. آهو به سرعت، داخل قلعه‌ای رفت و پنهان شد. پسر بزرگ رفت و در قلعه را زد. دربان، در قلعه را باز کرد. پسر وارد شد. دور تا دور قلعه سرهای بریده آویزان بودند. پسر از دیدن آن همه سر، وحشت کرد. جلو رفت و به تالار بزرگی رسید. بالای تالار، دختری زیبا مثل ماه شب چهارده نشسته بود. دختر گفت: «ای بیچاره! با پای خودت به قتل‌گاه اومدی. سه معما می‌گم، اگر جواب درست دادی، آزادت می‌کنم وگرنه سرت رو کنار سرهای دیگه آویزان می‌کنم!»
پسر بزرگ گفت: «هرچی می‌خوای بپرس، یا جواب می‌دم یا کشته می‌شم.»
دختر تخم‌مرغ پخته‌ای به او داد و گفت: «باید این تخم مرغ رو به سه قسمت مساوی تقسیم کنی و هر قسمت رو به یکی بدی.»
پسر بی‌معطلی تخم مرغ را به سه قسمت تقسیم کرد؛ یک قسمت آن را به دختر داد، قسمت دیگرش را خودش خورد، اما هرچه به اطراف نگاه کرد، کسی را ندید که قسمت سوم را به او بدهد.
دختر گفت: «معمای اول رو که نتونستی حل کنی. حالا معمای دوم؛ این شلاق رو بگیر و با یک ضربه، به چهار قسمت تقسیمش کن.»
جوان شلاق را گرفت، ولی نتوانست آن را چهار تکه کند.
دختر گفت: «خیلی خب، حالا بگو گل به صنوبر چی گفت و صنوبر به او چه جوابی داد؟»
جوان این بار هم مات و مبهوت ماند و ناچار گفت: «نمی‌دونم.»
دختر دستور داد سر جوان را بزنند و کنار سرهای دیگر بگذارند و روز بعد دوباره به شکل آهو درآمد و به صحرا رفت.
پسر وسطی پادشاه، تا آهو را دید، به دنبالش رفت و به سرنوشت برادرش دچار شد.
روز سوم با دختر خودش را به شکل آهو درآورد و به صحرا رفت. این بار پسر کوچک دنبال آهو رفت. هرچه تندتر می‌رفت، باز به آهو نمی‌رسید. ناگهان قلعه‌ای از دور پیدا شد. آهو وارد قلعه شد و پسر مقابل در رسید. خواست در را بکوبد که پیرزنی جلوی او را گرفت و او را به خانه‌اش برد. جوان غذایی خورد و استراحتی کرد، بعد از پیرزن پرسید: «خب مادر، بگو چرا نذاشتی وارد قلعه بشم؟»
پیرزن جواب داد: «این قلعه‌ی پریان و اون آهو، یک پریزاده که با این حیله، هزاران جوان رو به قلعه کشونده و کشته. این دختر از کسی که به دنبال او وارد قلعه می‌شه، سه معما می‌پرسه، اگر تونست جواب بده، آزادش می‌کنه و اگر نتونست، اون رو می‌کشه. تا حالا هیچ کس نتونسته به معماهای اون جواب بده. کلید معماها رو فقط نامزدش می‌دونه. این پریزاد رو «گل» و نامزدش رو «صنوبر» صدا می‌زنند. حتی صنوبر می‌ترسه جواب معماها رو به کسی بگه، چون به دست دختر کشته می‌شه.»
پسر کوچک گفت: «من حتماً باید برم و جواب معماها رو از صنوبر بپرسم.»
پیرزن گفت: «ممکنه صنوبر جواب معما رو به تو بگه، اما مطمئن باش که بعدش حتماً تو رو می‌کشه. اگر می‌خوای به هدفت برسی، باید پیش سیمرغ بری. فقط سیمرغ می‌تونه به تو کمک کنه.»
جوان قبول کرد و از پیرزن خداحافظی کرد و رفت. چند فرسخی که رفت، به درخت بسیار بلندی رسید که سیمرغ، بالای آن لانه داشت. یک دفعه چشم جوان به اژدهای بزرگی افتاد که به طرف جوجه‌‌های سیمرغ می‌رفت. جوجه‌ها از ترس، سر و صدا راه انداخته بودند. جوان، شمشیرش را بیرون آورد و با یک ضربه، اژدها را دو نیم کرد. نیمی از آن بالای درخت انداخت که جوجه‌های سیمرغ بخورند و نیم دیگر را پایین درخت انداخت. بعد، از خستگی زیر سایه‌ی درخت دراز کشید و به خواب رفت. وقتی سیمرغ برگشت، چشمش به جوان افتاد و با خودش گفت: «پس این مرد، هر سال جوجه‌های من رو شکار می‌کنه.»
خواست به جوان حمله کند که جوجه‌ها به صدا درآمدند و گفتند: «نه مادر، این کار رو نکن. این جوون ما رو نجات داد و اژدها رو کشت.»
سیمرغ، نیمی از بدن بی‌جان اژدها را روی زمین دید و فهمید جوجه‌ها راست می‌گویند. فوری بال‌هاش را باز کرد و روی جوان سایه انداخت و منتظر ماند تا او بیدار شود.
وقتی جوان بیدار شد، سیمرغ گفت: «تو حق بزرگی به گردن من داری. بگو چه کاری می‌تونم برات انجام بدم؟»
جوان همه چیز را برای سیمرغ تعریف کرد. سیمرغ او را پشت خود سوار کرد و به قلعه‌ی صنوبر برد. بعد چند تا از پرهای خود را به او داد و گفت: «هر وقت مشکلی برات پیش اومد، یکی از پرها رو تو آب بنداز. من فوری حاضر می‌شم و تو رو نجات می‌دم.»
جوان وارد قلعه شد. صنوبر وقتی فهمید جوان برای چه آمده است، به او گفت: «من جواب سه معما را به تو می‌گم، دو روز هم بهت مهلت می‌دم تا تو قلعه بگردی و خوش باشی، اما بدون که روز سوم کشته می‌شی. خب، چی می‌گی؟»
جوان جواب داد: «قبول می‌کنم.»
صنوبر گفت: «جواب معمای اول: وقتی تخم‌مرغ رو به سه قسمت تقسیم کردی، یک قسمت رو خودت می‌خوری، قسمت دوم رو به گل می‌دی و قسمت سوم رو هم می‌اندازی پشت سرت و می‌گی این هم سهم کسی که پشت دره! چون کسی پشت در رو نمی‌بینه.»
بعد گفت: «جواب معمای دوم: برای اینکه شلاق رو با یک ضربه چهار قسمت کنی، باید از قبل، یک تکه الماس بین دو انگشت قایم کنی. وقتی شلاق رو دست گرفتی، با یک فشار، تکه‌تکه‌اش کنی.»
بعد گفت: «اما معمای سوم: من و صنوبر قرار گذاشته‌ایم اگر کسی جواب معماها رو داد و کشته نشد، از این کار دست برداریم و با هم عروسی کنیم.»
جوان خوشحال شد و دو روز در قلعه چرخید و خوش گذراند. روز سوم صنوبر دستور داد او را بکشند. جوان گفت: «حالا که باید کشته شم، من رو به کنار چشمه ببرید تا یک بار دیگه کوه و دشت و صحرا رو ببینم.»
صنوبر اجازه داد و جوان را به همراه جلاد، کنار چشمه فرستاد. جوان دور از چشم جلاد، یکی از پرهای سیمرغ را به آب انداخت. سیمرغ در آسمان ظاهر شد. جلاد تا سیمرغ را دید، گوشه‌ای پنهان شد. سیمرغ چرخی زد و کنار جوان فرود آمد. بعد او را پشت خود سوار کرد و به قلعه‌ی گل برد. گل از جوان جواب معماها را پرسید. جوان جواب هر سه معما را داد. بعد از گل خواست برادرانش را زنده کند. گل، مقداری روغن به گردن دو برادر مالید و سر آن‌ها را به بدن‌شان چسباند. برادرها عطسه‌ای کردند و از جا بلند شدند.
بعد بارشان را بستند و به کشورشان برگشتند. پادشاه از دیدن آن‌ها خیلی خوشحال شد و بعد از مدتی برای هر کدام‌شان همسری انتخاب کرد. هر سه برادر کنار همسران‌شان سال‌های سال با خوشی زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط