نویسنده: محمدرضا شمس
درویشی بود که قصیده میخواند و از مردم پول میگرفت. روزی به قصر حاتم طایی رفت. حاتم پنج قران به او داد. درویش گفت: «فلان جا به هفت خانه رفتم، هفت بشقاب طلا به من دادند، اما اینجا که خانهی حاتم طایی است، فقط پنج قران؟»
حاتم، انگشت به دندان گرفت و گفت: «باور کردنی نیست! باید خودم برم و ته و توی قضیه رو دربیارم.»
حاتم، لباس درویشی پوشید و به هفت خانه رفت. هر خانه یک دوری پر از طلا به او دادند. دم در هفتم، حاتم دوری طلا را پس زد و گفت: «من طلای شما رو نمیخوام. فقط میخوام بدونم صاحب این هفت خونه کیه؟»
دربانها گفتند: «مال خانم ماست.»
حاتم گفت: «من رو پیش او ببرید.»
بردند. حاتم دید زنی سرتا پا، سیاه پوشیده و بالای اتاق نشسته است.
حاتم گفت: «خانم، من از کار شما سر در نمیآرم. مگه شما چقدر طلا دارید که هرچی میبخشید، تمون نمیشه؟»
زن گفت: «در فلان شهر اذانگویی زندگی میکنه که هر روز موقع اذان شاد و خوشحال بالای گلدسته میره و اذان میگه، اما وقتی اذان تموم میشه، میزنه زیر گریه و اونقدر گریه میکنه که از حال میره. اگر تو سر از کار اذانگو درآوردی، من هم رازم رو بهت میگم.»
حاتم به شهر مردان اذانگو رفت. غروب که شد، اذانگو از پلههای گلدسته بالا رفت و اذان گفت، بعد آن قدر گریه کرد تا از حال رفت. وقتی چشمهاش را باز کرد حاتم به او گفت: «امشب بابا درویش رو مهمون کن.»
اذانگو گفت: «قدمت بالای چشم.»
سرشام، حاتم پرسید: «تا راز خودت رو به من نگی، شام نمیخورم.»
اذانگو گفت: «در فلان شهر زین سازی زندگی میکنه که هر روز زینی درست میکنه و روش دو تا عکس میکشه. غروب، سواری از راه میرسه و زین رو از او میخره، اما زینساز، زین رو تکه پاره میکنه و دور میریزه. اگر سر از کار زین ساز درآوردی، من هم رازم رو به تو میگم.»
حاتم طایی شام خورد و خوابید. صبح زود بیدار شد و راه افتاد. ظهر به درخت چناری رسید. هوا خیلی گرم بود. حاتم زیر سایه چنار دراز کشید. یک دفعه دید دیوی با لباس شکارچیها، از درخت بالا میرود و بچههای سیمرغ از ترس جیغ و فریاد راه انداختهاند. حاتم شمشیرش را کشید و دیو را دو شقه کرد. یک شقه را به بچههای سیمرغ داد و شقهی دیگر را کناری انداخت تا وقتی مادرشان آمد بخورد. بعد چشمهاش را بست و خوابید. کمی بعد سیمرغ آمد و بچهها همه چیز را برای مادرشان تعریف کردند.
حاتم که بیدار شد، سیمرغ شربتی به او داد و پرسید: «آدمیزاد، این طرفها آمدی چه کار؟»
حاتم گفت: «میخوام زینساز رو پیدا کنم و از رازش باخبر شم.»
سیمرغ گفت: «هر کس پاش رو به خونهی او بگذاره، دیگه بیرون نمیآد.»
حاتم گفت: «باید برم. چارهای ندارم.» سیمرغ چند تا از پرهاش را به حاتم داد و گفت: «حالا که میخوای بری، اینها رو بگیر، هر وقت به من احتیاج داشتی یکی از اونها رو آتش بزن تا فوری حاضر شم.»
حاتم پرها را گرفت و خودش را به شهر زینساز رساند. زینساز، زین را درست کرده بود و داشت روی آن نقاشی میکشید. حاتم منتظر شد. غروب، سواری از راه رسید، زین را خرید و پولش را داد، اما تا خواست راه بیفتد، زینساز زین را از او گرفت و تکهپاره کرد، پولش را هم پس داد.
سوار گذشت و رفت. حاتم وارد دکان شد و به زینساز گفت: «امشب بابا درویش رو مهمون کن.»
شب، حاتم خودش را از سر سفره کنار کشید و گفت: «تا به من نگی چرا زین درست میکنی و بعد تکهپارهاش میکنی، لب به غذا نمیزنم.»
مرد گفت: «نمیتونم بگم. تا حالا نشده کسی راز من رو بدونه و زنده از اینجا بیرون بره.»
حاتم اصرار کرد. مرد، حاتم را به قبرستانی برد و گفت: «نگاه کن! این قبرستان پره از جنازهی آدمهایی که مثل تو میخواستند از راز من باخبر بشن.»
حاتم گفت: «خون من که از اینها رنگینتر نیست. رازت رو بگو، من رو بکش.»
مرد قبول کرد و رازش را گفت: «جوون که بودم، صبح سر کار میرفت و عصر برمیگشتم. خونه رو خودم آب و جارو میکردم و غذا رو خودم میپختم. روزی اومدم خونه و دیدم همه جا تر و تمیزه و غذا هم پخته شده. هرچه فکر کردم عقلم به جایی نرسید. فردای اون روز باز اومدم و خونه رو تر و تمیز دیدم. روز سوم قایم شدم و یک دفعه دیدم کبوتری پروازکنان از راه رسید. دختری زیبا از جلدش دراومد و بنا کرد به نظافت و پخت و پز. من جلدش رو برداشتم. کبوتر گفت: «زود باش جلد من رو بده، میخوام برم.»
گفتم: «زن من میشی؟»
گفت: «نه. آدمیزاد شیر خام خورد. تو نمیتونی از من نگهداری کنی.»
گفتم: «میتونم.»
شرط کرد که تو نباید دست روی من بلند کنی و مدام بگی چرا این کار رو کردی و چرا اون کار رو نکردی.
قبول کردم و زن و شوهر شدیم. مدتی گذشت و صاحب پسری شدیم. روزی زنم تنور رو روشن کرده بود و نون میپخت. پسرم هم کنار تنور ایستاده بود. یک دفعه زنم بچه رو برداشت و انداخت توی تنور و گفت: «بگیر خواهر!»
من سکوت کردم. مدتی گذشت و صاحب دختری شدیم. دوباره زنم داشت نون میپخت و دخترم کنارش ایستاده بود. من مواظب بودم که دختر را مثل پسر توی تنور نیندازد، اما یک دفعه دست دخترم رو گرفت و او رو انداخت توی تنور و گفت: «بگیر خواهر!»
دیگه نتونستم خودم را نگه دارم و سیلی محکمی به صورتش زدم. صورتش سیاه سیاه شد، اما چیزی نگفت. پنج شش ماه بعد باز نان میپختیم. من ایستاده بودم سرتنور که مبادا این دفعه خودش رو تو تنور بندازه. نونها که پخته شدند، زنم گفت: «خواهر بچهها رو بده.»
چند روز بعد زنم گفت: «بهتره بریم صحرا، کمی هوا بخوریم.»
قدم زنان رفتیم تا به سر چاهی رسیدیم. یک دفعه زنم دست بچهها رو گرفت و توی چاه انداخت و دیگه پیداشون نشد. از اون روز به بعد، من عکس بچههام رو روی زین نقاشی میکنم، اما وقتی خریداری پیدا میشه، دلم نمیآد بفروشم. زین رو پس میگیرم و تکه پارهاش میکنم. حالا که فهمیدی خودت رو برای مردن آماده کن.»
حاتم گفت: «اجازه بده دو رکعت نماز بخونم، بعد من رو بکش.»
بعد به بهانه وضو گرفتن به حیاط رفت. پر سیمرغ را آتش زد، سیمرغ حاضر شد و او را برداشت و برد.
حاتم از آنجا یک راست پیش اذانگو رفت و هرچه را شنیده بود به او گفت. اذانگو گفت: «حالا سرگذشت من رو بشنو: روزی بالای گلدسته اذان میگفتم. اذان که تموم شد شروع کردم به دعا و التماس. یک دفعه باد و توفان شد و من به زمین افتادم و از حال رفتم. چشم که باز کردم خودم رو تو شهر ناآشنایی دیدم. خیلی گرسنه بودم. به دکان نانوایی رفتم، پول دادم و گفتم: «نون میخوام.»
پیرمردی که آنجا بود گفت: «در این شهر، نون پولی نیست، صلواتیه. من صلواتی فرستادم و دو تا نون گرفتم. پیرمرد، من رو به خانهاش برد و دخترش رو به عقد من درآورد. شب اول دختر با من شرط کرد که هر کاری کرد عصبانی نشوم.
مدتی گذشت و ما صاحب بچه شدیم. روزی من اومدم خونه، زنم گفت: «امروز پدر و مادرم رو دعوت کردهام.»
من که خیلی خسته بودم، عصبانی شدم و گفتم: «چرا بدون اجازهی من مهمون دعوت کردی؟» بعد یک سیلی به صورتش زدم. باز توفان برپا شد و من بیحال زمین افتادم. چشمم رو باز کردم، دیدم تو شهر خودم هستم و از زنم خبری نیست. حالا هر وقت اذان میگم، گریهزاری میکنم بلکه دوباره به همون شهر پیش زنم برگردم، اما نمیشه.»
حاتم بلند شد و پیش زنی رفت که طلا بخشش میکرد و سرگذشت اذانگو را به او گفت.
زن هم سرگذشت خود را گفت: «شوهر من کیمیاگر بود. هر روز میرفت سه چهار نفر رو به خانه میآورد، کیمیا قاتی غذاشون میکرد، اونها هم کیمیا رو میخوردند و تبدیل به طلا میشدند. ما نوکری داشتیم که مرتب سر به سر من میگذاشت. روزی عصبانی شدم و گفتم پسر حیا هم خوب چیزیه. امشب به شوهر میگم که از خونه بیرونت کنه. نوکر چیزی نگفت، اما پنهانی به غذای شوهرم کیمیا زد. شوهرم وقتی لقمهی اول را خورد، تبدیل به طلا شد. اون وقت نوکر گفت: «خب خانم، حالا زن من میشی؟» من گفتم: «باشه، اما صبر کن عُدّهی من تموم بشه.» روز بعد تو غذای نوکر، کیمیا ریختم و اون هم تبدیل به طلا شد. از اون موقع، من تنها زندگی میکنم و طلاها رو به فقرا میبخشم.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
حاتم، انگشت به دندان گرفت و گفت: «باور کردنی نیست! باید خودم برم و ته و توی قضیه رو دربیارم.»
حاتم، لباس درویشی پوشید و به هفت خانه رفت. هر خانه یک دوری پر از طلا به او دادند. دم در هفتم، حاتم دوری طلا را پس زد و گفت: «من طلای شما رو نمیخوام. فقط میخوام بدونم صاحب این هفت خونه کیه؟»
دربانها گفتند: «مال خانم ماست.»
حاتم گفت: «من رو پیش او ببرید.»
بردند. حاتم دید زنی سرتا پا، سیاه پوشیده و بالای اتاق نشسته است.
حاتم گفت: «خانم، من از کار شما سر در نمیآرم. مگه شما چقدر طلا دارید که هرچی میبخشید، تمون نمیشه؟»
زن گفت: «در فلان شهر اذانگویی زندگی میکنه که هر روز موقع اذان شاد و خوشحال بالای گلدسته میره و اذان میگه، اما وقتی اذان تموم میشه، میزنه زیر گریه و اونقدر گریه میکنه که از حال میره. اگر تو سر از کار اذانگو درآوردی، من هم رازم رو بهت میگم.»
حاتم به شهر مردان اذانگو رفت. غروب که شد، اذانگو از پلههای گلدسته بالا رفت و اذان گفت، بعد آن قدر گریه کرد تا از حال رفت. وقتی چشمهاش را باز کرد حاتم به او گفت: «امشب بابا درویش رو مهمون کن.»
اذانگو گفت: «قدمت بالای چشم.»
سرشام، حاتم پرسید: «تا راز خودت رو به من نگی، شام نمیخورم.»
اذانگو گفت: «در فلان شهر زین سازی زندگی میکنه که هر روز زینی درست میکنه و روش دو تا عکس میکشه. غروب، سواری از راه میرسه و زین رو از او میخره، اما زینساز، زین رو تکه پاره میکنه و دور میریزه. اگر سر از کار زین ساز درآوردی، من هم رازم رو به تو میگم.»
حاتم طایی شام خورد و خوابید. صبح زود بیدار شد و راه افتاد. ظهر به درخت چناری رسید. هوا خیلی گرم بود. حاتم زیر سایه چنار دراز کشید. یک دفعه دید دیوی با لباس شکارچیها، از درخت بالا میرود و بچههای سیمرغ از ترس جیغ و فریاد راه انداختهاند. حاتم شمشیرش را کشید و دیو را دو شقه کرد. یک شقه را به بچههای سیمرغ داد و شقهی دیگر را کناری انداخت تا وقتی مادرشان آمد بخورد. بعد چشمهاش را بست و خوابید. کمی بعد سیمرغ آمد و بچهها همه چیز را برای مادرشان تعریف کردند.
حاتم که بیدار شد، سیمرغ شربتی به او داد و پرسید: «آدمیزاد، این طرفها آمدی چه کار؟»
حاتم گفت: «میخوام زینساز رو پیدا کنم و از رازش باخبر شم.»
سیمرغ گفت: «هر کس پاش رو به خونهی او بگذاره، دیگه بیرون نمیآد.»
حاتم گفت: «باید برم. چارهای ندارم.» سیمرغ چند تا از پرهاش را به حاتم داد و گفت: «حالا که میخوای بری، اینها رو بگیر، هر وقت به من احتیاج داشتی یکی از اونها رو آتش بزن تا فوری حاضر شم.»
حاتم پرها را گرفت و خودش را به شهر زینساز رساند. زینساز، زین را درست کرده بود و داشت روی آن نقاشی میکشید. حاتم منتظر شد. غروب، سواری از راه رسید، زین را خرید و پولش را داد، اما تا خواست راه بیفتد، زینساز زین را از او گرفت و تکهپاره کرد، پولش را هم پس داد.
سوار گذشت و رفت. حاتم وارد دکان شد و به زینساز گفت: «امشب بابا درویش رو مهمون کن.»
شب، حاتم خودش را از سر سفره کنار کشید و گفت: «تا به من نگی چرا زین درست میکنی و بعد تکهپارهاش میکنی، لب به غذا نمیزنم.»
مرد گفت: «نمیتونم بگم. تا حالا نشده کسی راز من رو بدونه و زنده از اینجا بیرون بره.»
حاتم اصرار کرد. مرد، حاتم را به قبرستانی برد و گفت: «نگاه کن! این قبرستان پره از جنازهی آدمهایی که مثل تو میخواستند از راز من باخبر بشن.»
حاتم گفت: «خون من که از اینها رنگینتر نیست. رازت رو بگو، من رو بکش.»
مرد قبول کرد و رازش را گفت: «جوون که بودم، صبح سر کار میرفت و عصر برمیگشتم. خونه رو خودم آب و جارو میکردم و غذا رو خودم میپختم. روزی اومدم خونه و دیدم همه جا تر و تمیزه و غذا هم پخته شده. هرچه فکر کردم عقلم به جایی نرسید. فردای اون روز باز اومدم و خونه رو تر و تمیز دیدم. روز سوم قایم شدم و یک دفعه دیدم کبوتری پروازکنان از راه رسید. دختری زیبا از جلدش دراومد و بنا کرد به نظافت و پخت و پز. من جلدش رو برداشتم. کبوتر گفت: «زود باش جلد من رو بده، میخوام برم.»
گفتم: «زن من میشی؟»
گفت: «نه. آدمیزاد شیر خام خورد. تو نمیتونی از من نگهداری کنی.»
گفتم: «میتونم.»
شرط کرد که تو نباید دست روی من بلند کنی و مدام بگی چرا این کار رو کردی و چرا اون کار رو نکردی.
قبول کردم و زن و شوهر شدیم. مدتی گذشت و صاحب پسری شدیم. روزی زنم تنور رو روشن کرده بود و نون میپخت. پسرم هم کنار تنور ایستاده بود. یک دفعه زنم بچه رو برداشت و انداخت توی تنور و گفت: «بگیر خواهر!»
من سکوت کردم. مدتی گذشت و صاحب دختری شدیم. دوباره زنم داشت نون میپخت و دخترم کنارش ایستاده بود. من مواظب بودم که دختر را مثل پسر توی تنور نیندازد، اما یک دفعه دست دخترم رو گرفت و او رو انداخت توی تنور و گفت: «بگیر خواهر!»
دیگه نتونستم خودم را نگه دارم و سیلی محکمی به صورتش زدم. صورتش سیاه سیاه شد، اما چیزی نگفت. پنج شش ماه بعد باز نان میپختیم. من ایستاده بودم سرتنور که مبادا این دفعه خودش رو تو تنور بندازه. نونها که پخته شدند، زنم گفت: «خواهر بچهها رو بده.»
چند روز بعد زنم گفت: «بهتره بریم صحرا، کمی هوا بخوریم.»
قدم زنان رفتیم تا به سر چاهی رسیدیم. یک دفعه زنم دست بچهها رو گرفت و توی چاه انداخت و دیگه پیداشون نشد. از اون روز به بعد، من عکس بچههام رو روی زین نقاشی میکنم، اما وقتی خریداری پیدا میشه، دلم نمیآد بفروشم. زین رو پس میگیرم و تکه پارهاش میکنم. حالا که فهمیدی خودت رو برای مردن آماده کن.»
حاتم گفت: «اجازه بده دو رکعت نماز بخونم، بعد من رو بکش.»
بعد به بهانه وضو گرفتن به حیاط رفت. پر سیمرغ را آتش زد، سیمرغ حاضر شد و او را برداشت و برد.
حاتم از آنجا یک راست پیش اذانگو رفت و هرچه را شنیده بود به او گفت. اذانگو گفت: «حالا سرگذشت من رو بشنو: روزی بالای گلدسته اذان میگفتم. اذان که تموم شد شروع کردم به دعا و التماس. یک دفعه باد و توفان شد و من به زمین افتادم و از حال رفتم. چشم که باز کردم خودم رو تو شهر ناآشنایی دیدم. خیلی گرسنه بودم. به دکان نانوایی رفتم، پول دادم و گفتم: «نون میخوام.»
پیرمردی که آنجا بود گفت: «در این شهر، نون پولی نیست، صلواتیه. من صلواتی فرستادم و دو تا نون گرفتم. پیرمرد، من رو به خانهاش برد و دخترش رو به عقد من درآورد. شب اول دختر با من شرط کرد که هر کاری کرد عصبانی نشوم.
مدتی گذشت و ما صاحب بچه شدیم. روزی من اومدم خونه، زنم گفت: «امروز پدر و مادرم رو دعوت کردهام.»
من که خیلی خسته بودم، عصبانی شدم و گفتم: «چرا بدون اجازهی من مهمون دعوت کردی؟» بعد یک سیلی به صورتش زدم. باز توفان برپا شد و من بیحال زمین افتادم. چشمم رو باز کردم، دیدم تو شهر خودم هستم و از زنم خبری نیست. حالا هر وقت اذان میگم، گریهزاری میکنم بلکه دوباره به همون شهر پیش زنم برگردم، اما نمیشه.»
حاتم بلند شد و پیش زنی رفت که طلا بخشش میکرد و سرگذشت اذانگو را به او گفت.
زن هم سرگذشت خود را گفت: «شوهر من کیمیاگر بود. هر روز میرفت سه چهار نفر رو به خانه میآورد، کیمیا قاتی غذاشون میکرد، اونها هم کیمیا رو میخوردند و تبدیل به طلا میشدند. ما نوکری داشتیم که مرتب سر به سر من میگذاشت. روزی عصبانی شدم و گفتم پسر حیا هم خوب چیزیه. امشب به شوهر میگم که از خونه بیرونت کنه. نوکر چیزی نگفت، اما پنهانی به غذای شوهرم کیمیا زد. شوهرم وقتی لقمهی اول را خورد، تبدیل به طلا شد. اون وقت نوکر گفت: «خب خانم، حالا زن من میشی؟» من گفتم: «باشه، اما صبر کن عُدّهی من تموم بشه.» روز بعد تو غذای نوکر، کیمیا ریختم و اون هم تبدیل به طلا شد. از اون موقع، من تنها زندگی میکنم و طلاها رو به فقرا میبخشم.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول