یك افسانه‌ی كهن ژاپنی

كشاورز پرنده

یكی بود، یكی نبود. در روزگاران خیلی قدیم، در یكی از دهكده‌های ژاپن، پیرمردی زندگی می‌كرد كه نامش "تارو" بود. نزدیك خانه‌ی تارو، مرداب بزرگی بود كه هر روز اردكهای وحشی برای استراحت به آنجا می‌آمدند.
چهارشنبه، 14 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
كشاورز پرنده
 كشاورز پرنده

برگردان: محمدرضا شمس


 

یكی بود، یكی نبود. در روزگاران خیلی قدیم، در یكی از دهكده‌های ژاپن، پیرمردی زندگی می‌كرد كه نامش "تارو" بود. نزدیك خانه‌ی تارو، مرداب بزرگی بود كه هر روز اردكهای وحشی برای استراحت به آنجا می‌آمدند. تارو، با طناب دامی ساخته بود كه هر روز با آن، یكی از اردكها را صید می‌كرد. بعد آن را به بازار می‌برد و می‌فروخت.
تارو بسیار طمعكار بود. به خاطر همین، دلش می‌خواست هیچ پرنده‌ای نتواند از دام او رها شود. شبی نشسته بود و با خودش فكر می‌كرد:« من بعد از این همه مدّت، دیگر نباید به یك اردك در روز قناعت كنم. این كافی نیست. باید راهی پیدا كنم كه هر روز اردكهای بیشتری در دام من بیفتد.»
آن شب، پیرمرد طمعكار تا صبح نخوابید. همه‌اش فكر كرد و نقشه كشید. صبح زود هم از كلبه بیرون رفت و دست به كار ساختن یك دام جدید شد؛ دامی بزرگتر و محكمتر تا بتواند اردكهای زیادی را گرفتار كند. دام كه ساخته شد، تارو آن را برداشت و به كنار مرداب رفت. دام را پهن كرد و خودش هم پشت درختی پنهان شد.
طولی نكشید كه یك دسته اردك، پروازكنان در آسمان ظاهر شد. قلب تاروی طمعكار به تاپ تاپ افتاد.
- بیایید پایین پرنده‌های كوچولو... بیایید عزیزان من... بیایید و توی دام قشنگی كه برایتان ساخته‌ام، بیفتید!
پرنده‌ها با دیدن مرداب پایین آمدند و در دام افتادند. «بَغ بَغ بَغ...» سرو صدای اردكها كه بلند شد، تارو فهمید كه دیگر كار آنها تمام است. از پشت درخت بیرون آمد و با دیدن آن همه اردك، تعجب كرد. نمی‌توانست باور كند. از خوشحالی چندبار به هوا پرید و داد زد: «جانمی جان... نگاه كن چند تا اردك به دام انداخته‌ام! به این می‌گویند یك دام حسابی! آفرین تارو!»
پرنده‌ها از سرو صدای تارو به خود آمدند. بَغ بغی كردند و بال و پرشان را تكان دادند؛ امّا خودشان را در دام گرفتار دیدند. تارو كه از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید ناگهان در جا خشكش زد. هنوز چیزی را كه می‌دید، باور نمی‌كرد. پرنده‌ها ناگهان از جا كنده شدند و همراه دام به هوا رفتند!
تاروی پیر دستپاچه شد. به دنبال دام و پرنده‌ها دوید و فریاد زد: «آهای... آهای... كجا می‌روید؟! صبر كنید... صبركنید...» امّا پرنده‌ها گوش شنوایی نداشتند. تارو دوید و توانست دنباله‌ی دام را با دست بگیرد. پرنده‌ها تمام نیروی خود را جمع كردند و دام و تارو را به هوا بلند كردند. تارو از زمین كنده شده بود؛ امّا چون خیلی طمعكار بود، راضی نمی‌شد پرنده‌ها را از دست بدهد. برای همین هم به طناب چسبید و همراه دام به پرواز درآمد.
اردكها پرواز كردند و از روی كوهها و درّه‌ها می‌گذشتند. آنها از یك دهكده‌ی ناشناس گذشتند. تارو برج بلندی دید. با خودش فكر كرد بهتر است از خیر پرنده‌ها بگذرد و جانش را نجات بدهد. این بود كه طناب را رها كرد و خود را روی برج انداخت. بعد تندی مناره‌ی برج را گرفت. همان طور كه به مناره چسبیده بود، فریاد زد: « آهای... كمك كنید. یك نفر بیاید مرا نجات بدهد!»
چیزی نگذشت كه جمعیت زیادی پایین برج جمع شدند. آنها شگفت زده بودند و همه می‌پرسیدند: «این دیگر كیست؟... چطور به آنجا رفته است؟ دیدید چگونه اردكها داشتند او را با خود می‌بردند؟ حالا چگونه می‌توانیم او را بدون اینكه زخمی بشود پایین بیاوریم؟»
آنها فكر كردند و فكر كردند و بالاخره تصمیم گرفتند پارچه‌ی بسیار بزرگی تهیه كنند و به زیر برج ببرند. چند نفر هم دور تا دور آن را محكم بگیرند، طوری كه تارو بتواند روی آن بپرد. همین كار را هم كردند. پارچه‌ی بزرگ را زیر پای تارو گرفتند و همگی فریاد زدند: «بپر روی این پارچه.»
تارو پایین برج را نگاه كرد و از وحشت زانوهایش شروع به لرزیدن كرد. یك بار دیگر صدای مردم بلند شد: « بپر پایین... نترس... چشمهایت را ببند و بپر... هیچ طوری نمی‌شود.»
تارو چشمانش را بست و خود را رها كرد. بخت یارش بود و درست وسط پارچه افتاد؛ امّا از سنگینی او، تعادل مردانی كه پارچه را گرفته بودند، به هم خورد. آنها با سر به همدیگر خوردند و كله‌هایشان این صدا را داد: «دنگ، دنگ، دنگ، دنگ!»
درست با آخرین ضربه، و با آخرین سرهایی كه به هم خوردند، تارو چشمهایش را باز كرد. شما چه فكر می‌كنید؟... چه بلایی سر تاروی طمعكار آمده بود؟
هیچ باورتان نمی‌شود؟... باور كنید او صحیح و سالم در رختخوابش نشسته بود. او همه‌ی این پروازهای وحشتناك را در خواب دیده بود؛ اما به هر حال تارو دست از طمع برداشت و دیگر نخواست كه بیشتر از نیازش، پرنده صید كند.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلین و جمعی از نویسندگان؛ (1392)، افسانه‌‌های مردم دنیا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولی، تهران: افق، چاپ هشتم.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط