برگردان: محمدرضا شمس
یكی بود، یكی نبود، در روزگاران خیلی دور، شاهزادهای بود كه عادت بدی داشت، هر شب كه میخواست به رختخواب برود، با خلال دندان، دندانهایش را پاك میكرد. این كار بدی نبود؛ اما شاهزادهی تنبل داستان ما، به جای اینكه خلال دندانهای كثیف را دور بیندازد، آنا را زیر بالِش پنهان میكرد. حالا شما خودتان قضاوت كنید كه این كار چقدر زشت و زننده است! این كارِ زشت، برنامهی هر شب جناب شاهزاده بود!
یك شب كه شاهزاده خواب بود، سروصدای عجیبی شنید و از خواب پرید. توی رختخواب نشست و گوشهایش را تیز كرد. صدای ضربه های شمشیر و نالهی كسانی میآمد كه كشته میشدند. شاهزادهی هراسان به تاریكی خیره شد. چیزی نمیدید. رفت و چراغ اتاق را روشن كرد. درُست در كنار لحافِ شاهزاده، عدهای جنگجوی لاغر اندامِ سپر و شمشیر به دست، با هم میجنگیدند. آنها كه شكست میخوردند، دستها را به علامت تسلیم بالا میبردند و به زانو میافتادند. آنها كه پیروز میشدند هم، آواز میخواندند و میرقصیدند. وِلوِله عجیبی بود. شاهزادهی اول فكر كرد همهی اینها را تویِ خواب میبیند. برای همین چند بار پشت سر هم چشمهایش را مالید و پلك زد. چشمهایش را گرد كرد و خیره نگاه كرد. چند سیلی جانانه هم به خودش زد؛ اما نه، شاهزاده خواب نمیدید. همهی اینها پیش روی او و چشمهای حیرت زدهاش اتفاق میافتاد.
شاهزادهی بینوا آن شب تا صبح نخوابید. چرت هم كه میزد، با صدای به هم خوردن شمشیرها از خواب میپرید و توی رختخواب مینشست. خورشید كه درآمد و افتاب كه همه جا را روشن كرد، جنگجویان لاغر اندام میدان جنگ را خالی كردند. انگار كه اصلاً نبودهاند. سرو صداها كه خوابید خواب به چشمان شاهزاده آمد.
شاهزاده خجالت میكشید این موضوع را با كسی در میان بگذارد. فكر میكرد حتماً به او خواهند خندید. در واقع همین طور بود؛ چون این ماجرا واقعاً خندهدار بود.
روز رفت و شبی دیگر از راه رسید. تاریكی كه همه جا را فرا گرفت. همه به شاهزاده شب بخیر گفتند و آرزو كردند كه خوابهای طلایی ببیند. شاهزاده جرئت نداشت به اتاق خوابش برود؛ اما بالاخره ناچار شد توی رختخواب دراز بكشد. شاهزاده چشمهایش را بست و سعی كرد كه بخوابد؛ اما خواب به چشمهایش نمیآمد. چشمهایش را باز كرد و با تعجب فراوان دید كه جنگجویان لاغر اندام، باز هم در حال جنگ هستند. تا صبح نشست و نبرد جنگجویان را تماشا كرد. خورشید كه طلوع كرد دیگر اثری از جنگجویان نبود، انگار كه اصلاً نبودهاند.
این برنامهی هر شب بود. جنگجویان میآمدند، میجنگیدند، آواز میخواندند و میرقصیدند. بیچاره شاهزاده هم تا صبح چشمهایش گرم نمیشد. روز به روز لاغرتر و رنگ پریده تر میشد. پادشاه از وضع فرزند خود نگران شد. حكیمان را خبر كرد و از آنها خواست كه شاهزاده را درمان كنند. حكیمان كارشان را شروع كردند؛ اما هیچ كدام نتوانستند پی به بیماری شاهزاده ببرند. پادشاه خشمگین شد و به وزیر گفت: «وزیر، اگر تا سه شبانه روز دیگر حكیمی پیدا نكنی كه پسرم را از این بیماری نجات بدهد، به جلاد دستور میدهم كه گردنت را بزند!»
وزیر ترسید. فوراً دستور داد كه جارچیان در شهر بگردند و جار بزنند كه هر كس بتواند شاهزاده را درمان كند، پانصد سكهی طلا جایزه میگیرد. جارچیان هم در شهر گشتند و جار زدند: «اهالی شهر... توجه كنید... اهالی شهر به گوش باشید... شاهزاده بیمار است. به امر پادشاه، هر كس بتواند او را درمان كند، پانصد سكهی طلا جایزه خواهد گرفت.» پیرمردی این حرفها را شنید و با خودش گفت: «بختم را امتحان میكنم! به قصر پادشاه میروم و شاهزاده را از نزدیك میبینم. شاید توانستم حال او را خوب بكنم و پانصد سكهی طلا بگیرم. من پیرمرد فقیری هستم و این پانصد سكهی طلا میتواند مرا ثروتمند كند.»
پیرمرد به قصر پادشاه رفت. به دربان قصر گفت كه برای درمان شاهزاده آمدهام. دربان سر و وضع آشفته پیرمرد را كه دید، خندید و گفت: « تو با این حال و روزت میخواهی شاهزاده خوب كنی؟ بهتر است از همان راهی كه آمدهای، برگردی؟»
پیرمرد گفت: « به لباسهای ژنده و پاره پورهی من نگاه نكن جوانك. من آدم محترمی هستم و تو حق نداری این طوری صحبت كنی. برو كنار، بگذار وارد شوم و شاهزاده را ببینم.» دربان از تُندی پیرمرد عصبانی شد. نیزهاش را به طرف او گرفت و با خشم گفت:« از این جا دور شو پیرمرد نادان؛ و گرنه این نیزه را توی قلبت فرو میكنم. زود از اینجا دور شو كه الان پادشاه تشریف فرما میشود.»
پیرمرد كه دل نترسی هم داشت، روی زمین نشست و گفت: « چه بهتر كه پادشاه میآید! من همین جا مینشینم تا از تو به شخص پادشاه شكایت كنم.»
دربان ترسید. با خودش فكر كرد كه نمیتواند حریف این پیرمرد شود. این بود كه با دلخوری گفت: « بیا برو تو؛ اما بدان كه اگر نتوانی شاهزاده را خوب كنی، خودم گردنت را میزنم.»
پیرمرد خندهای كرد و گفت: «شاهزاده را كه درمان كردم، برمیگردم و تو را نیز درمان میكنم. همین جا منتظرم باش جوانك گستاخ!»
پیرمرد وارد قصر شد. او را پیش پادشاه بردند. پادشاه با دیدن پیرمرد از جا بلند شد و از اطرافیانش پرسید: « چه كسی این پیرمرد را به قصر ما راه داده است؟!»
پیرمرد گفت:« حضرت پادشاه، من برای درمان شاهزاده آمدهام. هیچ میل و علاقهای هم به دیدن قصر شما نداشتم. اگر نمیخواهید پسرتان خوب شود، همین حالا دستور بدهید مرا از قصر با شكوهتان بیرون بیندازند!»
پادشاه نتوانست در جواب پیرمرد چیزی بگوید. سرش را پایین انداخت و به فكر فرو رفت. سكوت سنگینی در قصر حاكم شد. همه به پادشاه و پیرمرد چشم دوخته بودند. پادشاه سكوت را شكست و گفت: «كه این طور... پس برای درمان شاهزاده آمدهای. میدانی كه اگر نتوانی او را درمان كنی، جلادم گردنت را خواهد زد؟»
پیرمرد با آرامش گفت: «می دانم.»
پادشاه گفت: «بسیار خوب. پس دست به كار شو. آهای... شاهزاده را به اینجا بیاورید!»
دستور پادشاه فوراً اجرا شد. شاهزاده را نزد پیرمرد آوردند. پیرمرد با دیدن رنگ و روی پریده شاهزاده، رو به همه كرد و گفت: «فرزندم، شبها خوب میخوابی؟»
شاهزاده سرش را تكان داد و گفت: « مدتهاست كه خواب به چشمهایم نیامده است.»
پیرمرد پرسید: «چرا فرزندم؟ چرا نمیتوانی بخوابی؟»
شاهزاده جواب داد: «علتش را نمیدانم. من شبها خوابهای عجیبی میبینم. خواب كه نه... همهی آن چیزها را توی بیداری میبینم.»
پیرمرد پرسید: « چه خوابهایی میبینی؟ برایم تعریف كن.»
شاهزاده سكوت كرد و چیزی نگفت. همه تعجب كردند. پادشاه گفت: « حرف بزن فرزندم! بگو چه خوابهایی میبینی.»
اما باز هم شاهزاده چیزی نگفت. پیرمرد گفت: «اصرار نكنید كه حرف بزند. من امشب توی اتاق خواب شاهزاده میخوابم.»
شب از راه رسید. پیرمرد از پادشاه اجازه خواست كه قبل از شاهزاده به اتاق خواب او برود. پادشاه هم دستور داد پیرمرد را به اتاق خواب شاهزاده ببرند. پیرمرد وارد اتاق شد. كمی آنجا قدم زد و همه جا را نگاه كرد. چیزی پیدا نكرد. ناگهان به فكرش رسید كه تخت را هم وارسی كند. لحاف را كنار زد و زیر متكای شاهزاده را نگاه كرد. پیرمرد زیر لحاف و بالش شاهزاده چه دید؟ فراموش كه نكردهاید؟ بله، خلالهای دندان كثیف كه شاهزاده زیر بالش پنهان كرده بود! پیرمرد تعجب كرد؛ اما به روی خودش نیاورد. از اتاق بیرون رفت و شاهزاده را صدا زد تا برای خواب بیاید. شاهزاده وارد شد؛ به پیرمرد شب بخیر گفت و روی تختخواب دراز كشید. پیرمرد هم چراغها را خاموش كرد و به انتظار نشست. ساعتی نگذشته بود كه شاهزاده از خواب پرید. جنگجویان از زیر لحاف و بالش او بیرون آمده بودند و میجنگیدند. شاهزاده ناله میكرد و دائم میگفت: « بس كنید... جنگ را تمام كنید... زود باشید جنگ را تمام كنید.»
پیرمرد چراغ را روشن كرد. شاهزاده از پیرمرد پرسید: « دیدید؟ جنگجویان را دیدید؟ هنوز هم میجنگند. نگاه كنید. هنوز هم میجنگند.»
پیرمرد خلالهای دندان را برداشت و گفت: « چه جنگجوهای كوچولویی! نگاه كنید شاهزاده... اینها خلالهای كثیفی است كه شما زیر لحاف پنهان میكردید. این كار زشتی است شاهزاده. من این خلال دندانها را دور میریزم و به هیچ كس هم چیزی نمیگویم. شما هم قول بدهید كه دیگر هرگز خلالهای كثیف را زیر بالش خود نگذارید. حالا بروید و آسوده بخوابید. من همهی این جنگجویان كوچولو را از اتاق شما بیرون میاندازم، تا دیگر خواب شما را آشفته نكنند.»
آن شب، شاهزاده آسوده خوابید. دیگر خلال دندانی نبود كه شب زره بپوشد و شمشیر به دست بگیرد. صبح، شاهزاده غرق خواب بود كه پیرمرد از اتاق او بیرون آمد و به نگهبانها گفت: « كار من دیگر تمام شده، مرا به نزد پادشاه ببرید.»
پیرمرد را نزد پادشاه بردند. پادشاه فوراً پرسید: «حال پسرمان خوب شد؟ شب را آسوده خوابید؟»
پیرمرد گفت: « آری پادشاه، شاهزاده هنوز هم خواب هستند. ایشان به خواب بیشتری نیاز دارند. بگذارید آرام بخوابند. كار من هم دیگر تمام شده. لطفاً پانصد سكه مرا بدهید كه خیلی كار دارم.»
پادشاه دستور داد به پیرمرد هزار سكهی طلا بدهند و با احترام او را تا درِ قصر برسانند. دربان كنار درِ قصر ایستاده بود. پیرمرد با دیدن او لبخندی زد و گفت: «حالت چطور است جوانك؟ هنوز هم میخواهی گردن مرا بزنی؟»
دربان كه شرمنده و خجالت زده بود، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. پیرمرد سكهای در دست او گذاشت و گفت: « بیا این سكهی طلا مال تو. این میتواند تو را درمان كند.»
و خنده كنان از قصر دور شد.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلین و جمعی از نویسندگان؛ (1392)، افسانههای مردم دنیا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولی، تهران: افق، چاپ هشتم.