برگردان: محمدرضا شمس
یكی بود، یكی نبود. در دهكدهای، پیرمرد و پیرزنی با هم زندگی میكردند. آنها بچهای نداشتند. برای همین هم خانهشان سوت و كور بود.
روزی پیرمرد از جادهای میگذشت. صدای عجیبی به گوشش رسید. صدایی شبیه بال زدن یك پرنده. به طرف صدا رفت. درنای سفید بسیار زیبایی در یك تله گیر افتاده بود. پیرمرد گفت:« درنای بیچاره! من تو را نجات میدهم.»
بعد خیلی زود دست به كار شد و دُرنا را آزاد كرد. دُرنا پر و بالی تكان داد و به سوی آسمان پر كشید و اوج گرفت.
غروب، پیرمرد به خانه آمد. او با همسرش دربارهی دُرنا حرف میزد كه در زدند. پیرمرد و پیرزن با تعجب به یكدیگر نگاه كردند. چه كسی به دیدن آنها آمده بود؟
پیرزن پشت در اتاق رفت و پرسید:« كی هستی؟»
صدای كودكانهای گفت:« ممكن است در را باز كنید؟»
پیرزن در را باز كرد و در مقابل چشمان حیرت زدهی خود یك دختر زیبا و دوست داشتنی دید. دختر كوچك گفت:« من توی تاریكی راه را گم كردهام. لطفاً اجازه بدهید امشب را در خانهی شما بمانم.»
پیرمرد و پیرزن از داشتن چنین مهمانی خوشحال بودند. وقتی كه دخترك گفت پدر و مادر ندارد، آنها از او خواستند كه پیش آنها بماند و دخترشان باشد. دختر هم قبول كرد و در خانهی آنها ماند.
روزی، دخترك رو به پدر و مادر جدید خودش كرد و گفت:« اگر قول بدهید كه هرگز حتی یك بار هم در موقع كار كردن به من نگاه نكنید، من با دستگاه بافندگی خودم برای شما لباسهای بسیاری میبافم تا شما به بازار ببرید و بفروشید.»
از آن به بعد، پیرمرد و پیرزن صدای دستگاه بافندگی را كه دائم میگفت:« تُن- كا- را- دی- تُن- كا- را- دی»، از اتاق دخترك میشنیدند و هر روز صبح یك قطعه لباس بافته شده را از او تحویل میگرفتند.
دختر كوچك، زیباترین لباسها را میبافت و مردم دهكده با علاقه زیاد لباسها را از پیرمرد و پیرزن میخریدند.
یك روز پیرزن كنجكاو شد كه راز دخترك را بفهمد. با خودش گفت:« چطور این دختر كوچك میتواند چنین لباسهای ببافد و من كه موهایم را سفید كردهام، نمیتوانم؟!»
بالاخره یك روز طاقت نیاورد و دزدانه از سوراخ كلید به اتاق دخترك نگاه كرد. چه منظرهی عجیبی! در آنجا، پشت دستگاه بافتنی یك درنای سفید زیبا نشسته بود. او از پرهای نرم و لطیف خود میكند و با آنها لباس میبافت.
پیرزن هاج و واج بود كه در باز شد و دخترك از اتاق بیرون آمد. گفت:« من همان دُرنایی هستم كه پیرمرد نجات داده بود. من لباس میبافتم كه محبّت او را جبران كنم؛ اما حالا شما از راز من آگاه شدهاید. دیگر نمیتوانم پیش شما بمانم. خواهش میكنم سلام مرا به پیرمرد مهربان برسانید و از قول من از او خداحافظی كنید.»
پیرزن از كارش پشیمان شده بود. او گریه كنان از دختر خواهش كرد كه او را ببخشد و پیش آنها بماند؛ اما دیگر دیر شده بود. دختر به شكل یك درنا در آمده بود و آماده بود كه به سوی آسمان آبی پرواز كند. پیرزن گریه كرد. التماس كرد تا شاید بتواند دل دختر را نرم كند و نگهش دارد؛ اما بیفایده بود. درنای سفید بالهای زیبایش را باز كرد و به سوی آسمان پرواز كرد. پیرزن بر سرزنان به دنبال درنا دوید و وقتی ناامید شد، به خانه برگشت.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلین و جمعی از نویسندگان؛ (1392)، افسانههای مردم دنیا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولی، تهران: افق، چاپ هشتم.