يك افسانه‌ي كهن آفريقايي

رعد و برق

در سالهاي دور، "رعد" و "برق"، روي زمين بين آدمها زندگي مي‌كردند. رعد، گوسفند پير ماده‌اي بود و برق، گوسفندي جوان كه پسر رعد بود. برق چهره و قامتي جذاب و زيبا داشت. با اين حال هيچ كس او را دوست نداشت.
پنجشنبه، 15 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
رعد و برق
 رعد و برق

نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
 

در سالهاي دور، "رعد" و "برق"، روي زمين بين آدمها زندگي مي‌كردند. رعد، گوسفند پير ماده‌اي بود و برق، گوسفندي جوان كه پسر رعد بود. برق چهره و قامتي جذاب و زيبا داشت. با اين حال هيچ كس او را دوست نداشت.
اگر كسي برق را عصباني مي‌كرد، او با خشونت تمام كلبه‌ها و ذرتها و حتي درختان تنومند را مي‌سوزاند. او حتي بارها محصولات كشاورزان را سوزانده بود و چند بار هم جان آدمهايي را كه سر راهش آمده بودند، گرفته بود.
وقتي خبر كارهاي بد پسر به گوش رعد مي‌رسيد، با عصبانيت صدايش را بلند مي‌كرد و تا جايي كه مي‌توانست سر او فرياد مي‌كشيد؛ فريادهايي خيلي بلند. براي همين همسايه‌ها از دست آن دو در عذاب بودند؛ هم به خاطر خسارتي كه برق به آنها مي‌زد و هم به خاطر فريادهاي بلند مادرش رعد. اهالي دهكده بارها و بارها از دست آنها به حاكم شكايت كردند، تا اينكه حاكم دستور داد رعد و برق خانه‌هايشان را به بيرون دهكده ببرند و گفت كه نبايد كاري به اهالي دهكده داشته باشند؛ اما برق هنوز مي‌توانست مردم را كه در دهكده رفت و آمد مي‌كردند، ببيند و به آنها آزار برساند. براي همين حاكم دستور داد تا رعد و برق را دوباره احضار كنند.
حاكم رو به آنها كرد و گفت: « من چند بار به شما فرصت دادم كه راحت زندگي كنيد؛ اما مي‌بينم كه بي‌فايده است. از امروز به بعد شما بايد از اينجا برويد و در جنگلهاي وحشي زندگي كنيد. ديگر نمي‌خواهم روي هيچ كدام از شماها را ببينم.»
رعد و برق چاره‌اي جز اطاعت از حاكم نداشتند. آنها با ناراحتي و در حالي كه اهالي دهكده را نفرين مي‌كردند، از آنجا رفتند. اهالي دهكده خبر نداشتند كه هنوز دردسرهاي آنها تمام نشده است. برق كه كينه‌ي اهالي دهكده را به دل گرفته بود، تمام جنگل را به آتش كشيد. فصل تابستان بود و همه جا خشك. شعله‌ها به همه جا رسيد و مزرعه‌ها و حتي خانه‌ها را سوزاند.
بدبختي دوباره به مردم دهكده رو كرده بود. آنها دوباره فريادهاي رعد را مي‌شنيدند كه با صداي بلند پسرش را سرزنش مي‌كرد. رفتار پسر هيچ فرقي نكرده بود. حاكم مجبور شد مشاورانش را بخواهد. بعد به آنها گفت: « مرا راهنمايي كنيد. ديگر فكري به مغزم نمي‌رسد.»
عاقبت يكي از ريش سفيدها چاره‌اي پيدا كرد. او گفت: « قربان، چرا رعد و برق را از زمين بيرون نمي‌كنيد؟ آنها به هر كجا كه پا بگذارند دردسر درست مي‌كنند؛ اما اگر آنها را به آسمان تبعيد كنيد، همه از دست آنها راحت مي‌شوند.»
بنابراين رعد و برق از زمين بيرون رفتند و به آسمان فرستاده شدند. حالا ديگر مردم اميدوار بودند كه ديگر هيچ خسارت و آزاري از طرف آنها نبينند.
اما اوضاع جوري كه انتظار مي‌رفت، پيش نرفت. هنوز هم هر بار كه برق عصباني مي‌شود، چند تير آتشين به زمين مي‌اندازد. بعد از اين كار او، حتي شما هم مي‌توانيد صداي مادرش را بشنويد كه با غرشهاي وحشتناك او را سرزنش مي‌كند.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانه‌‌هاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط