نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
برگردان: رضوان دزفولي
يكي بود، يكي نبود. دهكدهاي بود كه تمام حيوانات آن كشاورزي ميكردند. در آن سال، خرگوش و بقيهي حيوانات، مدتها كار كرده بودند. وقتي محصولشان رسيد، همه با هم ذرتها را دسته كردند و به انبارهاي ذرت بردند.
بعد از چند هفته كار سخت، يك شب حيوانات دور آتش نشستند و از همديگر پرسيدند: « فصل خشكِ امسال را كجا بگذاريم؟»
خرگوش كه چشمهايش از حيلهگري برق ميزد، جواب داد: « من امسال ميخواهم پيش قوم و خويشهايم بروم. آنها در جايي دور به نام بنشين تو ظرف ذرت، زندگي ميكنند.»
حيوانات ديگر هم، هر كدام گفتند كه بايد به جاي ديگري بروند. روز بعد، حيوانات گلههايشان را برداشتند و هر كدام به طرفي كه فكر ميكردند چراگاه خوبي وجود دارد، رفتند.
موقع رفتن خرگوش به آنها گفت: « خداحافظ... خداحافظ... وقتي كه برگرديم، حتماً غذاي كافي براي خوردن و دانه زياد براي كاشت سال بعد داريم.»
وقتي حيوانات رفتند، خرگوش برگشت و با سر توي يكي از انبارهاي ذرت پريد و تا جايي كه شكمش جا داشت، ذرت خورد. بعد هم همان جا گرفت و خوابيد. وقتي بيدار شد، دوباره تا جايي كه ميتوانست، ذرت خورد.
چيزي نگذشت كه انبار اول خالي شد. خرگوش با خودش گفت: « بايد به انبار ديگري بروم؛ اما بهتر است اول اين انبار را با سنگريزه پركنم.»
خرگوش توي انبارهاي ديگر هم همين كار را كرد و بعد آنها را با سنگريزه پر كرد. او تمام فصل خشك و گرم را همين طور سر كرد و تمام ذرتهايي را كه حيوانات بيچاره براي خودشان ذخيره كرده بودند، خورد.
وقتي اولين باران باريد، ديگر يك دانه ذرت هم در انبارها باقي نمانده بود. همهي انبارها پر از سنگريزه بود.
چند روز بعد، حيوانات از ييلاق برگشتند. آنها ميپرسيدند: « خرگوش كجاست؟ او هميشه قبل از ديگران برميگشت.»
يكي از آنها گفت: « خرگوش امسال به جاي دوري رفته است. مگر يادتان نيست كه گفت ميخواهد به بنشين توي ظرف ذرت برود؟»
حيوانات گفتند: « بياييد صدايش كنيم، شايد رسيده باشد.»
همه با هم فرياد زدند: « خرگوش... خرگوش... كجايي؟» خرگوش مكار كه همان دور و برها خودش را پشت بوتهها پنهان كرده بود، با صداي ضعيفي - كه مثلاً از دوردستها ميآمد - جواب داد: « دارم ميآيم! دارم ميآيم!»
- ميشنويد؟ او خيلي دور است؛ اما صداي ما را شنيده است.
- خرگوش... خرگوش... كجايي؟
اين بار، خرگوش با صداي بلندتري جواب داد و گفت: « دارم ميآيم! دارم ميآيم!»
بعد كمي آب روي سر خودش پاشيد تا حيوانات فكر كنند كه او عرق كرده است.
حيوانات باز او را صدا ميزدند و خرگوش هم هر بار با صدايي بلندتر از دفعه قبل جواب ميداد. تا اينكه بالاخره از پشت بوتهها بيرون پريد و وسط جمعيت شروع به هنوهِن كرد. يعني كه من راه زيادي را دويدهام.
يكي از حيوانات گفت: « خب، حالا برويم به انبارهاي ذرت سربزنيم و ببينيم همه چيز سرجايش هست يا نه.»
خرگوش گفت: « خودتان كه ميبينيد. من آن قدر خستهام كه نميتوانم يك قدم هم بردارم. ميخواهم كمي بنشينم و استراحت كنم.»
چيزي نگذشت كه صداي فرياد و نالهي حيوانات به آسمان بلند شد. آنها به انبارهاي ذرت سرزده بودند؛ اما به جاي ذرت چيزي غير از سنگريزه نديده بودند. همه از هم ميپرسيدند: « چه كسي ذرتها را دزديده است؟ حالا چطور بدون دانه كشاورزي كنيم!» بعد با صدايي بغض آلود گفتند: « حتماً يكي از خود ماست؛ چون هيچ كس بجز ما اينجا نميآيد.»
دعوايي سخت بين آنها درگرفت. حيوانات شروع كردند به زدن، گاز گرفتن و لگد زدن. بالاخره شب شد و همگي از خستگي روي زمين افتادند.
شغال گفت: « بياييد بخوابيم. اولين كسي كه نور ماه رويش بيفتد گناهكار است.»
حيوانات ميدانستند كه ماه همه چيز را از آن بالا ميبيند. به خاطر همين موافقت كردند؛ اما خرگوش كه خيلي مكار بود به سنجاب گفت: « پيش من بخواب! آخر سفر طولانيام آن قدر مرا خسته كرده كه اگر كسي مرا تكان ندهد، خشك ميشوم!»
سنجاب كه خيلي مهربان بود، آمد و كنار خرگوش خوابيد. حيوانات ديگر هم كه همه از راه دور آمده بودند، به خواب عميقي فرو رفتند؛ همه جز خرگوش. او كه در طول اين چند ماه اصلاً از جايش تكان نخورده بود، تمام شب بيدار ماند و چشم به ماه دوخت. او ميدانست كه اگر ماه بيرون بيايد، حتماً اول روي او خواهد تابيد.
آن شب، هوا ابري بود و ماه ديرتر از هميشه بيرون آمد؛ اما وقتي كه آمد نورش روي خرگوش افتاد؛ اما روي سنجاب كه در كنار خرگوش خوابيده بود هم افتاد. خرگوش كه خيلي حيلهگر بود، آرام جايش را عوض كرد و آن طرفتر خوابيد. بعد هم آرام آرام شروع به خواندن آواز كرد. بعد از مدتي صدايش را بلندتر و بلندتر كرد. با صداي او چند حيوان از خواب بيدار شدند. خرگوش با ديدن آنها چشمهايش را ماليد و وانمود كرد كه تازه از خواب بيدار شده است. بعد به طرفي كه سنجاب خوابيده بود، اشاره كرد و گفت: « سنجاب دزد است. سنجاب است كه ذرتهاي ما را خورده. ماه بهتر از هر كسي ميداند.»
سنجاب بيچاره حتي فرصت نكرد كه از خودش دفاع كند. حيوانات روي سرش ريختند و او را تكه تكه كردند.
هيچ كس نفهميد كه دزد واقعي خرگوش بوده است؛ اما هر وقت دربارهي جايي كه اسمش « بنشين تو ظرف ذرت» بود، حرف ميزدند خرگوش آهسته دور ميشد و خودش را پنهان ميكرد.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم