تعقل و تربيت
نويسنده: استاد علي صفائي حائري
با تدبر، ادراكات حسى و علوم تجربى بدست مى رسيد.
با تفكر، از اين تجربه ها و آگاهى ها نتيجه گيرى مى شد، فكر آن ها را مى كاويد و آن ها را بارور مى ساخت و معلومات و آگاهى هاى تازه اى بدست مى داد و مجهولاتش را كشف مى نمود.
ما پس از شنيدن مطالبى، مى گوييم پس بايد اين طور باشد، يا پس چرا اين طور نيست؟. با اين "پس" بهره برداري و نتيجه گيري شروع مى شود. اين "پس"، پيشقراول تفكر ماست. ما با تفكر، به اين همه دست مى يابيم.
از آن جا كه فكر تحت تأثير عوامل محيط، تربيت، وراثت، تلقين و تقليد و تاريخ قرار مى گيرد، ضرورت نقد و سنجش و تعقل نمودار مى گردد.
اين شناخت ابتدايى، هم محكوم اين عامل هاست و هم محدود و يك جانبه و بسته.
درست است كه فكر راه هايى را طرح كرده و از تجربه ها و با كمك حواس، مجهولاتش را بدست آورده، اما خود اين راه ها محتاج سنجش و نقد هستند و اگر بدون اين نقادى و سنجش، راهى شروع شود و كاري دنبال گردد، درست اين كار همانند كار دوربينى خواهد شد كه يك نقطه را نشانه مى گيرد و از يك زاويه عكس برمى دارد. و در نتيجه اين عكسبرداري و شناخت يك بعدى و سطحى باعث درگيري ها و محروميت ها خواهد شد.
براى رسيدن به آرزوها و خواسته ها،
براى تامين نيازها و كمبودها
و به خاطر جلب نفع و دفع ضرر، سؤال ها مطرح مى شوند و فكر به جريان مي افتد و از خزينه ى ادراكات حسى و تجربه ها، مطلوب خويش را برمى دارد و كنار هم مى چيند و راه هايى را نشان مى دهد.
در اين جا بايد، هم اين راه ها را و هم آن نفع ها و ضررها، آن هدف ها و خواسته ما، هر دو نقد بخورند و بررسى شوند.
نيرويي كه اين سنجش و نقادى را عهده دار است مى توانيم عقل بناميم و اين سنجش را مى توانيم تعقل بخوانيم.
هنگامى كه من جلوه اى از زيبايى و يا شعله اي از ثروت و قدرت و شهرت را مى بينم، عشقى در دلم مى لولد و فكرم را به كار مى اندازد كه چگونه مى توانم آن زيبايى را تصاحب كنم و اين شعله ها را در كلبه ي سردم برافروزم.
فكر براي رسيدن به اين ها راه هايى نشان مى دهد: فريب بده، بدزد، تقلب كن، قاچاق بفروش، تجارت كن، تحصيل كن و...
البته محيط، عادت، تلقين، تربيت و... در اين راه يابى ها مؤثر هستند.
ما وقتى كوچك تر بوديم، عشق دوچرخه در دلمان شعله مى كشيد و براي رسيدن به آن طرح ها ريخته بوديم و آخر سر به چرخ دزدى رسيده بوديم؛ چون نه امكانى براى خريدن بود و نه پولى براي كرايه گرفتن و نه دوستى براي هوس خواباندن ما.
در همسايگى ما كسانى بودند كه چرخ هاى زيادي داشتند. همين كه آن ها چرخ ها را كنار در مى گذاشتند، ما مثل صاعقه آن را باز مى نموديم و مى برديم و ساعتى عشق مى كرديم و دوباره قفلش را مى زديم وكنار در مى انداختيم.
محيط ما، امكانات ما، اين راه ها و طرح ها را عرضه مى كرد و فكر ما آن را مى پذيرفت و به ما نشان مى داد.
محيط و ساير عوامل بر فكر اثر مى گذارند و شناخت هايى را به وجود مى آورند. اگر شناخت ها در همين سطح بمانند، عقيم و محكوم و محدود خواهند بود.
با شروع دو نقد و دو نظارت و دو سنجش، اين زنجيرها كنار مى روند و شناخت عميق و صحيح بدست مى رسد:
1- نظارت بر اصل هدف ها و نفع ها و خوبى ها.
ما دريك مرحله خوبى را با چشممان مى شناسيم. رنگ هاى زنده ما را به خود مى كشند. و فكر و هوش ما را براى رسيدن به خوبش به كار مى اندازند كه گريه كنيم، با ادب باشيم، تقاضا كنيم، متكا زير پا بگذاريم و يا بدزديم.
در مرحله ى ديگر خوبى را با طبع، با دهانمان مى سنجيم و با مزه اش انتخابش مى كنيم.
در مرحله اي ديگر از چشم و دهان مى گذريم و با دل راه مى رويم و با خوشايندهاي دل بال مى زنيم.
در اين سطح، خوبى و خوشى در يكديگر نهفته هستند و از هم مشخص نيستند؛ تا اين كه با نظارت عقل به ملاك ها مى رسيم که اصلاً خوبى چيست؟ تو بايد دنبال چه چيزى باشى؟
در برابر اين سوال، به اين ملاك مى رسيم كه خوبى، همان است كه كسرى هاى من را پر كند. غذاى خوب، لباس خوب، لباس و غذايي است كه نياز من را تامين كند و كمبودهايم را به من مى رساند، هر چند كه خوشمزه نباشد و يا رنگ زنده اى نداشته باشد.
و همين طور دوست خوب، هدف خوب، راه خوب، مكتب خوب آن دوست و آن هدفى است كه من را بارور كند. به من بدهد. از من نگيرد.
با اين ملاك، خوبى از خوشى جدا مى شود. و با اين نظارت آنچه از محيط و وراثت و تلقين و تقليد و... در من رخنه كرده، كنار مى رود. اين ملاك ها، اين نظارت ها انسان را به آزادى مى رسانند.
2- و با اين آزادي است كه نظارت دوم بر روي راه ها و طرح هاى فكر امكان پذير مى شود.
مادام كه اين آزادى بدست نيامده باشد، مادام كه اين ملاك ها كشف نشده باشند، نظارت و نقد راه ها مساله اي را حل نمى كند. گوش دل به اين حرف ها بدهكار نيست.
اما هنگامى كه خوبى از خوشى مشخص شد، انسان مى تواند به خاطر رسيدن به خوبى ها از خوشى هايش بگذرد.
چون اين خواسته ي دل ما و نياز غريزه ي بهتر طلبى ماست، نه يك حكم خشک عقلى ونه يك شعار خشن اخلاقى.
و با اين توضيح، هماهنگى فكر وعقل ودل، علم و عقل وعشق، آشكار مى شود. و با اين هماهنگى است كه شناخت ها به عمق و اصالت مى رسند و از محكوميت محيط ها و عادت ها و از جبرهاي گوناگون آزاد مى گردند؛ همان طوركه از محدوديت و سطحى نگرى و يك بعدى ماندن هم آزاد مى شوند.
درگذشته هم از نقش مشورت گفت وگو كرديم و توضيح داديم، كه مشورت چشم خويش را كوركردن نيست، بلكه از چراغ ها و نورهاي ديگر بهره گرفتن است.
آن ها كه ترازوي خود را گرفتار مى شناسند، مى توانند با ترازوهاى آزاده مرتبط شوند و از آن ها بهره بگيرند.
منبع: کتاب مسئوليت وسازندگي
/خ
با تفكر، از اين تجربه ها و آگاهى ها نتيجه گيرى مى شد، فكر آن ها را مى كاويد و آن ها را بارور مى ساخت و معلومات و آگاهى هاى تازه اى بدست مى داد و مجهولاتش را كشف مى نمود.
ما پس از شنيدن مطالبى، مى گوييم پس بايد اين طور باشد، يا پس چرا اين طور نيست؟. با اين "پس" بهره برداري و نتيجه گيري شروع مى شود. اين "پس"، پيشقراول تفكر ماست. ما با تفكر، به اين همه دست مى يابيم.
از آن جا كه فكر تحت تأثير عوامل محيط، تربيت، وراثت، تلقين و تقليد و تاريخ قرار مى گيرد، ضرورت نقد و سنجش و تعقل نمودار مى گردد.
اين شناخت ابتدايى، هم محكوم اين عامل هاست و هم محدود و يك جانبه و بسته.
درست است كه فكر راه هايى را طرح كرده و از تجربه ها و با كمك حواس، مجهولاتش را بدست آورده، اما خود اين راه ها محتاج سنجش و نقد هستند و اگر بدون اين نقادى و سنجش، راهى شروع شود و كاري دنبال گردد، درست اين كار همانند كار دوربينى خواهد شد كه يك نقطه را نشانه مى گيرد و از يك زاويه عكس برمى دارد. و در نتيجه اين عكسبرداري و شناخت يك بعدى و سطحى باعث درگيري ها و محروميت ها خواهد شد.
براى رسيدن به آرزوها و خواسته ها،
براى تامين نيازها و كمبودها
و به خاطر جلب نفع و دفع ضرر، سؤال ها مطرح مى شوند و فكر به جريان مي افتد و از خزينه ى ادراكات حسى و تجربه ها، مطلوب خويش را برمى دارد و كنار هم مى چيند و راه هايى را نشان مى دهد.
در اين جا بايد، هم اين راه ها را و هم آن نفع ها و ضررها، آن هدف ها و خواسته ما، هر دو نقد بخورند و بررسى شوند.
نيرويي كه اين سنجش و نقادى را عهده دار است مى توانيم عقل بناميم و اين سنجش را مى توانيم تعقل بخوانيم.
هنگامى كه من جلوه اى از زيبايى و يا شعله اي از ثروت و قدرت و شهرت را مى بينم، عشقى در دلم مى لولد و فكرم را به كار مى اندازد كه چگونه مى توانم آن زيبايى را تصاحب كنم و اين شعله ها را در كلبه ي سردم برافروزم.
فكر براي رسيدن به اين ها راه هايى نشان مى دهد: فريب بده، بدزد، تقلب كن، قاچاق بفروش، تجارت كن، تحصيل كن و...
البته محيط، عادت، تلقين، تربيت و... در اين راه يابى ها مؤثر هستند.
ما وقتى كوچك تر بوديم، عشق دوچرخه در دلمان شعله مى كشيد و براي رسيدن به آن طرح ها ريخته بوديم و آخر سر به چرخ دزدى رسيده بوديم؛ چون نه امكانى براى خريدن بود و نه پولى براي كرايه گرفتن و نه دوستى براي هوس خواباندن ما.
در همسايگى ما كسانى بودند كه چرخ هاى زيادي داشتند. همين كه آن ها چرخ ها را كنار در مى گذاشتند، ما مثل صاعقه آن را باز مى نموديم و مى برديم و ساعتى عشق مى كرديم و دوباره قفلش را مى زديم وكنار در مى انداختيم.
محيط ما، امكانات ما، اين راه ها و طرح ها را عرضه مى كرد و فكر ما آن را مى پذيرفت و به ما نشان مى داد.
محيط و ساير عوامل بر فكر اثر مى گذارند و شناخت هايى را به وجود مى آورند. اگر شناخت ها در همين سطح بمانند، عقيم و محكوم و محدود خواهند بود.
با شروع دو نقد و دو نظارت و دو سنجش، اين زنجيرها كنار مى روند و شناخت عميق و صحيح بدست مى رسد:
1- نظارت بر اصل هدف ها و نفع ها و خوبى ها.
ما دريك مرحله خوبى را با چشممان مى شناسيم. رنگ هاى زنده ما را به خود مى كشند. و فكر و هوش ما را براى رسيدن به خوبش به كار مى اندازند كه گريه كنيم، با ادب باشيم، تقاضا كنيم، متكا زير پا بگذاريم و يا بدزديم.
در مرحله ى ديگر خوبى را با طبع، با دهانمان مى سنجيم و با مزه اش انتخابش مى كنيم.
در مرحله اي ديگر از چشم و دهان مى گذريم و با دل راه مى رويم و با خوشايندهاي دل بال مى زنيم.
در اين سطح، خوبى و خوشى در يكديگر نهفته هستند و از هم مشخص نيستند؛ تا اين كه با نظارت عقل به ملاك ها مى رسيم که اصلاً خوبى چيست؟ تو بايد دنبال چه چيزى باشى؟
در برابر اين سوال، به اين ملاك مى رسيم كه خوبى، همان است كه كسرى هاى من را پر كند. غذاى خوب، لباس خوب، لباس و غذايي است كه نياز من را تامين كند و كمبودهايم را به من مى رساند، هر چند كه خوشمزه نباشد و يا رنگ زنده اى نداشته باشد.
و همين طور دوست خوب، هدف خوب، راه خوب، مكتب خوب آن دوست و آن هدفى است كه من را بارور كند. به من بدهد. از من نگيرد.
با اين ملاك، خوبى از خوشى جدا مى شود. و با اين نظارت آنچه از محيط و وراثت و تلقين و تقليد و... در من رخنه كرده، كنار مى رود. اين ملاك ها، اين نظارت ها انسان را به آزادى مى رسانند.
2- و با اين آزادي است كه نظارت دوم بر روي راه ها و طرح هاى فكر امكان پذير مى شود.
مادام كه اين آزادى بدست نيامده باشد، مادام كه اين ملاك ها كشف نشده باشند، نظارت و نقد راه ها مساله اي را حل نمى كند. گوش دل به اين حرف ها بدهكار نيست.
اما هنگامى كه خوبى از خوشى مشخص شد، انسان مى تواند به خاطر رسيدن به خوبى ها از خوشى هايش بگذرد.
چون اين خواسته ي دل ما و نياز غريزه ي بهتر طلبى ماست، نه يك حكم خشک عقلى ونه يك شعار خشن اخلاقى.
و با اين توضيح، هماهنگى فكر وعقل ودل، علم و عقل وعشق، آشكار مى شود. و با اين هماهنگى است كه شناخت ها به عمق و اصالت مى رسند و از محكوميت محيط ها و عادت ها و از جبرهاي گوناگون آزاد مى گردند؛ همان طوركه از محدوديت و سطحى نگرى و يك بعدى ماندن هم آزاد مى شوند.
درگذشته هم از نقش مشورت گفت وگو كرديم و توضيح داديم، كه مشورت چشم خويش را كوركردن نيست، بلكه از چراغ ها و نورهاي ديگر بهره گرفتن است.
آن ها كه ترازوي خود را گرفتار مى شناسند، مى توانند با ترازوهاى آزاده مرتبط شوند و از آن ها بهره بگيرند.
منبع: کتاب مسئوليت وسازندگي
/خ