زندگينامه
وي در جور يا (گور) که امروزه فيروزآباد خوانده ميشود، در سال 106 با 107 قمري به دنيا آمده است. (1) نامش قبل از اسلام روزبه يا داذبه و کنيهاش ابوعمرو و نام پدرش داذجشنش يا ذادويه (2) يا داذويه (3) و لقب وي مقفع بود؛ (4) از اينرو فرزندش روز به نيز «ابنمقفع» خوانده ميشد.خانوادهي آنها در بصره زندگي ميکردند و پدرش به دليل اهميتي که به تربيت وي ميداد، برخي از اديبان مشهور را براي آموزش وي انتخاب کرد؛ تا جايي که به نوشتهي ابننديم وي اديبي در نهايت فصاحت و بلاغت شد. (5)
ابن مقفع در سال 142 کشته شده است. (6) وي در زمان مرگش 36 ساله بوده است. برخي کشته شدن وي را به علت زنديق بودن وي ميدانند؛ (7) درحاليکه برخي دليل مرگ وي را توهين به سفيان و اينکه وي را با نام «يابنالمغتلمة» يعني «فرزند زن شهوتران» خوانده بود، ميدانند و معتقدند اعضاي بدن عبدالله را به دستور سفيان زنده زنده بريدند و سپس او را سوزاندند. (8) دربارهي چگونگي کشته شدن وي نقلهاي ديگري نيز وجود دارد. (9)
شخصيت علمي ابنمقفع
وي در دوران کوتاه حيات خود کتابهاي بسياري تأليف يا ترجمه کرد. وي يکي از مشهورترين چهرههاي فرهنگي در تاريخ اسلام، بلکه در فرهنگ جهان است که بسياري از انديشوران، همانند بلاذري در انساب الاشراف، جهشياري در الوزراء و الکتاب و ابنخلکان در وفيات الاعيان دربارهي وي و کتابهايش سخن گفتهاند؛ چنانکه دربارهي وي دهها کتاب و مقالهي مستقل نيز نگاشته شده است.براي عبدالله حدود بيست کتاب نقل شده است که مهمترين آنان عبارتاند از:
كليله و دمنه، الادب الكبير، الادب الصغير، الدرة اليتيمة رسالة الصّحابة، المنطق، کتاب التاج في سيرة انوشروان، آييننامه، کتاب مزدک يا مردک، الادب الوجيز للولد الصغير، نامه تنسر به گشنسپ، خداي نامه، رسالة الهاشمية، بنکش (پيکار)، سکيسران (سکيکين)، القصيدة في الشهور الروميه و شرحها، ربيع الدنيا و مسائل ابنالمقفع. البته براي ابنمقفع آثار ديگري نيز ذکر شده است. (10)
گرايشهاي مذهبي
وي در ابتدا مجوسي بود و پس از بررسي دين مبين اسلام، به اسلام گرويد (11) و به دست عيسيبنعلي مسلمان شد. (12) روزبه پس از اسلام آوردن، نام عبدالله و کنيه ابومحمد را براي خود برگزيد. (13)در تاريخ آمده است شبي که فرداي آن بنا بود تشريفات گرويدن او به دين اسلام در حضور بزرگان در مجلس عيسي بن علي صورت گيرد، به هنگام غذاخوردن مانند زردشتيان «زمزمه» کرد. عيسي بن علي به او گفت: اکنون که اسلام در دل تو رخنه کرده است و فردا مسلمان خواهي شد، چرا مانند زردشتيان زمزمه ميکني؟ ابن مقفع پاسخ داد که نميخواهد شبي را بدون دينداري به سر برد. (14) اين داستان به شکل جدي قابل نقد است و پرسشهاي بيپاسخ فراواني دربارهي داستان وجود دارد که در پاورقي به برخي از آنها اشاره شده است. (15)
دربارهي گرايشهاي مذهبي او سخن بسيار است؛ درحاليکه عدهاي او را از فيلسوفان مسلمان ميدانند، شماري او را مانوي و عدهي سومي او را زرتشتي و عدهاي او را زنديق ميدانند.
مهمترين نظرياتي که دربارهي مذهب وي وجود دارد، از قرار زير است:
الف) زرتشتي
گفته شده يک روز ابنمقفع از کنار آتشکدهي زردتشتيان عبور ميکرد؛ با ديدن آتشکده به ياد دوراني افتاد که زرتشتي بود و يک نفر شنيد که وي شعر أحوصبنمحمد انصاري را زمزمه کرد:يا بيت عاتکة الذي أتعزل *** حذر العدا و بک الفؤاد موکل
إني لامنحک الصدود و إنني *** قسما إليک مع الصدود لاميل
اي خانهي دلدار که از بيم بدانديش *** روي از تو همي تافته و دل به تو دارم
رو تافتنم را منگر زانکه به هر حال *** جان بهر تو ميبازم و منزل به تو دارم
اين تمثل ابنمقفع در کنار آتشکده که سيدمرتضي (16) و برخي ديگر (17) آن را نقل کردهاند، در صورت صحت نقل و استناد ميتواند شاهدي بر علاقهي وي به آيين زرتشت باشد.
بررسي
دربارهي داستان فوق، پرسشهاي زيادي وجود دارد:1. فردي که اين اشعار را شنيده، چه کسي بوده است؟ چگونه ميتوان با ادعاي فرد مجهولي، مسلماني. که با اختيار خود و بدون اکراه اسلام آورده. را کافر و زنديق دانست؟
2. با توجه به آنکه ابنمقفع با اختيار اسلام را پذيرفته بود، ديگر چه دليلي داشت به آيين زرتشتي متمايل باشد؟ همه ميدانيم که پدر وي با آنکه بر آيين زرتشت باقي مانده بود، حکومت بخشهايي از کوفه را در دست داشت، وي نيز ميتوانست بر آيين پدرانش باقي بماند و آزادانه در سرزمين اسلامي به زندگي ادامه دهد؛ ولي وي با دقت و بررسي، به حقانيت اسلام پي برد، روشن است چنين شخصي که با اختيار اسلام را برگزيده است، دليلي ندارد که باز هم به آيين زرتشت علاقهمند باشد تا بخواهد اينگونه شعر بسرايد.
3. اين داستان با داستاني که دربارهي اسلام آوردن ابنمقفع وجود دارد، در تعارض است. وقتي ابنمقفع به حقانيت اسلام پي برد، نزد عيسي بن علي رفت تا رسماً اسلام خود را اعلان کند، ولي از او خواستند تا فردا صبر کند و در حضور بزرگان، اسلام خود را اعلان کند. (18) چگونه ميتوان پذيرفت کسي که اينگونه با اشتياق به سوي اسلام آمده، با ديدن يک آتشکده، دوباره عشق درونياش به سوي آتش آتشکده زبانه کشد؟! داستان اسلام آوردن او ثابت ميکند که وي با علاقه رو سوي اسلام آورد؛ درحاليکه برابر اين داستان وي از ترس، آيين واقعي خود را پنهان ميکرد.
4. در آن زمان آيا تنها يک بار ابنمقفع از کنار آتشکده گذشته بود و در همان يک بار هم اين شعر را سروده بود؟! احتمالاً او روزانه از کنار آتشکده يا آتشکدهها ميگذشت و با زرتشتيان مراوده داشت. چگونه شد که ناگاه آتش درونش شعله کشيد و زمزمهاي کرد و همزمان شخصي زمزمهاش را شنيد و آن را براي بقيه بازگو کرد و...؟!
5. اگر به راستي وي کافر و ملحد و زنديق بود، چرا تا زماني که به سفيان توهين نکرده بود، با او هيچ برخوردي نشد، ولي وقتي دست سياست در کار آمد، هزار گناه نانموده بر عهدهي او بار شد؟!
6. به راستي چرا مستشرقان اين همه سعي ميکنند غالب بزرگان اسلام از کندي تا ابنسينا و ابنمقفع را کافر قلمداد کنند؟! چرا آنان ميخواهند چنين وانمود کنند که دانشمندان بزرگ، فيلسوفان نامدار، پزشکان حاذق، رياضيدانان شهير و... همگي از اسلام روي برتافته بودند؟
7. در اينباره داستانسرايان، قصه را به شکل ديگري نيز نقل کردهاند؛ «عدهاي از زنديقان که فرزند ابنمقفع نيز در بين آنان بودند، دستگير شدند. وقتي آنان را از مقابل مردم شهر مدائن عبور ميدادند، ابنمقفع آنان را ديد، ولي ترسيد که اگر بر آنان سلام کند، دستگير شود، از اينرو اشعار مذکور را خواند. آنان نيز مقصود وي را دريافتند و بدون سلام کردن از برابرش گذشتند». (19) اين داستان نيز همانند داستان اول است که پرسشهاي فراواني را در خود جاي داده، پذيرفتن قصه را مشکل ميکند.
ب) مانوي
عدهاي با توجه به اينکه وي کتاب ماني را ترجمه کرده بود، وي را مانوي ميدانند؛ از جمله ابوريحان بيروني او را مانوي دانستهاند. (20)بررسي
اين سخن نيز نميتواند صواب باشد؛ زيرا مهمترين دليلي که بر مانوي بودن وي ذکر کردهاند، اين است که وي کتاب ماني را ترجمه کرده است؛ درحاليکه ترجمه يک کتاب هيچگاه به معناي تدين مترجم به دين نويسندهي کتاب نيست. اگر چنين باشد، بايد بگوييم همهي افرادي که تورات يا انجيل را ترجمه کردهاند، مسيحي و يهودي و همه مترجمان قرآن مسلمان و... ميباشند؛ درحاليکه باطل بودن اين سخن، بسيار واضح است.وفاداري ابنمقفع به دين مبين اسلام که در برخي از نوشتههايش نيز مشهود است، (21) دليل ديگري بر مانوي نبودن وي است.
ج) زنديق
مهمترين و مشهورترين شبههاي که دربارهي دين ابنمقفع وجود دارد، اين است که عدهاي او را زنديق (22) دانستهاند. سيد مرتضي در امالي از افرادي سخن ميگويد که خود را زير پوشش دين اسلام نهان ميداشتند، تا خون و مال خود را حفظ کنند و اين اشخاص را «زنادقهي ملحد و کفار مشرک» ميخواند و عبدالله مقفع و چند تن ديگر را از زنادقهي مشهور ميداند. (23) همو در جاي ديگري، ابنمقفع را سبک دين خوانده است. (24)همچنين سيد مرتضي از مهدي، خليفهي عباسي، سخني نقل ميکند که گويا گفته بود: کتابي در زندقه نخوانده است، مگر آنکه اصل آن از ابنمقفع بوده است. (25)
بررسي
زنديق بودن وي نيز دليل موجهي ندارد. گويا اشتهار زندقهي ابنمقفع، به دليل سياستهاي آن روز حاکمان عباسي دربارهي مخالفانشان بوده است.با کمي دقت در تاريخ درمييابيم که در آن زمان جوّ سنگيني عليه برخي از افراد مطرود حاکم وجود داشته است. سخن منسوب به مهدي، خليفهي عباسي، مبني بر اينکه «کتابي در زندقه نخوانده است، مگر آنکه اصل آن از ابنمقفع بوده»، (26) شاهد خوبي بر مدعاي فوق است؛ زيرا ترديدي وجود ندارد که در آن زمان ملاحده و زنادقه فراوان بودند و از شهرت بيشتري نيز برخوردار بودند، ولي مهدي، خليفهي عباسي، ابنمقفع را سرچشمهي زندقه ميداند.
روشن است که اگر ابنمقفع متن مشهور خود دربارهي منصور، خليفهي عباسي، را نمينوشت و راه را بر هرگونه حيله و مکر خليفه نميبست و اگر سفيانبنمعاوية مهلبي، امير بصره را مسخره نميکرد، (27) بدو ناسزا نميگفت و او را فرزند زن شهوتران نميخواند، بر سفيان و بيني او به طور جداگانه سلام نميکرد، (28) هيچگاه در زمرهي ملاحده و زنادقه درنميآمد. پس واقعيت اين است که زبان سرخ او سر سبزش را بر باد داد. (29)
وانگهي ما حق نداريم کسي را که خود را مؤمن و مسلمان ميداند، کافر بدانيم و بناميم؛ چنانکه خداوند ميفرمايد: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ إِذَا ضَرَبْتُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ فَتَبَيَّنُواْ وَلاَ تَقُولُواْ لِمَنْ أَلْقَى إِلَيْكُمُ السَّلاَمَ لَسْتَ مُؤْمِنًا...» (30) اى کساني که ايمان آوردهايد! هنگامي که در راه خدا گام ميزنيد، تحقيق کنيد و به کسي که اظهار صلح و اسلام ميکند، نگوييد: «مسلمان نيستي».
اصولاً ايمان از امور قلبي است و جز داناي غيب و شهود، کسي نميتواند بر حقيقت آن آگاه شود. ما وظيفه داريم بر اساس ظواهر قضاوت کنيم و کسي را که اظهار اسلام ميکند، بايد مسلمان بدانيم، مگر اينکه شاهدي قوي بر کفر چنين فردي وجود داشته باشد يا دو شاهد عادل بتوانند شهادت دهند که وي به کفر خود اقرار کرده است. در صورتي که دربارهي ابنمقفع نه تنها چنين دلايلي وجود ندارد، بلکه شواهدي بر ايمان و اسلام وي وجود دارد.
نتيجه اينکه ما نيز هم صدا با برخي از محققان، از جمله آيتالله شهيد مطهري، يادآور ميشويم:
ابنمقفع مردى دانشمند بوده و از برخي نوشتههايش برميآيد که به اسلام
وفادار بوده است. زنديق بودن برخي از افرادي که برخي از مورخان آنان را در زمرهي زنادقه شمردهاند، سخت مورد ترديد است. از قرائن به دست ميآيد که پيدايش گروهي زنديق به معناي مانوي و دوخدايي و معتقد به دو اصل نور و ظلمت و يا به معناي دهري و منکر ماوراي طبيعت و ماده، دستاويزي براي رجال سياست و برخي متنفذان ديگر شد که دشمنانشان را با اين نام و اين بهانه از بين ببرند؛ از اينرو به هيچ وجه نميتوان اعتماد کرد که همهي کساني که مورد اين اتهام واقع شدهاند، واقعاً زنديق بودهاند؛ به ويژه آنکه در ميان متهمان افرادي ديده مي شوند که به زهد و نيکي و وفاداري به اسلام معروفاند.
دربارهي ابنمقفع نيز سفيان با دستور محرمانهي منصور او را کشت و بعد گفتند اسلام ابنمقفع ظاهري بوده و باطناً زنديق بوده است. (31)
نکتهي ديگر اينکه حتي اگر ثابت شود ابنمقفع با زنادقه نشست و برخاست داشت، باز هم نميتواند دليلي بر زنديق بودن شخص تلقي شود، به ويژه از شخصي همانند ابنمقفع که خود دانشمندي صاحب رأي بوده و در فلسفه و ادبيات و دانشهاي ديگر از زمرهي افراد صاحب نام بوده است.
روشن است که اگر عبدالله به راستي زنديق بود، هيچگاه نزد عموي خليفه آنگونه منزلت نمييافت که نويسندهي ويژهي وي شود. همچنين اگر اتهام زندقهي او ثابت ميشد، هيچگاه عيسيبنعلي و برادرش سليمان به خونخواهي او قيام نکرده، تقاضاي قصاص سفيان را نزد منصور نميبردند و از منصور نميخواستند که بايد سفيان را اعدام کند. منصور نيز براي تبرئه ابنمقفع به حيله متوسل نميشد، (32) بلکه با صراحت ميگفت چون ابنمقفع مرتد شده و با کتابهايش به کيان اسلام ضربه ميزند، بايد اعدام شود. در اين صورت اعدام او نه تنها لکهي ننگي بر دامن خليفه نبود، بلکه از افتخارات او به حساب ميآمد.
شاهد ديگري که بر زنديق نبودن ابنمقفع ميتوان اقامه کرد، نامي است که بر خودش نهاده بود و نام فرزند اوست. وي براي خودش نام عبدالله و براي فرزندش نام محمد را انتخاب کرده بود و بعيد است شخصي که زنديق و کافر باشد، چنين نامي را براي خود و فرزندش انتخاب کند.
احترام فوق العادهاي که براي امام صادق قائل بود نيز ستودني است. در روايتي آمده است:
شخصي به نام ابومَنصور مُتَطَبِّب از قول يکي از رفقايش ميگويد: من با ابنأبيالعوجاء و عبداللهبنمُقَفَّع در مسجدالحرام نشسته بوديم. ابنمُقَّفع گفت: اين خلايق را ميبينيد؟!. و با دست خود اشاره به محلّ طواف کرد. «يک نفر از ايشان نيست که سزاوار اسم انسانيت باشد، مگر آن شيخ نشسته. يعني امام صادق (عليهالسلام). و اما بقيهي آنان مردم پست و هرزه و بهائماند!».
ابنابيالعوجاء گفت: چگونه اسم انسان را تنها براي وي لازم شمردي، نه براي غيرشان؟!
ابنمُقَفَّع گفت: به دليل آنکه من نزد او چيزي را ديدهام که نزد غير او نديدهام! ابنابيالعوجاء گفت: حتماً بايد آنچه را که دربارهاش گفتي، بيازمايم.
ابنمُقَفع گفت: دست از اين کار بردار؛ زيرا من نگرانم آنچه را در دستت داري، خراب کند (فساد عقيدهات را برايت روشن کند).
ابنابيالعوجاء به او گفت: تو از آنچه گفتي نميترسي، وليکن ترسيدي که برايت ثابت کنم، او در حدي که تو تصور ميکردي، فاضل و دانشمند نيست.
ابنمُقَفَّع به او گفت: اينک که چنين ميپنداري برخيز و به سوي او برو؛ ولي تا جايي که ميتواني، سعي کن لغزش و خطائي در سخن تو سر نزند و عنانت را در استدلال با او رها منما و گرنه او هوشمندانه وادار به تسليمت ميکند. هرگونه که در توان داري در برابرش استدلال کن (کوتاه نيا) خواه به نفع تو باشد يا به زيانت!
ابنابيالعوجاء سوي امام رفت و با او سخن گفت و پس از مدتي نزد ما بازگشت و گفت: اي پسر مُقَفَّع اين مرد، بَشَر نيست. «اگر در جهان يک موجود ملکوتي روحاني وجود داشته باشد که هر وقت اراده کند، لباس جسم بپوشد و ظاهراً در کالبد و جَسَد درآيد و هر وقت اراده کند، رُوح مجرّد گردد و باطناً در ملکوت باشد، فقط و فقط اين مرد است...». (33)
اين روايت نيز ثابت ميکند ابنمقفع هر چند با زنادقه نشست و برخاست داشت، ولي شخصيت علمي امام صادق را پذيرفته بود.
شواهد
برخي از شواهدي که دلالت ميکند ابنمقفع موحد و مسلمان بود، از قرار زير است:1. در کتاب الأدب الصغير به اين نکته تصريح کرده است که هر عاقلي بايد دست حاجت به سوي خداوند دراز کند و براي معاد خودش توشه برگيرد. (34)
2. همو مردم را به شکر خداوند و حمد و ثناي وي فرا ميخواند. (35)
3. وي دين را برترين مواهبي ميداند که از طرف خداوند متعال به بندههايش رسيده و معتقد است دين بزرگترين منفعت را دارد. (36)
4. ابنمقفع وقتي مردم را به چهار دستهي جواد، بخيل، مسرف و مقتصد، تقسيم ميکند و ميگويد: جواد کسي است که تمام نصيب دنيوي خود را به سوي آخرتش روانه کند. (37)
5. او معتقد است مردم به شناخت قرآن و تفقه در سنت نياز شديد دارند و تصريح ميکند: «حاجت مردم به فقه و سنت و سيره از نياز آنان به غذاي روزانهاي که زندگي آنان بدان وابسته است، بيشتر است». (38)
6. وي در کتاب ادب کبير مينويسد: «پس اصل در دين اين است که به راه نيک و صواب معتقد شوي و از گناهان کبيره دوري گزيني و واجبات خود را انجام دهي...». (39)
با وجود اين تصريحات، آيا باز هم ترديدي در ايمان گويندهي اين سخنان باقي ميماند؟
پينوشتها:
1. ر.ک: ابننديم؛ الفهرست؛ ص 172. زرکلي؛ الاعلام؛ ج 4، ص 140.
2. البته ابنخلکان نام پدر وي را داذويه ذکر کرده است (وفيات الأعيان؛ ج 2، ص 155). برخي وي را به عبداللهبنمبارک، لقب دادهاند که از آن ميتوان نتيجه گرفت که لقب اسلامي پدرش مبارک بوده است (ر.ک: ابننديم؛ الفهرست؛ ص172).
3. ابنخلکان؛ وفيات الأعيان؛ ج 2، ص 155.
4. دادويه در زمان حجاج بن يوسف متصدي امور حسابداري و دارايي ايران بود. بعد از آنکه به دستور حجاج با ضربههاي چوب تنبيه گرديد، به تشنج و لرزش دست دچار شد و به مقفع. يعني کسي که دستش ميلرزد. شهرت يافت (ابنخلکان؛ وفيات الأعيان؛ ج2، ص 155. فيروزآبادي؛ القاموس المحيط؛ ج 3، ص 95).
5. ابننديم؛ الفهرست؛ ص 172.
6. ابنخلکان؛ و فيات الأعيان؛ ج 2، ص154.
7. همان، ص 153.
8. همان. همچنين ر.ک: سيد عبدالحجت بلاغي؛ حجة التفاسير و بلاغ الإکسير؛ ج 2 (مقدمة)، ص 896.
9. ر.ک: صفدي؛ الوافي بالوفيات؛ ج 17؛ ص 638. بلاذري؛ انساب الاشراف؛ ج 4، ص 293.
10. عبداللطيف حمزه؛ ابن مقفع؛ ص 134.
11. ابن خلکان؛ وفيات الأعيان؛ ج 2، ص 151.
12. همان، ص 150.
13. زبيدي؛ تاج العروس؛ ج 11، ص 394.
14. ابن خلکان؛ و فيات الأعيان؛ ج 2، ص 151.
15. برخي از اين ملاحظات عبارتاند از:
الف) اسلام، امري قلبي است و وي نيز قلباً مسلمان شده بود، تنها براي اعلان رسمي آن قرار شد تا فردا صبر کنند. کسي که مسلمان شده باشد، هرچند اعلان عمومي آن به وقت ديگري موکول شود، ديگر دليلي ندارد که مثل روش پيشين خود زمزمه کند؛ زيرا او قبل از اينکه نزد عيسي بن علي بيايد، تصميم خود را گرفته بود و نزد عيسي نيز اعلام کرد که مسلمان شده است، تنها مطلبي که به فردا موکول شد، ابلاغ عمومي بود و نه چيز ديگر؛ پس کسي که مسلمان شده، هرچند، ابلاغ عمومي نکرده باشد، دليلي ندارد که بر آيين شرک پيشين خود، پافشاري کند.
ب) زمزمه، به صداي بسيار آرامي گفته ميشود که بدون استعمال زبان و لبها از حلقوم شخصي بيرون ميآيد (ابنمنظور؛ لسان العرب؛ ج12، ص274). روشن است که شنيدن چنين زمزمهاي آن هم در شب تاريک و سپس تشخيص آن صدا کار آساني نيست. پس چگونه ميتوان پذيرفت که شخصيتي همانند ابنمقفع، در آن شب، آن هم در حضور بزرگان دولت عباسي، به گونهاي زمزمه کند که آنان بشنوند و تشخيص دهند که اين، زمزمهي ابنمقفع است و زمزمهاش هم دعايي است که زرتشتيان هنگام صرف غذا ميخورند؟
ج) از نظر آداب اجتماعي و اختلافي نيز بعيد است، دانشمند اديبي همانند ابنمقفع که خود با اختيار نزد عيسي آمده و اعلام کرده که مسلمان است، در همان شب و در همان مجلس، اذکار کافران و مشرکان را واگويه کند؛ اين کار به تمسخر حاکمان عباسي و دولتمردان شبيهتر است تا تدين به دين زرتشتي.
د) داستان ياد شده، ضعف سندي دارد، پس نميتوان آن را پذيرفت.
16. سيد مرتضي؛ امالي؛ ص 93.
17. أحمدبنالحسينبنهارون حسني؛ إثبات نبوة النبي؛ ج1، ص92. ابنجوزي؛ المنتظم؛ ج8، ص56 و... .
18. ابنخلکان؛ وفيات الأعيان؛ ج 2، ص 151.
19. ابوالفرج اصفهاني؛ الأغاني؛ ج21، ص74.
20. ابوريحان بيروني؛ تحقيق ماللهند؛ ص196.
21. مرتضي مطهري؛ مجموعه آثار؛ ج14، ص353.
22. زنديق که جمع آن زَنَادِقَة و زَنَادِيق است، در زبان متداول بر کسي اطلاق ميشود که پليد و پست و فرومايه باشد (فرهنگ أبجدي عربي. فارسي، ص 463). گويا زنديق معرب «زنديک» پهلوي است و در تاريخ مجادلات اسلام، هر فرد مانوي و هر ثنوي به طور مطلق و هر قائل به نور و ظلمت و کسي که به آخرت ايمان نداشته باشد و کسي که به قديم بودن عالم اعتقاد داشته يا در ظاهر مؤمننما باشد، ولي در باطن کافر باشد، اطلاق ميشود (فضلبنحسن طبرسي؛ مجمع البيان في تفسير القرآن؛ ج6، ص 80).
23. سيد مرتضي؛ المالى؛ ج1، ص128.
24. همان.
25. همان، ص 135.
26. همان.
27. يک بار ابنمقفع به سفيان گفت: نظر تو دربارهي شخصي که از دنيا برود و زن و شوهرش باقي بمانند، چيست؟! در اينگونه موارد سفيان به خاطر موقعيت عموهاي خليفه و اينکه ابنمقفع کاتب آنها بود، سکوت ميکرد، ابنمقفع از اين سکوت سوءاستفاده کرده، به او ميگفت: «لال ماندن زينت توست» (ابن خلکان؛ وفيات الاعيان؛ ج2، ص155 به بعد. شکيب ارسلان؛ مقدمه الدرة اليتيمة؛ ص11).
28. گويا بيني سفيان کمي بزرگ بود. وقتي عبدالله نزد او ميآمد، به او ميگفت: سلام بر شما دو نفر. کنايه از اينکه بيني تو به اندازهي همهي هيکل توست (شکيب ارسلان؛ مقدمه الدرة اليتيمة؛ ص 11).
29. خلاصه ماجراي کشته شدن وي چنين است: عبداللهبنعلي؛ عموي منصور، خليفهي عباسي، با ادعاي خلافت بر ضد وي قيام کرد، منصور، ابومسلم خراساني را به جنگ عبدالله فرستاد. عبدالله در مقابل ابومسلم نتوانست مقاومت کند، سرانجام شکست خورد و پا به فرار نهاد. سليمان و عيس برادران عبدالله نزد منصور از عبدالله شفاعت کردند. منصور حاضر شد با امضا کردن اماننامهاي به عبداللهبنعلي اطمينان دهد که مورد تعدي و آزار خليفه قرار نخواهد گرفت. تنظيم اين نوشته به عهدهي ابنمقفع که منشي عيسيبنعلي بود، واگذار شد. ابنمقفع در اين عهدنامه شرايط بسيار سنگيني براي خليفه تعيين کرده و در بعضي از فصول آن چنين نوشته بود: اگر اميرالمومنين (منصور) به عموي خود، عبدالله نيرنگ ورزد، زنانش طلاق داده شوند، دارايياش وقف، بندگانش آزاد و بيعت مسلمانان از او برداشته خواهد شد... . عهدنامهي مذکور را براي تأييد نزد منصور بردند، وقتي متن را ديد، به شدت بر آشفت و پرسيد: چه کسي آن را نوشته است؟ گفتند مردي به نام ابن مقفع، کاتب عموي تو عيسي، منصور به سفيان، والي بصره دستور داد تا به کشتن ابنمقفع اقدام کند. از سويي سفيان نيز به خاطر ناسزايي که ابنمقفع به مادرش گفته بود، کينهي ابنمقفع را در دل داشت؛ از اينرو با سوء استفاده از فرصت به دست آمده، با فجيعترين وضع ابنمقفع را به قتل رساند (ر.ک: ذهبي؛ تاريخ الإسلام؛ ج 9، ص 199. بلاذري؛ أنساب الأشراف؛ ج 4، ص 294).
30. نساء: 94.
31. مرتضي مطهري؛ خدمات متقابل اسلام و ايران؛ ج1، ص402.
32. وقتي ابنمقفع کشته شد، عيسيبنعلي و برادرش سليمان ضد سفيان اقامهي دعوا کردند و شهود نيز شهادت دادند که ابنمقفع وارد قصر سفيان شده، ولي بيرون نيامده است. بعد از شهادت شهود، منصور به عموهاي خويش گفت: «براي من مانعي ندارد که سفيان را الآن به اتهام قتل ابنمقفع بکشم. وي سپس به دري که پشت سرش قرار داشت، اشاره کرد و گفت: ولي اگر سفيان را کشتم و ابنمقفع زنده بود و هم اکنون از اين در وارد شد، کدام يک از شما دو نفر را به خاطر سفيان قصاص کنم و بکشم؟» عيسي و سليمان در جواب اين سؤال درماندند و پيش خود گفتند: مبادا ابنمقفع زنده باشد و سفيان او را زنده و سالم نزد خليفه فرستاده باشد. ناچار از دعواي خود صرف نظر کردند و رفتند. مدتها گذشت، و ديگر از ابنمقفع اثر و خبري ديده و شنيده نشد. کمکم خاطرهاش هم فراموش شد (ر.ک: ذهبي؛ تاريخ الإسلام، ج 9، ص 199. بلاذري؛ أنساب الأشراف؛ ج 4، ص 294).
33. محمدبنيعقوب کليني؛ کافي؛ ج1، ص74. شيخ صدوق؛ توحيد؛ ص125.
34. ابنمقفع؛ الأدب الصغير؛ (منتشر شده در ضمن مجموعهي کامل تأليفات ابنالمقفع)، ص 46.
35. همان، ص59.
36. همان، ص 60.
37. همان، ص 80.
38. ابنمقفع؛ رسالة الصحابة (منتشر شده در ضمن مجموعهي کامل تأليفات ابنمقفع)، صص 201 و 221.
39. همو، الأدب الکبير؛ ص 10-11.
محمدي، محمدعلي؛ (1394)، اعجاز قرآن با گرايش شبهه پژوهي، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي وابسته به دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم، چاپ اول