ادبیات کارکردگرایی (یا آنچه به طور کلی و از نظر من به درستی، ادبیات کارکردگرایی دانسته میشود) اختلافات عجیبی را به نمایش میگذارد که شگفتانگیزترین آنها بر سر رابطه میان کارکردگرایی و فیزیکالیسم است. برخی فیلسوفان (1) کارکردگرایی را نشان دهنده این امر میدانند که فیزیکالیسم به احتمال زیاد صادق است، درحالی که دیگران (2) کارکردگرایی را نشان دهندهی این امر میدانند که فیزیکالیسم به احتمال زیاد کاذب است. این امر جالب توجهترین اختلاف میان نوشتههای مربوط به کارکردگرایی است. من استدلال خواهم کرد که گروه لوئیس، آرمسترانگ و اسمارت در این عقیده که کارکردگرایی مؤید تقریر جالبی از فیزیکالیسم است، به خطا رفتهاند و به علاوه، لازمهی بینش کارگردگرایانهای که میان آنها و گروه پاتنم، فودرو هارمن مشترک است، این است که فیزیکالیسم به احتمال زیاد کاذب است. در آغاز، شرح تاریخی کوتاهی را ارائه میدهم.
گرچه کارکردگرایی تا زمان ارسطو قدمت دارد، در شکل جدید خود دارای دو منبع اصلی معاصر است. (منبع سوم، یعنی آثار سلرز و بعدها دیدگاههای هارمن دربارهی معنا به عنوان نقش مفهومی، نیز مؤثر بودهاند.)
منبع نخست
پاتنم در سال 1960 حالات ذهنی یک شخص را با حالات جدول ماشین تورینگ مقایسه کرد. او در آن زمان هرگونه این همانی حالات ذهنی را با حالات جدول ماشین رد کرد، اما در مجموعه مقالاتی طی چند سال به این این همانی نزدیکتر شد؛ الگویی که در «محمولهای روانشناختی» به اوج خود میرسد. (3) پاتنم در این مقاله به تأیید دیدگاهی که طی درسهای فلسفهی ذهن خود در اواخر دههی 1960 از آن دفاع میکرد؛ نزدیک شد؛ یعنی این دیدگاه که حالات ذهنی میتوانند با حالات جدول ماشین یا با اطراف انفصال آن این همان دانسته شوند. (4)فودر دیدگاهی مشابه آن را در سیاق یک دیدگاه مبتنی بر تحلیل کارکردی از تبیین روانشناختی بسط داد (گرچه این دیدگاه در چارچوب ماشین تورینگ بیان نشده است). (5) دیدگاههای پاتنم و فودر تا حدی به عنوان مخالفت با فیزیکالیسم - یعنی این دیدگاه که هر نوع از حالات ذهنی عبارت است از حالتی فیزیکی - توصیف شد. (6) استدلال آنها در مقایسه با تقریر سادهی کارکردگرایی ماشینی که بیانش گذشت، بسیار واضح میشود. کارکردگرایی ماشینی عبارت از این دیدگاه است که درد - برای مثال - یک حالت جدول ماشین است. چه حالت فیزیکیای میتواند میان همه و فقط تحققهایی از ماشین نوشابه که بیانش گذشت، مشترک باشد؟ ماشین نوشابه میتواند از انواع فراوانی از مواد ساخته شود و میتواند از طریق سازوکارهای بسیار متنوعی عمل کند و حتی میتواند یک «شیء پراکنده» باشد که اجزایش در همه جای جهان پراکندهاند و به وسیلهی بیسیم با هم ارتباط برقرار میکنند. اگر کسی یک حالت شناخته شدهی فیزیکی را پیشنهاد کند که میان همه و فقط تحققهای مشترک است، به آسانی میتوانیم ماشینی را تصور کنیم که به لحاظ قانونی ممکن است و جدول ماشین را برآورده می کند، اما فاقد حالت فیزیکی یادشده است. البته گفتن این سخن به معنای اثبات آن نیست، اما پذیرفتنی بودن بدوی این ادعا به حدی چشمگیر است که اقامهی دلیل بر هرگونه طرز تفکر دیگر بر عهده منتقد است. به نظر من، انتقادات منتشرشده (7) در مواجهه با این چالش ناکام ماندهاند.
اگر میتوانستیم جدول ماشینی را برای انسان صورتبندی کنیم، این همانی هر یک از حالات جدول ماشین با یک نوع از حالات مغزی بیمعنا بود، زیرا به احتمال زیاد حالات انواع ماشینهای بدون مغز نیز میتوانستند با جدول یادشده توصیف شوند. پس اگر درد یک حالت جدول ماشین باشد، یک حالت مغزی نخواهد بود. اما باید خاطر نشان کرد که میتوان معنایی را مشخص کرد که براساس آن، حالت کارکردی F فیزیکی دانسته میشود؛ برای مثال، F را میتوان در صورتی فیزیکی دانست که هر دستگاهی که در واقع دارای F است، شیئی فیزیکی باشد یا در صورتی که همهی تحققهای F (یعنی همهی حالاتی که نقش علّی مشخص شده به وسیلهی F را ایفا میکنند) حالاتی فیزیکی باشند. البته آموزههایی از «فیزیکالیسم» که با این قیود مطرح شدهاند، نباید با تقریری از فیزیکالیسم که کارکردگرایان علیه آن استدلال کردهاند، اشتباه گرفته شود.
جِیگُون کیم انتقاد میکند که «هرچه پایهی فیزیکی دستگاه عصبی یک اندامواره کمتر به دستگاه عصبی ما شبیه باشد، تمایل کمتری برای اسناد احساسات یا سایر رویدادهای پدیداری به آن وجود خواهد داشت.» (8) اما مثالهای او اساساً بر ملاحظهی موجوداتی مبتنی هستند که سازمان کارکردیشان از ساختار کارکردی ما بسیار ابتداییتر است. او همچنین خاطرنشان میکند که «صِرف این واقعیت که پایههای فیزیکی دو دستگاه عصبی با توجه به طرح خاصی از طبقهبندی از حیث ترکیب مادی یا ساختار فیزیکی خود تفاوت دارند، مستلزم آن نیست که نمیتوانند با توجه به طرح دیگری در حالت فیزیکی یکسانی قرار داشته باشند.» اما یک کارکردگرا ادعا نمیکند (و به تعبیر بهتر، نباید ادعا کند) که کارکردگرایی مستلزم بطلان فیزیکالیسم است، بلکه فقط میتواند ادعا کند بار اثبات به عهدهی فیزیکالیست است. کیم و لوئیس این همانیهای مختص به گونه را پیشنهاد دادهاند: (9) درد حالتی مغزی در سگها و حالت مغزی دیگری در انسانهاست، اما همانطور که باید از مقالهی حاضر روشن شده باشد، این کوشش از پرسش اصلی متافیزیکی طفره میرود: «چه چیزی میان درد سگها و انسانها (و همهی دردهای دیگر) مشترک است که ملاک درد بودن آنهاست؟»
منبع دوم
دومین جریان عمده در کارکردگرایی امروزی از مقالهی اولیهی اسمارت دربارهی این همانی ذهن و بدن (10) نشأت میگیرد. اسمارت در صدد پاسخ به انتقاد زیر به این همانی ذهن و بدن بود: اگر درد یک حالت فیزیکی باشد، چه؟ در این صورت، درد همچنان میتواند انواعی از ویژگیهای پدیداری مانند شدت را داشته باشد و شاید این ویژگیهای پدیداری به نحو تحویلناپذیری ذهنی باشند. در این صورت، اسمارت و دیگر نظریهپردازان این همانی ممکن است در یک نظریهی «دو جنبهای» (11) متوقف شوند: درد حالتی فیزیکی است، اما هم ویژگیهای فیزیکی دارد و هم ویژگیهای ذهنی تحویلناپذیر. او کوشید تا این نگرانی را با تحلیل مفاهیم ذهنی به گونهای که متضمن هیچ التزامی به وضعیت فیزیکی یا ذهنی مفاهیم نباشد، برطرف کند. (12) این «تحلیلهای موضوعاً خنثی» (13) - مطابق با نامگذاری خود او - حالات ذهنی را در چارچوب محرکهایی که علت آنها هستند (و رفتاری که معلول آنهاست، گرچه اسمارت در مورد آن کمتر صریح بوده است) تبیین میکنند. تحلیلهای او از اظهارات معطوف به احساس اول شخصی به این شکل بودند: «در من چیزی رخ میدهد که شبیه به آن چیزی است که هنگام ... رخ میدهد» و این سه نقطه با توصیفهایی از وضعیت محرک نوعی کامل میشوند. اسمارت در این تحلیلها در تأکید بر اینکه حالات ذهنی اموری حقیقی و دارای تأثیر علّی هستند، به طور قاطع از رفتارگرایی جدا میشود. آرمسترانگ، لوئیس و دیگران بعدها تحلیلهای او را اصلاح کردند؛ عبارات مربوط به معلولهای رفتاری را صریح بیان کردند و علتها و معلولهای ذهنی را در آن گنجاندند۔ صورتبندی لوئیس - به خصوص - در حال حاضر به نحو گسترده میان طرفداران اسمارت و آرمسترانگ پذیرفته شده است (اسمارت هم آن را میپذیرد (14)). الن ریوز در بررسی تازهای در نشریهی فلسفی استرالیا اعلام کرد: «من فکر میکنم میان مادیانگاران استرالیا اتفاق نظر وجود دارد که لوئیس بیانی دقیق از دیدگاه آنان ارائه داده است.» (15)اسمارت از تحلیلهای موضوعاً خنثی تنها برای ابطال اعتراضی پیشینی به نظریهی این همانی بهره جست. او برای استدلال به سود نظریهی این همانی، بر ملاحظات مربوط به سادگی تکیه میکرد. به نظر او، بیمعناست که فرض کنیم همبستگی کاملی میان حالات ذهنی و حالات مغزی وجود دارد و در عین حال، این حالات این همان نیستند. (16) اما متحدان استرالیایی لوئیس و اسمارت (به ویژه آرمسترانگ) از اسمارت فراتر میروند و استدلال میکنند که میتوان از چیزی مانند تحلیلهای موضوعاً خنثی، برای استدلال به سود این همانی ذهن و مغز استفاده کرد. استدلال به سود فیزیکالیسم در قانع کنندهترین تقریرش (تقریر لوئیس) عبارت است از اینکه درد را میتوان (با تحلیل مفهومی) ایفا کنندهی نقش علّی R دانست و یک حالت عصبی خاص هم پیدا خواهد شد که نقش علّی R را ایفا کند، پس نتیجه این است درد مساوی است با آن حالت عصبی. کارکردگرایی بدین شکل به میان میآید که نشان میدهد که معنای «درد» همان وصف معین خاصی است که نقش علّی R را بیان میکند.
لوئیس و آرمسترانگ از طریق کارکردگرایی به سود صدق فیزیکالیسم استدلال میکنند، زیرا تقریر آنها از کارکردگرایی عبارت است از «تبیین کارکردی». درد عبارت است از حالتی که به طور کارکردی مشخص شده و به نظر آنها، شاید حالتی مغزی باشد که به نحو کارکردی مشخص شده است. پاتنم و فودر از کارکردگرایی به سود کذب فیزیکالیسم استدلال میکنند، زیرا به گفتهی آنها، حالاتی کارکردی (یا ویژگیهایی کارکردی) وجود دارند و حالات (یا ویژگیهای) ذهنی با این حالات کارکردی این همان هستند. بعید است یک حالت کارکردی حالتی فیزیکی باشد.
میتوان تفاوت میان ادعای این همانی حالت کارکردی و ادعای تعیین کارکردی را به صورت زیر روشنتر کرد. به یادآورید که ادعای این همانی حالت کارکردی را میتوان به این صورت مطرح کرد:
درد= [1yدارای x است & در اینجا متغیری است که جایگزین «درد» شده است. دیدگاه تعیین کارکردی میتواند به صورت زیر بیان شود: (17)
درد = ای که در چارچوب مثالی که پیشتر ذکر شد، یک نظریهپرداز این همانیِ حالت کارکردی، درد را با ویژگیای این همان میداند که شخص آن را هنگام قرار داشتن در حالتی دارد که معلول خراش سنجاق و علت صداهای بلند و نیز علت چیز دیگری است که خود علت چین پیشانی است. یک قائل به تعیین کارکردی، درد را به عنوان همان چیزی تعریف میکند که معلول خراش سنجاق و علت صداهای بلند و نیز علت چیز دیگری است که خود علت چین پیشانی است.
به نظر قائل به تعیین کارکردی، چیزی که نقش علّی R را دارد (برای مثال، چیزی که معلول خراش سنجاق و علت چیز دیگری است، تا آخر) ممکن است در یک مورد، حالتی از یک نوع فیزیکی باشد و در مورد دیگری، حالتی از یک نوع فیزیکی دیگر، یک نظریهپرداز این همانی حالت کارکردی نیز در پذیرش این مدعا آزاد است، اما آنچه بر آن پا میفشارد، این است که درد با یک حالت فیزیکی این همان نیست. چیزی که در همهی دردها مشترک است و ملاک درد بودن آنهاست، همان نقش علّی R است، نه هیچ ویژگی فیزیکیای.
در مورد مثال کاربراتور، نظریهپردازان این همانی حالت کارکردی میگویند کاربراتور بودن = بودن چیزی که گاز و هوا را در هم آمیخته و مخلوط آنها را به چیز دیگری میفرستد که خود .... قائلان به تعیین کارکردی میگویند کاربراتور همان چیزی است که گاز و هوا را در هم آمیخته و مخلوط را به چیز دیگری میفرستد که خود.... تفاوت در اینجاست که کاربراتور به نظر قائل به تعیین کارکردی، نوعی شیء فیزیکی است، گرچه شاید در مرسدس یک نوع از شیء فیزیکی و در فورد نوع دیگری از شیء فیزیکی باشد. یک نظریهپرداز این همانی حالت کارکردی، میتواند با این مطلب موافق باشد، اما اصرار دارد که کاربراتور بودن عبارت است از داشتن یک نقش کارکردی معین، نه یک ساختار فیزیکی خاص.
تا اینجا ممکن است برای خواننده چنین به نظر برسد که این اختلاف عجیب دربارهی اینکه آیا کارکردگرایی فیزیکالیسم را توجیه میکند یا سلب آن را، صرفاً به ابهامات موجود در «کارکردگرایی» و «فیزیکالیسم» مربوط باشد. به خصوصی، ممکن است چنین به نظر برسد که دیدگاه تعیین کارکردی، فیزیکالیسم مصداق را توجیه میکند (این آموزه که هر درد جزئی عبارت است از مصداقی از حالتی فیزیکی) در حالی که دیدگاه این همانی حالت کارکردی سلب فیزیکالیسم نوعی را توجیه میکند (این آموزه که درد نوعی از حالت فیزیکی است).
اما این پاسخ موضوع را بیش از حد ساده میانگارد. اولا این دیدگاه از لحاظ متنی نادرست است، زیرا قائلان به تعیین کارکردی که به تمایز میان مادیانگاری نوعی و مصداقی قائل هستند، به روشنی مادیانگاری نوعی را در نظر دارند؛ برای مثال، لوئیس میگوید «دوازده سال پیش یا بیشتر، من و دی. ام. آرمسترانگ (به طور جداگانه) نظریهای مادیانگارانه دربارهی ذهن را پیشنهاد دادیم که مدعیات این همانی روانی فیزیکی نوع - نوع را با شیوهی رفتارگرایانه یا کارکردگرایانهی توصیف حالات ذهنی، مانند درد پیوند میدهد.» (18) مهمتر آنکه آموزهی تعیین کارکردی، طرفداران خود را به نوعی ادعای این همانی حالت کارکردی ملتزم میکند. از آنجا که آموزهی اخیر مخالف فیزیکالیسم نوعی دانسته میشود، آموزهی نخست هم اینگونه است. فهمیدن این موضوع که دیدگاه تعیین کارکردی طرفداران خود را به نوعی ادعای این همانی حالت کارکردی ملتزم میکند، آسان است. به نظر قائلان به تعیین کارکردی، این امر یک حقیقت مفهومی است که درد همان حالت دارای نقش علّی R است. اما در این صورت، درد بودد، همان داشتن نقش علّی R خواهد بود؛ بنابراین قائلان به تعیین کارکردی به این دیدگاه ملتزماند که جهت اشتراک دردها که ملاک درد بودن آنهاست نقش علّی آنهاست، نه ماهیت فیزیکیشان. (باز هم لوئیس به این امر تصریح دارد: «دیدگاه ما آن است که مفهوم درد... مفهوم حالتی است که، نقش علّی معینی را ایفا میکند.»)
من تردید دارم اشتباه بسیاری از قائلان به تعیین کارکردی صرفا ناتوانی از درک تمایز میان نوع و مصداق حالات ذهنی باشد. اگر درد در مریخیها یک حالت فیزیکی باشد و در انسانها حالتی دیگر و همینطور در هر انداموارهی احساس کنندهی درد، آنگاه هر درد جزئی مصداقی از یک نوع فیزیکی خواهد بود. این فیزیکالیسم مصداقی است. شاید بهتر باشد تعیین کارکردی را این طور تفسیر کنیم که به سود فیزیکالیسم مصداقی استدلال میکنند (گرچه لوئیس و دیگران به صراحت گفتهاند که به سود فیزیکالیسم نوعی استدلال میکند). من سه برهان علیه چنین تفسیری ارائه خواهم داد. نخست: همانطور که نظریهپردازان این همانی حالت کارکردی غالباً خاطرنشان کردهاند، یک حالت غیر فیزیکی میتواند به نحو تصورپذیری نقش علّی نوعی یک حالت ذهنی را داشته باشد. براساس تعیین کارکردی، ممکن است موجودی وجود داشته باشد که درد در آن، حالتی نفسانی باشد که به طور تعیین کارکردی شده است. پس کارکردگرایی این امکان را میدهد که حتی اگر دردهای ما فیزیکی باشند، دردهای دیگر این طور نباشند. در پرتو این نکته به نظر میرسد که تأييد کارکردگرایی حتی در مورد فيزيکاليسم مصداقی هم دوپهلوست. دوم: استدلالهای اصليی به سود فيزيکاليسم مصداقی متضمن هیچگونه کارکردگراییای نیستند. سوم: فیزیکالیسم مصداقی آموزهای است بسیار ضعیفتر از آنچه فیزیکالیستها معمولاً در نظر داشتهاند.
در مجموع، قائلان به تعیین کارکردی میگویند که کارکردگرایی مؤید فیزیکالیسم است، اما در برابر مسئلهی جهت اشتراک دردها که ملاک درد بودن آنهاست، به پاسخی کارکردگرایانه ملتزماند، نه به پاسخی فیزیکالیستی و اگر جهت اشتراک دردها که ملاک درد بودن آنهاست، یک ویژگی کارکردی باشد، بسیار بعید است که درد با هیچ حالت فیزیکیای هم مصداق باشد، اما اگر قائلان به تعیین کارکردی فیزیکالیسم مصداق را در نظر داشته باشند، کارکردگرایی در بهترین شرایط، تأییدی دوپهلو برای این آموزه به دست خواهد داد؛ تأیید بهتر در جای دیگری موجود است، افزون بر اینکه این آموزه شکل به نسبت ضعیفی از فیزیکالیسم است.
دیدگاههای لوئیس شایستهی بررسی جداگانهاند. او تأکید دارد که درد، حالتی مغزی است، تنها به این دلیل که «درد» را دالّی غیر صلب (19) به معنای «حالتی با نقش علّی چنین و چنان» میداند، (20) پس به نظر لوئیس، گفتن اینکه درد حالتی مغزی است، نباید با گفتن آنچه جهت اشتراک دردهاست که ملاک درد بودن آنهاست یکی دانسته شود؛ درست مثل اینکه گفتن اینکه شمارهی برنده 37 است، نشان نمیدهد که 37 جهت اشتراک همهی شمارههای برنده است. بسیاری از مخالفان لوئیس با غیر صلب بودن «درد» موافق نیستند، ولی این اختلاف ارتباطی با مقصود ما ندارد، زیرا لوئیس مسلماً «درد داشتن» را صلب میداند و بنابراین (آن طور که به من گفته است) دیدگاه این همانی ویژگی کارکردی را میپذیرد: درد داشتن با داشتن حالتی با نقش علّی نوعی چنین و چنان این همان است. من فکر میکنم بیشتر نظریهپردازان این همانی حالت کارکردی متمایلاند همان طور که بر آموزهی حالت کارکردی بودن داشتن درد تکیه میکنند، بر آموزهی ویژگی کارکردی بودن درد نیز تکیه کنند.
در نتیجه، با اینکه میان فیلسوفانی که من آنها را به عنوان کارکردگرایان متافیزیکی طبقهبندی کردهام، اختلاف چشمگیری وجود دارد البته بینش واحدی دربارهی ماهیت ذهن وجود دارد که آنها بدان ملتزماند.
پينوشتها:
1. Armstrong, A Materialistic Theory of the Mind, 1968; Lewis, "An Argument for the Identity Theory," Journal of Philosophy, 1966; Smart, "Reports of immediate experience," Synthese 22, 1971; "Reports of Immediate Experience,” Synthese 22, pp. 346-359.
2. Fodor, "Explanations in psychology," 1965; Putnam, “The Mental Life of Some Machines," 1966, Reprinted in Mind, Language, and Reality. Philosophical Papers, Vol. 2, 1975; Block and Fodor.
3. Putnam, "Psychological Predicates," 1967.
4. برای دفاعی از دیدگاهی نزدیک به این دیدگاه، ر.ک:
Thomas, 1978.
برای نقد چنین دیدگاههایی، ر.ک:
Block and Fodor, 1972, Putnam. 1975, "Philosophy and Our Mental Life," Mind, Language, and Reality: Philosophical Papers, Vol. 2. London, ambridge University Press.
5. Fodor 1968, 1965a
همچنین، ر.ک:
Cummins, 1975.
6. «حالت فیزیکی» میتواند بنا به مقاصد ما، به عنوان حالت داشتن ویژگی مرتبه اولی چیزی بیان شود که با محمولی از یک نظریهی فیزیکی صادق، بیانپذیر است. البته این تحلیل مستلزم راهی برای توصیف نظریهی فیزیکی است. یک ویژگی مرتبه اول ویژگیای است که تعریفش مستلزم تسویر ویژگیها نیست. یک ویژگی مرتبه دوم ویژگیای است که تعریفش مستلزم تسویر ویژگیهای مرتبه اول (و نه سایر ویژگیها) است. آموزهی فیزیکالیستیای که کارکردگرایان علیه آن استدلال میکنند، عبارت است از این آموزه که ویژگیهای ذهنی، ویژگیهای فیزیکی مرتبه اول هستند. لازم نیست کارکردگرایان انکار کنند که ویژگیهای ذهنی، ویژگیهای فیزیکی مرتبه دوم (به معانی گوناگون این عبارت) هستند.
7. Kalke, W., "What Is Wrong with Fodor"s and Putnam"s Functionalism?" Nous 3, 1969, pp. 83-93; Gendron, B., "On the Relation of Neurological and Psychological Theories: A Critique of the Hardware Thesis." R. C. Buck and R. S. Cohen, eds., Boston Studies in the Philosophy of Science. Vol. 8. Dordrecht: Reidel, 1971; Kim, "Phenomenal Properties, Psychophysical Law, and the Identity Theory," Monist 56, no. 2, 1972, pp. 177-192: Nelson, "Mechanism, Functionalism and the Identity. Theory," Journal of Philosophy 73, no. 13, 1976, pp. 365-386; Causey, Unity of Science, Dordrecht, Reidel, 1977.
8. Kim, "Phenomenal Properties, Psychophysical Law, and the Identity Theory," Monist 56, no. 2, 1972.
9. Ibid.; Lewis, 1969, "Review of Art, Mind and Religion," Journal of Philosophy 66, no. 1, pp. 23-35
همچنین، ر.ک:
Causey, Unity of Science, 1977, p. 149.
10. Smart, J.J. C., "Sensations and Brain Processes," Philosophical Review 68, 1959, pp. 141-156.
11. double aspect
12. همانطور که کیم
Kim, J., “On the Psycho-physical Identity Theory." American)
SAS 1966 ,3 .Philosophical Ouarterly 3, no. 3, 1966
خاطر نشان میکند، اسمارت به این تحلیلها برای پرهیز از نظریات «دو جنبهای» نیازی ندارد، بلکه ابزاری که اسمارت در جای دیگری از همان مقاله معرفی میکند، برای این مقصود کارآمد است. اسمارت این انتقاد را مطرح میکند که اگر پس تصویرها حالاتی مغزی باشند، از آنجا که ممکن است یک پس تصویر نارنجی باشد، نظریهپردازان این همانی باید چنین نتیجه بگیرند که یک حالت مغزی میتواند نارنجی باشد. او اینگونه پاسخ میدهد که یک نظریهپرداز این همانی تنها باید تجربه داشتن یک پس تصویر نارنجی را با حالتی مغزی این همان بداند؛ این حالت، نارنجی است و بنابراین، نیازی به وجود حالات نارنجی در مغز نیست. به نظر اسمارت، تصاویر در حقیقت امور ذهنی نیستند، بلکه امور ذهنی حقیقی همان تجربههای تصاویر هستند. کیم یادآوری میکند که نظریهپرداز این همانی میتواند ویژگیهای پدیداری را به طریق مشابهی در خود حالات ذهنی «وارد کند»؛ برای مثال، یک نظریهپرداز این همانی میتواند به حالاتی از قبیل درد شدید داشتن جرج بپردازد؛ این حالت شدید نیست، پس یک نظریهپرداز این همانی به حالات شدید مغز ملتزم نیست. این شیوه کارآمد است، گرچه قطعا مرتکبان خود را به این آموزهی نامناسب ملتزم میکند که درد وجود ندارد یا دست کم دردها اموری ذهنی نیستند، بلکه امور ذهنی حقیقی عبارتاند از داشتن درد شدید و مانند آن.
13. topic neutral
14. Smart, "Reports of immediate experience," Synthese 22, 1971.
15. Reeves, A., "Review of W. Matson, Sentience," Australasian Journal of Philosophy 56, no. 2 (August), 1978, pp. 192-189
16. برای استدلالهایی علیه اسمارت، ر.ک:
Kim, J., "On the Psycho-physical Identity Theory," American Philosophical Quarterly 3, no. 3, 1966, pp. 227-235; Brandt, R. and J. Kim, "The Logic of the Identity Theory," Journal of Philosophy 64, no. 17, 1967, pp. 515-537.
و برای استدلالهایی علیه کیم و برانت ر.ک:
Block, N., “Physicalism and Theoretical Identity," 1971; Block, "Reductionism," Encyclopedia of Bioethics, 1979; Causey, R., "Attribute Identities in Micro-reductions," Journal of Philosophy 69, no. 14, 1972, pp. 407-422; Causey, Unity of Science, 1977.
17. دیدگاه تعیین کارکردی که من در اینجا ارائه میدهم، تقریری به شدت سادهسازی شده از صورتبندی لوئیس (Lewis, D., 1972) است.
18. Lewis, D., "Psychophysical and Theoretical Identification," Australasian Journal of Philosophy 50, no. 3, 1972. (تاکید از من است.)
19. non-rigid.
20. یک دال صلب واژهای فردی است که شیء واحدی را در همهی جهانهای ممکن، مینامد. «رنگ اسمان» صلب نیست، زیرا در جهانهایی که آسمان آبی است، آبی را مینامد و در جهانهایی که آسمان قرمز است، قرمز را «آبی» صلب است، زیرا در همهی جهانهای ممکن حتی در جهانهایی که آسمان قرمز است، آبی را مینامد.
مجموعه مقالات، (1393)، برگردان: ياسر پور اسماعيل، نظريه کارکردگرايي در فلسفه ذهن، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي، چاپ اول