نويسنده: ازوپ
بازنويسي: اس. اي. هندفورد
برگردان: حسين ابراهيمي (الوند)
بازنويسي: اس. اي. هندفورد
برگردان: حسين ابراهيمي (الوند)
آسياباني با پسر کوچک خود، الاغشان را به بازار مالفروشان ميبردند تا آن را بفروشند. آن دو در ميان راه به دختراني که با هم ميگفتند و ميخنديدند، برخوردند. در اين هنگام يکي از دخترها به دوستان خود گفت: «تا به حال چنين احمقهايي ديدهايد؟ توي راهي به اين ناهمواري بهجاي آنکه سوار الاغشان شوند، دارند پياده ميروند!»
آسيابان با خود فکر کرد دختر چندان هم بيربط نميگويد. بنابراين پسرش را سوار الاغ کرد و در حالي که افسار حيوان را بهدست گرفته بود، جلوي الاغ راه افتاد.
اندکي نگذشته بود که آسيابان به چند تن از دوستانش برخورد. آنها پس از احوالپرسي با آسيابان به او گفتند: «عجب! بهجاي آنکه اين جوان پياده برود، تو با اين سن و سالت داري پياده ميروي؟ مطمئن باش با اين کار، اين بچّه را لوس بار ميآوري!»
آسيابان پند آنها را شنيد، پسرش را از الاغ پياده کرد و خودش سوار شد.
هنوز راه زيادي نرفته بودند که به گروهي زن و کودک برخوردند. در اين هنگام آسيابان صداي آنها را شنيد که ميگفتند: «چه پيرمرد خودخواهي! تنبل خودش سوار الاغ شده و اين طفل معصوم را مجبور کرده دنبالش پياده بدود!»
در اين هنگام آسيابان از پسرش خواست تا پشت او سوار الاغ شود.
کمي که جلوتر رفتند، به گروهي از رهگذران برخوردند. رهگذران از آسيابان پرسيدند الاغ مال خودش است يا آن را کرايه کرده است. آسيابان پاسخ داد الاغ مال خود اوست و آن را براي فروش به بازار مالفروشان ميبرد. رهگذران گفتند: «عجب! در اينصورت، با باري به اين سنگيني، وقتي به بازار برسيد حيوان چنان از حال خواهد رفت که کسي به آن نگاه هم نخواهد کرد! بهتر است هر چه زودتر از پشت حيوان پياده شويد.» پيرمرد گفت: «بسيار خب، سعي ميکنيم نظر شما را هم به کار ببنديم.»
سپس با پسرش از الاغ پياده شدند، دست و پاي حيوان را با طناب بستند، حيوان را از چوبي بلند و محکم آويختند، هر کدام يک سر چوب را بر دوش گرفتند و به شهر رفتند.
اين رفتار آنها چنان ابلهانه بود که مردم شهر دنبالشان افتادند، به کارشان خنديدند و حتّي آنها را ديوانه ناميدند. در اين هنگام آنها به پل رودخانهي شهر رسيده بودند. الاغ که از هياهوي مردم ترسيده و از شرايط غيرعادي خود به تنگ آمده بود، شروع به تقلّا کرد. بر اثر تقلّاي الاغ طنابها پاره شدند، حيوان از بالاي پل به رودخانه سقوط کرد و غرق شد.
آنگاه آسيابان بينوا، آزرده و شرمسار، از کوتاهترين راهي که بلد بود به خانه برگشت. او در راه با خود ميانديشيد در معاملهاي که ميخواست همه را از خود راضي کند نهتنها هيچکس را راضي نکرده بود، بلکه الاغش را هم از دست داده بود.
منبع مقاله:
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمهي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم.
آسيابان با خود فکر کرد دختر چندان هم بيربط نميگويد. بنابراين پسرش را سوار الاغ کرد و در حالي که افسار حيوان را بهدست گرفته بود، جلوي الاغ راه افتاد.
اندکي نگذشته بود که آسيابان به چند تن از دوستانش برخورد. آنها پس از احوالپرسي با آسيابان به او گفتند: «عجب! بهجاي آنکه اين جوان پياده برود، تو با اين سن و سالت داري پياده ميروي؟ مطمئن باش با اين کار، اين بچّه را لوس بار ميآوري!»
آسيابان پند آنها را شنيد، پسرش را از الاغ پياده کرد و خودش سوار شد.
هنوز راه زيادي نرفته بودند که به گروهي زن و کودک برخوردند. در اين هنگام آسيابان صداي آنها را شنيد که ميگفتند: «چه پيرمرد خودخواهي! تنبل خودش سوار الاغ شده و اين طفل معصوم را مجبور کرده دنبالش پياده بدود!»
در اين هنگام آسيابان از پسرش خواست تا پشت او سوار الاغ شود.
کمي که جلوتر رفتند، به گروهي از رهگذران برخوردند. رهگذران از آسيابان پرسيدند الاغ مال خودش است يا آن را کرايه کرده است. آسيابان پاسخ داد الاغ مال خود اوست و آن را براي فروش به بازار مالفروشان ميبرد. رهگذران گفتند: «عجب! در اينصورت، با باري به اين سنگيني، وقتي به بازار برسيد حيوان چنان از حال خواهد رفت که کسي به آن نگاه هم نخواهد کرد! بهتر است هر چه زودتر از پشت حيوان پياده شويد.» پيرمرد گفت: «بسيار خب، سعي ميکنيم نظر شما را هم به کار ببنديم.»
سپس با پسرش از الاغ پياده شدند، دست و پاي حيوان را با طناب بستند، حيوان را از چوبي بلند و محکم آويختند، هر کدام يک سر چوب را بر دوش گرفتند و به شهر رفتند.
اين رفتار آنها چنان ابلهانه بود که مردم شهر دنبالشان افتادند، به کارشان خنديدند و حتّي آنها را ديوانه ناميدند. در اين هنگام آنها به پل رودخانهي شهر رسيده بودند. الاغ که از هياهوي مردم ترسيده و از شرايط غيرعادي خود به تنگ آمده بود، شروع به تقلّا کرد. بر اثر تقلّاي الاغ طنابها پاره شدند، حيوان از بالاي پل به رودخانه سقوط کرد و غرق شد.
آنگاه آسيابان بينوا، آزرده و شرمسار، از کوتاهترين راهي که بلد بود به خانه برگشت. او در راه با خود ميانديشيد در معاملهاي که ميخواست همه را از خود راضي کند نهتنها هيچکس را راضي نکرده بود، بلکه الاغش را هم از دست داده بود.
منبع مقاله:
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمهي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم.