خواب

چمدان را بست. مادر هنوز بالاي سرش ايستاده بود. چشم‌هايش خيس بود اما لب‌هايش مي‌خنديد. پدر شاهنامه مي‌خواند. چمدان سنگين را كنار در گذاشت. درد در پهلويش پيچيد. مادر چيزي زمزمه كرد. روسري را روي موهاي سياهش گرده زد. به ساعتش خيره شد. صداي بوق ماشين كه آمد، پدر بلند شد. مادر او را در آغوشش فشار داد. پدر سرش را بوسيد. مادر قرآن بالاي سرش گرفت. دست‌هايش مي‌لرزيد.
شنبه، 29 فروردين 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خواب
خواب
خواب





چمدان را بست. مادر هنوز بالاي سرش ايستاده بود. چشم‌هايش خيس بود اما لب‌هايش مي‌خنديد.
پدر شاهنامه مي‌خواند. چمدان سنگين را كنار در گذاشت. درد در پهلويش پيچيد. مادر چيزي زمزمه كرد. روسري را روي موهاي سياهش گرده زد. به ساعتش خيره شد. صداي بوق ماشين كه آمد، پدر بلند شد. مادر او را در آغوشش فشار داد. پدر سرش را بوسيد. مادر قرآن بالاي سرش گرفت. دست‌هايش مي‌لرزيد.
خودش را سر پا نگه داشت. جدايي از آن‌ها برايش سخت بود. با تنها پايي كه داشت، به طرف ماشين رفت. مادر آب پشت قدم‌هايش ريخت. پدر غزل خواجه را زمزمه كرد.
نتوانست اشك‌هايش را نگه دارد. از پشت شيشه براي هر دويشان دست تكان داد. بال‌هاي روسري‌اش را به چشم‌ها گذاشت؛ بوي مادر را مي‌داد. براي ماندن و تحمل غربت بايد اين بو را براي خودش نگه مي‌داشت.
سرش روي كتاب افتاد. باور نمي‌كرد به اين زودي خسته شود و دلتنگ. كشور غريب با مردماني كه با آن‌ها احساس تنهايي بيشتري مي‌كرد. روزها را شمرده بود. چند ماهي مي‌شد. مي‌دانست در چه روزي، به جايي كه دل‌بسته‌ي آن است، برمي‌گردد.
درس برايش سخت نبود. همه‌ي آن‌چه كه در اين‌جا مي‌خواند، او ديده بود و هر بار در خوابش تكرار مي‌شد.
سرش را روي نوشته‌هاي ريز و درشت كتاب جا به جا كرد. موهاي سياه و بلندش روي زمينه‌ي سفيد كتاب پيچ و تاب خورد.
بارها اين خواب را ديده بود؛ قفسه‌ي داروها. جعبه‌هاي باند و سرُم كه تا سقف روي هم چيده شده بودند. آه و ناله‌ي زخمي‌ها و صداي دكتر: « زود وسايل را آماده كنيد. »
دويده بود. آن روز هر دو پايش بودند. از ته سنگر تا جايي كه با جعبه‌هاي خالي مهمات، اتاق عمل درست كرده بودند. جوان بسيجي روي تخت افتاده بود. خون از سر و بازويش مي‌جوشيد. وسايل را از الكل بيرون آورد.
دكتر چشم دوخته بود به شكافي كه سر مجروح را چاك داده بود.
صداي توپ و شليك مداوم ضدهوايي برايش عادي شده بود. جوان ناله‌ي گنگي كرد. دست دكتر با خون يكي شده بود. كسي آمد و كنار دكتر ايستاد.
به اين جاي خواب كه مي‌رسيد، داد و فرياد مرد ميان‌سالي كه سر و صورتش را با چفيه پوشانده بود، ناخودآگاه تكانش داد: چرا مانده‌اي؟! اين بسيجي لحظه‌اي هم ترديد نكرد؛ اما شما... .
چهره‌ي مرد را نمي‌ديد. فقط صداي محكم و مطمئن را مي‌شنيد. دكتر نگاه نكرده بود: مي‌تواني بروي.
او نمي‌خواست. آمده بود و قصد ماندن داشت. به دست‌هاي دكتر كه سر جوان را مي‌دوخت، خيره شد.
مرد هنوز ايستاده بود و منتظر جواب.
- نمي‌توانيد زور بگوييد!
تنها توانسته بود همين را بگويد. عرق سرد از زير روسري‌اش سُر خورده بود و روي پيشاني بلند و لا به لاي ابروهاي سياهش گير كرده بود.
ناله‌هاي مجروح بلند و بلندتر شد. دكتر خون‌هاي دلمه بسته‌ي بازوي او را كنار زد. گوشت‌هاي پاره‌پاره را وارسي كرد و گفت: فقط بخيه مي‌خواهد.
مرد رو به رويش ايستاد. پوتين‌هاي خاكي‌اش هم اندازه‌ي پوتين‌هاي جوان كه روي تخت افتاده بود، كهنه بود.
گوشت سرخ و گرم جوان زير دستش مي‌لغزيدند. آن‌ها را به هم دوخت. بسيجي آرام خوابيده بود.
دستكش‌هاي خوني را درآورد و توي جعبه‌ي زير چتر انداخت.
حرف‌هاي فرمانده او را به ياد استادش مي‌انداخت. موقع آمدنش استاد خنديده بود و تا كنار درخت‌هاي سرو، بدرقه‌اش كرده بود و باز خنديده بود و همان شوخي هميشگي را گفته بود: « جبهه بهانه‌ي خوبي‌ست براي خلاص شدن از دست شما! »
در خواب همه‌ي اين‌ها را مي‌ديد و درد توي سرش مي‌پيچيد.
بيست و سه تخت كنار هم و در يك رديف. زخمي‌ها مي‌آمدند و مي‌رفتند. او حتي فرصت نمي‌كرد ملحفه‌هاي خوني را عوض كند. روزهاي اول كه آمده بود، از همه چيز مي‌ترسيد. از صداي گلوله‌هاي توپ؛ ضدهوايي و زخم‌هايي كه شكل‌هاي عجيب و غريب داشتند و فرصت نكرده بود در كتاب‌هاي دانشگاهي نظير آن‌ها را ببيند و بخواند.
دكتر پشت ميزش نشسته بود. سرش خم بود؛ از بالاي عينك به برگه‌اي نگاه مي‌كرد. چشم‌هايش روي خط‌هاي سياه آن مي‌دويد. پيرمردي لبه‌ي تخت نشسته بود. مرد ساكي مقابل پايش انداخت: « زود وسايلت را جمع كن. »
نبض پيرمرد را گرفت. رگ دستش به جاب قلبش مي‌تپيد.
يك‌دندگي فرمانده برايش عادي بود. روزي كه آمد، او برگه‌ي حضورش را امضا نكرد. اما او مانده بود. مرد سرش داد زد. پيرمرد از بين خون‌هاي خشكيده‌ي صورتش به او نگاه كرده بود. با ديدن روسري خاك گرفته و دست‌هاي خسته‌ي او به ياد دخترش افتاده بود. دكتر گفت: بايد بروي... با ...
حرف دكتر پيچيد و پيچيد و تمام خوابش را پر كرد. درد، سرش را بي‌حس كرد و تا پشتش خزيد و باز پهلويش را در لا به لاي تكه‌ي آهن‌ها نگه داشت. پيرمرد گفته بود: دخترم...
خم شد. ساك را برداشت. باد توي چادر پيچيد. زوزه‌ي توپ را شنيد. يكي فرياد زد: بخوابيد.
صورتش به خاك نرسيده بود كه هرم داغ و گرمي آتش را بر روي تنش حس كرد. خاك توي هوا موج مي‌خورد. بوي موي سوخته و گوشت، سنگر را پر كرد.
از جايش بلند شد. اول صورت دكتر را ديد. بين دو تخت مانده بود. خون از بين موهاي كوتاهش راه باز كرده بود.
چشم‌هايش به ملحفه‌ي سفيد كه در شعله‌ها سياه مي‌شد، خيره مانده بود.
سرخي و زردي آتش، غبار و دود سنگر را پوشانده بود. زخمي‌ها را نمي‌ديد. تنها پيرمرد را روي تخت ديد. انگار ترسي از آتش و گرما نداشت. ميله‌هاي تخت داغ بودند. به آن تكيه داد. دستش سوخت. بيست و سه تخت در غبار و دود فرو رفته بودند.
مي‌خواست به طرف دكتر برود؛ به نظرش رسيد چشم‌هاي دكتر براي لحظه‌اي تكان خورد. زوزه‌ي توپ آتش و دود را شكافت. فرصت نكرد كف سنگر را دوباره لمس كند. نفسش‌گير كرد؛ داغي و سوزش عجيبي در پهلويش حس كرد و پايش همراه باد تندي كه پيچيده بود، به ديوارهاي سنگر خورد.
چشم باز كرد. هر بار كه اين خواب را مي‌ديد، تركش‌ها تكان مي‌خوردند. درد مجبورش مي‌كرد بيدار شود. سرش را از روي كتاب بلند كرد. عرق روي صورت لاغرش راه مي‌رفت و موهاي بلند و سياهش را به هم چسبانده بود. عصايش را برداشت و از جايش برخاست. هواي اتاق دم كرده و سنگين بود. باد از پنجره‌ي نيمه‌باز، پرده را به بازي گرفته بود. تاريكي آسمان با نور ماه رنگ باخته بود.
از شدت درد دندان‌هايش را به هم فشار داد. احساس غربت نمي‌كرد. اولين بار بود كه بعد از مدت‌ها خواب آن روزها را مي‌ديد. دستش را به پهلو گذاشت. خوشحال بود كه با بودن اين‌ها، احساس دلتنگي نمي‌كند.
لبه‌ي پنجره را لمس كرد. باد بر صورت و موهايش دست كشيد. قرصي خورد. مي‌دانست تركش‌ها نمي‌گذارند او تنها بماند. به عكس مادر و پدرش نگاه كرد. روي تخت خوابيد. چشم‌هايش را بست. دوست داشت باز همان خواب را ببيند:
« قفسه‌ي داروها؛ جعبه‌هاي باند و سرم كه تا سقف روي هم چيده شده بود... . »
برگرفته از : كتاب ستاره هاي سربي - صفحه: 65
منبع:سايت صبح




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما