تپه ی اس

شب از نيمه گذشته بود. هوا تاريك بود. هر از گاهي صداي چند تير چرت آسمان را پاره مي‌كرد. ظاهراً شباهتي به ميدان جنگ نداشت. نيروها در يك خط، سينه‌ تاريك شب را مي‌شكافتند و جلو مي‌رفتند. دو رديف سيم سفيد براي عبور رزمندگان از قبل آماده شده بود، كه پيچ در پيچ آن‌ها را جلو مي‌برد. سكوتي عجيب بر فضا سايه انداخته بود و زمين چون پنبه زير پاها نرم بود.
شنبه، 29 فروردين 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تپه ی اس
تپه ي اس
تپه ی اس

نويسنده: علي اصغر ارجي



شب از نيمه گذشته بود. هوا تاريك بود. هر از گاهي صداي چند تير چرت آسمان را پاره مي‌كرد. ظاهراً شباهتي به ميدان جنگ نداشت. نيروها در يك خط، سينه‌ تاريك شب را مي‌شكافتند و جلو مي‌رفتند. دو رديف سيم سفيد براي عبور رزمندگان از قبل آماده شده بود، كه پيچ در پيچ آن‌ها را جلو مي‌برد. سكوتي عجيب بر فضا سايه انداخته بود و زمين چون پنبه زير پاها نرم بود.
پياده روي و دم هوا، همه را خسته كرده بود.
پيرمرد هن هن كنان به انتهاي صف عقب نشيني مي‌كرد. هركس به خنده چيزي به او مي‌گفت:
«معلومه دود كنده تموم شده».
«وقتي سيزده ساله‌ها و هفتاد ساله‌ها به جبهه مي‌يان همين مي‌شه ديگه»
«مشتي كجايي ييلاق و قشلاق مي‌كني، هنوز خيلي مونده به خط عراقي‌ها برسيم.» پيرمرد فقط مي‌خنديد بيشتر نيروها او را مي‌شناختند و احترامش را نگاه مي‌داشتند. به شوخي يا جدي به او فرمانده مي گفتند، محاسن سفيد و شانه كرده‌اي داشت و پاي راستش را كمي مي‌كشيد.
پيرمرد آمد و پشت سر احمد، امدادگر گردان قرار گرفت. احمد گفت: «حاج ملا علي چه قدر ديگه مونده به خط عراقي‌ها برسيم؟»
پيرمردگفت: «انشاالله مي‌رسيم خيلي عجله نكن بچه جون، بابات موقع اومدن خيلي سفارشت را كرد، بايد مواظب باشي».
احمد كوله وسايل امداد را بالا كشيد و پشت سر پيرمرد قرار گرفت. فرمانده نفس نفس زنان از اول صف به وسط گروه رسيد. چفيه را از گردن برداشت عرقش را خشك كرد و با اشاره دست فهماند كه به خاكريز عراقي‌ها نزديك شده‌اند، پچ پچ و خنده نيروها فروكش كرد. حالا سر و صداي عراقي‌ها را مي‌شنيدند، از پشت خاكريز مسلسل‌ها هرچند وقت، بي‌هدف چند تير به سوي ستاره‌ها شليك مي‌كردند.
معلوم بود هنوز متوجه نشده‌اند. نيروها يكي يكي آمدند و رديفي، پايين خاكريز دراز كشيدند. فرمانده گردان نيروهاي خط شكن را يك جا جمع كرد. بقيه هم آماده و دست روي ماشه بودند. تپش قلب‌ها زياد شده بود. اما دلشوره‌اي كه گويي براي بازي و مسابقه بود نه جنگ. بعضي‌ها هنوز مي‌خنديدند و ريز ريز حرف مي‌زدند.
با علامت فرمانده و صداي الله اكبر يك بسيجي، حمله آغاز شد. نيروهاي خط‌شكن از خط گذشتند. صداي انفجار نارنجك و رگبار تير،‌ خواب شب را به هم زد. آسمان كه تا چند دقيقه پيش آن قدر تاريك بود كه چشم چشم را نمي‌ديد حالا در پناه منورها مثل روز شده بود .... خيلي زودتر از آنچه تصور مي‌شد خط شكست و طنين الله اكبر همه جا را پر كرد، نيروهاي خط شكن كار خودشان را به خوبي انجام داده بودند.
بسيجي‌ها يكي يكي از روي خاكريز غلطيدند و خود را داخل كانال انداختند. عراقي‌ها خيلي زود از خط اول عقب نشيني كرده بودند. اما رگبار دوشكا و رسام مدام مي‌ريخت.
اين نقشه قبلي آن‌ها بود كه در صورت حمله ايراني‌ها، روي تپه اس مستقر شوند و از آن جا با تسلط؛ بر كانال و نيروها تير و گلوله بريزند.
دو نفر موقع پريدن به كانال تير خوردند.
فرمانده گردان داد زد: «بخوابين روي زمين، سرتونو از كانال بيرون نيارين».
تيرهاي دوشكاه و آرپي‌جي مستقيم روي لبه‌ي كانال فرود مي‌آمد و خاك و سنگ‌ريزه را بر سر نيروها مي‌ريخت. نور و آتش توپخانه عراقي‌ها نيز از دور كاملاً ديده مي‌شد. با گراي دقيق، خاكريزي را كه در چند لحظه پيش در دستشان بود بمباران مي‌كردند. نيروها كاملاً زمينگير شده بودند. صداي امدادگر، امدادگر دهان به دهان مي‌چرخيد. نگراني و اضطراب به صورت احمد سايه انداخته بود. اما با جديت وظيفه‌اش را انجام مي‌داد. دو نفر آرپي جي خود را برداشتند و از كانال بيرون آمدند اما باران گلوله امان نمي‌داد. يكي برگشت و ديگري تيري به پايش خورد و همان جا افتاد. دو نفر با سرعت و نيم خيز رفتند و كشان كشان او ر ا داخل كانال آوردند. احمد و پيرمرد پاي زخمي‌اش را با آتل بستند. پيرمرد به خنده گفت: «نگفتم بچه كار تو نيست».
فرمانده داد زد: «يكي نيست صداي قار قار اون دوشكا را خاموش كنه؟»
بعد رو كرد به بي‌سيم چي و گفت: «پيام بفرست، بگو عراقي‌ها دارن خوب از ما پذيرايي مي‌كنند، نقل و نبات بريزيد». چند ساعتي گذشت. دوشكا بي‌وقفه به طبلش مي‌نواخت. تيرهاي رسام مثل رشته تسبيحي پاره شده كه دانه‌هايش پشت سر هم پايين بيفتند سرازير مي‌شد.
پيرمرد آرپي جي را برداشت. احمد گفت: «حاج ملاعلي كجا؟» «وايسا پدرم منو ....» پيرمرد دست روي شانه او گذشت و گفت: «مسافر كربلا به خدا توكل مي‌كنه».
نيم‌خيز خود را به فرمانده رساند. با علامت دست او حركت كرد. از كانال دراز و پيچ در پيچ و از كنار نيروها گذشت. ته لوله‌ي آرپي‌جي اش به كلاه يك يك آن‌ها مي‌خورد، صدايي شبيه به موسيقي بلند مي‌شد همه در آن گير و دار مي‌خنديدند.
پيرمرد هم خنديد بعد آرپي جي را ستون كرد و بالاي كانال پريد. روبه روي تپه قرار گرفت كمي نشست. نفسي تازه كرد زير لب ذكري گفت. خرج را به موشك وصل كرد و قبضه قرار دارد.
بلند شد. جلو رفت تا آن كه بالاي تپه كوچك ايستاد. كمر را با زحمت راست كرد. پاي راستش را كه در عمليات خيبر تير خورده بود كنار پاي ديگرش ستون كرد. آرپي‌جي را روي دوشش گذاشت، رگبار تير و گلوله بيشتر شد، منورها قامت پيرمرد را روشن كرده بود. احمد از پايين داد زد: «يا الله بزن، ديگه چرا اين قدر لفتش مي‌دي».
ديگري گفت: «فرمانده، جزيره مجنون يادت نره»، احمد دوباره گفت: «حاج ملاعلي چرا وايسادي بزن ديگه».
فرمانده گردان داد زد: «ياشاسين پيرمرد» لحظه عجيبي بود. زير نور منور زمزمه يا زهرا (سلام الله علیها) يا حسين (علیه السّلام) بلند شد. پيرمرد نفس را در سينه حبس كرده بود. ضامن را مسلح كرد. انگشتش را روي ماشه گذاشت. چشم چپش را بست. سرش را به لوله آرپي‌جي تكيه داد و نشانه گرفت. تيرهاي فراون به اطراف و زير پايش مي‌خورد اما اعتنايي نمي‌كرد. ماشه را كشيد. يك لحظه همه جا خاموش شد و ساكت شد.
باز براي مدتي كوتاه شب چادر تاريك خود را بر روي ميدان جنگ كشيد. يكباره صداي الله اكبر در كل منطقه پيچيد. نفس دوشكا قطع شد، ديگر صداي تير نمي‌آمد. نيروها يكي يكي از كانال بيرون دويدند و به اطــــــــراف تپه‌ي اس حركت كردند. سر شاخه‌هاي نور از گوشه آسمان كم كم بيرون مي آمد.
چيزي تا خنده صبح نمانده بود.
پيرمرد آرپي‌جي را زير كتفش قرار داد. آرام خود را به كانال رساند. به ديواره تكيه داد. لباس‌هايش پر از خون بود. احمد خود را بالاي سر او رساند. با عجله كوله پشتي را از پشتش باز كرد، چند تا باند برداشت. پيرمرد با دست اشاره كرد و او باندها را كناري گذاشت. نيروها يكي يكي از كنار پيرمرد مي‌گذشتند.
«چپ نكني فرمانده»
«ديگه بوي بهشت مي‌دي»
«نميري بسيجي»
پيرمرد باز هم مي‌خنديد و مثل گذشته جواب مي‌داد. دست احمد را محكم گرفت. خود را چرخاند تا رو به كربلا باشد. احمد گفت: «من فقط شليك كردم باقي‌اش دست من نبود».
بعد آهي كشيد و گفت: «حالا ديگه دود كنده تمام شده».
اشك در چشمان احمد جمع شد و گفت: «حالا پير واقعي شدي، خوش به حالت. راست مي‌گن بعضي‌ها شهيد به دنيا مي‌آن». پيرمرد هنوز دست احمد را مي‌فشرد نگاهي به روشني صبح كرد. دستش لرزيد و سست شد. سرش را روي شانه احمد گذاشت و آرام گرفت.
برگرفته از: كتاب يك باغچه شمعداني- صفحه: 29
منبع: سايت صبح




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما
فضائل و مناقب حضرت امام علی الرضا (ع) در منابع اهل سنت
فضائل و مناقب حضرت امام علی الرضا (ع) در منابع اهل سنت
برداشتن کبد سالم بیمار به جای طحال او در آمریکا!
play_arrow
برداشتن کبد سالم بیمار به جای طحال او در آمریکا!
جنگ روانی حماس با انتشار کلیپی از اسرای اسرائیلی
play_arrow
جنگ روانی حماس با انتشار کلیپی از اسرای اسرائیلی
زهرا رحیمی: مدالم را به شهدای غزه تقدیم می‌کنم
play_arrow
زهرا رحیمی: مدالم را به شهدای غزه تقدیم می‌کنم
ترامپ: از ایلان ماسک در دولتم استفاده می‌کنم
play_arrow
ترامپ: از ایلان ماسک در دولتم استفاده می‌کنم
خطاب‌ تند نویسنده آمریکایی به خاخام صهیونیستی!
play_arrow
خطاب‌ تند نویسنده آمریکایی به خاخام صهیونیستی!
وقتی جواب‌های کارشناس ایرانی، مجری بریتانیایی را کلافه می‌کند!
play_arrow
وقتی جواب‌های کارشناس ایرانی، مجری بریتانیایی را کلافه می‌کند!
واکنش کامالا هریس به تیراندازی مرگبار در یک دبیرستان
play_arrow
واکنش کامالا هریس به تیراندازی مرگبار در یک دبیرستان
تاکتیک‌های پیچیده حماس برای نبرد در تونل‌ها
play_arrow
تاکتیک‌های پیچیده حماس برای نبرد در تونل‌ها
نماهنگ/ بر عمق هوش مصنوعی مسلط شوید
play_arrow
نماهنگ/ بر عمق هوش مصنوعی مسلط شوید
تصاویری از عملیات آماده‌سازی فولادشهر برای بازی تیم ملی
play_arrow
تصاویری از عملیات آماده‌سازی فولادشهر برای بازی تیم ملی
تیراندازی مقابل کنسولگری رژیم صهیونیستی در مونیخ
play_arrow
تیراندازی مقابل کنسولگری رژیم صهیونیستی در مونیخ
واکنش خیابانی به زمان طولانی بازسازی ورزشگاه آزادی
play_arrow
واکنش خیابانی به زمان طولانی بازسازی ورزشگاه آزادی
حکمت | سهم فقرا در اموال ثروتمندان / استاد توکلی
music_note
حکمت | سهم فقرا در اموال ثروتمندان / استاد توکلی
حکمت | میخوای پولت برکت پیدا کنه و زیاد بشه!؟  / استاد توکلی
music_note
حکمت | میخوای پولت برکت پیدا کنه و زیاد بشه!؟ / استاد توکلی