نگاهى اجمالى بر عقاید وهابیت

اگر به تاریخ ادیان مراجعه کنیم یا به منابع دینى و حدیثى رویکردى عمیق بنماییم، درخواهیم یافت که ادیان عموماً و ادیان الهى خصوصاً بعد از گذشت زمان و فاصله گرفتن از منادى و آورنده آن دین به مذاهب و فرقه هاى متعددى تقسیم مى شوند، که گاه آن مذاهب و فرقه ها نیز از تکثّر و انشعابات بعدى درامان نبود. در این ادیان بزرگ آسمانى نیز از این معظل مستثنى نبوده و به ناچار به این مشکل تن داده اند.
دوشنبه، 7 ارديبهشت 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نگاهى اجمالى بر عقاید وهابیت
نگاهى اجمالى بر عقاید وهابیت
نگاهى اجمالى بر عقاید وهابیت


مقدمه

اگر به تاریخ ادیان مراجعه کنیم یا به منابع دینى و حدیثى رویکردى عمیق بنماییم، درخواهیم یافت که ادیان عموماً و ادیان الهى خصوصاً بعد از گذشت زمان و فاصله گرفتن از منادى و آورنده آن دین به مذاهب و فرقه هاى متعددى تقسیم مى شوند، که گاه آن مذاهب و فرقه ها نیز از تکثّر و انشعابات بعدى درامان نبود. در این ادیان بزرگ آسمانى نیز از این معظل مستثنى نبوده و به ناچار به این مشکل تن داده اند.

عوامل ایجاد اختلاف در شریعت

البته باید توجه داشت که این اختلافها و تعدد مذاهب هرگز از متن شرایع و احکام و دستورات فرستاده شده از جانب شارع مقدس ناشى نشده است، بلکه همه ى این کثرتها و تعددها برخاسته از کم و کیف افکار و اندیشه هاى بشرى و نیز محیط و زمان و مکان خیزش آن فکر و دیگر عوامل عارضى و جنبى است که اتحاد و همبستگى اولیه در آن گسسته و جدایى و اختلاف را جایگذین مى کند. به هر حال این اختلافات هر منشأ و پایه و اساسى که داشته باشند، چه از خطاى فکر ناقص بشرى و یا از اغراض سودجویانه شخصى و گروهى و یا دسیسه هاى سیاسى نشأت گرفته باشند، واقعیاتى انکارناپذیرند، که همچون تیرى زهرآگین سینه ى وحدت را در ادیان نشانه رفته اند و در سرزمین وحدت بخش دین بذر تفرقه و جدایى را که ثمره اش کینهورزى و تعصب بى جاست، مى پاشند.

اختلافات مفید در عرصه دین

باید توجه داشت که همیشه اختلاف نظرها و اندیشه ها باعث انحراف و تفرقه و جدایى نیستند. بلکه چه بسا این اختلافات با خودشان خیر و برکات فراوانى را مى توانند به همراه داشته باشند، در صورتى که منشأ اختلافات بخاطر خصوصیات ذاتى افراد باشد، مانند قوت و ضعف افراد در درک و فهم مسائل، یا مسائل عارضى غیر اختیارى از قبیل زمان و مکان رشد فکرى فرد و یا اساتید و مدارسى که شخص در آن محضر و مکان به تحصیل مى پردازد.
در چنین مواردى تضارب آراء و نظریات ولو کاملا مخالف، نه تنها ضرورى به وحدت و اتحاد خانواده ى دین و دینداران نمى رساند، بلکه مفید فایده نیز هست و عموماً باعث ترقى و پیشرفت علمى در اجتماع دینى نیز مى شود. چه بسا موجب طرح شبهات فراوان و پاسخگویى به آنها شده و به تقویت دین و جامعه دینى منجر شود. در صورتى که دو طرف اختلاف چیزى جز کشف حقیقت را مد نظر نداشته باشند و هر یک جویاى صراط مستقیم باشند. یقیناً بوسیله اقامه حکمت و برهان و نیز احتجاج و مجادله احسن که قرآن به آن دعوت کرده، به سبیل و راه مستقیم الهى واصل مى شوند

طرق سه گانه دعوت بسوى اسلام به نص قرآن

بنابراین بنا به نص قرآن کریم، دعوت بسوى اسلام منحصر به سه طریق است که دعوت کننده باید بنا به مقتضاى حال دعوت شونده از آن طرِ سود جوید:
1- بواسطه بیان حقایق و معارف تفضیلى دین مقدس اسلام از طریق حکمت و برهان تا باعث خضوع مخاطب شود.
2- بوسیله موعظه کردن که عبارت است از بیان نتیجه عقاید و اعمال نیکو و اعمال و عقاید نادرست، تا مخاطب بواسطه شنیدن مصالح و مفاسد اعمال بخود آمده، و از راههاى غفلت و گمراهى برگردد.
3- از راه مباحثه و گفتگو و شنیدن دلایل خصم و رد آنها، از طریق برهان و دلیل و احتجاج نمودن تا اینکه طرف مقابل مجاب و قانع و ساکت شود، وراه حق به اثبات رسد
در دنباله آیه شریفه دارد که خداى تو مى داند چه کسى از راه او گمراه گشته و چه کسى به راه هدایت قدم نهاد. با این بیان قرآن مى خواهد بفرماید که بر دعوت کننده بسوى حق، جز اقامه حکمت و برهان، موعظه حسنه و جدال احسن،هیچ تکلیفى نیست; زیرا که حق، مکلّف به ارائه راه حق به دیگران هستند، نه وادار نمودن آنها به طىّ طریق حق، لذا مؤمنین را از درگیر شدن با منحرفین باز مى دارد و توصیه مى کند: حتى در صورت تعدى کفار و مشرکین باز فقط در برابر حمله آنها مقابله به مثل کنید نه بیشتر، و مى فرماید در صورت تعدى آنها نیز اگر صبر پیشه سازید و عقوبت نکنید بهتر است. آنچه که بیان روش تبلیغ دین است، بنا به القاء خداوند حکیم به رسول خاتم (صلى الله علیه وآله)، در حالى که آن حضرت برداشتش از دین عین وحى است و یقینى، و درست عین ما عندالله مى باشد. حال اگر پیامبر (صلى الله علیه وآله)با آن دریافت صحیح و متکى به وحى خود، تکلیفى جز ارائه طریق از راههاى سه گانه نداشته باشد و موظف به وادار نمودن مردم به پذیرش دین و راه حق نباشد. تکلیف و وظیفه امت کاملا مشخص است و معلوم است که امت بطریق اولى بعد از ارائه طریق از راههاى سه گانه دیگر حق وادار نمودن مردم به پذیرش و عمل به دین و راه حق را ندارد; چون برداشت پیامبر (صلى الله علیه وآله)از دین یقینى و مطابق قطعى با حکم خدا بود، در حالى که دریافت و برداشت امّت مطابقتش با واقع و ماعندالله ظنى و غیر قطعى است.
با توجه به صراحت بیان قرآن در نحوه ى تبلیغ دین و سبیل حق از جانب پیامبر گرامى اسلام (صلى الله علیه وآله)، امید است خداوند به همه نویسندگان و محققین و پژوهشگران پیرو آن نبى مکرّم توفیق عنایت کند، که بتوانند بدون هر گونه تعصب مذهبى و فرقه اى و تنها با تسلیم شدن در برابر قول حق، همت گماردند، که این رشته وحدت گسسته شده به لجاجت را دوباره ترمیم نمایند.ان شاءالله

فصل اول: اسلام، شیعه، وهابیت

از آنجا که بحث ما درباره ى اعتقاد دو مذهب و فرقه اى است که در دامن دین مبین اسلام تولد یافته و نشو نما نمودند، لذا قبل از ورود به بحث، تعریف مختصرى از اسلام و نیز خلاصه اى از تاریخچه و چگونگى شکل گیرى این دو مذهب و فرقه را ارائه مى نماییم.

الف)اسلام

اسلام در لغت
اسلام در لغت به معناى تسلیم شدن و گردن نهادن محض است و در شریعت اظهار خضوع و اظهار شریعت و التزام به آنچه نبى (صلى الله علیه وآله)آورده است مى باشد که با آن خون محفوظ مى ماند، ثعلب گفت: اسلام به زبان و ایمان به قلب است
اسلام در قرآن
قرآن کریم دینى را که بسوى آن دعوت مى کند، به این جهت اسلام نامیده است که برنامه کلى این دین تسلیم شدن محض انسان است در برابر خداى جهان و جهانیانو اسلام دینى است که در نزد خدا پذیرفته است، و تبعیت نمودن از دینى غیر از اسلام در نزد خدا پذیرفته نیست، و دینى است که مورد رضایت خداست که مورد رضایت خداست و هدایت شدگان را بسوى آن مى خواند و دلشان را با معطوف مى فرماید
چرا فقط امت رسول خاتم مسلمانان نامیده شدند
اینکه امت رسول خاتم (صلى الله علیه وآله)مسلمان نامیده شدند و این اسم مختص به این امت شد دون دیگر امم، در حالى که دیگر امتهانیز مطیع و تسلیم خدا بودند، شاید به این خاطر است که در این دین و شریعت همه ى اوامر و نورالهى و همه ى احکامى که لازمه ى کمال و تعالى بشر است، از جانب خداوند نازل شد.لذا تسلیم بودن و اطاعت نمودن در این دین و شریعت از جهاتى جامع تر از تسلیم بودن در دیگر شرایع است; زیرا بسیارى از احکام در آن شریعتها نیامده بود; به بیان دیگر علت اختصاص اسم اسلام به شریعت خاتم و مسلمانان به امت رسول خاتم (صلى الله علیه وآله)به این خاطر است که شریعت خاتم نسبت به شرایع دیگر جامع تر و کامل تر است و اطاعت و تسلیم بودن در شریعت جامع و کامل نیز نسبت به اطاعت و تسلیم در دیگر شرایع جامع تر و کاملتر است، لذا نام اسلام و مسلمانان که از جهت تسلیم محض بود، نسبت به این شریعت و امت نسبت داده شد.
امّا قابل ذکر است که اسلام از جهت عام و کلى مختص این شریعت و مسلمان مخصوص این امت نیست، بلکه اسلام دین اب الانبیاء ابراهیم (علیها السلام)بود و امت خاتم را به این نام نامید دینى که صراط مستقیم و عارى از شرک استعلاوه بر آن اسلام دین همه ى انبیاء(علیها السلام)بود و همه آنها به آن عشق می ورزیدند و توصیه مى کردند
پس بنابراین، اینکه خداوند در قرآن مى فرماید: اگر کسى غیر از اسلام دینى رابجوید از او پذیرفته نمى شود، منظور از اسلام همان تسلیم در برابر حق تعالى است، که در شرایع یکى پس از دیگرى تجلى یافت وامروز در شریعت خاتم متجلّى است; به همین خاطر است که رسول خاتم (صلى الله علیه وآله)و امتش بین شرایع فرقى قائل نیستند، به همه آنها اعتقاد دارند و به کاملترین آنها و ناسخ دیگر شرایعه نازله از جانب خداوند عمل مى کنند

ب)شیعه

شیعه در لغت و اصطلاح
شیعه در لغت به پیروان و یاران گفته مى شود، اگر چه به معنى فرقه و گروه نیز آمده است. امّا آنچه اینجا همان نخست، یعنى پیروان و یاران است، که اصطلاح شد براى پیروان على (علیها السلام)و بطور عام کسانى که خلافت و جانشینى پیامبر (صلى الله علیه وآله)را مختص به خانواده ى رسالت مى دانند.
چگونگى پیدایش مذهب شیعه
امّا چگونگى پیدایش مذهبى در اسلام به نام شیعه، بازمى گردد به حوادث و اتفاقاتى که در 23 سال دوران بعثت و نیز سخنان و بیانات پیامبر (صلى الله علیه وآله)درباره ى على (علیها السلام)و فضایل او و نیز از خودگذشتگیها و ایثارهایى که على (علیها السلام)در آن دوران از خود نشان داد. که مجموع اینها از یک جهت حسد و کینه ى عده اى را به همراه داشت و از سوى دیگر موجب شد محبّت على (علیها السلام)در دل عده اى جاى گیرد و به او عشق بورزند، و رهبرى و سیادت امت را بعد از رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله)حق انحصارى او بدانند.
برخى فضیلتهاى على (علیها السلام)از زبان نبى (صلى الله علیه وآله)
سخنان پیامبر (صلى الله علیه وآله)در شأن على (علیها السلام)در این بیست و سه سال دوران بعثت فراوان است که به چند نمونه اشاره مى نماییم:
1-پیامبر اکرم در اولین روزهاى بعثت به نص و صریح قرآن مأموریت پیدا کرد که خویشان و اطرا فیان خود را به دین اسلام دعوت کند و صریحاً به ایشان فرمود: هر یک از شما در اجابت دعوت من بر دیگران سبقت گیرد، وزیر و جانشین و وصى من است. على (علیها السلام)پیش از همه دعوت پیامبر اسلام را پذیرفت و اسلام آورد و پیامبر (صلى الله علیه وآله)نیز ایمانش را قبول کرد و وعده هایش را تقبل نمود
2- پیامبر (صلى الله علیه وآله)به موجب چندین حدیث از روایات مستفیض و متواتر که سنى و شیعه روایت کرده اند، تصریح فرمودند که على (علیها السلام)در قول و فعل خود مصون از خطا و معصیت است و اعمال او با حق و قرآن مطابقت کامل دارد
3- جریان غدیر خم که پیامبر (صلى الله علیه وآله)در آنجا على (علیها السلام)را به ولایت عامه مردم نصب و معرفى فرمود و مانند خودش او را متولى و صاحب اختیار امت قرار دادو نیز فضایل اختصاصى آن حضرت که مورد نفاِ همگان بود و علاقه وافر پیامبر (صلى الله علیه وآله)به ایشان که در نزد منابع شیعه و سنى محفوظ است
4- اعمال ایثارگرانه و فداکاریهاى على (علیها السلام)در این چند سال برگ زرین دیگرى در پرونده ى او بود که آتش عشق یاران و کینه ى حسودان را برمى افروخت، از جمله:خوابیدن در بستر پیامبر(صلى الله علیه وآله)در شب هجرت، فتوحاتى که در جنگهاى بدر، احد، خندِ و خیبر بدست ایشان تحقق پذیرفت،که اگر فداکاریهاى او نبود و دفتر جنگ بگونه اى دیگر ورِ مى خورد، چه بسا که اسلام و اسلامیان بدست دشمنان حق ریشه کن شده بودند.
ریشه شیعه در قرآن و سخن پیامبر (صلى الله علیه وآله)
علاوه بر آنچه گذشت شیعه اصطلاحى است که هم ریشه قرآنى دارد، آنجا که خداوند ابراهیم (علیها السلام)را شیعه و پیرو نوح (علیها السلام)معرفى مى کندو هم برخلاف پندار برخى که شیعه را ساخت و پرداخته علویان و طرفداران آنها خصوصاً ایرانیان مى دانند، شیعه على و شیعه اهل بیت در سخنان پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله)بسیار دیده مى شود
بنابراین شیعه اصطلاحى ساختگى نیست که بعدها توسط برخى بخاطر مطالع سیاسى شکل گرفته باشد، بلکه در زمان پیامبر (صلى الله علیه وآله)و بابیان ایشان تولد یافت و در دورانهاى مختلف فراز و نشیبهایى را از نظر کمى و کیفى پشت سرنهاد،اگر چه ابتدا اندکى همچون سلمان، ابوذر، مقداد و عمار شکل گرفت، ولى در طول زمان هر چه زمامداران و خلفا از سیره ى نبوى فاصله مى گرفتند و از اسلام اصیل دورتر مى شدند، نظریه ى شیعان که مى گفتند جانشین پیامبر (صلى الله علیه وآله)باید از نظر عمل و گفتار همچون رسول اکرم (صلى الله علیه وآله)معصوم و عارى از خطا و اشتباه باشد، مقبولیت بیشترى مى یافت و عده ى بیشترى از صحابه و تابعین را به صف شیعیان ملحق مى نمود،و از آنجا که شیعیان بعد از رحلت پیامبر دست خویش را از دامن معصوم کوتاه نمى دیدند-بواسطه اعتقاد به عصمت ائمه اهل بیت (علیها السلام)-با دستمایه قویترى از سنت معصومین به استناد احکام و فروع مى پرداختند و بااین سرمایه بود که على رغم ضعف عده و کمیّت توانستند به حیات خویش در کنار گروه اکثریت غالب ادامه دهند.

ج)وهابیت

چگونگى پیدایش وهابیت
فرقه موسوم به وهابیت نام خویش را از نام محمدبن عبدالوهاب اخذ کرد; زیرا که او مجدّد و احیاکننده ى یک سرى نظرات و اعتقادات خاص است که ریشه در مذاهب حنبلى -منسوب به احمدبن حنبل از ائمه اربعه اهل سنت - دارد،که با مقدارى افراط و تعصب خاص،قبلا توسط افرادى مانند ابن تمیمه و شاگردش ابن قیم جوزى و ابن عبدالهادى از علماى حنبلى قرن هفتم بذرش ریخته شد،اما بخاطر مخالفتهایش با مسلمات نزد امت و جمهور مسلمین، ابن تمیمه و شاگردانش تحت تعقیب حاکمان وقت قرار گرفتند و حکم ارتداد آنهااز سوى علماى مذاهب مختلف صادر شد و موقتاً با دستگیرى ابن تمیمه و محبوس شدن او و مرگش،این بذر بازایستاده از نشو و نما در قرن هفتم هجرى بار دیگر درقرن دوازدهم بوسیله ابن عبدالوهاب امکان حیات و نشو ونمایافت و بدین سبببه نام او شهرت یافت.
علت نامگذارى وهابیت به این نام
اینکه چرا این فرقه را محمدیه نام ننهادند که نام مجدّد آن است،بلکه وهابى نامیدند که برگفته از نام پدر اوست، چنین گویند:بیم آن بود که پیروان این فرقه از نام محمدیه که نام رسول خاتم را با خود داشت سوء استفاده کنند،لذا آن را منسوب به پدر ایشان کردند.
خلاصه ى زندگینامه محمدبن عبدالوهاب درحیات پدر
محمدبن عبدالوهاب در سال 1111یا1115 هجرى قمرى تولّد یافت و در 1207 هجرى چشم از جهان فروبست. زادگاه او شهر عَیینه از سرزمین نجد است، پدرش در آن شهر قاضى بود و از علماء خوش سابقه.
محمد از نوجوانى به مطالعه کتب تفسیر و حدیث عقاید سخت علاقه نشان مى داد.او دروس مقدماتى و فقه حنبلى را از پدرش که از علماء حنبلى بود، فراگرفت.
وى از همان آغاز جوانى به مخالفت با اعمال مذهبى مردم نجد پرداخت و آنها را از زشت مى شمرد، که با مخالفت شدید پدرش روبرو گشت.
بعد براى زیارت خانه خدا به مکه رفت و از آنجا به مدینه منوره جهت تکمیل درسهایش رهسپار گشت، در آنجا با توسل جستن مردم به قبر پیامبر (صلى الله علیه وآله)به مخالفت برخاست و پس از مراجعت به نجد جهت تکمیل نمودن تحصیلات خود به سرزمینهاى فراوانى مسافرت کرد، از جمله در بصره بمدت چهار سال و پنج سال در بغداد و دو سال سکنى گزید و نیز به شهرهاى همدان و از آنجا به اصفهان و قم عزیمت نمود و سپس از آنجا به سرزمین خود نجد بازگشت
در این هنگام پدرش از "عَیینه" به "حریمله" انتقال یافت. محمد نیز ملازم و همراه پدر شد و در "حریمله" کتابهایى را از نزد پدر فراگرفت، و در آنجا نیز به مخالفت با عقاید مردم پرداخت و از این روى بین پدرش و او نزاع درگرفت و نیز بین او مردم "حریمله" درگیرهاى سخت بوقوع پیوست، تا اینکه سرانجام در سال 1153 پدرش "شیخ عبدالوهاب" از دنیا رفت
محمد بن عبد الوهاب بعد از مرگ پدر
پس از مرگ پدر او با فراغ بال بیشترى به تبلیغ عقاید خویش پرداخت که در اثر آن عده اى به شیخ گرویدند و از آن طرف مخالفین نیز قصد جان او نمودند که او بناچار از "حریمله" به "عَیینه" گریخت تا جان خویش محفوظ دارد، و در آنجا به امیر و حاکم "عیینه" که در آن زمان "عثمان ابن احمد" بود پناه برد، عثمان نیز او را پذیرفت و با هم پیمان بستند به اینکه عثمان از شیخ در تبلیغ عقایدش حمایت کند و شیخ نیز در بسط حکومت عثمان بر سرزمین "نجد" تلاش کند، و براى استحکام پیمان عثمان بن احمد خواهرش جوهره را به عقد شیخ درآورد ، در این حین خبر دعوت شیخ و اعتقادات خاص او به امیر "احسا" سلیمان الحمیدى رسید او نامه اى به عثمان نوشت و به او دستور داد که شیخ محمد را به قتل برساند و یا از سرزمین خود اخراج کند و عثمان هم چاره اى ندید جز اخراج شیخ به ناچار از "عیینه" خارج و رهسپار "درعیه" از سرزمینهاى نجد شد.
سال 1360 بود که شیخ محمد به "درعیه" رهسپار شد، در این زمان "محمدبن سعود" (جدآل سعود) امیر "درعیه" بود، او به دیدن شیخ آمد و به او خوش آمد گفت، و شیخ نیز به او مژده فتح و غلبه بر همه بلاد "نجد" را داد، و بدین تر تیب بین شیخ محمد و محمدبن سعود پیمان همکارى برقرار شد که شیخ محمد با یارى و حمایت محمدبن سعود عقادیش رانشر دهدو محمد بن سعود نیز با یاراى معنوى شیخ محمد بر قلمرو خویش بیفزاید. از آن پس شیخ محمد نوعى خاصى از توحید را که ارائه کرده بود نشر مى داد و مردم را به آن دعوت مى کرد، هر کس آن را مى پذیرفت خون و مالش در امان بود، وگر نه با خون و مالش مانند خون و مال کفار حربى معامله مى کردند و آن را مباح و حلال مى دانستند.‏
کسانى که با عقاید شیخ محمد موافقت مى کردند، مى بایست با او بیعت کنند و کسانى که به مقابله برمى خاستند باید کشته شده و اموالشان تقسیم گردد. بر طبق این روش مثلا از اهالى قریه "فصول" از اطراف شهر "احسا" حدود 300 مرد را به قتل رسانیدند و اموالشان را به غارت بردند
رفتار وهابیون بعد از مرگ محمدبن عبدالوهاب
شیخ محمدبن عبدالوهاب در سال 1206 یا1207 درگذشت، پس از شیخ محمد پیروان او به همین روش در ترویج عقاید او ادامه دادند و با مخالفین خود همان برخورد و معامله اى کردند که دین در حق کفار حربى معمول داشت، از قبیل کشتن مردان و اسارت زنها و غنیمت اموال آنها به نفع مجاهدین.
بعد از مرگ شیخ محمد، امیردرعیه "عبدالعزیز" بود. او در سال 1216 یعنى ده سال بعد از شیخ محمد با اعمالش زلزله اى در جهان اسلام، خصوصاً عالم شیعه ایجاد کرد
او سپاهى مرکب از 20 هزار مرد جنگى فراهم کرد و به سرکردگى فرزندش سعود بسوى کربلا روانه کرد، که کربلا در این ایام در نهایت شهرت و آبادانى بود; زیرا که زائران از هر سوى، از جمله ایرانى و ترک و عرب به آن روى مى آوردند.
در این حمله وهابیها "کربلا" را به وضعى درآوردند که شعرا براى آن مرثیه مى گفتند. در این دوران حدود 12 سال وهابیها گاه و بى گاه به شهر کربلا و اطراف آن نیز به شهر "نجف" حمله مى آوردند که نخستین آن در سال 1215 و تا سال 1225 ادامه داشت.
علامه سیدمحمدجوادعاملى صاحب کتاب مفتاح الکرامه در پایان کتاب خویش مى گوید: این جزء از کتاب در نیمه شب نهم رمضان المبارک 1225 خاتمه یافت، در حالیکه دل در نگرانى و تشویش بود; زیرا اعراب "عنیره" که وهابى هستند اطراف نجف اشرف و کربلا را احاطه کردند، و زائرانى را که از زیارت به وطنهاى خود بازمى گشتند غارت نموده و جمع کثیرى از آنان را به قتل رسانیده اند، که گفته مى شود عدد کشته شدگان حدود 150 تن مى باشد.
دکتر "منیرالعجلانى" مى گوید: در سال 1216 دوازده هزار نفر از سربازان وهابى وارد شهر کربلا شدند، در حالى که در شهر جز تعداد کمى از مردان ناتوان وجود نداشتند; زیرا روز غدیر بود و مردان شهر کربلا براى زیارت قبر امام على (علیها السلام)به نجف اشرف رفته بودند، وهابیها هر کس را که یافتند کشتند، تعداد کشته شدگان را سه هزار نفر و اموال گرانبهاى به غارت برده را بیش از دویست بار شتر نقل کردند
حملات آنها در این زمان متوجه "طائف" که "شریف غالب" حاکم آن بود و نیز به "مکه" مکرمه در سالهاى 1217 و 1218 صورت پذیرفت و همین که وارد شهر شدند مردان را کشتند و زنان و کودکان را به اسارت گرفتند و اموال را غارت کردند و قبه ى ابن عباس را در طائف خراب کردند. از این اموال به غارت برده را به امیر عبدالعزیز دادند و بقیه را بین خود قسمت کردند.
به شهر مکّه هم که تسلط یافتند با اهل مکه نیز همان برخوردى کردند که با اهل طائف کرده بودند از قبیل: کشتن هر مخالفت کننده و حلال بودن جان و مال و ناموس او بر سربازانش، و نیز عبدالعزیز به علماء مکه دستور داد عقاید شیخ محمد را ترویج و کتابهاى او را تدریس کنند، مسلمانان را از اداء حج و عمره بازداشت، صدقاتى که از اطراف به مکه و مدینه سرازیر بود را منع کرد، و نیز قبّه هاى موجود براى تکریم شخصیتهاى صدراسلام را نابود کرد، خانه اى که رسول اکرم (صلى الله علیه وآله)در آن متولد شد را خراب و قبّه مزار خدیجه و قبّه زمزم و دیگر آثار صدر اسلام را محو و نابود ساخت
عبدالعزیز در سال 1218 در گذشت و بعد از او سعود بن عبدالعزیز حکومت را در دست گرفت تا امروز یکى پس از دیگرى حکومت کردند تا نوبت به فهد بن عبدالعزیز رسید
شیخ محمد نیز فرزندانش بر جاى گذاشت عبارتند از: عبدالله، حسن، حسین و على که بعد از شیخ محمد عبدالله پسر بزرگ به جاى پدر نشست و بعد از او پسرش سلیمان به جایش آمد، از حسین و على فرزندا شیخ اولاد کثیرى باقى ماندند که تا حال نسل آنها باقى است

فصل دوم

آیا مى توان اقرار کننده به شهادتین و ملتزم به احکام اسلام را کافر و مشرک دانست
کافر دانستن شخصى که شهادتین را بر زبان جارى ساخت و ملتزم به احکام اسلام است، و مال و جانش را مباح دانستن اشتباه بس بزرگى است ; زیرا جایز نیست اقدام نمودن و اعتقاد داشتن به چنین عملى صرفاً با استناد به یک سرى اخبار ظنى (سنداً و دلالتاً) که احتمال تأویل و تفسیرهاى متعددى در آن وجود دارد یا با اکتفا نمودن به اجتهاداتى که آنها مانند اخبار ظنى هستند و جایز است که اجتهادات دیگرى بر خلاف آن صورت گیرد، (قبلا بیان شد که نمى شود با اکتفا به اجتهادى، اجتهادات دیگر را محکوم و اعمال خلاف آن اجتهاد خاص راکفر تلقى کرد.) بلکه در تکفیر مسلمان تنها باید به دلیل قطعى عمل کرد و یقین پیدا کرد که آن شخص از دین اسلام خارج شده است، کما اینکه سیره نبى اکرم (صلى الله علیه وآله)و صحابه و تابعین و تابعین تابعین همینگونه بود که اکتفا مى کردند در مسلمان بودن شخص به اظهار شهادتین و التزام به احکام اسلام تا اینکه با دلیل قطعى خروج او را از اسلام دریابند.
عن النبى (صلى الله علیه وآله): "أمرت أن أقاتل الناس حتّى یقولوا لا إله إلّه الله فإذا قالواها و صلّوا صلاتنا و استقبلوا قبلتنا ذبحوا دبیحتنا حرمت علینا دماؤهم و أموالهم
عنه (صلى الله علیه وآله):"أمرت أن أقاتل الناس حتّى یشهدوا أن لا إله إلّاالله محمّدرسول الله و یقیموا الصلاة و یؤتوالزکاة فإن فعلوا ذلک عصموا منّى دماؤهم و أموالهم و حسابهم على الله "
عنه (صلى الله علیه وآله):"من صلّى صلاتنا و استقبل قبلتنا و أکل ذبیحتنا فذلک المسلم الذى له ذمّه الله رسوله
ابوهریره از پیامبر (صلى الله علیه وآله): نقل مى کند:"أتى بمحخنث قد خضب یدیه و رجلیه بالحناء فقال مابال هذا قالوا: یتشبّه بالنساء فنفاه إلى البقیع فقیل یا رسول الله ألاتقتله فقال: نُهیت عن قتل المصلّین "
از این حدیث استفاده مى شود، همانا بعد از اظهار شهادتین و التزام به اعمال و احکام اسلامى بنا گذاشته مى شود بر مسلمان بودن شخص تا زمانى که علم و یقین نیافتیم به آنچه که اسلامش رانفى کند و در این مورد تفتیش و تجسس هم جایز نیست، به خاطر نهى خداوند از این امر، با این حال نمى گویم صرفاً هرکسى که شهادتین را بر زبان بیاورد و نماز بخواند و... مسلمان است و هرگز نمى شود حکم به کفر او نمود، بلکه با این صفات و خصوصیات نیز ممکن است کسى کافر شود مانند منکر ضرورى دین و قائلین به جسمانیت خدا با علم به لوازم آن.
با چه ملاکى مى توانیم اقرار کننده به شهادتین را کافر یا مسلمان بدانیم
لذا مى گوییم: اقرار به شهادتین و التزام به احکام اسلامى کافى است در حکم نمودن به مسلمانى شخص تا زمانى که با یقین و قطع، دلیلى نیافتیم که نفى کننده اسلامش باشد، و در این مورد یعنى نفى اسلام شخص مسلمان، صرفاً اجتهادات ظنى و اخبار ظنى کافى نیست; زیرا که اجتهادات مى توانند اجتهادات مخالف خویش را داشته باشند و اخبار نیز مى توانند به تأویل روند بخاطر ظنى بودن، پس تنها با قطع و یقین مى توان حکم به خروج شخص از اسلام نمود.

اصل در سخن و عمل مسلمان صحت است یا بطلان

معمولا عمل و سخن صادر شده از جانب شخص مسلمان دو وجه دارد، که بنابر یک وجه عمل و سخن او صحیح است و بنابر وجه دیگر، عمل و سخن او نادرست و فاسد است که در این صورت واجب است حمل نمودن عمل و سخن شخص مسلمان بر وجه صحیح، و از گمان بد در مورد مسلمان باید دورى کرد که خداى تعالى مى فرماید: "یا أیّهاالذین آمنوا اجتنبوا کثیراً من الظنّ إنّ بعض الظنّ إثم..."بنابراین در مورد مسلمان همیشه باید حسن ظن داشت مگر اینکه علم بخلاف آن حاصل شود.
سیره ى مسلمین نیز بر همین منوال است و این روش ضامن بقاء اتحاد و وحدت بین آنهاست و باعث مى شود که به راحتى بتوانند با هم معاشرت و خرید و فروش کنند، مثلا اگر مسلمان را دیدیم که یتیمى را مى زند در اینجا زدنش هم مى تواند براى اذیت کردن باشد، ما وظیفه داریم از آنجا که اقتضاى مسلمانى، مهربانى و کمک به دیگران است وجه صحیح را براى عمل مسلمان در نظر بگیریم و بگوییم حتماً جهت تأدیب او را تنبیه کرد.
اگر دیدیم مردى زنى را کتک مى زند، دو احتمال وجود دارد: یکى اینکه همسر او باشد و دیگر اینکه مرد نامحرم باشد باید که وجه صحیح را در نظر بگیریم و بگوییم همسر اوست مگر اینکه علم بخلاف پیدا کنیم. اگر دیدیم شخصى در حال سجده است و نمى دانیم براى خدا سجده مى کند یا غیرخدا، بگوییم بنا به اقتضاى مسلمانى حتماً براى خدا سجده مى کند و...
بنابراین در همه موارد اعمال و اعتقاد مسلمان باید حمل بر صحت گردد مگر اینکه علم به فساد عمل و اعتقاد او بیابیم و در این عمل مورد ظن (احتمال پنجاه به پنجاه و برابر) کفایت نمى کند براى در نظرگرفتن وجه فساد عمل مسلمان چه رسد به شک. لذا اگر از مسلمانان عمل یا سخنى صادر شود که ذووجهین باشد از جهتى مى توان آن را حمل بر کفر و ارتداد کرد و از جهتى قابل حمل بر ارتداد نیست، در اینجا جایز نیست حمل عمل و سخن مسلمان بر ارتداد،و باید عمل و سخن او را حمل بر صحت نمود و لو اینکه احتمال قصد وجه صحیح از سخن و فعلش ،ضعیف باشد،امّا اگراحتمال قصد نمودن وجه صحیح از جانب او مساوى یا راجح باشد واجب است عمل و سخن مسلمان به طریق اولى حمل بر صحت شود.
بنابراین اگر به مسلمانى برخورد کردیم که عملى از اعمال عبادى انجام مى دهد وظیفه ما این است که عملش را حمل بر وجه صحیح کنیم، مثلا مایع سرخ رنگى را مى نوشد و نمى دانیم شراب است یا سرکه باید حمل بر وجه صحیح کنیم و بگوییم حتماً سرکه است که مى نوشد،گوشتى که مى فروشد نمى دانیم مردار است یا ذبح شرعى شده، باید حمل بر صحت و ذبح شرعى کنیم، و نیز اگر مسلمانى را ببینیم که از پیامبر یا اولیاء خدا استغاثه و طلب حاجت مى کند، در اینجا عمل او دو وجه دارد،اینکه از آنها بخواهد که نزد خدا برایش دعا کنند و شفیع و واسطه او شوند یا اینکه آنها را مستقلا قادر بر انجام حوائج خود بداند که موجب ارتداد است، در این صورت بخاطر اقتضاى حال مسلمان که غیر خدا را قادر بر انجام هیچ کارى بالذات نمى داند باید عمل او را حمل بر وجه صحت کرد و گفت قصد او همان است که نبى و ولى خدا برایش عندالله دعا کنند و شفیع شوند براى قضاى حاجت، و یا شنیدیم مسلمانى به نبى یا ولى خدا عرضه مى دارد که:"ارزقنى و اشفع ولدى یا وانصرانى على عدوّى" (روزیم را زیاد کن، فرزندم را شفا بده یا مرا بر دشمنم پیروز گردان)، در اینجا نیز بنا به اقتضاى حال مسلمان که انجام این اعمال را در حیطه قدرت غیرخدا نمى داند باید کارش را حمل بروجه صحیح کنیم و بگوییم حتماً قصدش این است که نبى و ولى خدا واسطه و او شفیع او شوند در نزد خدا براى قضاى حاجتهایش، و مراد او در واقع خداست و این افعال را به نبى و ولى خدا از باب نسبت فعل به سبب نسبت داد، آنچنان که در مثال متقدّم (بنى الأمیرالمدینة) ذکر کردیم. لذا در چنین مواردى نمى توان حکم به شرک و ارتداد فرد مسلمان کرد، بخاطر ظاهر حال مسلمان و مقتضاى مسلمانى که این امور را از غیرخدا طلب نمى کند و فقط انجام آنها را در حیطه قدرت او مى داند، مخصوصاً اگر بدانیم و علم داشته باشیم که قصد او بر وجه صحیح بود.

معناى لغوى و اصطلاحى عبادت

در این امر به معنى کلمه عبادت و تعریف آن در اصطلاح مى پردازیم، کلمه عبادت که در لغت عرب به معنى اطاعت به همراه ذل و خضوع است معادل معنى پرستش در زبان فارسى است، و همانگونه که در زبان فارسى کلمه پرستش یک مفهوم بدیهى و روشنى دارد و همه ما معنى واحدى را از این لفظ مى فهمیم، اگر چه در مصداِ آن دچار اشتباه مى شویم یا در ارائه ى تعریف جامع از آن عاجزیم - از باب همان البدیهّى لایعرف - در کلام و لغت عرب نیز بعد از اینکه عبادت در اصطلاحى پیدا کرد مفهوم آن نزد مردم روشن و واضح است; همه یک معنى و مفهوم را از این لفظ مى فهمند ولو اینکه نتوانند تعریف جامع از آن ارائه کنند یا مصادیق آن را دقیق معین کنند.
درست است که در عبادت ذل و خضوع و تعظیم است، در پرستش فروتنى یافت مى شود، ولى هرگز مطلق ذل و خضوع و تعظیم را مردم عبادت طلقى نمى کنند یا هر فروتنى و اظهار ارادتى را پرستش به حساب نمى آورند. مثلا یک عاشق دلداده در و دیوار خانه معشوِ را مى بوسد، خاک پایش را توتیا و سرمه چشم خویش قرار مى دهد یا پس از مرگ خاک قبر او را مى بوسد و... امّا هرگز این ارادت و محبت و فروتنى در برابر معشوِ را کسى عبادت نمى نامد، در برابر رهبران ملى و مذهبى مردم نهایت کرنش و فروتنى را بجا مى آورند و سر فرود مى آورند، بر دست او بوسه مى زنند و حتى بعد از مرگش مقبره اش را بزرگ مى دارند و به دیده احترام مى نگرند و از هر اهانتى به آن پرهیز مى کنند، امّا کسى این همه کرنش و اظهار علاقه و بزرگداشت را پرستش نمى نامد،اگر چه خضوع و اظهار علاقه آنها در حد خضوع و اظهار علاقه خداپرستان در برابر خدایشان باشد.
از آنچه بیان شد مى توان دریافت که دین و شرع بعد از اینکه معنى عبادت را پذیرفت آن را به همان معنى لغوى بکار نگرفت، بلکه قید یا قیوداتى به آن افزود که هر متشرعى بین معنى لغوى آن و آنچه که در اصطلاح شرع مطرح است فرِ مى نهد.
با در نظر گرفتن آنچه که از آیات و روایات بدست مى آید، علماء متشرع تعاریفى را ازکلمه عبادت ارائه کرده اند و در ارائه مقصود خویش عبارتهایى را بکار برده اند و از قیوداتى سود جسته اند که ضامن جامعیت و مانعیت تعریف باشد که به سه نمونه از آن مى پردازیم:

تعریف هاى مختلف از عبادت به همراه مستندات آنها

1- عبادت خضوع عملى یا لفظى و زبانى است که از اعتقاد به "الوهیت" طرف سرچشمه مى گیرد. قیدى که در این تعریف مهم و کارساز است قید الوهیت است. باید دید معنى الوهیت چیست. الوهیت به معنى خدایى و اله به معنى خداست، شاید گفته شود که در بسیارى موارد اله رابه معنى معبود آورده اند، باید گفت تفسیر اله به معبود تفسیر به لازم معنى است نه خود معنى، و از آنجا که در عالم واقع و خارج، اله حقیقى یا اله هاى پندارى مورد پرستش و عبادات قرار مى گیرند از همین باب اله را به معبود و مورد پرستش معنى کرده اند، لذا معبود لازم معنى اله است نه خود معنى آن.
گواه روشن بر این ادعاى ما همان کلمه اخلاص "لاإله إلّا الله"است، که اگر کلمه اله را در این شعار توحید به معنى معبود بگیریم این شعار دروغى بیش نخواهد بود; زیرا معنى این مى شود که هیچ معبودى (پرستش شونده اى) نیست مگر خداى یکتا، در حالى که مى بینیم غیر از الله هزاران معبود دروغین در جهان یافت مى شود، پس باید معنى اله را خدا گرفت تا معنى درست شود، هیچ خدایى نیست جزالله.
گواه بر درستى تعریف ارائه شده آیاتى است که در این زمینه وارد شده و دلالت دارد که عبادت نوعى رفتار و گفتار خاضعانه است که از اعتقاد به الوهیت طرف سرچشمه مى گیرد،و گرنه اگر چنین اعتقادى درباره ى طرف نباشد هر چه هم که در برابرش کرنش و خضوع و تعظیم و تکریم شود، به این اعمال و رفتار، عبادت و پرستش اطلاِ نمى شود. به دلیل این آیه شریفه که وقتى دستور به عبادت خداى یکتا مى دهد فوراً تأکید مى کند که جز او خدایى نیست."یا قوم اعبدوا الله مالکم من إله غیره "
مضمون آیه مذکور در موارد زیادى در قرآن آمده است از جمله: سوره اعراف آیات 58، 65، 73 و سوره هود آیات 5، 61، 84 و سوره مؤمنون آیات 23، 32. این تعبرها مى فهماند که عبادت آن خضوع و تذللى است که از اعتقاد به الوهیت طرف سرچشمه مى گیرد و اگر چنین اعتقادى نباشد، آن عمل و گفتار عبادت محسوب نمى شود
آیات دیگرى نیز در این باب وجود دارد که ملاک شرک را نزد مشرکان اعتقاد به الوهیت براى غیرخدا مى داند:"أم لهم إله غیرخداالله سبحان الله عّمایشکرون"، "و اتخذوا من دون الله آلهة لیکونوا لهم عزّاً"، "و اتّخذوا من دونه آلهة لایخلقون شیئاً..."، "و اتخذوا من دون الله آلهة لعلّهم ینصرون"، "أم اتّخذوا من دونه أولیاء فالله هو الولّى و هو یحیى الموتى و هو على کلّ شىء قدیر"
با مراجعه به این قبیل آیات که مسئله شرک بت پرستان در آنها وارد شده است این حقیقت بخوبى روشن مى گردد که شرک بت پرستان معلول این بود که آنها در برابر خداى یکتا براى معبودهاى خود الوهیت قائل بودند و برخى از اعمال و کارهایى را که به معبودها منسوب مى کردند یکى را از دیگرى بزرگتر یا کوچکتر مى پنداشتند و بتها را به بزرگ و کوچک تقسیم مى کردند.
بخاطر همین اعتقاد مشرکان است که مجموع آیات مبارزه با شرک متذکر مى شود که علت اصلى شرکورزیدن مشرکان همان اعتقاد آنها به الوهیت و خدایى براى موجوى غیر از خداى یکتاست.
2- تعریف دوم از عبادت: عبادت خضوعى است که در برابر کسى که او را "رب" مى دانیم. بنابراین فقط خضوع و ذل و فرتنى در برابر کسى که اعتقاد به ربوبیت طرف و مالکیت و پرورش دهندگى و صاحب اختیارى او داشته باشیم به چنین عمل و سخنى که از ما خاضعانه سرمى زند عبادت گویند; در برابر ربوبیت و مالکیت و صاحب اختیارى طرف عبودیت و بندگى و بردگى قرار دارد، حال این ربوبیت فرقى ندارد که تکوینى و واقعى باشد یا مصنوعى و خیالى.
آیاتى که ناظر و گواه بر این تعریف عبادت هستند فراوانند از جمله: "و قال المسیح یا بنى إسرائیل اعبدوالله ربّى و ربّکم ""إن الله ربّى و ربّکم فاعبدوه "
در آیات دیگر نیز برخى شؤون ربوبیت که از جمله خالقیت، رازقیت و غفران و...است را متذکر مى شود مانند: "ذلکم الله ربّکم لا إلا إلّا هو خالق کلّ شىء فاعبدوه "، "کلوا من رزِ ربّکم و اشکروا له بلدة طیّبة و ربّ غفور"
در لغت به عرب "رب" به کسى گفته مى شود که تدبیر و کارگردانى امرى به او واگذار شده و سرنوشت آن در اختیار او قرار گیرد، لذا در لغت عرب به مالک خانه و دایه کودک و کشاورز مزرعه رب مى گویند از این جهت است که اختیار اداره به او واگذار شده است و سرنوشت آنها در دست آنان است، اگر خدا را هم رب مى گوییم بخاطر این است که سرنوشت کلیه شؤون ما از وجود و هستى و حیات و ممات، رزِ و روزى و تقنین و تشریع و شفاعت و آمرزش همه در دست اوست.
3- تعریف سوم عبادت: عبادت خضوع در برابر کسى است که او را خدا یا مبدأ کارهاى خدایى بدانیم.
شکى نیست که کارهاى مربوط به جهان از قبیل خلقت و آفرینش، تدبیر امور عالم، مرگ و میراندن افراد، روزى دادن جانداران، مغفرت و بخشیدن گناه گناهکاران و... همه از آن خداست.
آیاتى که در این زمینه ها بحث مى کند با اصرار اکید، این نوع کارها را از آن خدا و از انتساب آنها به غیراو شدیداً جلوگیرى مى کند، از طرفى مى دانیم که جهان آفرینش سازمان یافته و سیستماتیک و بر پایه نظام على و معلولى بنا شد ه و هر فعلى که در این جهان رخ مى دهد، در تحقق آن اسباب و علل فراوانى نقش دارند که همگى به خدا منتهى و ختم مى شوند به عبارت دیگر سبب الاسباب و علت العلل در همه امور و کارها خداست و چنین نیست که خدا همه کارها را مباشرتاً و مستقیماً انجام دهد و خود قرآن نیز در مواردى به این اسباب و علل که تحت فرمان الهى کار مى کنند تصریح دارد. مثلا قرآن اصرار دارد که خدا زنده کننده و میراننده ى جانداران است: "و هو الذى یحیى و یمییت و له اختلاف الیل و النهار"، ولى همین قرآن در آیات دیگر فرشتگان را سبب و وسیله مرگ معرفى مى کند: "حتّى إذا جاء أحدکم الموت توفّته رسلنا"پس راه جمع بین این آیات به این است که بگوییم فاعلیت و سبیت این علل طبیعى اعم از مادى و غیرمادى مانند فرشتگان به اذن و دستور خداست، و این یکى از معارف بلند قرآنى است که از تتبع و دقت در آیات درباره ى افعال خدا استفاده مى شود. حال اگر انسانى کارهاى خدایى را از طرف خدا بداند و موجودات نورانى مانند فرشته و انبیاء و اولیاء را مأموران خدا و اجراکننده دستورات او، اشکالى ندارد، ولى اگر بگوید این افعال از خدا منقطع هستند و به موجودات نورانى از قبیل فرشته و نبى و ولى واگذار و تفویض شده و با این اعتقاد در برابر آنها به خضوع بپردازد بطور مسلم این خضوع، عبادت آنها محسوب مى شود و عملى شرک آمیز است و مصداِ شرک عملى است. به عبارت دیگر اعتقاد داشته باشد که این کارها به این موجودات نورانى تفویض شده و آنها مستقلا به چنین کارهایى اقدام مى کنند، در این صورت براى خدا مثل قائل شده; زیرا انجام چنین کارهایى مستقلا فقط در شأن خداست و شکى نیست که چنین اعتقادى شرک است و هر نوع درخواست و خضوعى با چنین اعتقادى عبادت و پرستش آن موجودات نورانى محسوب مى شود. آنچنان که قرآن مى فرماید: "و من الناس من یتّخذ من دون الله أنداداً یحبّونهم کحبّ الله"
بنابراین هیچ موجودى نمى تواند حتى در محیط اندیشه "ندّ" و مثل خدا باشد مگر اینکه او را در انجام کارهاى خدایى مستقل و تام الاختیار بدانیم، در غیر این صورت یعنى اگر به فرمان و اذن او کار کند نه تنها ندّ و مثل خدا نیست، بلکه موجودى مطیع و تحت فرمان خداست و چنین اعتقادى درباره ى هر موجودى چه مادى و چه غیرمادى شرک به حساب نمى آید و تعظیم او عبادت محسوب نمى شود، ولى مشرکان دوران رسالت درباره ى خدایان و بتهاى زمینى و آسمانى خود که آنها را عبادت مى کردند، نوعى استقلال در انجام امور خدایى معتقد بودند.
کم رنگترین نوع از استقلال در امور براى خدایان مشرکان این است که گروهى اعتقاد داشتند حق تقنین و تشریع براى احبار و رهبان بود که به آنها تفویض شده بود که آیه مى فرماید: "اتّخذوا أحبارهم و رهبانم أرباباً من دون الله"و یا شفاعت و مغفرت که حق محض خداست، به بتها و معبودهایشان واگذار شده و آنان در این کار مستقل هستند، لذا آیات مربوط به شفاعت اصرار دارد که هیچ کس بدون اذن خدا نمى تواند شفاعت کند و از او پذیرفته نیست: "من ذا الذى یشفع عنده إلّا بإذنه"
لذا اگر اعتقاد مشرکان بر این که خدایان آنها و معبودهایشان به اذن و اجازه خدا شفاعت مى کنند، دیگر لزومى نداشت که قرآن اینچنین اصرار بر نفى شفاعت بدون اذن خداوند کند.
گروهى از حکیمان یونان براى هر نوع از موجودات جهان خدایى پنداشته بودند که تدبیر این نوع به او تفویض شده و تدبیر آن به عهده اوست و خداوند را در آنجا دیگر کارى نیست، و نیز عرب جاهلى که فرشتگان و سیاره و ستاره را مى پرستیدند بدین خاطر بود که تصور مى کردند که تدبیر جهان خلقت و انسانها به آنان تفویض شده و خدا خویش را از این امور معزول داشته است، لذا کرنش و خضوع در برابر این اله ها و فرشتگان و ستاره ها و سیارات انجام مى دانند که اعمال و سخنانشان نمونه بارز شرک بود و عبادت و پرستش شمرده مى شد
گروهى دیگر از اعراب جاهلى که بتها را مى پرستیدند آنها را خالق و رازِ نمى دانستند بلکه اینها را براى خداوند مى دانستند ولى براى بتهاى خویش مقام شفاعت قائل بودند - بدون اینکه از جانب خدا بر آن دلیلى داشته باشند- و مى گفتند:"هؤلاء شفعاؤنا عندالله"و از این جهت که آنها را صاحب مقام شفاعت مى دانستند، آنها را مى پرستیدند و پرستش آنها را مایه تقرب به خدا و جلب منفعت دنیوى و اخروى مى دانستند."ما نعبدهم إلّا لیقرّبونا إلى الله زلفى"
بنابراین با استفاده از آیات مذکور هر گونه عملى که از چنین اعتقاداتى (اعتقاد به الوهیت، ربوبیت یا شأن خدایى طرف) سرچشمه گیرد عبادت و شرک محسوب مى شود و حرام است، در مقابل هر عملى که از چنین اعتقاداتى سرچشمه نگیرد و بدون چنین اعتقادى در برابر موجودى خضوع و تکریم کند عبادت و شرک محسوب نمى شود ولو اینکه آن عمل بدون اذن خدا حرام تلقى شود مانند اعمالى که مختص عبادتند همچون سجده کردن که بدون اذن خدا در برابر هیچ مخلوقى در اسلام جایز نیست.

فضیلت برخى از مخلوقات خداوند بر دیگر همنوعانشان در نزد خدا
شکى نیست در اینکه خداوند برخى از مخلوقاتش را بر همنوعانش برترى و فضیلت بخشید، مثلا زمانى را بر زمانهاى دیگر، مکانى را بر مکانهاى دیگر، جمادى رابر جمادى دیگر و حیوانات دیگر و همینطور بعضى از انسانها را بر دیگر انسانها فضیلت و برترى بخشید.
در بین زمانها ماه رمضان رابر سایر ماههاى سال برترى داد، بدلیلى از جمله وجود شب در آن، و شب قدر را بر دیگر شبهاى ماه برترى داد و آن را برتر از هزار شب دانست; در بین ماههاى سال از دوازده ماه چهار ماه را از حیث جنگ و خونریزى حرام اعلام کرد، و نیز در بین روزهاى هفته روز جمعه را بر دیگر روزها برترى بخشید.
در بین مکانها نیز کعبه را بر سایر زمینهاى شریف برترى بخشید و مردم را مکلف فرمود به حج نمودن و چرخیدن مخصوص (هفت بار) به دور کعبه، همچنین مکه و مقام ابراهیم و حجرالحرام را بر دیگر مکانها شرافت بخشید.
در بین جمادات حجرالاسود را بر دیگر سنگها شرافت بخشید و برترى داد و مردم را مکلف کرد آن را لمس نموده و ببوسند. در بین چاهها و چشمه ها چاه زمزم را نسبت به دیگر چاهها شرافت داد خاص بخشید و در بین حیوانات است را برترى داد و خون ناف آهو را خوشبو گردانید.
در بین بنى آدم نیز انبیاء(علیها السلام)را بر غیر انبیاء برترى بخشید و در بین انبیاء خاتم (صلى الله علیه وآله)را بر سایر انبیاء فضیلت داد و شهدا را بر سایر مردم شرافت داد و علماء را از شهدا برتر دانست و حتى علماء عاملین را بر برخى انبیاء برترى بخشید، بلکه شىء واحد در حالتى صاحب فضیلت است بخلاف حالت دیگر، مثلا آغل گوسفندان جایى پست به شمار مى آید، ولى اگر در همین مکان پست مسجدى ساخته شود در نزد خداوند، عظیم و بااحترام مى شود، نجس نمودن آن مکان حرام و تعظیم و بزرگداشت آن واجب مى شود، پوست روباه اگر تبدیل به کفش شود در نهایت پستى است و همیشه در زیر پا نهاده مى شود، ولى اگر همین پوست به عنوان جلد قرآن قرار گیرد در نهایت تکریم و احترام واقع مى شود و بوسه گاه مؤمنین مى شود یا انسانى مانند سایر انسانها از حیث شرف و مقام است. وقتى خدا او را به پیامبرى برگزید بر همه انسانهاى دیگر اطاعت از دستورات او واجب مى شود، چه در امر و جه در نواهى، یا شخصى را پیامبر بعنوان خلیفه بعد از خود برمى گزیند - بنا به نصب امام بوسیله خدا و رسول -یا مردم شخصى را به رهبرى و امامت خود برمى گزینند- بنابر انتخاب امام به اختیار مردم - شخص منصوب یا منتخب تحت شمول اولى الأمر مذکور در آیه "یا ایّها الذین آمنوا أطیعوا الله و أطیعوا الرسول و أولى الأمر منکم" واقع مى شود و اطاعت از او همانند اطاعت از پیامبر واجب مى شود.

لزوم احترام ظرف به احترام مظروف و مکان به احترام صاحب مکان

در مورد مکان نیز چنین است،هر سرزمینى با سرزمینهاى دیگر از حیث شأن و منزلت برابر و مساوى است، امّا وقتى قطعه اى از زمین تبدیل به مسجد شد،صاحب عظمت و احترام مى شود،یا مقام ابراهیم بخاطر اینکه ابراهیم (علیها السلام)در حین ساختن دیوار کعبه پاى بر آن نهاد از شرف و منزلت خاصى برخوردار شد،همینطور است مکانهایى که نبى یا ولى خدا در آن دفن مى شود که آن بقعه و مکان به سبب شرف و منزلت شخصى که در آن نهاده شده، شرف و منزلت و احترام کسب مى کند،در حالى که قبلا منزلتى را نداشت، لذا احترام آن بقعه و مکان واجب و اهانت به آن حرام مى شود که از جمله احترام به آن بقعه ها، ساختن گنبد بر آنها و حجره در اطراف آنها براى استراحت زائران و روشن نمودن چراغ در آنها براى انتفاع زائران و خدمتکار و نگهبان براى آن مکانها قرار دادن جهت حفظ و حراست از آنهاست و نیز بوسیدن آنها و لمس و تبرک به آنها و...از چیزهایى که در شرع مقدس منع نشده باشد.
امّا اهانت به آن بقعه ها و مکانهاى مقدس، خراب کردن گنبد و بارگاه و حجره هاى منسوب به آن و آن را همسطح و همسان دیگر زمینها نمودن و آن را در معرض رفت و آمد حیوانات قرار دادن و محل عبور و مرور نهادن و مزبله ساختن است. امّا آنچه را که برخى با استفاده از بعضى روایات توهم نمودند که ساخت گنبد و بارگاه و تعظیم و احترام مرده را حرام مى دانند،باید گفت بنا به سنت و سیره مسلمین این روایات مخصوص به دیگر مردگان است یا به حکم تبادر منصرف به غیر نبى و ولى خداست.
آنچه که در شرع آمده از احترام نبى و ولى خدا در دوران زندگى و مرگ آنها،دلیل است بر جواز این امور در حق أنبیاء و اولیاء خدا،علاوه بر آن وقتى سنگى سخت در زیر پاى پیامبر واقع مى شود شرافت مى یابد و باید حاجى در آنجا نماز بپا دارد،چگونه مدفن آن پیامبر یا سید أنبیاء چنین شرافت نیابد.
تعلق حکمى تکلیفى بر موضوعى خاص باعث تغییر صفات و حالات آن موضوع نمى شود
از جمله بدیهیات این است که تعلق حکم تکلیفى بر موضوعى آن موضوع و حالات و صفات آن را تغییر نمى دهد;مثلا شتم و دشنام دادن به حسن باعث اهانت به او و ضیافت و میهمانى دادن به حسن موجب احترام به اوست، حال اگرشارع دشنام به حسن را واجب کند یا حرام گرداند این وجوب یا حرمت دشنام حسن باعث نمى شود که توهین آمیز بودن دشنام از آن برداشته شود و نیز در ضیافت که سبب احترام بود با واجب یا حرام شدن ضیافت و میهمانى نسبت به حسن دیگر احترام آمیز بودن میهمانى برداشته نمى شود.
حال که این مطلب دانسته شد مى گوییم مانند مثال مذکور است تعظیم و احترام و تبرک جستن و بلند شدن در حضور شخص و خضوع نمودن در برابر کسى و امثال آن، اگر این امور باعث عبادت آن شخص باشد و شرک به خدا، حال اگر خدا و شارع واجب کند تعظیم و احترام و تبرک جستن و خضوع نمودن در برابر شخصى را،این اعمال از شرک بودن و عبادت غیر خدا خارج نمى شوند،بلکه اینجا شارع واجب کرده عبادت غیر خدا و شرک را- در حالى که خدا از آن منزه است - بخاطر همان قاعده که حکم باعث تغییر موضوع و صفاتش نمى شود.با علم به آنچه بیان شد، باید بگوییم همانا تعظیم و احترام در برابر مخلوقات از جماد و انسان و احترام و تبرک جستن به او اطاعت از او و نهایت خضوع و کرنش در برابر کسى و امثال آن در شرع جایز شمرده شده و در آن شکى نیست، مثلا خداوند ملائکه را امر کرد به آدم سجده کنند و یعقوب و فرزندانش را دستور داد در برابر یوسف سجده کنند و فرزندان را دستور داد در برابر والدین تعظیم کنند و خاکسارى نمایند و مؤمنین را امر کرد و با طاعت رسول و اولى الامر در اوامر و نواهى آنها و دستور داد صداى خویش را از پیامبر بلندتر نکنند و دستور داد به احترام مسجد و کعبه طواف کعبه و احترام مقام ابراهیم و اسماعیلو لمس و بوسیدن حجرالاسود و احترام چاه زمزم و تبرک جستن از آن و... از آنچه که در شرع مقدس وارد شده است. حال امر از دو وجه خارج نیست یا باید بپذیریم که هرنوع تعظیمى عبادت و شرک نیست یا بپذیریم که خداوند با دستور به این تعظیمها مذکور، دستور به عبادت خدا و شرک داد، و از آنجا که شرک مردود و مرتکبش به آتش جهنم وعده داده شده و خدا هرگز از این گناه بنا به نص قرآن نمى گذرد، پس خداوند هرگز به شرک و عبادت غیر دستور نمى دهد، لذا نتیجه مى گیریم که هر تعظیم و احترام و خضوع در برابر غیرخدا عبادت و شرک به حساب نمى آید.

حیات و زندگى برزخى پیامبر (صلى الله علیه وآله)و اولیاء بعد از رحلت

یکى از مسائلى که در نزد بشر به تجربه در نیامده و عقل تنها هم در حل آن کفایت نمى کند، بلکه باید از آیات و روایات کمک گرفت مسئله حیات و زندگى پیامبر (صلى الله علیه وآله)و اولیاء، بعد از مرگشان در عالم قبر و برزخ است و اینکه آنها سخن زندگان را مى شنوند و به آنها جواب مى دهند آنچنان که در دوران زندگى مى شنیدند و جواب مى دادند، مگر اینکه خداوند قواى شنوایى ما را از شنیدن سخن آنها از عالم قبر و برزخ بازداشته است الّا براى افرادى خاص از عباد و بندگان صالح. البته لازمه ى این سخن قبول وجود حیاتى خاص براى بندگان در عالم برزخ است تا اینکه قیامت کبرى فرارسد و دوباره روح و جسم با همین نوع ارتباط دنیوى به هم مرتبط شوند و بنده در پیشگاه خداوند حاضر شود.
باید گفت آنچه بیان شد امورى ممکن و شدنى است و وقتى که نصى از کتاب و روایت صحیحه در این باره وارد شد پذیرش آن واجب مى باشد. در این زمینه یعنى حیات پیامبر (صلى الله علیه وآله)بعد از مرگ و هجرت از دنیا اختلافى نیست، حتى برادران فرقه وهابى نیز به آن اعتراف دارند، آنچنان که در آثارشان و کتابهایشان آمده است: ما اعتقاد داریم به اینکه پیامبر در قبرش زنده است به حیات برزخى در سطحى بالاتر از حیات شهدا که قرآن کریم صراحتاً ذکر شده است: "و لا تحسبنّ الذین قتلوا فى سبیل الله أمواتاً بل أحیاء عند ربّهم یُرزقون"مى باشند; زیرا که پیامبر(صلى الله علیه وآله)از شهدا برتر است و در این امر شکى وجود ندارد و او سلام سلام کننده بر خودش را مى شنود. و در کتابى دیگر افزودند: اما حیات و زندگى که اقتضا کند علم و تصرفات و حرکت و تدبیر نمودن امور را، از پیامبر (صلى الله علیه وآله)ساقط و منهى است، در اینجا باید گفت: بعد از قبول وجود حیات براى پیامبر (صلى الله علیه وآله)در عالم برزخ، دیگر نفى نمودن علم و شنیدن جواب گویى از او محال گویى و تناقض است ; زیرا علم و شنیدن لازمه حیات نبى (صلى الله علیه وآله)هستند و جدا نمودن علم از حیات، دلیلى بر آن نیست، و عذرخواهى صاحب منار از این جدایى به اینکه علم منفى از رسول (صلى الله علیه وآله)علم بشؤون اهل دنیاست نه علم به خدا، این محال گویى دیگر بالاتر از قبلى است که بدون دلیل بخواهیم برزخى از علوم را دون برخى دیگر از حضرت نفى کنیم.
اما احادیث وارده در باب حیات نبى (صلى الله علیه وآله)در عالم برزخ و شنیدن او سخن زندگان را و جواب سلام آنها زیاد است از آن جمله: ابوداود به سند صحیح از پیامبر (صلى الله علیه وآله)نقل مى کند: "ما من أحد سلم علىّ إلّا ردّ الله علیه السلام"
بیهقى در باب زیارة قبرالنبىّ (صلى الله علیه وآله)نیز این را آورده و امام احمد و سبکى نیز به آن اعتماد نموده و صحیحش دانسته اند.
ابوعبدالرحمن القمرى از بزرگان شیوخ بخارى از نبى (صلى الله علیه وآله)روایت کرده است: "إذا زارنى فسلم علىّ ردّ الله على روح حتّى أردّ علیه." و در حدیث دیگر: "أتانى ملک فقال یا محمّد أما یرضیک أن لایصلّى علیک أحد من أمّتک إلّا ما وصیلّت علیه عشراً."
از بنائى و اسماعیل قاضى به سند صحیح از پیامبر(صلى الله علیه وآله)نقل است: "إن لله ملائکة سیّاحین فى الأرض یبلغوننى من أمّتى السلام."
آنچه بیان شد در سلام امت بود از دور، امّا براى سلام کردن بر آن حضرت در نزد قبر آن حضرت نیز روایاتى وارد شده است.جماعتى از ابوهریره روایت کرده اند که پیامبر (صلى الله علیه وآله)فرمود: "من صلّى علىّ عند قبرى سمعته و من صلّى علىّ نائباً بلغته"و عنه (صلى الله علیه وآله)"من صلّى علّى عند قبرى و کّل الله بها ملکاً یبلغنى و کفى أمر آخرته و دنیاه و کنت له شهیداً و شفیعاً یوم القیامة."و روى عنه (صلى الله علیه وآله)الحافظ المنذرى: "علمى بعد وفاتى کعلمى فى حیاتى."
از قسطلانى در ارشاد السارى در شرح صحیح بخارى نقل است که پیامبر (صلى الله علیه وآله)فرمودند: "حیاتى خیر لکم تحدّثون و یحدّث لکم و وفاتى خیر لکم تعرض علّى أعمالکم فما رأیت من خیر حمدت الله علیه و ما رأیت من شرّ استغفرت لکم."
برترى حیات پیامبران و علماء در برزخ از حیات شهدا که در قرآن خبر داده شده
شکى نیست در حیات پیامبر (صلى الله علیه وآله)و دیگر انبیاء(علیها السلام)در قبر و برزخ با حیاتى برتر از آنچه که خداوند درباره ى شهدا در قرآن خبر داده است ; زیرا پیامبر سید شهداست و اعمال شهدا با میزان و ترازوى اعمال پیامبر سنجیده مى شود.آنچنان که در وفاء الوفاء آمد، ابن عدى در کاملش از ثابت بن انس از پیامبر (صلى الله علیه وآله)نقل کرد: "الأنبیاء أحیا فى قبورهم." ابن ماجه به سند نیکو از پیامبر (صلى الله علیه وآله)نقل کرده است: "أکثروا الصلاة علىّ یوم الجمعة فإنه مشهود شهده الملائکة و و إن أحد یصلّى علىّ إلّا عرضت علىّ صلاته حین یفرغ منها، قلت و بعد الموت قال وبعد الموت إن الله حرم على الأرض أن تأکل أجساد الأنبیاء فنبىّ الله حىّ یرزِ."
بیهقى در کتاب الاعتقاد ذکر کرد که انبیاء بعد از اینکه روحشان قبض شد دوباره روحشان به آنهابرگردانده مى شود و آنها مانند شهدا زنده اند و در این باب کفایت مى کند روایت مى کند روایت وارده در زمینه مشاهده پیامبر (صلى الله علیه وآله)در شب معراج جمله اى از آنها را.
علاوه بر شهدا و انبیاء و اولیاء سایر مردگان هم در برزخ حیات دارند به حیات برزخى
نه تنها شهدا و انبیاء و اولیاء بلکه سایر مردگان نیز در عالم برزخ حیات دارند، چنان که از ابن عباس است که از پیامبر(صلى الله علیه وآله)نقل مى کند: "ما من أحد یمرّ بقبر أخیه المؤمن کان یعرفه فیسلم علیه إلّا عرفه و ردّ علیه السلام."
مضمون همین حدیث از ابن عبدالبر صحیحاً نقل شد و ابن تمیمه نیز آن را نقل کرد و به جاى لفظ "المؤمن" لفظ "الرجل" آورد. و عایشه از نبى (صلى الله علیه وآله)نقل کرد:"مامن رجل یزور قبر أخیه فیجلس عنده إلّا استأنس به حتى یقوم."

فصل سوم: اشکال عمده ى وارد شده از طرف مذهب تشیع بر فرقه وهابیت

بعد از فراِ از کلیات و مسلمات متفق علیه در نزد مسلمین که در ادامه بحث راهگشاست، وارد اشکالات دو گروه شیعه و وهابى مى شویم که بر یکدیگر وارد مى دانند و به جهت آن، طرف مقابل را متهم بخروج از دایره ى اسلام و دخول در محدوده شرک - به یکى از انحاء خفى و پنهان یا جلىّ و آشکار- مى کنند.
اول بخاطر ضیق و عدم گستردگى دامنه اشکال شیعه بر وهابیت به آن مى پردازیم و در بخش بعدى رساله، مفصلا به عمده ایرادات و اشکالات وهابیت بر مسلمین و خصوصاً تشیع مى پردازیم.

محل بحث در اشکال شیعه بر وهابیت

محل و موضوع بحث در این اشکال "توحید ذات" است که شیعه قائل است بنا به آنچه که از بیانات بزرگان فرقه وهابیت و نیاکان آنها مانند ابن تمیمه و ابن قیم و علماء مذهب حنبلى به دست مى آید و از آنها استنباط مى شود آنها خداوند را صاحب جسم مادى و نیازمند به مکان حادث مى دانند یا لااقل اگر صراحتاً چنین امورى را ابراز نکنند، مطالبى را اظهار مى کنند که لازمه آن بیانات و مکتوبات این اعتقاداتى است که در نزد قاطبه مسلمین شرک محسوب مى شود.امّا نه شرک عملى که شرک جلى است و باعث خروج از دین، بلکه شرک نظرى است که عمدتاً باعث خروج از دین مبین اسلام نیست مگر اینکه به شرک جلى (عبادى) شود و خروج از دین را سبب گردد.
امّا آنچه که به ابن تمیمه نسبت داده مى شود بنا بر آنچه از کتابهایش نقل مى شود، عبارتهایى است که دلالت بر تحیّز و مکان دار بودن خدا و جسم دار بودن خداست که اینها در نزد قاطبه مسلمین از ذات اقدس الهى دور است و این امور خداوند را از واجب الوجود بودن و قائم به ذات بودن خارج مى کند و در او ایجاد نقص مى کند و حال آنکه در نزد همه مسلمانان، خداوند واجب الوجود (قائم به ذات) است و هر گونه نقص و کاستى و احتیاج از او دور است.
لذا ابن تمیمه و دیگر همکیشان او براى رهایى از این بن بست اعتقادى مجبور مى شوند به یک سرى چاره جویى باطلى دست بزنند و منکر برخى بدیهیات و مسلمات شوند مانند انکار انقسام جسم، مکان دار بودن جسم و...مابرخى از گفته هاى ایشان را ذیلا خواهیم آورد.

گفتار ابن تمیمه در اثبات عضوهاى حقیقى براى خداوند

ابن تمیمه در کتاب خود مى گوید : همانا دست و قدم و ساِ و وجه و چهره، صفتهاى حقیقى خداوندند نه مجازى، و او سوار بر عرش مى شود ذاتاً، (بنا بر آنچه در آیه شریفه "الرحمن على العرش استوى" آمده است).
به او گفته شد: از این بیان شما مکان دار بودن و انقسام خداوند لازم مى آید ، در جواب گفت: ما قبول نداریم از خواص جسم مکان دار بودن و قابل تقسیم بودن است، لذا لازم نمى آید که خداوند مکان دار باشد.
در جاى دیگر از او نقل مى شود به اینکه :
خداوند داراى جسم است، به او گفته شد هر جسمى باید مکانى داشته باشد پس خداوند باید مکانى خاص داشته باشد (که از آن نیاز و احتیاج خداوند لازم مى آید که با واجب الوجود بودن او مغایر است)، او در جواب گفت: بخاطر آیه شریفه "الرحمن على العرش استوى".
باید گفت عرش مکان خداست، امّا از آنجایى که خداوند واجب و ازلى است، و اجزاء عالم (ما سوى الله) همه حادثند.براى اینکه لازم نیاید مکان موجود قدیم و ازلى حادث باشد که نهایتاً یا باید خداوند را حادیث فرض کنیم که مغایر واجب الوجود بودن اوست یا باید عرش را قدیم فرض کنیم که خلاف اعتقاد مسلمین است (که ما سوى الله همه حادثند).
لذا مى گوییم: جنس عرش ازلى و قدیم است و اشخاص متعاقب آن حادث و غیر محدودند، و از آن طرف مطلق تمکن خداوند بر عرش ازلى است و تمکنات مخصوصه او بر اشخاص متعاقب عرش حادث است.
جواب از سخنان ابن تمیمه در جسم دار بودن و مکان دار بودن خدا
در جواب ابن تمیمه که گفت: "ما قبول نداریم از خواص جسم مکان دار بودن و قابل تقسیم بودن است، لذا مکان دار بودن خداوند و نقص و کاستى و نیاز او لازم نمى آید" مى گوییم: هر دو امر هم مکان دار بودن جسم و هم قابل تقسیم بودن جسم از مسلمات در نزد عقلاست هم از طایفه حکما و هم از گروه علماى تجربى، و انکار مسلمات براى شما چاره ساز نیست مگر اینکه دلیلى بر آن ارائه نمایید و الّا باید لوازم قولتان را که اعتقاد به جسمانیت خدا دارید بپذیرید به اینکه نیاز خداوند جسم دار به اجزائش و مکانش او را از واجب الوجود و قائم به ذات بودن و در نتیجه از خدا بودن خارج مى کند.
امّا درباره ى توجیه دیگرش (که درباره ى قدیم بودن جنس عرش و مطلق تمکن خداوند، و حادث بودن اشخاص متعاقبه عرش و تمکنات خاصه خداوند بر عرش ارائه کرد) باید گفت: این توجیه شما مردود است; زیرا افراد جنس که حادث شدند جنس نیز حادث خواهد بود، همینطور افراد و تمکنات خاصه که حادث شدند تمکن مطلق هم که چیزى جز مجموع این تمکنات نیست حادث خواهد شد و لذا لازم مى آید حدوث در خداوند که حدوث با واجب الوجود بودن خداوند سازگارى ندارد.

سخن ابن تمیمه در قابل رؤیت بودن خدا در آخرت

ابن تمیمه در جاى دیگرى مى گوید: ما اهل سنت اتفاِ داریم در اینکه خداوند در دنیا قابل رؤیت نیست ولى در آخرت مى توان او را دید، او مى گوید:اهل سنت اختلاف ندارند مگر در اینکه آیا پیامبر (صلى الله علیه وآله)در دنیا او را دید یا خیر، در حالى که امامان اهل سنت بر این قولند که احدى خدا را در دنیا هرگز ندید، ولى یک طایفه از اهل سنت قائلند که در دنیا هم مى توان خدا را دید. اهل سنت در این اعتقادشان که خدا را در دنیا هرگز نمى توان دید و او فقط در آخرت قابل رؤیت است استدلال مى کنند به کتاب و سنت مانند قول تعالى: "و لمّا جاء موسى لمیقاتنا و کلّمه ربّه قال ربّ أرنى أنظر إلیک قال لن ترانى و لکن انظر إنظر إلى الجبل فإن استقرّ مکانه فسوف ترانى فلمّا تجلّى ربّه للجبل جعله دکّاً و خرّ موسى صعقاً فلمّا أفاِ قال سبحانک تبت إلیک و أنا أوّل المؤمنین"
وقتى خدا موسى (علیها السلام)را از رؤیت خویش در دنیا منع کرد غیر او و پایین تر از او را بطرِ اولى منع مى کند. و دلیل دیگر حدیث نبوى (صلى الله علیه وآله)است که فرمود: "واعلموا أنّ أحداً منکم لن یرى ربّه حتّى یموت" و غیر از این از دلایلى مانند عجز و ناتوانى چشم از دیدن جلال و جمال حق در دنیا سخن گفته شد.
او در ادامه مى گوید:نهایت چیزى که مخالفین مى توانند بگویند این است که اگر خدا دیده شود باید در جهتى باشد و داراى جسم باشد، در حالى که معتقدین به رؤیت خدا مى گویند او در جهت خاصى واقع مى شود و جسم هم دارد، حال اگر مخالفین بخواهند جسم و جهت را از خدا نفى کنند، نهایت مى توانند بگویند که متصف به صفات مى شود، بالاخره شاید بگویند:صفات از اعراضند و آنچه که عرض بر او عارض شود حادث است;ولى معتقدین به رؤیت خدا مى گویند اعراض بر خدا عارض مى شوند و او قدیم است;زیرا آنها قائلند عرَض بر قدیم عارض مى شود.
اگر مخالفین بگویند جسم خالى از حرکت و سکون نیست و هر چه که خالى از حرکت و سکون نباشد حادث است و در نتیجه ازلى نیست، قائلین به رؤیت مى گویند:ما قبول نداریم که جسم خالى از حرکت و سکون نباشد،بلکه جایز است خالى بودن جسم از حرکت;زیرا سکون عدم حرکت است یا مطلقاًیا عدم حرکت از چیزى که شأنش قبول حرکت است (بصورت عدم و ملکه،سکون عدم و حرکت ملکه آن) پس جایز است جسم قدیم، ساکن و بدون حرکت است باشد به سکون مطلق. یا اصلا مى گوییم ممتنع نیست که حادثى ازلى داشته باشیم.

جواب از سخن ابن تمیمه در قابل رؤیت بودن خدا در آخرت

امّا در جواب این بیان ابن تمیمه باید گفت: اولا شما در ادعایتان قائل به اجماع اهل سنت در عدم رؤیت خدا در دنیا شدید در حالى که خود طایفه اى را ذکر کردید که قائل به رؤیت خدا در دنیا هستند، پس اجماع و اتفاقى وجود ندارد.
ثانیاً دلایلى که از آیه شریفه 143 سوره اعراف در مورد موسى (علیها السلام)فرمود:"لن ترانى" بوسیله لن فعل را منفى کرد، علماء اهل ادب مى گویند "لن" براى نفى ابد مى آید پس تا ابد نمى توان خدا را با چشم دید و استدلال شما که خواستید بگویید آیه اشاره دارد که در دنیا نمى توان مرا ببینى لکن در آخرت خواهى دید ناصحیح و مردود است.
ثالثاً شما در حدیثى که از پیامبر (صلى الله علیه وآله)نقل کردید، کلمه "حتّى" را به معنى "تا اینکه" گرفتید و حال اینکه معنى کلمه "حتّى" بمعنى خود "حتّى" است، بخاطر مطابقت نمودن معنى حدیث با آیه شریفه مذکور و لازم نیامدن صفاتى که در شأن واجب لذاته نیست از قبیل حدوث و جسمانیت و...در خداوند.
رابعاً اینکه گفتید: قائلین به رؤیت مى گویند خدا در جهت واقع مى شود و جسم هم دارد، در جواب مى گوییم: در جهت واقع شدن لازمه اش مکان داشتن است و نیاز به مکان در شأن واجب تعالى نیست و نیز جسم داشتن از آنجایى که هر جسمى قابل انقسام به اجزاء است لازمه اش، نیاز واجب الوجود به اجزاء خودش است که این هم در شأن واجب تعالى نیست.
خامساً اینکه گفتید اشکال ندارد قدیم متصف به صفات شود و در معرض اعراض قرار گیرد، در جواب مى گوییم: یقیناً صفات و اعراضى که بر واجب عارض مى شوند عین ذات او نیستند، اگر خارج از ذات اویند یا واجبند که تعدد واجب لازم مى آید و محال، اگر واجب نباشند ممکن هستند و (کلّ ممکن حادث) هر ممکن الوجودى حادث است، اینجا اولا نیاز به غیر لازم مى آید، ثانیاً لازم مى آید واجب چیزى را که خود واجد آن نبود ایجاد کرد و حادث کند بعد به آن متصف شود که این هم براى واجب محال است ; زیرا براى او هم ایجاد چیزى که خود فاقد آن است محال است، و هم نیاز به غیرلازم مى آید.
سادساً اینکه گفتید: ما قبول نداریم خالى نبودن جسم را از حرکت و سکون و حادث بودن، به اینکه مى توانیم جسمى داشته باشیم قدیم و ساکن به سکون مطلق نه ساکن به سکون عدمِ ملکه حرکت، در جواب مى گوییم: موجود در یک تقسیم خود یا مجرد است و یا مادى، اگر مادى بود حتماً جسم دارد و در او سکون و حرکت راه دارد و هر چه که در او حرکت و سکون راه داشته باشد مادى است. و سکون او عدمِ ملکه حرکت است، بخلاف موجود مجرد که در آن جسم و ماده نیست لذا حرکت و سکون ندارد و آنچه که در شىء مجرد بعنوان سکون مطلق در نظر مى گیرید سکون نیست، بلکه ثابت است; یعنى ذاتش ثابت است و به سوى کمال در حرکت نیست. چون هر چه که ماده و جسم در او نباشد به نهایت درجه کمال خود دست یافته و به ثبات ذات رسیده به خلاف صاحب جسم مادى که باید حرکت کند تا به تجرد دست یابد و به کمال خویش نائل گردد.

سخن محمد بن عبدالوهاب در جسم دار بودن خداوند

امّا برخى از آنچه که محمد بن عبدالوهاب مؤسس وهابیت به خدا نسبت داد به اینکه او داراى جسم و اعضاء مادى است ، او در تفسیر قول خداوند "حتّى إذا فزع عن قلوبهم قالوا ماذا قال ربّکم قالوا الحقّ و هو العلىّ الکبیر" مى گوید: اشعریه فرقه اى که منتسب به ابوالحسن اشعرى هستند بسیارى از صفات خداوند را از قبیل برترى خداوند بلند مرتبه و نشستن او بر عرش خود در حالى که بر خلق ظاهر مى شود و محبت و رحمت و رضا و غضب او بر خلقتش و... بر خلاف آنچه که از پیامبر (صلى الله علیه وآله) و اصحاب اوبه ما رسیده انکار مى کنند; او براى اثبات استدلال مى کند به حدیثى که از پیامبر (صلى الله علیه وآله)تحت آیه شریفه "و ما قدروا الله حقّ قدره و الأرض جمیعاً قبضته یوم القیامة"
ابن مسعود نقل مى کند یک دانشمند یهودى از احبار نزد رسول الله(صلى الله علیه وآله)آمد و گفت:"یامحمّد! إنا نجدنّ الله یجعل السماوات فى أصبع و الأرضین فى أصبع و الشجر على أصبع و الماء على أصبح والثرى على أصبع فیقول أنا الملک، فضحک النبىّ (صلى الله علیه وآله)حتّى بدت نواجذه تصدیقاً لقول الحبر ثمّ قرأ"و ما قدروا الله حقّ قدره و الأرض جمیعاً قبضته یوم القیامة" مسلم و بخارى هم قریب به همین مضمون را آوردند.
بعد اضافه مى کند در این حدیث شریف مسائلى نهفته است: 1- تفسیر قول خداوند "والأرض جمیعاً قبضته یوم القیامة"، 2- این که این علوم و امثال آن نزد یهودیان هم عصر رسول (صلى الله علیه وآله)وجود داشت و پیامبر آن را انکار نکرد و به تأویل هم نبرد،3- وقتى که حبر آن حدیث را نقل کرد پیامبر (صلى الله علیه وآله)تصدیقش کرد و آیه را براى تقریر حبر قرائت فرمود، 4- خندیدن پیامبر (صلى الله علیه وآله)بخاطر آن بود که حبر این علم بزرگ را ابراز داشت،5- تصریح نمودن به ذکر دو دوست که آسمانها در دست راست و زمینها در دست دیگرند.
از عباس بن عبدالمطلب روایت شده که گفت، رسول خدا(صلى الله علیه وآله)فرمود:"هل تدرون کم بین السماء و الأرض قلنا الله و رسوله ألم، قال بینهما مسیرة خمسمائة سنة و من کلّ سماء مسیرة خمسمائة سنة و کشف کلّ سماء مسیرة خمسمائة سنة وبین السماء السابعة و العرش بحر بین أسلفه و أعلاه کما بین السماء و الأرض و الله تعالى فوِ ذلک و لیس یخفى علیه شىء من أعمال بنى آدم."
و از ابن مسعود است که گفت:"بین السماء الدنیا و التى تلیها خمسمائة عام و بین کلّ سماء خمسمائة عام و بین السماء السابعة و الکرسىّ خمسمائة عام و بین الکرسىّ و الماء خمسمائة عام و العرش فوِ الماء و الله فوِ العرش لایخفى علیه شىء من أعمالکم."
مسلم از ابن عمر مرفوعاً روایت کرد:"یطوى الله السموات یوم القیامة ثمّ یأخذهنّ بیده الیمنى ثمّ یقول: أنا الملک أین الجبّارون أین المتکبّرون ثمّ یطوى الأرضین السبع ثمّ یأخذهنّ بشماله ثمّ قال:أنا الملک الجبّارون أین المتکبّرون"

جواب از سخنان ابن عبدالوهاب در جسم دار بودن خدا

در جواب این بیانات ابن عبدالوهاب باید گفت:آنچه شما بیان داشتید صراحت دارد در اثبات جهت بالا براى خداى تعالى و نشستن او بر عرشى که بالاى آسمانها و زمینهاست، و براى خداوند ثابت مى کند دو دوست و انگشتان و دست راست و چپ را به معنى حقیقى بدون تأویل، و اینها عین جسمانى دانستن خداست که اکثر قریب به اتفاِ مسلمانان معتقد به آنها را مشرک و کافر مى دانند، بخاطر اینکه از این اعتقاد لازم مى آید ترکیب و مکان دار بودن و در سمت و جهتى خاص بودن خداوند، بدون حضور در جهت دیگر، که همه اینها مستلزم حدوث خداوند است آنچه که در علم کلام از این امور مفصل بحث شد.
علاوه بر اینکه حدیث حبر یهودى بر علیه خودش بود نه به نفعش، همانا خنده ى پیامبر (صلى الله علیه وآله)براى تصدیق او نبود، آنچه که شما توهم نمودید بلکه خنده براى رد قول حبر بود و پیامبر (صلى الله علیه وآله)خندید بخاطر تعجبى که نمود از نسبت باطلى که بر خلاف دلالت عقل عقلاء به خدا داده بود، و از قرائت آیه شریفه "وما قدروا الله حقّ قدره..." مرادش این بود که خدا را آنچنان که شایسته عظمت اوست نشناختند بخاطر نسبتى که به او مى دهند و براى او جسم و عضو حقیقى قائل مى شوند
باید دانست پیروان محمد بن عبدالوهاب نیز مانند سلف و گذشتگان خویش در مرحله توحید ذاتى (الوهیت) دچار مشکلاتى هستند از قبیل ثابت کردن جهت بالا براى خدا و نشستن بر عرش و داشتن چهره و دستها و چشمهاى حقیقى جسمانى و پایین آمدن به آسمانها دنیا و راه رفتن و نزدیک شدن جسمانى با بندگان و... به معناى حقیقى.
عبداللطیف نوه محمدبن عبدالوهاب در رساله اش وقتى اعتقادات وهابیون را بیان مى کند مى گوید:اعتقاد وهابیون در بسیارى موارد مطابق اعتقاد ابوالحسن اشعرى است مانند اینکه خداوند بر عرش قرار مى گیرد "الرحمن على العرش استوى"و اینکه دو دوست دارد بدون کیفیت ("لما خلقت بیدى" ، "بل یداه مبسوطتان")ونیز براى خداوند دو چشم بدون کیفیت است و نیز چهره اى حقیقى "و یبقى وجه ربّک ذو الجلال و الإکرام"
وى در ادامه مى گوید، وهابیون تصدیق مى کنند آنچه از احادیث نبى (صلى الله علیه وآله)رسیده است:"إن الله ینزل إلى السماء الدنیا فیقول هل من مستغفر"و اعتقاد دارند به آمدن خدا نزد بندگان و نزدیک شدن به آنها هر طور که بخواهد."و جا ربّک والملک صفّاً"و"و نحن أقرب إلیه من حبل الورید"

محل بحث در اشکال وهابیت بر مسلمین خصوصاً شیعه

"اشکالاتى که فرقه هاى وهابى بر مسلمین و خصوصاً بر شیعیان وارد مى دانند و بدان سبب آنها را کافر و مشرک و مهدورالدم مى شماردند."
از آنجایى که اشکالات مطرح شده از جانب وهابیت عمدتاً منشأ و سرچشمه اش عبادى است; به عبارت دیگر توحید و شرکى که آنها مدعى اند مسلمین در آن زمینه دچار اشکالند و آنها را از دایره توحید به وادى شرک سوِ داده، همان توحید و شرک عبادى یا به تعبیر آنها توحید و شرک در عبودیت است، دامنه بحث در این زمینه بسى گسترده است و ما در این رساله اشکالات اساسى آنها را مطرح و جواب آنها را از طرف علماء شیعه مطرح مى کنیم. لذا براى سهولت در کار و عدم تداخل اشکالات، هر یک از اشکالات و جواب آنها را در ضمن بخشى مستقل خواهیم آورد.

شفاعت

شفاعت در لغت و در اصطلاح
شفاعت در لغت:"الشفاعة کلام شفیع للملک فى حاجة یسألها لغیره. عن المبرّد و ثعلب أنّهما قالا فى قوله تعالى:"من ذا الذى یشفع عنده إلّا بإذنه"،قال الشفاعة الدعاء ههنا."
در اصطلاح شرع نیز مسئله شفاعت درخواست کسى از کسى دیگر براى شخص ثالث است، و قرآن کریم درباره ى وقوع آن و افرادى که حق شفاعت دارند اشاراتى دارد و همه ى مسلمین آن را قبول دارند از جمله آنها شیعیان و وهابیها مى باشند و نیز قبول دارند فى الجمله بنا به آنچه در چگونگى بهره جویى بندگان خدا در این از لطف و رحمت الهى استن، که فرقه وهابیت در نوع بهره جویى جستن از این لطف خداوند، به مسلمانان عموماً و خصوصاً شیعیان اشکال وارد مى کند و آنها را متهم به شرک در عبادت (عبودیت) مى کند.
مهمترین مسئله اى که در بحث شفاعت مطرح مى کنند نحوه درخواست شفاعت است و اینکه از چه کسى و براى چه و براى چه زمانى باید انجام شود، آنها قائلند که طلب شفاعت فقط باید از خدا باشد; زیرا که شفاعت حق اوست و کسى دیگر را در این زمینه حقّى نیست، به اصطلاح شفاعت از جمله شئونات خدایى است، لذا درخواست آن از غیرخدا ما را در صف مشرکان و بت پرستان قرار مى دهد، آنچه که گفته شد از جمله ادعاهایى است که از بیانات و نوشتار بزرگان وهابیون برمى آید.

سخن محمدبن عبدالوهاب در طلب شفاعت از انبیاء و صالحین

محمدبن عبدالوهاب رئیس فرقه وهابى در رساله اربع قواعد در تشبیه طلب کنندگان شفاعت از انبیاء وملائکه و شهداء و اولیاء به کفار و مشرکین زمان رسول اکرم (صلى الله علیه وآله)مى گوید:مشرکان هم مى گفتند ما ازبتها طلب نمى کنیم و به آنها روى نمى آوریم مگر براى نزدیک شدن به خدا و اینکه آنها در نزد خدا از ما شفاعت کنند.
و در رساله اى دیگر مى گوید:لکن مشرکان برخى از مخلوقات را بین خود و خداوند وسیله قرار مى دهند و مى گویند ما از این مخلوقات نزدیکى به خدا و شفاعت در نزد او را طلب مى کنیم، و ادامه مى دهد:و ازجمله مشرکین کسانى بودند که از ملائکه درخواست مى کردند بخاطر قرب و نزدیکى آنها در نزد خدا براى آن مردم پیش خدا شفاعت کنند و برخى از مردم افراد صالح را همانند"لات" یا پیامبرى را مانند عیسى (علیها السلام)به شفاعت فرا مى خواندند،و در پایان مى گوید:همانا قصد و توجه نمودن آن مردم بسوى ملائکه و انبیاء و اولیاء براى این بود که از آنها درخواست شفاعت و نزدیک شدن به خدا مى کردند و به همین سبب که از آنها درخواست مى کردند،پیامبر(صلى الله علیه وآله)جان و مالشان را حلال کرد
در سخنى دیگر دارد که مى گوید: همانا کسانى که رسول (صلى الله علیه وآله)آنها را مهدورالدم اعلام فرمود به آنچه که گفتیم اعتقاد داشتند و نیز معتقد بودند که بتهایشان تدبیر و سرپرستى هیچ امرى را در عالم بعهده ندارند و آنها از توجه بسوى بتها اراده نمى کردند مگر شفاعت را، و طلب شفاعت از صالحین (انبیاء و ملائکه و اولیاء) عیناً مانند گفته کفار و مشرکین عهد رسول (صلى الله علیه وآله)است که مى گفتند ما این بتها را نمى پرستیم مگر اینکه به آنها نزدیک شویم تا در نزد خداوند برایمان شفاعت کنند.

شفاعت مثبت و شفاعت منفى در سخن ابن عبدالوهاب

محمدبن عبدالوهاب در کتابش مى گوید: شفاعت بر دو قسم است; شفاعت مثبت و شفاعت منفى، شفاعت مثبت آن است که از خدا درخواست شود و خدا در آن براى شفیع و مشفوع له اذن دهد، "من ذا الذى یشفع عنده إلّا بإذنه". و شفاعت منفى شفاعتى است که از غیرخدا طلب شود که خداوند آن را نهى کرده و مردود مى داند، "ما لکم من دونه من ولّى و لا شفیع" در مکان دیگر جایى که بعضى اتباع خود را براى مقابله با مخالفین آموزش مى داد گفت :اگر مخالفین پرسیدند آیا شفاعت رسول الله (صلى الله علیه وآله)را انکار مى کنى و از آن دورى مى جویى، بگو: نه بلکه او شفیع است و شفاعتش مورد قبول، لکن من شفاعت او را از خداوند طلب مى کنم بخاطر اینکه خداوند همه شفاعت را از آن خود مى داند و کسى بنا به قول خدا بدون رضایت خداوند حق شفاعت کردن ندارد، "و لا یشفعون إلّا لمن ارتضى" و خدا جز به توحید راضى نمى شود، و پیامبر و غیرپیامبر بدون اذن خدا شفاعت نمى کنند و خدا هم جز براى اهل توحید و خالصین اجازه نمى دهد،پس شفاعت همه براى خداست و از او باید طلب کرد، و مى گوییم بار خدایا شفاعت پیامبر (صلى الله علیه وآله)را بر ما حرام نگردان، خدایا پیامبرت را شفیع ما گردان، و مانند آن; و اگر کسى بگوید به پیامبر (صلى الله علیه وآله)شفاعت عطا شد و من از او که خدا به او عنایت کرد طلب مى کنم، در جواب بگو: خدا شفاعت را به او عطا کرد ولى تو را از درخواست نمودن از او نهى کرد به اینکه فرمود:"فلاتدعوا مع الله أحداً"
واگر گفت آیا به غیرت خدا شفاعت عنایت شد بگو بله، به ملائکه و اولیاء آنها شفاعت میى کنند. پس اگر گفت شفاعت به آنها عطا شد و من از آنها درخواست مى کنم، پس به او متذکر شو عبادت صالحین را که خداوند در کتابش ذکر فرمود:"و یعبدون من دون الله ما لایضرّ هم و لاینفعهم و یقولون هؤلا شفعاؤنا عندالله"

تشبیه نمودن ابن تمیمه مسلمانان را به یهودى و نصارى

ابن تمیمه در رساله اى مى گوید: اگر متوسلین به اولیاء و انبیاء بگویند ما از آنها درخواست مى کنیم; زیرا که آنها به خدا نزدیکترند نسبت به ما، تا اینکه ما را نزد خدا شفاعت کنند در امر دنیا و آخرت، و همانگونه که در نزد سلطان بوسیله یک نزدیک و مقرب توسل مى جویند ما نیز بوسیله این نزدیکان خدا به او توسل مى جوییم، این عمل آنها مانند عمل کسانى است که احبار(دانشمندان یهود) و رهبان (دیر نشینان و زاهدان نصرانى) را شفیع اخذ مى کردند و از آنها طلب شفاعت مى کردند، در مورد امور دنیا و آخرتشان، این مشرکینى که خدا در مورد آنها مى فرماید:"مانعبد هم إلّا لیقرّبونا إلى الله زلفى"و قال تعالى:"أم اتّخذوا من دون الله شفعاء"،"مالکم من دونه من ولّى و لا شفیع"، "من ذا الذى یشفع عنده إلّا بإذنه"
پس روشن شد فرِ بین خدا و خلق خدا، در اینکه عادت مردم است که در نزد بزرگان کسى را که مورد احترام او ست شفیع مى آورند، و آن بزرگ شفاعت او را مى پذیرد به دلیل میل یا ترس یا حیاء و یا محبت و... در حالى که در برابر خدا بدون اذن او کسى قدرت شفاعت ندارد، شفاعت به خواست اوست و امر، امر اوست، و اوست که براى قبولى دعا به ما امر کرد بر پیامبر (صلى الله علیه وآله)درود فرستیم که آن از اسباب قبولى دعاست.

جواب از شبهات وهابیت در امر شفاعت

شفاعت نمودن شفیع عبارت است از درخواست نمودن از مشفوع الیه (کسى که شفاعت در نزد او انجام مى شود) چیزى را براى مشفوع له (شفاعت شونده) پس شفاعت پیامبر (صلى الله علیه وآله)و غیر او عبارت است از دعا و درخواست نمودن از خداى تعالى براى غیر، که آن طلب مى تواند بخشش گناهان یا برآورده شدن حاجتهاى آن غیر باشد. پس شفاعت نوعى از دعا به همراه امید است، که در تفسیر قول خداوند:"من یشفع شفاعة حسنة یکن له نصیب منها و من یشفع شفاعة سیّئة یکن له کفل منها"گفته شد، همانا شفاعت نزد خدا به معنى دعا و درخواست است براى مسلمان ، بخاطر آنچه که از پیامبر (صلى الله علیه وآله)نقل شد:"من دعا لأخیه المسلم بظهر الغیب استجیب له و قال له الملک و لک مثل ذلک فذلک النصیب و الدعوة على المسلم بضدّ ذلک"
پس طلب شفاعت از غیر، مانند طلب دعا از غیر است و طلب دعا هم که جایز است از هر مؤمنى که باشد و حتى وهابیها و پیش کسوت آنها ابن تمیمه نیز آن را از زنده جایز بلکه از ضروریات دین اسلام دانسته اند، بنابراین طلب شفاعت از هر مؤمن زنده اى خصوصاً انبیاء و صالحین على الخصوص نبى اکرم (صلى الله علیه وآله)جایز است
اگر گفته شود شفیع باید کسى باشد که در نزد مشفوع الیه قدر و منزلتى داشته باشد، در جواب مى گوییم: خداوند براى مؤمن حرمتى قرار داد که بواسطه آن حرمت امید به پذیرش شفاعت او و قبول دعایش هست، و فرقى هم بین مؤمنین نهاده نشد.
و نیز در روایات صحیحه براى مؤمن و ملائکه شفاعت ثابت شده و آن را خاص انبیاء ندانسته است، درباره ى شفاعت ملائکه در قرآن کریم نیز آمده:"الذین یحملون العرش و من حوله... و یستغفرون للذین آمنوا ربّنا وسعت کلّ شىء رحمة و علماً فاغفر للذین تابوا... و قهم السیّئات"در تفسیر آمدهاین آیه دلالت دارد بر حصر شفاعت ملائکه براى گناهکاران آنچنان که شفاعت پیامبر (صلى الله علیه وآله)و غیر او از انبیاء نیز چنین است که خداوند فرمود:"استغفر لذنبک و للمؤمنین و المؤمنات"، "و قال نوح ربّ اغفرلى و لوالدىّ و لمن دخل بیتى مؤمناً و للمؤمنین و المؤمنات" که در اینها صراحت دارد شفاعت چیزى بیشتر از دعا و طلب بخشش نیست.
بنابراین ثابت شد که شفاعت و دعا از یک سنخ هستند و نیز طلب آن از غیر مستلزم قبول و اجابت آنها از جانب خدا نیست، بلکه قبول شفاعت و اجابت دعا از الطاف خداوند و منت او و رأفت و مهربانى او در حق بندگان است، او راههاى فراوانى براى بندگان جهت دستیابى به رضا و عفو و خوبیها و نیکیهایش قرار داد که این هم یکى از آنهاست، و هیچ شفاعت و دعایى بدون اذن و خواست و رضایت او محقق و مثمر ثمر نیست."من ذا الذى یشفع عنده إلّا بإذنه"،"و لایشفعون إلّا لمن ارتضى"
و نیز معلوم شد که طلب شفاعت از پیامبر(صلى الله علیه وآله)بلکه از هر مؤمنى و ملائکه در دار دنیا و آخرت و روز قیامت جایز است و محذورى ندارد; زیرا شفاعت نیز از قبیل دعاست و در طلبش باید التماس و اصرار ورزید، اینها در مورد شخص زنده متفق علیه است.

در جواز طلب شفاعت از مرده ها

ولى در مورد مردگان باید گفت: ابن تمیمه و وهابیون آن را منع کرده اند ولى حق در جواز آن است که در فصل سوم بطور مفصل خواهد آمد. شفاعت پیامبر (صلى الله علیه وآله)در قیامت بنا به آنچه از روایات در کتب معتبر مسلمین آمده، همه آن را قبول دارند حتى وهابیه، احادیث وارده مانند:"من سئل الله لى الوسیلة حلّت له شفاعتى یوم القیامة"،"من سمع الأذان و دعا بکذا حلّت له شفاعتى یوم القیامة"
تحقق شفاعت پیامبر(صلى الله علیه وآله)در روز قیامت متفق علیه است و حتّى وهابیها آن را پذیرفته اند،امّا آنچه را که ممنوع و عمل به آن را سزاوار کفر و شرک مى دانند همانا طلب شفاعت از پیامبر (صلى الله علیه وآله)در عالم دنیا، بعد از رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله)است، اگر چه آن شفاعت براى پیامبر(صلى الله علیه وآله)ثابت است و خدا آن را به او بخشیده و او شفیع است و شفاعتش مقبول است.
سبب این شبهه که وهابیون طالبین دعا و شفاعت را کافر و مشرک مى دانند
شبهه اى که براى وهابیون ایجاد شده که چنین حکم بکنند و متوسلین و شفیع آورندگان و درخواست کنندگان از انبیاء و اولیاء را کافر و مشرک قلمداد کنند منشأش بنابر آنچه که از مجموع گفتار و نوشتار آنها برمى آید این است که همانا طلب شفاعت از پیامبر (صلى الله علیه وآله)عبادت اوست و هر عبادتى براى غیر خدا شرک است.امّا اینکه عبادت غیر خدا شرک است، بخاطر وجوب توحید خداوند در عبادت ،آنچنان که واجب است در ربوبیت و رزاقیت و خالقیت موحد باشیم;امّا اینکه شفاعت خواستن از پیامبر(صلى الله علیه وآله)را سبب کفر و شرک مى دانند بخاطر این است که مى گویند کفّارى که پیامبر(صلى الله علیه وآله)بر آنها مبعوث شد،شرکان به این سبب بود که بتها را به شفاعت مى طلبیدند،به دلیل قول خداوند:"و الذین اتّخذوا من دونه أولیاء ما نعبدهم الّا لیقرّبونا الى الله زلفى" ،"و یعبدون من دون الله ما لایضرّهم و لاینفعهم و یقولون هؤلاء شفاؤنا عندالله" .بخاطر اینکه آنها توحید در ربوبیت و رازقیت و خالقیت را انکار نمى کردند ولى برخى از مخلوقات را وسیله بین خود و خدا قرار مى دادند و مى گفتند ما اینها را وسیله تقرب به خدا و شفاعت نزد او قرار مى دهیم، و پیامبر(صلى الله علیه وآله)هم در مخالفت و مقاتله با آنها فرِ نمى گذاشت بین کسى که ملائکه را شفیع مى آورد بین کسى که مردى صالح مثل "لات"یا پیامبرى مانند عیسى (علیها السلام)یا غیر آنها را شفیع مى آورد.
بنابراین شفاعت خواستن از پیامبر و مردى صالح مانند دیگر شفاعت خواستنها شرک است، و خداوند طلب شفاعت از غیر خدا را غیرممنوع فرمود:"لله الشفاعة جمیعاً" ،"من ذا الذى یشفع عنده الّا باذنه" و زمانى که شفاعت همه اش براى خدا باشد، طلب آن از غیر خدا جایز نیست. "فلاتدعوا مع الله أحداً" .طلب شفاعت از پیامبر(صلى الله علیه وآله)دعاست و دعا از غیر خدا به نص قرآن و سنت ،عبادت آن غیر است، پس زمانى که طلب شفاعت از غیر دعا باشد و دعا عبادت غیر باشد دعاى غیر شرک مى شود،بنابراین جمع بین ثبوت شفاعت براى پیامبر(صلى الله علیه وآله)و نهى طلب آن از او به این است که بگوییم: خدایا پیامبر را شفیع ما قرار بده و ما را از شفاعت او محروم نگردان، و در دنیا شفاعت و دعا،جز از خدا خواسته نمى شود،این خلاصه ى چیزى است که از رساله اول هدایة النسیّة فهمیده مى شود.

جواب از شبهه کفر و شرک طالبین دعا و شفاعت

امّا جواب از شبهه وهابیه که طلب شفاعت غیر را و عبادت غیر را شرک و کفر دانستند:
اولا:باید گفت به شهادت عقل و عرف و کتاب و سنت صرفاً طلب شفاعت و دعاء از کسى عبادت او محسوب نمى شود،و شرک اهل جاهلیت که باعث مباح شدن جان و مال آنها گردیده صرفاً بخاطر اخذ آنها غیر خدا را بعنوان شفیع نبود و در دو آیه ى مذکوره:"و الذین اتّخذوا من دونه أولیاء مانعبدهم الّا لیقرّبونا" ،"و یعبدون من دون الله ما لایضرّهم و لاینفعهم و یقولون هؤلاء شفاؤنا" دلالتى یافت نمى شود که شفاعت طلبى موجب شرک و یا عبادت غیر خداباشد،بلکه برعکس دو آیه دلالت دارند که عبادت غیر خدا در دو آیه غیر طلب شفاعت از آنهاست;زیرا در آیه اول عبادت را علت تقرب و نزدیکى به خدا قرار داده که علت و معلول عقلا دو چیز جدا از هم هستند نه واحد، و در آیه دوم، جمله ى "هؤلاء شفعاؤنا" را بر جمله یعبدون عطف گرفت که باز به اقتضاى ادبیات عقل معطوف و معطوف علیه مغایر هم هستند نه عین هم. ثانیاً: عبادت مشرکین در برابر بتها، به شفاعت خواستن از آنها نبود بلکه با سجده نمودن و تسبیح گفتن آنها بود و... و نیز آیه "والذین اتّخذوا من دون الله" صراحت دارد که عبادت آنها براى بتها همراه بود با اعراض و روى گردانى از خدا و مخالفت امر خدا، و آیه بعدى دلالت دارد آنها اشجار و احجار را از جمادات عبادت مى کردند بعد از آنها کمک مى خواستند در حالى که آنها نه قدرت این کار را داشتند و نه خدا چنین شأنى به آن بتها داده بود.
ثالثاً: اگر آنها طلب شفاعت از رسول (صلى الله علیه وآله)را به:"یا رسول الله اشفع لى" (اى رسول خدا از من شفاعت کن) منع مى کنند و مى گویند:"اللهمّ شفّعه فىّ" (خدایا پیامبر را شفیع من قرار ده) یا"ارزقنى شفاعته" (شفاعتش را روزیم گردان)، پس آنها باید بر این منوال منع کنند این درخواست دعا را که:"یا فلان بن فلان ادع لى" (اى فلانى برایم دعا کن); و باید بگویند: خدایا دعاى فلان بن فلان را در حقم اجابت فرما; در حالى که آنها در مورد درخواست دعا از غیر، چنین سخنى نمى گویند، بنابراین گفته آنها در مورد طلب و شفاعت از پیامبر(صلى الله علیه وآله)مانند لقمه غذا را از پس گردن چرخاندن و به دهان گذاشتن است.
از آنچه که در دلالت دو آیه مذکوره در بالا بیان شد معلوم مى شود فساد و بطلان قول ابن عبدالوهاب که گفته بود درخواست شفاعت از پیامبر و صالحین عیناً مانند گفته کفار است که گفتند:"ما نعبدهم إلّا لیقرّونا"و"هؤلاء شفعاؤنا"; زیرا کفار، عبادت بتها کردند تا شفاعت شوند، ولى مسلمین بدون عبادت صالحین از آنها بخاطر احراز شأن شفاعتشان از طرف خدا طلب شفاعت مى کنند.
بیان شد که صرفاً طلب شفاعت از بتها عبادت آنها محسوب نبود تا اینکه بگویند طلب شفاعت از انبیاء و اولیاء هم عبادت آنهاست. و از این بیان ما نیز ثابت مى شود بطلان قول ابن عبدالوهاب که گفت: مشرکین مى گفتند ما درخواست نمى کنیم از بتها و توجه نمى کنیم بسوى آنها مگر براى قرب و نزدیکى و طلب شفاعت، و گفته اش که برخى مشرکین، برخى مخلوقات را وسیله بین خود و خداى خود قرار مى دادند و مى گفتند ما اراده مى کنیم از این کار قرب و نزدیکى خدا و شفاعت بتها نزد او را، مسلمانان هم عیناً این کار را با صالحین و قبور آنها مى کنند پس با آنها در شرک و کفر برابرند و جان و مال آنها حلال است، جواب ما در اینجا همان است که بیان شد به اینکه دلالت قرآن، مشرکین اول عبادت بتها مى کردند تا از عبادتشان به معلول که قرب خدا و شفاعت است، دست یابند نه اینکه طلب شفاعت و کمک جستن آنها عبادت محسوب شود. و نیز گفته ى ابن عبدالوهاب به اینکه مشرکین از ملائکه و عبادصالح مانند لات، طلب شفاعت مى کردند پس عبادت آنها مى کردند، باطل است; زیرا آنها ملائکه را دختران خدا مى دانستند و عبادت مى کردند و نیز سنگى رابصورت خیالى بنده صالح خدا درست مى کردند و در برابر آنها سجده و دیگر انواع بندگى و عبودیت بجا مى آوردند بعد از عبادت، از آنها طلب شفاعت مى کردند بعنوان نتیجه و ثمره ى عبادت خویش نه اینکه طلب شفاعت از آنها محسوب شود.
و اینکه ابن عبدالوهاب مى گوید: قصد نمودن مشرکین، ملائکه و صالحین و... را که از آنها طلب شفاعت کردند باعث حلال شدن جان و مال آنها شد فاسد و باطل است; زیرا آنچه سبب حلیت جان و مال مشرکین شد همانا تکذیب نمودن آنها پیامبران را و انکار نمودنشان شرایع را و عبادت بتها را بجاى خدا بود، نه صرف طلب شفاعت، بلکه آنها بعد از موارد متعدد تجاوز از دستورات خداوند و اعراض از فرامین الهى و روى آوردن به بتها و عبادت آنها در مرحله بتها را به خیال خام خود وسیله شفاعت خود تلقى مى کردند و از آنها مى خواستند در برابر عبادت و بندگى که در مقابلشان بجاى آوردند، نزد خداى بزرگ از آنها شفاعت کنند، درست از راهى مى رفتند که خداى تعالى منع کرده بود، بخلاف مسلمین که تنها خداى تعالى را عبادت مى کنند و براى وسیله و طلب شفاعت نیز از راهى مى روند که خداوند تعیین فرموده و مورد رضایت اوست.
امّا دلیل بر این مدعاى ما که عبادت مشرکان در برابر بتها صرف طلب شفاعت از آنها نبود کلام خود وهابیون است، آنجا که امام الکبرى مى گوید: در تفسیر آیه "قل من یرزکم من السماء والأرض..."، اگر شما بگویى چرا آن مشرکان بعد از اقرار به خالقیت و رزاقیت و در یک کلمه ربوبیت خداوند باز به اصنام و بتها روى آوردند در جواب مى گوییم: آنها عبادت اصنام و بتها را همان عبادت خدا و وسیله تقرب به خدا مى پنداشتند، ولى به دلایل مختلف، فرقه اى از آنها مى گفت: بخاطر عظمت و کبریایى خدا، ما را شایستگى عبادت بى واسطه او نیست پس این بتها را مى پرستیم براى نزدیک شدن بسیار به او، و گروهى مى گفتند: ملائکه در نزد خداوند از منزلتى بالا برخوردار هستند ما بتهایى را به هیئت آنها مى پرستیم تا وسیله تقرب ما به خدا شود، و دسته اى مى گفتند: ما بتها را قبله خویش قرار مى دهیم همانگونه که کعبه قبله یکتاپرستان است و فرقه اى دیگر مى گفتند: ما هر ملکى را صاحب شیطانى مى دانیم که به امر خدا موکل اوست اگر ما آن بت را عبادت کنیم آنچنان که حق عبادت است که ملک حوائج ما را به امر خدا برآورده مى کند و اگر عبادت در خور شأن انجام ندهیم شیطان به امر خدا ما را به نکبت و بدبختى دچار مى کند.
با این بیان که از وهابیون گذشت آخر ما کدامیک از مسلمین را مى توانیم بیابیم که در طلب شفاعت از انبیاء و اولیاء خدا چنین اعتقاداتى داشته باشند که وهابیون آنها را تشبیه مى کنند به مشرکین در عبادت اصنام و دخول در کفر و شرک
جواب از استدلال ابن عبدالوهاب به آیات براى اینکه شفاعت کردن از آن خداست
امّا اینکه ابن عبدالوهاب استدلال نمود براى عدم جواز طلب شفاعت از غیرخدا به آیه ى "لله الشفاعة جمیعاً"و"فلاتدعوا مع الله أحداً"استدلالش باطل است، بخاطر اینکه معنى آیه این نیست که خداوند تعالى به تنهایى شفاعت مى کند و غیراو حق شفاعت ندارند; زیرا براى همه ثابت است که خداوند نزد کسى شفاعت نمى کند، در حالى که انبیاء و صالحین و ملائکه و... در نزد او شفاعت مى کنند، پس معناى آیه این نیست که نمى شود از کسى که خدا او را شفیع قرار داده طلب شفاعت کرد، بلکه معنى متبادر در نزد عرف این است که خداوند مالک شفاعت است، به هر کس که بخواهد مى بخشد و در قرآن و سنت مشخص شد که خدا به چه کسانى شفاعت را بخشیده و ما نیز از آنها طلب مى کنیم که بر همین مطلب دلالت دارد آیه:"من ذاالذى یشفع عنده إلّا بإذنه"و "و لایشفعون إلّا لمن ارتضى" به اینکه فقط اذن داده شدگان از طرف خدا (انبیاء و صالحین و ملائکه و...)حق شفاعت دارند و تحقق و حتمّیت آن هم به اراده ى شفاعت کننده ها نیست، بلکه با رضایت خدا از شفاعت شونده شفاعت محقق و حتمى مى شود.
بخلاف برداشت وهابیون که طلب شفاعت از غیرخدا را ممنوع مى دانند آیه شریفه:"أم اتّخذوا من دون الله شفعاء قل أو لو کانوا لایملکون شیئاً ولایعقلون قل لله الشفاعة جمیعاً" نمى خواهد طلب شفاعت از غیرخدا را منع کند بلکه مى خواهد بگوید آنهایى که شما شفیع قرار مى دهید نه خود مالک شفاعتند و نه خدا به آنها بخشید و نه قادر به آنند، امّا آیه منع نمى کند شفاعت کسانى را که خداى مالک همه چیز به آنها این شأنیت را بخشید و آنها مالک بالعرض و بالواسطه شفاعت شدند، از جانب خدایى که مالک بالذات آن است. در تأیید این گفته ماست آنچه در تفسیر آمد:"من دون الله)(از غیرخدا)یعنى بدون اذن خدا، و "قل لله الشفاعة جمیعاً"(همه شفاعت از آنِ خداست) یعنى او مالک و صاحب اختیار شفاعت است لاغیر، پس شفاعت تحقق نمى یابد مگر به دو شرط، یکى شفاعت شونده مورد رضایت حق باشد، دوم اینکه شفیع اجازه داشته باشد که هر دو شرط در مشرکین مفقود است بخلاف مسلمین ، بنا به آنچه که در قرآن و سنت آمد هم شفیع انبیاء و صالحین و ملائکه و... در اینجا مأذون هستند و هم مؤمنین تائب مورد رضایت خدایند، اگر کسى بگوید از کجا که آنها تائب باشند مى گوییم تا انسان از اشتباه خود پشیمان نشود به دنبال شفیع و واسطه نمى گردد.
و در مورد آیه "ولله الشفاعة جمیعاً" در تفسیر دارد "لایشفع أحد إلّا بإذنه" (یعنى کسى بدون اجازه او حق شفاعت ندارد)
آنچه را که ابن عبدالوهاب و اتباع او از آیات در منع طلب شفاعت از غیرخدا به آنها استناد مى کنند چنین برداشتى از آیات مذکوره در هیچ تفسیرى از تفاسیر مسلمین یافت نمى شود، بلکه اکثر تفاسیر بر خلاف برداشت آنها از آیات برداشت نمودند، این گفته آقایان وهابیون شبیه آن است که خداوند بفرماید: از مردم هر چه که بر آن توانایى دارند طلب کنید و بخواهید که براى شما دعا کنند (که شفاعت هم از انواع دعا خارج نیست بلکه عین دعاست) ولى از پیامبرتان حق ندارید طلب کنید که در امور دنیا و آخرتتان شفاعت کند و برایتان دعا کند اگر چه او از طرف من مستجاب الدعوه و مقبول الشفاعه است و اگر از او طلب کنید دعا و شفاعت را، کافر و مشرک خواهید بود. آیا سخنى درباره ى خداى عالم حکیم مى توان پذیرفت
جواب از سخن ابن عبدالوهاب به اینکه، طلب شفاعت از غیرخدا شفاعت منفى است
امّا سخن ابن عبدالوهاب که گفت: شفاعت بر دو قسم است ; شفاعت مثبت و شفاعت منفى، و اضافه کرد شفاعت منفى آن است که از غیرخدا طلب شود و استشهاد کرد به قول خداوند:"أنفقوا مّما رزقناکم من قبل أن یأتى یوم لا بیع فیه و لا خلّة و لا شفاعة..."، بعد گفت شفاعت مثبت شفاعتى است که از خداوند طلب مى شود.
در جواب باید گفت این استشهاد و دلیل آوردن چیزى جز غیب گویى و تفسیر به رأى قرآن نیست; زیرا ما در مقدمات بحث متذکر شدیم که عمومات و مطلقات قرآن را بدون تفحص و جستجو از خاص و مقید نمى توان مورد استفاده قرار داد و حتماً باید عام را بر خاص و مطلق را بر مقید حمل کرد و بین این دو دسته از آیات جمع نمود، در اینجا هم کلمه "لاشفاعة" عام است و باید حمل شود بر آیات خاص مانند:"و لایشفعون إلّا لمن ارتضى" و"من ذاالذى یشفع عنده إلّا بإذنه"، بنابراین قول خداوند که فرمود:"لاشفاعة" منصرف است به شفاعت کسى که خدا از او راضى نیست مانند منکر خداوند و مشرک به خدا، و یا منصرف است به شفیعى که مأذون از جانب خدا نیست و مانند آن، امّا بکار بردن آیه در مورد "نفى طلب شفاعت از غیرخدا" دلیلى بر این حمل وجود ندارد و عرف هم چنین برداشتى از آیه ندارد، علاوه بر اینکه از بیان آیه که فرمود انفاِ کنید قبل از اینکه روزى برسد که شفاعتى در آن روز کارساز نیست فهمیده مى شود که مراد روز قیامت است و با این برداشت اصلا جایى براى حمل آیه بر شفاعت طلب شده از غیرخدا در دنیا باقى نمى ماند.
امّا سخن عبدالوهاب که احتجاج را به پیروان خود مى آموخت: همانا خداوند به پیامبر (صلى الله علیه وآله)شفاعت را عطا کرد ولى تو را از طلب نمودن شفاعت از پیامبر منع کرد به قولش که فرمود: "فلاتدعوا مع الله أحداً"، در جواب باید گفت: علاوه بر اینکه این دعا در آیه ربطى به بحث شفاعت ندارد، مع ذلک خلاصه معنى این سخن عبدالوهاب این مى شود که خداوند شما را اجازه داد که هر چیزى را که به بندگانش داده و بخشیده از آنها طلب کنى مگر شفاعت را و تنها از طلب شفاعت از غیر خدا تو را باز داشته، اگر چه آن شخص نبى (صلى الله علیه وآله) باشد که خدا شفاعت را به او بخشیده، به توهّم اینکه این طلب، عبادت شفیع محسوب مى شود، این قول سخیفى است که دلیلى برایش نیست.
جواب از ابن عبدالوهاب در تشبیه طلب شفاعت از انبیاء و اولیاء به عبادت صالحین
امّا گفته ابن عبدالوهاب: خداوند علاوه بر پیامبر (صلى الله علیه وآله)به ملائکه و اولیاء هم شفاعت عنایت کرد، امّا اگر تو بگویى پس من آن را از آنها طلب مى کنم در این صورت رجوع مى کنى به عبادت صالحینى که خداوند در کتابش (سوره زمر آیه 3 و سوره یونس آیه 18) ذکر فرمود.
باید در جواب گفت: این استدلال بى اساس است اصلا افتراء بر خدا و کتاب اوست، خداوند در کجاى کتابش فرمود طلب شفاعت از صالحین عبادت آنهاست، این مطلب مذکور از کدام سوره و آیه و کدام تفسیر بدست مى آید، نهایت چیزى که ابن عبدالوهاب به آن مى تواند تمسک کند این است که بگوید برخى اصنام و بتهاى مشرکین صورتهاى موهومى بودند از صالحین مانند "لات"، ولى قرآن صراحت دارد بر اینکه آنها قصد مى کردند نزدیکى به خدا را و آنها را شفیع خود قرار مى دادند نزد خدا، پس طلب شفاعت صالحین عبادت آنها نبود، بلکه آنها از این بتها صور و صالحین که معبودشان بود، طلب شفاعت مى کردند، و علت کفر و شرکشان هم آنچنان که تذکر دادیم اعراض از دستورات خداوند و انکار رسولان و شرایع و عبادت بتها بود نه طلب شفاعت از آنها.
علاوه بر اینکه خداوند آن بتها را اذن شفاعت نداده بود، فرِ است بین این اعمال مشرکین با اعمال مسلمانى که اعتقاد به ربوبیت خداوند دارند لاغیر و در برابر او عبادت و خضوع عبادى مى کنند لاغیر، و از انبیاء و اولیایى طلب شفاعت مى کنند که مأذون از جانب خداوند هستند.
علاوه بر همه اینها آنچنان که در بحث دعا در فصل خودش مى آید، ابن عبدالوهاب جایز مى داند طلب دعا و استغاثه را از غیرخدا در صورتى که مقدور و در حد توان آن غیر باشد و این عمل را حرام و شرک نمى داند ; با این حساب چگونه طلب شفاعت را از نبى (صلى الله علیه وآله)ممنوع و شرک مى داند در حالى که خودش قائل است پیامبر (صلى الله علیه وآله)شفیع است و قادر بر آن ولو با اذن خداوند، پس بین این گفته هایش تناقضى آشکار است، اصلا چه فرقى بین انواع طلبها از غیرخدا با طلب شفاعت از غیرخداست که خداوند آنها را جایز و این یکى را ممنوع کرده باشد اگر چه آن شخص قدرت بر شفاعت هم داشته باشد. بنابراین چنین نسبتى به خدا جز نسبت دادن تحکم و زورگویى و انجام کار عبث و بیهوده به او نیست،که او وجودش منزه از هر نقص و کاستى است.
در جواب ابن تمیمه در تشبیه طلب شفاعت از انبیاء به عمل یهود و نصارى
امّا سخن ابن تمیمهکه ابتداکننده به اعتقادات وهابیت است در بحث شفاعت به اینکه: شخص طلب کننده شفاعت از نبى (صلى الله علیه وآله)اگر چه مى گوید من از او درخواست مى کنم چون او از من به خدا نزدیکتر است و او را شفیع و واسطه قرار مى دهم نزد خدا;آنچنان که در نزد سلطان شفیع مى آورند بوسیله نزدیکان سلطان، مانند همان افعالى که یهود با احبار (دانشمندان) و نصارى با رهبان (عابدان زاهد صومعه نشین) خود مى کردند براى شفاعت، مشرکین و عبادت کنندگان بتها که مى گفتند ما عبادت نمى کنیم این بتها را مگر براى تقرب جستن به خدا; امّا خداوند با آیات شفاعت فرِ گذاشت بین خود و خلقتش در طلب شفاعت.
باید در جوابش گفت: بعد از اینکه خداوند شفاعت را بخاطر رأفت و مهربانى نسبت به گناهکاران از عبادش قرار داد تا بوسیله آن به رضا و عفو خدا دست یابند،و انجام شفاعت را به عهده محترمین نزد خودش از انبیاء و اولیاء خودش نهاد و به آنها اذن شفاعت داد- همانگونه که به سلطان متوسل مى شوند و نزد او شفیع مى آورند بوسیله خواهش، با این فرِ که سلطان حاجت را برآورده مى سازد یا از روى میل یا ترس یا حیاء و یا... ولى خداوند حاجتهاى خلق را عندالشفاعه برآورده مى سازد بخاطر لطف و کرم و رحمت و مهربانى - دیگر اینکه شفیع در نزد خدا بدون اذن او شفاعت نمى کند و مالک همه امور (اذن در شفاعت و قبول یا رد شفاعت) خود اوست. این اوست معنى "إنّ الشفاعة کلّها لله"، نه اینکه طلبش از غیرخدا جایز نیست.
و آنچه که خداوند خبر داد از اختیار نمودن یهود و نصارى احبار و رهبان را ارباب خویش بدون اختیار نمودن خداوند،این بخاطر طلب شفاعت از آنها نبود، بلکه بخاطر این بود که احبار و رهبان حلال و حرام خدا رابخاطر دل یهودى و نصارى برعکس مى کردند، لذا یهود و نصارى آنها را ارباب و معبود خویش اختیار مى کردند کما اینکه در آیه دارد که:"اتّخذوا إلهه هواه" و آنهایى که بتها را عبادت کردند و آنها را شفیع آوردند شفاعت خواستند از سنگ و چوب و درخت که نه مى شنیدند و نه نفع داشتند و نه ضرر و نه مأذون از جانب خدا بودند، که خداوند آنها را در آیه 43 سوره زمر مورد سرزنش قرار داد در حالى که مسلمین عبادت شفیعان خود نمى کنند، انبیاء و اولیایى را به شفاعت مى خوانند که خداوند آنها را اذن داد و مالک شفاعت قرار داد. پس قیاس بین این دو دسته مع الفارِ است.
در جواب ابن تمیمه در فرِق نهادن بین طلب شفاعت در نزد خدا و در نزد خلق خدا
امّا اینکه ابن تمیمه در تفسیر آیات "لله الشفاعة جمیعاً"، "ما لکم من دونه من ولّى و لاشفیع"، "من ذاالذى یشفع عنده إلّا بإذنه" گفت: بنابراین فرِ است بین طلب شفاعت نزد خدا و طلب شفاعت نزد خلق خدا; در جواب باید گفت: بله او مى خواهد با آیه "لله الشفاعة جمیعاً" طلب شفاعت از غیرخدا را منع کند آنچنان که در نزد سلطان از غیر سلطان از خواص او طلب شفاعت مى شود و او از روى میل یا ترس یا حیاء و... رفع حاجت مستشفع له مى کند، ولى حق این است که در طلب شفاعت از غیر نزد خدا، شفیع شفاعت نمى کند مگر به اذن خدا و از کسى شفاعت نمى کند مگر خدا را راضى باشد بنابراین
ن امور شفاعت همه تحت امر و اراده ى خداست و معنى "لله الشفاعة جمیعاً" و "إنّ الشفاعة کلّها لله"همین است نه اینکه طلب شفاعت از غیرخدا ممنوع است.
احادیث وارد شده در جواز طلب شفاعت از انبیاء و دیگران در دنیا
آنچه گذشت جواب شبهات علماء وهابى بود در بحث شفاعت امّا حال احادیثى که در طلب شفاعت از انبیاء و اولیاء در دنیا وارده شده است.
عبدالله بن عباس از پیامبر (صلى الله علیه وآله)نقل مى کند:"ما من رجل مسلم یموت فیقوم على جنازته أربعون رجلا لایشکرون بالله شیئاً إلّا شفعهم الله فیه"
عایشه از پیامبر (صلى الله علیه وآله)نقل مى کند:"ما من میّت یموت یصلّى علیه أمّة من الناس یبلغون مائة کلّهم یشفعون له إلّا شفعوا فیه
این دو روایت دلالت دارند بر جواز شفاعت هر یک از مؤمنین براى دیگرى، و شفاعت در دنیا اختصاص به انبیاء و اولیاء هم ندارد بلکه در شأن همه مؤمنین است، بنابراین آیا اگر شخصى وصیّت کند چهل یا صد نفر از برادران مسلمانش را که بعد از مرگ او بر او نماز بخوانند و شفاعتش کنند و بر جنازه اش حاضر شوند، آیا چنین کارى شرک و گناه به حساب مى آید بنا بر آیه شریفه:"فلاتدعوا مع الله أحداً"، آنچنان که طلب کننده ى شفاعت از پیامبر (صلى الله علیه وآله)را چنین تهمت و بهتانى مى بندند.
انس مى گوید: از نبى اکرم (صلى الله علیه وآله)سؤال کردم و درخواست نمودم به اینکه:"سألت النبىّ (صلى الله علیه وآله)أن یشفع لى یوم القیامة فقال: أنا فاعل، قلت: فأین أطلبک، قال: أوّلا على الصراط، قلت: فإن لم ألقک، قال: عند المیزان، قلت: فإن لم ألقک، قال: عند الحوض، فإنّى را أخطى هذا الموضع"
انس در این حدیث شفاعت را از نبى (صلى الله علیه وآله)طلب کرد در دار دنیا و آن را از خدا طلب نکرد، (آنچنان که وهابیون مى گویند) و پیامبر (صلى الله علیه وآله)هم این عمل انس را تقریر و تأیید کرد; آیا با این عمل انس گناهکار و مشرک است آیا پیامبر (صلى الله علیه وآله)او را در گناه و شرک تقریر و تأیید کرد آیا پیامبر سخن خدا را "لله الشفاعة جمیعاً" و "لاتدعوا مع الله أحداً " را نشنیده بود و به آن آگاهى نداشت تا انس را از طلب شفاعت غیرخدا در دنیا منع کند، یا اینکه این آیات را علم داشت و متوجه سخن انس نشد، که حالا وهابیون بر آن آگاهى یافتند و مردم را از آن منع مى کنند بخاطر عدم دخول در کفر و شرک و گناه
ابن اسحاِ در کتاب المبدأ مى گوید: "حمیرى" قبل از تولد نبى (صلى الله علیه وآله)به او ایمان آورد و نامه اى خطاب به رسول (صلى الله علیه وآله)نوشت که بعد از رسالت به آن حضرت رسید به این بیان: "إن لم أدرکک فاشفع لى یوم القیامة و لاتنسنى و إن النبىّ (صلى الله علیه وآله)قال مرحباً بتبع الأخ الصالح ثلاث مرّات"
اگر این عمل شرک و کفر بود بر پیامبر لازم بود که انکار و رد کند این عمل حمیرى را نه اینکه سه بار به او مرحبا و آفرین بگوید و اضافه نماید صالح و نیکوکار.
اینها بخشى از احادیثى است که در دار دنیا از نبى (صلى الله علیه وآله)طلب شفاعت شده، اگر کسى بگوید اینها کفایت نمى کند; زیرا وهابى که رد طلب شفاعت از نبى و اولیاء در دنیا مى کند بعد از موت نبى و ولى مراد است; در جواب مى گوییم دلیلى که وهابیون براى ادعاى خویش ارائه مى کنند عبارت است از "لله الشفاعة جمیعاً" و "فلاتدعوا مع الله أحداً" که این دو آیه استدلال شده، اگر دلالت بر مدعا داشته باشند فرقى بین طلب شفاعت قبل از موت و بعد از موت نگذاشتند و مطلق ذکر شدند، علاوه بر اینکه احادیث طلب شفاعت شده از آن حضرت بعد از رحلت نیز کشف الإزار عن وجهه ثمّ قال بأبى أنت و أمى طبت حیاً و طبت میتاً... بأبى أنت و أمى اذکرنا عند ربّک و اجعلنا من همّک ثمّ أکب علیه فقبل وجهه"
و در حدیث صحیح آمده:"لمّا توفّى (صلى الله علیه وآله)أقبل أبوبکر (رض) فکشف عن وجهه ثمّ أکب علیه فقبّله و قال بأبى أنت و أمى طبت حیاً و میتاً اذکرنا یا محمّد عند و لنکن من بالک"
این نمونه ها از جمله طلب شفاعت از پیامبر (صلى الله علیه وآله)است در دنیا بعد از وفات آن حضرت، حال اینکه گفته مى شود چنین چیزى از صحابه و سیره ى گذشتگان صالح ندیدیم دیگر از على (علیها السلام)و ابوبکر(رض) نزدیکتر به پیامبر(صلى الله علیه وآله)مگر صحابه اى مى توان سراغ گرفت.

دعا و استغاثه

در دعا نمودن و درخواست نمودن از غیر خدا و طلب حاجتهااز او در امور دنیا و آخرت
نظر امام بکرى و ابن تیمیه درباره ى طلب دعاء حاجت از غیراین از امورى است که وهابیون و پیشگام آنها ابن تیمیه آن را موجب کفر و شرک دانستند و به آن تصریح نمودند.آنچنان که در رساله دوم از مجموعه الهدایة السنیّة،امام بکرى مى گوید:همانا گفتن مرا دریاب، به فریادم برس، شفایم بده، مرا بر دشمنم یارى ده (ادرکنى، أغثنى، اشفعنى، و انصرنى على عدوّى) و مانند اینها از چیزهایى که غیر از خدا کسى را قدرت بر انجام آن نیست اگر در عالم برزخ از کسى درخواست شود از اقسام شرک حساب مى شود،آنچنان که در کتاب و سنت آمده و گذشتگان صالح بر آن اجماع دارند و پیامبر(صلى الله علیه وآله)بخاطر آن با مشرکین قتال کرد.ابن تیمیه هم در کتابهایش در جاهاى متعدد به این امر تصریح نمود، از ابن تیمیه سؤال شد درباره ى کسى که به زیارت قبر اولیاء مى رود،از صاحب قبر در مریضى خودش یا اسبش یا دیگرى درخواست مى کند که رفعش کند،و مى گوید که صاحب قبر واسطه بین او و خداى تعالى است، و کسى که در نزد قبر اولیاء گریه و زارى مى کند صورت بر آن مى نهد و آن را لمس مى کند با دستهاى خود و دستها را به صورت مى زند و تبرک مى جوید و مى گوید حاجتم را درخواست مى کنم به برکت خدا و برکت صاحب قبر و کارهایى از این قبیل...
ابن تمیمه در جواب مى گوید: کسى که در نزد قبر پیامبر یا شخص صالحى مى رود و از او درخواست حاجت مى کند و از او مى خواهد که کمکش کند مثل اینکه مریضى او را مرتفع کند یا بدهى او را اداء کند و مانند آن، که کسى غیر از خدا بر این امور توانایى ندارد، این اعمال صریحاً شرک است.واجب است که چنین شخصى توبه کند اگر توبه کرد چه بهتر، در غیر این صورت باید کشته شود . و اضافه کرد درباره ى سنگها و غیره از بتها به اینکه: "ودّ، سواع، یغوث، یعوِ و نسر"اسمهاى افراد نیکوکار از قوم نوح (علیها السلام)بودند، وقتى آنها مردند، مردم بر قبر آنها اعتکاف نمودند، این کار ادامه یافت تا جایى که از مجسمه آنها بت ساخته شد، لذا نشستن در نزد قبر و مسح نمودن آنها و بوسیدن آنها و دعا نمودن نزد آنها پایه و اساس شرک محسوب مى شود و عبادت بتها بشمار مى آید لذا پیامبر (صلى الله علیه وآله)فرمود:"اللهمّ لاتجعل قبرى و ثناً یبعد" بعد ادامه مى دهد: از این امر معلوم مى شود فرِ بین درخواست از نبى (صلى الله علیه وآله)و اولیاء در زمان حیاتشان و بعد از وفاتشان و در غیاب آنها;زیرا که احدى درخواست از آنها را در حضورشان عبادتشان ندانست.
هیچ فردى از گذشتگان امت در عصر صحابه و تابعین و... از نماز خواندن و دعاکردن در نزد قبر انبیاء و درخواست نمودن و کمک خواستن از آنها در غیاب آنها یا نزدیک قبر آنها و اعتکاف نزد قبرشان خبر نداد، از بزرگترین موارد شرک این است که شخصى از مرده اى کمک بجوید یا از غایبى کمک بخواهد و از او بخواهد که برایش دفع ضرر یا جلب منفعتى بکند، این عمل درست مانند کار نصارى است در مورد مسیح (علیها السلام)و مادرش و یهود و نصارى با احبار و رهبان خودشان و ما مى دانیم که پیامبر ما محمد (صلى الله علیه وآله)بهترین خلق خدا و گرامى ترین آنهاست و صحابه اش عالمترین افراد به منزلت و شأن او بودند، با این حال هیچ یک از این کارها را نه در غیاب او و نه بعد از وفات او با او انجام ندادند.
ابن تمیمه در جاى دیگر مى گوید: بسیارى از گمراهان مى گویند این شخص (نبى یا اولیاء خدا)از من به خدا نزدیکتر است و من از در رحمت حق دورم و ممکن است خدا را مورد سؤال قرار دهم مگر با وسیله قرار دادن این شخص، که از همین قبیل است گفتار مشرکین، در حالى که خداوند مى فرماید:"و إذا سألک عبادى عنّى فإنّى قریب أجیب دعوة الداع إذا دعان"و نیز خداوند به بندگان امر کرد که بگویند:"إیّاک نعبد و إیّاک نستعین"، و نیز خدا در مورد مشرکین خبر داد که مى گویند: ما این بتها را عبادت مى کنیم تا ما را به خدا بسیار نزدیک کنند، سپس خطاب به دعاکننده بسوى غیرخدا مى گوید:تو که از غیرخدا درخواست مى کنى گمان مى کنى که او به حال تو داناتر و تواناتر به اجابت دعایت و مهربان تر به توست از خدا، که اگر چنین باشد کار تو نادانى و گمراهى و کفر است، و اگر مى دانى که خدا به حال تو داناتر و تواناتر و بر برآوردن حاجتت تواناتر و به تو مهربان تر است، پس چرا از او روى مى گردانى بسوى غیراو، اگر مى گویى که آن شخص صالح از تو به خدا نزدیک تر است که گفته ات درست است این کلام حقّى است که بوسیله آن اراده باطل کردى، معناى تقرب او به خدا این است که خدا به او بیش از تو عطاء مى کند و مى بخشد، نه اینکه از او درخواست کنى خدا حاجت تو را بهتر از زمانى که از خودش درخواست کنى برآورده مى سازد.
در این حال اگر تو سزاوار مجازات و عدم قبولى دعا باشى، نبى و شخص صالح نمى توانند تو را در امرى که خدا نمى پسندد کمک کنند. ولى اگر مستحق و سزاوار مجازات نباشى خدا از بندگانش بخشنده تر و دعاپذیرتر است.
ولى اگر بگویى: این شخص صالح اگر از خدا درخواست کند بهتر اجابت مى کند تا اینکه من از خدا درخواست کنم آنچنان که به شخص صالح زنده مى گوییم برایم دعا کن یا اصحاب از پیامبر (صلى الله علیه وآله)مى خواستند برایشان دعا کند، به تو گفته مى شود این امر یعنى درخواست از دیگرى براى دعا نزد خدا فقط در مورد زنده مشروع است بخلاف مرده.
و ادامه داد به اینکه: مطلوب بنده اگر از چیزهایى باشد که غیر از خدا نتواند که برآورده سازد درخواست آن از مخلوِ شرک عبادت کنندگان ملائکه و بتها و مسیح (علیها السلام)و مادرش، مانند اینکه به مخلوقى چه زنده و چه مرده بگوید:"اغفر ذنبى، اشف مریضى، عافنى، عاف أهلى" (گناهانم را ببخش، مریضم را شفا بده، مرا یا اهل بیتم را سلامتى بده)
امّا اگر آن عمل از کارهایى باشد که غیرخدا هم از عهده اش برمى آید در آن موارد بهتر آن است که از غیرخدا درخواست نشود اگر چه حرام و نامشروع نیست، بخاطر آنچه که از کتاب خدا آمده"فإذا فرغت فانصب و إلى ربّک فارغب"و از نبى (صلى الله علیه وآله)نقل شد که به ابن عباس وصیت کرد:"اگر خواستى درخواستى کنى از خدا درخواست کن و اگر کمک مى خواهى از خدا کمک بخواه" یا به برخى از اصحاب فرمود:"از مردم چیزى درخواست نکنید مثلا اگر شلاِ از دست شما به زمین افتاد به کسى نگویید آن را به من بده"این طلبها نهى شده امّا چیزى که جایز دانسته شده طلب دعا از مؤمن زنده براى برادر ایمانى است.
سخن ابن عبدالوهاب در مورد دعا و استغاثه نزد قبور انبیاء و اولیاء
امّا محمدبن عبدالوهاب درباره ى دعا و استغاثه در نزد قبور صالحین (انبیاء و اولیاء) و در غیاب آنها مى گوید که این عمل کفر و شرک است و اگر مرتکب آن توبه نکند سزاوار قتل است; زیرا همه ى اشیاء براى خداست و از جمله آن دعا و استغاثه است. او آنجا که پیروان خویش را براى مقابله جدلى با مخالفین تعلیم مى دهد مى گوید:اگر دعاکننده و پناه برنده به غیرخدا (صالحین) بگوید ما غیرخدا را نمى پرستیم و دعا و استغاثه به صالحین عبادت محسوب نمى شود به او بگو: تو که مى دانى خدا عبادت را براى خود مخصوص گردانید حال که او معنى عبادت را نمى داند و انواعش را نمى شناسد به او تفهیم کن، خداوند مى فرماید: "ادعوا ربّکم تضرّعاً و خفیه"بعد به او بگو با توجه به این آیه و حدیث "الدعاء مخّ العبادة" آیا دعا کردن جز عبادت نیست مجبور است بگوید بله، بعد بکو تو با دعا از غیرخدا عبادت آنها کردى و مشرک شدى; زیرا عبادت مشرکین جز دعا و قربانى و پناه بردن به غیرخدا نبود، آنها هم قبول داشتند که تدبیرکننده ى امور خداست ولى در برابر غیرخدا براى شفاعت و تقرب و دعا استغاثه مى کردند.اگر او گفت نه ما عبادت غیرخدا نمى کنیم، دعا و درخواست از صالحین شرک نیست، بلکه شرک دعا و استغاثه نزد بتهاست، به او بگو معنى عبادت بتها چیست آیا گمان کردى مشرکین قائل بودند که آن چوبها و سنگها (بتها) خلق کننده و روزى دهنده اند و تدبیر امور عالم با آنهاست لذا در نزد آنها دعا مى کردند، خیر این امر را قرآن تکذیب مى کند:"قل من یرزکم من السماء و الأرض"بلکه آنها این بت و سنگ و چوبها را مى خواندند و برایشان قربانى مى کردند تا اینکه آنها را به نزد خدا نزدیک کند درست مانند کارى که شما نزد سنگها و بناهایى که در نزد قبرها ایجاد شده انجام مى دهید، و اینکه مى گویى شرک مخصوص بتهاست، نه بلکه اعتماد به صالحین و دعا نزد آنها را نیز قرآن شرک قلمداد کرد مانند کفر کسانى که ملائکه و عیسى (علیها السلام)و مادرش و صالحین را مى خواندند.
ابن عبدالوهاب ادامه مى دهد: براى این مسلمان شبهه شده به اینکه چون در حدیث پیامبر (صلى الله علیه وآله)آمد:"إنّ الناس یوم القیامة یستغیثون بآدم ثمّ بإبراهیم ثمّ موسى ثمّ بعیسى فکلّهم یعتذرون حتّى ینتهوا إلى رسول الله (صلى الله علیه وآله)" این حدیث دلالت دارد بر اینکه دعا و استغاثه به غیرخداشرک نیست، ما در جواب مى گوییم: استغاثه از مخلوِ در چیزى که به آن قدرت دارد را ما منکر نیستیم آنچنان که انسان در جنگ از اصحابش کمک مى طلبد و در امور دیگرى که مخلوِ بر آن قادر است; بلکه ما منع مى کنیم استغاثه بندگان را نزد قبر انبیاء و صالحین و در غیاب آنها در امورى که آنها قدرتى بر آن ندارند بلکه تنها از عهده خدا ساخته است، بنابراین استغاثه به انبیاء و صالحین در روز قیامت که از آنها بخواهیم از خدا درخواست کنند براى حساب مردم تا اهل بهشت از سختى در روز قیامت خلاصى یابند اشکالى ندارد این قبیل امور دنیا و آخرت در نزد نبى (صلى الله علیه وآله)و صالحین درست است آنچنان که صحابه چنین مى کردند ولى بعد از فوت نبى (صلى الله علیه وآله)هرگز جایز نیست که از او طلب دعا و استغاثه کرد آنچنان که گذشتگان صالح مردم را برحذر مى داشتند در نزد قبر نبى (صلى الله علیه وآله)دعا کنند چه رسد که از او بخواهند برایشان دعاکند. ادامه مى دهد: و شبهه دیگرى که براى این گمراهان حاصل شده این است که در قصه ابراهیم (علیها السلام)وقتى بسوى آتش پرت شد جبرئیل به نزد او آمد - در فضا که بود - و به او عرضه داشت آیا حاجتى دارى ابراهیم (علیها السلام)در جواب گفت: از تو خیر. اینجا استدلال مى کنند اگر استغاثه از غیر شرک است پس چرا جبرئیل آن را بر ابراهیم عرضه داشت در جواب آنها باید مى گوییم: جبرئیل امرى را به او عرضه داشت که به او نفع برساند در حالى که بر آن قدرت داشت; زیرا خدا درباره ى جبرئیل فرمود:"شدیدالقوى" (بسیار نیرومند) که اگر ابراهیم اجازه مى داد جبرئیل مى توانست آتش را به مشرِ و مغرب پراکنده کند یا ابراهیم (علیها السلام)را به مکان دورى بفرستد یا به آسمان بالا برد، ولى ابراهیم قبول نکرد، درست مانند اینکه شخصى ثروتمند از انسان مقروضى بخواهد اجازه دهد قرضش را اداء کند ولى شخص مقوض موافقت نکند و صبر پیشه کند تا خدا روزى او را افزایش دهد که در این صورت هیچ کس منّتى بر او نخواهد داشت
جواب عام از ابن تمیمه و ابن عبدالوهاب و صنعانى که طلب دعا از نبى (صلى الله علیه وآله)رابعد از رحلت منع کردنددر این باره ابن تمیمه مى گوید: اگر بگویى نبى (صلى الله علیه وآله)و شخص صالح از خدا بخواهد، دعاى مرا خدا بهتر مستجاب مى کند تا من خودم از خدا طلب کنم چون آنها به خدا نزدیکترند، مانند اینکه به شخص صالح زنده اى بگویى براى من دعا کن یا آنچنان که صحابه از پیامبر (صلى الله علیه وآله)درخواست مى کردند برایشان دعا کند، این امرى است مشروع و منعى ندارد دباره ى زنده ها، ولى در رابطه با مرده چه انبیاء و چه صالحین و... شرع مقدس به ما اجازه نمى دهد به آنها بگوییم برایمان دعا کن یا از خدا برایمان درخواست کن، و هیچیک از صحابه و تابعین هم این را انجام ندادند و هیچ یک از امامان چهارگانه در این مورد دستورى ندادند و روایتى هم در این مورد نیست بلکه آنچه روایت شد مخالف آن است به اینکه: وقتى دوره ى عمر (رض) مردم دچار خشکسالى شدند او به عباس عموى پیامبر (صلى الله علیه وآله)متوسل شد و طلب باران کن، و گفت خدایا ما وقتى دچار خشکسالى مى شدیم به پیامبرت توسل مى جستیم و سیراب شدند. در آن خشکسالى مردم به قبر پیامبر (صلى الله علیه وآله)هجوم نیاوردند و نگفتند اى رسول خدا نزد خدا برایمان دعا کن و برایمان طلب باران کن، هیچیک از صحابه چنین نکرد، بلکه این بدعت است که بعداً آمد نه اینکه از طرف خدا آمده باشد. صحابه هرگاه نزد قبر نبى (صلى الله علیه وآله)مى آمدند بر او سلام مى کردند و وقتى اراده ى دعا مى کردند در حالى که رو به قبر بودند از خدا درخواست نمى کردند بلکه از آن قبر روى مى گرداندند و خدا را بدون شریک دعا مى کردند آنچنان که در سایر بارگاهها انجام مى دادند
ابن عبدالوهاب مى گوید: اصحاب رسول (صلى الله علیه وآله)در زمان حیاتش از او طلب دعا مى کردند اما بعد از مرگ و رحلتش هرگز چنین نکردند.صنعانى هم طلب دعا از پیامبر (صلى الله علیه وآله)را در حیاتش جایز ولى بعد از رحلتش ممنوع دانست، چیزى که قابل ذکر است ابن تمیمه طلب دعا را بعد از مرگ نبى (صلى الله علیه وآله)بدعت دانست ولى محمدابن عبدالوهاب و صنعانى آن را کفر و شرک دانستند.
ولى قول حق این است که طلب دعا از نبى و اولیاء حتى بعد از رحلت و غیابشان جایز است. بخاطر آنچه که در مقدمات ذکر کردیم: از نبى اکرم (صلى الله علیه وآله)و سایر انبیاء بعد از رحلت زنده اند سخن مردم را مى شنوند و جواب مى گویند دیگر اعمال امت بر نبى (صلى الله علیه وآله)عرضه مى شود و او براى امت طلب مغفرت مى کند.
همانا وهابیون حیات نبى (صلى الله علیه وآله)را هم بعد از رحلت تصدیق مى کنند، و حدیث رد نمودن آن حضرت سلام امت را بعد از رحلت نیز قبول دارند. و در نص قرآن کریم آمده است: "و لاتحسبنّ الذین قتلوا فى سبیل الله أمواتاً بل أحیاء عند ربّهم یرزقون"از طرفى مى دانیم درجه و شأن نبوت بالاتر از شهداست، بلکه حتى حدیث وارد شده که "مداد العلماء أفضل من دماء الشهداء"، بنابراین آنچه که در حق شهدا ثابت است اقلا براى انبیاء ثابت مى باشد، و حال که روح هم باقى و غیرفانى است مى شود از او درخواست و دعا نمود. علاوه بر اینکه اعتقاد به شنوا بودن یا نبودن میت از واجبات و ضروریات دین نیست، هر یک از دو طرف را که شخص اعتقاد داشته باشد یا اعتقادش درست است و مأجور یا نادرست است و مذور، از این اعتقاد شرک و کفر لازم نمى آید و حتى گناهکار نیست، تازه بر فرض گیریم که نبى (صلى الله علیه وآله)بعد از رحلت قدرت شنیدن ندارد و نمى تواند براى او دعا کند، باز اشکالى حاصل نمى شود درست شبیه آن است که بخواهیم کورى برایمان مطلبى را بخواند به گمان اینکه بیناست، و از میتى کارى را طلب کنیم به گمان اینکه خوابیده است، که هیچیک از این امور موجب شرک نمى شود و گناه هم محسوب نمى گردد. امّا اگر بخواهید بگویید که ممنوع است چون بدعت است مى گوییم نه نصى از کتاب و سنت در این مورد آمده و نه از گذشتگان چیزى به جواز دعا و درخواست نمودن از نبى (صلى الله علیه وآله)و اولیاء بعد از رحلت دارد. امّا اینکه مى گویند گذشتگان چنین نکردند گفته آنها تکذیب و رد مى شود با بیان سهمودى عالم شافعى مدینه منوره که قائل است توسل به نبى (صلى الله علیه وآله)بعد از رحلتش به اینکه دعا نزد خدا کما اینکه در حیاتش از او درخواست مى شد ادامه یافت، بنا به این حدیث: در زمان عمر (رض) مردم دچار خشکسالى شدند پس مردى نزد قبر نبى (صلى الله علیه وآله)آمد و گفت: یا رسول الله! از خدا براى امتت طلب باران کن که آنها در حال هلاک هستند، پیامبر (صلى الله علیه وآله)به خوابش آمد، فرمود به نزد عمر برو، به او سلام برسان و بگو به زودى باران خواهد آمد
امّا جواب خاص از بیانات ابن تمیمه در تحریم درخواست و دعا و استغاثه از نبى (صلى الله علیه وآله)و اولیاء
امّا اینکه ابن تمیمه قائل است به شرک کسى که از نبى (صلى الله علیه وآله)یا شخص صالح درخواست کند که مریضى او را شفا دهد یا بدهى او را اداء نماید و مانند آن و قتل او را در صورتى که توبه نکند واجب مى داند، این گفتارش باطل است، بخاطر آنچه که در مقدمه ذکر کردیم از عدم جواز تکفیر شخص مسلمان و حلیت جان و مال او بدون دلیل قطعى یقین آور، و بخاطر وجوب حمل نمودن گفتار و عمل مسلمان بر صحت تا آنجایى که امکان دارد مگر اینکه یقین به خلاف پیدا کنیم، ولى ما در بحث گفته ایم که براى حمل بر صحت حتى دلیل هم داریم که آن اسناد فعل است به سبب در دعا و شفاعت، که چنین اسنادى در زبان عرب و قرآن کریم و علم بیان فراوان یافت مى شود. امّا روایتى که ابن تمیمه آورد به اینکه ود و سواع و یغوث و یعوِ، اسم افراد صالح از قوم نوح بودند، وقتى مردند مردم بر سر قبرشان اعتکاف نمودند تا اینکه منجر شد به اختیار نمودن مجسمه آنها به عنوان بت ; این گفته ابن تمیمه به نفع او نیست بلکه به ضرر اوست ; زیرا از سخنش برمى آید که علت تکفیر آن مشرکین اختیار نمودن مجسمه هاى صالحین بود بعوان بت نه اعتکاف نمودن بر سر قبرشان.
و اینکه گفت: اعتکاف بر سر قبرها و بوسیدن آنها و دعا نمودن نزد آنها پایه و اساس شرک و عبادت بتها گردید، باز این گفته هم علیه خود اوست به اینکه اعتکاف بر قبر و مسح آن و بوسیدن آن نزد آن بخودى خود حرام و شرک نیست بلکه در نزد قوم نوح (علیها السلام)این کار به حرام و شرک منجر شد، حال اگر ابن تمیمه بخواهد زیارت قبر نبى (صلى الله علیه وآله)و اولیاء را بخاطر کثرتش نظیر اعتکاف در نزد بتها به حساب آورد، بزودى در فصل زیارت ثابت خواهیم کرد که استحباب زیارت قبر نبى (صلى الله علیه وآله)و سایر انبیاء و صالحین، و نزد قبر آنها، از ضروریات دین اسلام است. وقتى که استحباب آنها ثابت شد استحباب زیارت فراوان هم ثابت مى شود، چون در کار خیر اسراف معنى ندارد در این صورت فرقى ندارد که آن زیارت همیشگى و مداوم را ابن تمیمه اعتکاف بنامد یا هر چیز دیگر ; زیرا صرف نامگذارى، ضررى یانفعى متوجه کسى نمى کند.
امّا اگر ابن تمیمه بخواهد این اعتکافها را بر سر قبور صالحین و دعا نزد قبر آنها را پایه و اساس در شرک و عبادت بتها بنامد بعد نتیجه بگیرد که اینها هم سبب تام براى شرک و عبادت بتهایند بعد بگوید چون عمل قوم نوح (علیها السلام)و عمل مسلمین زائر قبر پیامبر (صلى الله علیه وآله)نظیر هم هستند اعمال اینها هم انتهایش به شرک و عبادت بتها ختم مى شود، ما این نتیجه گیرى و قیاس را نمى پذیریم به دلیل اینکه آنچه که شرک در نزد قوم نوح محسوب مى شد همانا عبادت بتها و اخذ مجسمه صالحین بعنوان بت بود نه صرف حضور بر سر قبر صالحین و مسح و تقبیل (بوسیدن) قبرها و دعا نزد آنها، در حالى که به وضوح شاهدیم مسلمانان صدها نسل اندر نسل بطور مداوم و همیشگى به زیارت قبر نبى (صلى الله علیه وآله)و او لیاء دین مشرف مى شوند به آنها تبرک مى جویند آنها را مى بوسند ومسح مى کنند، امّا کارشان منجر به شرک و اخذ مجسمه نبى (صلى الله علیه وآله)و اولیاء دین بعنوان بت نشده، لذا نتیجه مى گیریم که این اعمال در نزد قبر نبى (صلى الله علیه وآله)و اولیاء سبب تام براى شرک و اخذ مجسمه آنها بعنوان بت و عبادت نیست و حرمت بر آن بار نمى شود و قیاس کار این دو قوم (قوم نوح (علیها السلام)و قوم نبى اکرم (صلى الله علیه وآله)) با هم مع الفارِ است. امّا اگر ابن تمیمه بگوید: اگر چه این تعظیمها و تبرک جستنها علت و سبب تام براى شرک و عبادت بتها نیستند ولى چنین سابقه و تجربه اى در تاریخ رخ داده لذا ما این تعظیمها و تبرک جستنها به هر نحوى که باشد را حرام مى دانیم.
ما قول ایشان را نمى پذیریم که صرفاً چون بعضى بعد از تعظیم و تبرک جستن به قبور صالحین به شرک و بت پرستى کشیده شدند ما نیز از تعظیم و تبرک جستن به قبر نبى (صلى الله علیه وآله)و اولیاء دین اعراض کنیم تا مبادا خداى ناکرده به شرک و بت پرستى دچار نشویم،چون شبیه این مسئله فراوان است مثلا بعد از اظهار معجزه انبیاء برخى مردم کوتاه فکر ممکن است آنها را جهلا خدا به حساب آورند به سبب اعمال خارِ العاده اى که از آنها سر مى زند - مانند آنچه در نزد قوم عیسى (علیها السلام)اتفاِ افتاد- این عمل خلاف و شرک آمیز مسیحیان دیگر نمى تواند دلیل براى عدم جواز آوردن معجزه براى رسولان الهى شود صرفاً به این خاطر که برخى از امتها نتوانستند بین معجزه و اعمال ربوبى فرِ قائل شوند.
اما اگر بخواهد بگوید مراد از اصل شرک بودن به این تعظیمها این است که این تعظیمها و تبرک جستنها عین شرک و بت پرستى هستند آنچنان که وهابیها مى گویند ; ما این را قبول نداریم و مردود است بخاطر فرقى که بین عمل مسلمانها و عمل مشرکین است که در بحث شفاعت مفصل گذشت.
امّا اگر ابن تمیمه بخواهد حدیث نبوى (صلى الله علیه وآله)را دستاویز قرار دهد که فرمود:"اللهّم لاتجعل قبرى وثناً یعبد" (خدایا قبر مرا بت قرار نده که مردم به عبادتش بپردازند) پس این تعظیم و تبرک جستنها عبادت است ما قبول نداریم که پیامبر (صلى الله علیه وآله)این تعظیم و تبرک جستنها را به قبر خود عبادت مى دانست و از آن مردم را برحذر مى داشت بلکه آن حضرت دعا فرمود در حق امت تا آنها دچار اعمال جاهلى نشوند و قبر و مجسمه او را به عنوان بت اخذ نکنند، نه اینکه مجرد تعظیم و تبرک جستن را عبادت قبر بداند که بارها در این مورد توضیح دادیم.
امّا اینکه ابن تمیمه در فرِ نهادن بین سؤال از نبى (صلى الله علیه وآله)و اولیاء دین در حیاتشان و بعد از رحلتشان و در غیبت آنها را به دین دانست که کسى در نزد آن حضرت او را عبادت نمى کرد.
در جواب مى گوییم ما این بیان را قبول نداریم، اولا مى توانستند در حضور آن حضرت هم او را عبادت کنند آنچنان که در نسل بعد اتفاِ افتاد و گروه سبائیه امیرالمؤمنین على (علیها السلام)را در حضور او عبادت مى کردند تا جایى که آن حضرت آنها را به آتش مجازات نمود و این مجازات بر سماجت آنها افزود و مى گفتند جز خالق آتش به آتش مجازات نمى کند پس حتماً او خداست، ثانیاً اینکه احتمال دارد بر فعل مباح و راجعى یک امر حرامى مترتب شود نمى تواند دلیل بر حرمت آن فعل مباح و راجع شود ; زیرا در این صورت باید اکثر کارهاى مباح و راجح را تعطیل کرد،که کارى سخت و عسرآور است در حالى که خداوند مى فرماید:"یرید الله بکم السیر و لایرید بکم العسر"حال که خدا بنا را بر آسان گرفتن در کارها گذاشت ما چرا بدون دلیل خود را در مشقّت و سختى قرار دهیم.
امّا اینکه ابن تیمیه گفت: هیچیک از گذشتگان امت از صحابه و تابعین و تابعین تابعین اختیار نکردند نماز خواندن و دعا نمودن را در نزد قبور انبیاء و صالحین و احدى در غیاب و سر قبر آنها استغاثه نکرد;این قول ایشان نیز مردود است;زیرا اولا:او که ادعا مى کند چگونه قادر به دسترسى به سیره ى همه صحابه و تابعین در همه عصرها و مکانها بود!ثانیاً:از ایشان مى پرسیم از گذشتگان صالح آیا مالک بن انس امام مالکیها از صالحین نبود کسى که وقتى در مدینه بود هیچ فقیهى به احترام ایشان فتوا نمى داد و امام شافعى او را حجت خدا بر خلقش مى دانستند ،و از تابعین یا تابعین تابعین مى توان ابى جعفرمنصور را نام برد زمانى که از مالک بن انس سؤال کرد یا مالک به سوى قبله روى کنم براى دعا یا به سوى قبر رسول الله(صلى الله علیه وآله)مالک در جواب گفت:رویت را از قبر نبى (صلى الله علیه وآله)برنگردان که او وسیله قرب تو به خدا و وسیله پدرت آدم(علیها السلام)تاروز قیامت است.حال آیا قبول ندارید که مالک از علماى بنام مدینه داراى پیروان فروانى بود و نسل اندر نسل از او و فتاواى پیروى مى کنند، پس ادعاى اجماع شما بر عدم انجام صحابه و تابعین و... زیارت نبى (صلى الله علیه وآله)و اولیاء را و عدم دعا و توسل و استغاثه به آنها بى مورد است، علاوه بر اینکه در فصل توسل خواهیم آورد که علماء بلاد همه در آداب زیارت، آمدن نزد قبر نبى (صلى الله علیه وآله)رابراى زیارت و دعا نمودن نزد آن مستحب مى شمارند، بعلاوه اینکه استغاثه را که در غیاب و بعد از رحلت نبى (صلى الله علیه وآله)و صالحین ادعا نمودید گذشتگان صالح انجام ندادند.
این گفته شما نیز باطل است ; زیرا علاوه بر اینکه بیانات قبلى ما این را تکذیب مى کند ما این امور را سیره ى مسلمین نسل اندر نسل به وضوح مى یابیم که استغاثه به انبیاء و صالحین مى کنند و از آنها طلب شفاعت مى کنند، خصوصاً که سهمودى امام شافعى در مدینه در کتاب خودش موارد زیادى را آورده که نبى (صلى الله علیه وآله)غیاباً و در نزد قبرش استغاثه شده و حتى آن را سیره ى انبیاء و مرسلین و سلف صالح برشمرده و نمونه هایى را بیش از ده واقعه از استغاثه به قبر نبى (صلى الله علیه وآله)را ذکر کرد که برخى را ذکر مى کنیم: امام ابوبکر بن القمرى مى گوید: من و طبرانى در حرم رسول الله (صلى الله علیه وآله)بودیم که گرسنگى بر ما چیره شد هنگام عشاء که شد به نزد قبر نبى (صلى الله علیه وآله)رفتم و گفتم اى رسول خدا گرسنه ام (امان از گرسنگى)... دیدیم در حرم کوبیده شد و یک علوى در حالى که دو نفر جوان به همراه او بودند که هر یک زنبیلى بدست داشتند که در آنها غذاهاى فراوان بود نزدیک شدند و گفتند: شما به رسول الله متوسل شدید و از گرسنگى شکایت کردید، رسول (صلى الله علیه وآله)به خواب من آمد و به من امر کرد تا غذایى برایتان بیاورم.
نیز ابن جوزى در کتابش آورده از ابن مقرى که گفت: این جلاد نقل کرد وارد مدینه شدم در حالى که بیدار و سرحال بودم، به نزد قبر نبى (صلى الله علیه وآله)رفتم و گفتم یا رسول الله من مهمان توام پس یک چرت خوابیدم، در خواب نبى (صلى الله علیه وآله)را دیدم که قرص نانى به من بخشید، نصفش را خوردم، بعد که بیدار شدم نصف دیگر آن را در دستم یافتم.
بنابراین اینکه مى بینیم سیره ى مسلمانان نسل اندر نسل بدون وقفه بر زیارت قبر نبى (صلى الله علیه وآله)و صالحین و اولیاء است و طلب دعا و شفاعت و توسل و استغاثه به آنها، این را نشان مى دهد که آنها این امور را از شرع مقدس اخذ کرده اند - بنا بر آنچه که در مقدمات گفتیم به اینکه سیره مسلمین مانند اجتماعشان حجت است - لذا براى اثبات شرعیت و عدم بدعت سیره ى مسلمین نباید دلیل ارائه کرد، بلکه هر کس مسلمین را خلاف شرع دانست باید بر رد آن سیره دلیل بیاورد. امّا اینکه مسلمین توسل جو و شفاعت خواه و استغاثه کننده به قبر نبى (صلى الله علیه وآله)و اولیاء را به یهود و نصارى در اخذ احبار و رهبان و مسیح و مادرش را ولى خود به غیر خدا تشبیه کرده، ما مفصلا در باب شفاعت فرِ بین این دو دسته را متذکر شدیم که یهود و نصارى و مشرکین از آنجا که معبودان خود را مستقل در امور مى دانستند از آنها طلب مى کردند و احبار و رهبان را از آن جهت که صاحب اختیار در امر و نهى و تغییر حلال و حرام مى دانستند عبادت مى کردند، بخلاف مسلمین که هیچ گونه استقلالى براى نبى (صلى الله علیه وآله)و اولیاء در برابر خدا قائل نیستند. امّا اینکه اشکال کرد به عمل مسلمانان توسل جو و طلب کننده دعا از نبى (صلى الله علیه وآله)و اولیاء به اینکه مى گویند او از ما به خدا نزدیکتر است و وسیله اى جز او براى نزدیکى به خدا نداریم، بعد آیه شریفه "إذا سألک عبادى عنّى فإنّى قریب أجیب دعوة الداع إذا دعان"شاهد آوردند که بدون وسیله باید دعا نمود که خدا بسیار به خالق نزدیک است.
در جواب مى گوییم: اولا شکى نیست که انسانها بواسطه اعمال و اعتقادات صحیح و نادرست خویش از لحاظ معنوى نسبت به خدا قرب و بعد دارند و انبیاء و اولیاء به خدا نزدیکترند تا مردم عادى و دعاى نبى (صلى الله علیه وآله)و اولیاء به همین سبب مقبول تر است، امّا اینکه درخواست کنندگان دعا از انبیاء و اولیاء صورت گیرد لاغیر، ما چنین گروهى را سراغ نداریم بلکه همه مسلمین متوسل شونده و استغاثه کننده به نبى (صلى الله علیه وآله)و اولیاءگاه دعا را مستقیماً با خدا در میان مى گذارند، گاه از طریق انبیاء و اولیاء مطرح مى کنند. امّا استدلال شما را براى لزوم دعا بدون وسیله به آیه شریفه کافى نمى دانیم چون هم سنت و سیره انبیاء و صالحین براین بود که بوسیله مقربان درگاه الهى به خدا تقرب مى جستند و طلب حاجت مى کردند خصوصاً با توسل به نبى (صلى الله علیه وآله)حتى قبل تولد آن حضرت، آنچنان که در داستان آدم (علیها السلام)نقل شد. علاوه بر این آیه دلالت دارد که خداوند به بندگان نزدیک است ولى نباید غافل شد همانگونه که در فاصله مادى قبل از هر نزدیکى یک نزدیکى هست در بُعد معنوى نیز چنین است. بُعد و قرب انسانها به خدا از نظر معنوى درجاتى دارد و هر چه انسان صالح تر باشد به خدا نزدیک تر است و هر چه نزدیکتر، تقاضا و دعایش نزد خدا پذیرفته تر است، لذا بخاطر قرب و نزدیکى آنها به خدا ما به آنها روى مى آوریم برایمان دعا کنند، علاوه بر اینکه در سیره و سنت مسلم است که دعاى دیگرى در حق انسان پذیرفته تر است، خصوصاً که خود ابن تمیمه قبول دارد که توصیه شدیم براى قبولى دعا قبل از دعا و بعد از آن بر نبى (صلى الله علیه وآله)و آلش درود و سلام فرستیم، به او مى گوییم اگر توصیه شده بدون وسیله به دعا نزد خدا برویم پس درود فرستادن به نبى (صلى الله علیه وآله)هنگام دعا براى چیست
علاوه بر اینها ابن تمیمه مى گوید: اگر مى دانى که خداى متعال از همه عالمتر به احتیاج تو و قادرتر بر رفع آن و مهربانتر به توست پس چرا از او روى مى گردانى بسوى درخواست از غیر او با طلب دعا و شفاعت که قبول اینها فقط در حیطه قدرت خداست
در جواب او مى گوییم: مگر نبى (صلى الله علیه وآله)نمى دانست که خدا به حال او عالمتر و به برآوردن حاجتش تواناتر و به او مهربانتر است نسبت به عمر (رض) که به عمر هنگام رفتن به عمره و هنگام خداحافظى فرمود: اى برادر وقتى خانه خدا را دیدى ما را از دعایت فراموش نکن، چرا نبى(صلى الله علیه وآله)شخصاً دعا نکرد و به عمر واگذار کرد، یا چرا به عمر گفت وقتى اویس قرنى را دیدى به او بگو برایم استغفار کند. در حالى که پیامبر (صلى الله علیه وآله) مى توانست خودش براى خود در نزد خدا دعا و استغفار کند و چرا امت نبى (صلى الله علیه وآله)در قحطى ها و خشکسالى ها از پیامبر (صلى الله علیه وآله)مى خواستند برایشان طلب باران کند و خودشان مستقیماً از خداوند طلب باران نمى کردند در حالى که خدا به حالشان داناتر و بر برآوردن حاجتشان تواناتر و به آنها مهربانتر بود. امّا اگر ابن تمیمه توهم کرد که مسلمین هم در این طلب دعا و شفاعت قائل به استقلال انبیاء و اولیاء در برآوردن حاجت آنها از خداست هستند توهمش توهم باطلى است ; زیرا ظاهر حال مسلمان موحد خلاف این را ثابت مى کند و بنا به مقدمات مذکور در بخش دوم شما که ادعاى خلاف حال و ظاهر مسلمانان را داراى باید اقامه دلیل کنى.
امّا اینکه مى گوید: تو که مى دانى مستحق عقاب و ردّ دعا هستى پس چرا به رسول و اولیاء متوسل مى شوى و از آنها طلب دعا مى کنى در حالى که چیزى را که خدا ناپسند دارد کسى را قدرت بر کمک و یارى نیست.
در جوابش مى گوییم: آنچه که از نبى (صلى الله علیه وآله)و اولیاء در این توسل مطلوب است همانا دعاست وشفاعتى که خارج از حیطه دعا نیست بنابراین اشکالى ندارد چون در شرع مقدس طلب دعا از غیر بلااشکال اجازه داده شده، امّا اینکه گفتى تو که مستحق عقاب و رد دعا هستى چرا متوسل به نبى و اولیاء مى شوى باید بگویم: صرفاً مستحق عقاب بودن موجب عدم انجام دعا نیست ; زیرا خداوند بسیارى از گناهان را بوسیله دعا مى بخشد و اینکه مستحق رد دعا باشد، نیز جوابش به این است که برخى از گناهان را خداوند به واسطه دعاى غیر مى بخشد که تأثیر دعاى غیر در حق انسان نیز در نزد مسلمین امر مسلمى است لذا شخص هم خود براى خودش دعا مى کند و هم از غیر، طلب دعا مى کند و بین اغیار چه کسى بهتر از نبى (صلى الله علیه وآله)و اولیاء که در نزد خدا از شأن و منزلت خاصى برخوردارند و دعاى آنها به اجابت نزدیکتر است.
امّا اینکه گفتى طلب دعا جایز است منتهى از زنده نه شخص مرحوم، بخاطر عدم قدرت بر انجام کار، و این کار تنها از خدا برمى آید، در این مورد مفصلا جواب داده شده به اینکه انبیاء و اولیاء مانند شهدا بلکه برتر از آنها در برزخ حیات دارند و لازمه ى حیات هم علم و قدرت و اراده است و...
امّا اینکه گفتى سؤال از مخلوِ دو قسم است; جایز و غیرجایز و منهى را با نهى کراهتى اگر بدانى نه نهى تحریمى، براى حرف شما وجه قابل قبولى هست، که انسان باید سعى کند مستقل و غیروابسته به دیگران باشد و از منّت خلق برى باشد، ولى این هم به صورت عام و فراگیر نیست ; زیرا خلق را چاره اى نیست جز کمک جستن از دیگران خصوصاً با زندگى مدرن امروزى که همه به یکدیگر محتاجند و مکمّل یکدیگر و منّتى هم بر یکدیگر ندارند; زیرا نیاز طرفینى (علیها السلام)توصیه فرمودند که بگویید: بار خدایا ما را محتاج بنده ى لئیمت نگردان ; بنابراین کمک جستن از خلق خدا در امورى عادى جایز است و نهى در آن تنزیهى و اخلاقى است براى استقلال شخص و عدم اتکاء بر دیگران، امّا این کمک جستن در امورى مانند دعا و شفاعت و... نیز در مورد کسانى که منع شدیم در شرع مثل درختان و احجار و بتها و شیاطین ممنوع است، امّا کسانى که برایشان اهلیت و دعا و شفاعت در شرع مقدس ثابت شد کمک جستن از آنها اشکالى ندارد با نیت و قصد اینکه مؤثر حقیقى خداست و اینها تنها نقش وسیله و اسباب را در طول اراده ى حق جلّ ذکره دارا مى باشند.
امّا جواب خاص از بیانات محمد بن عبدالوهاب در باب و استغاثه
اما قول محمد بن عبدالوهاب که گفت: وقتى تو در خواندن خدا براى حاجت رجوع مى کنى به نبى (صلى الله علیه وآله)یا اولیاء و... در این صورت تو شرک ورزیدى ; زیرا عبادت مشرکین هم جز دعا و قربانى نمودن و پناه بردن به بتهاشان نبود.
در جوابش باید گفت: اولا ما سابقاً مفصل بیان کردیم که مطلق دعا و طلب آن از غیرخدا عبادت او محسوب نمى شود بلکه دعایى و طلب دعایى و استغاثه اى عبادت آن غیر محسوب مى شود که شخص دعاکننده آن غیر را در برآوردن حاجت مستقل بداند و براى او شأنیت ربوبى بوجهى از وجوه قائل شود امّا همانطور که سابقاً گذشت از ظاهر حال مسلمان موحد خلاف این برمى آید، امّا اینکه گفت شرک مشرکین هم از همین قبیل بود ما قبول نداریم ; زیرا فرِ این دو دسته روشن و واضح است که مشرکینى براى بتها و مجسمه صالحین و احبار رهبان و عیسى (علیها السلام)و مادرش شأنى از شئون ربوبى قائل بودند،در برابر آنها سجده مخصوص و...که تنها باید در برابر خدا انجام داد بجا مى آورند بعد آنها را براى دعا و شفاعت و...مى خواندند در حالى که بالصراحه از خواندن آنها در این امور از ناحیه شارع منع شده بودند،ولى مسلمین هیچ شأن استقلالى و ربوبى براى نبى (صلى الله علیه وآله)و اولیاء قائل نیستند و تنها در امورى که از طرف خدا مأذون هستند و نیز کسانى را که مأذون هستند مى خوانند به قصد وسیله و سبب،و این هم بالاتفاِ جایز است. امّا اینکه گفته: این مسلمانان مشرک معنى عبادت و شرک را نفهمیده اند باید به آنها تفهیم کنى! در جواب باید گفت این سخن شما جز بى حرمتى و سوء ادب نسبت به مسلمین و علماء آنها نیست که در شأن آنها پیامبر(صلى الله علیه وآله)فرمود:علماى امت من از انبیاء بنى اسرائیل برترند و خداوند در حق آنها فرمود:همانا آنها بهترین گروه هستند که از بین مردم خارج مى شوند.باید متذکر شویم که معنى عبادت خدا و شرک به خدا در سایه تعالیم نبوى و ائمه اهل بیت (علیها السلام)آنقدر واضح و روشن است که نه تنها علماى امت بلکه براى اکثر عوام هم روشن است، آنها به روشنى مى دانند همانگونه که در مقدمات متذکر شدیم معنى عبادت در اصطلاح دینى تنها به معنى مفهوم لغوى آن - اطاعت به همراه خضوع - نیست بلکه قیوداتى هم دارد از جمله براى اینکه شخص اطاعت شونده شأنى از شئون خدایى و استقلال در عمل قائل شوى، اگر با چنین اعتقادى از کسى اطاعت با خضوع کردى، مى شود عبادت او و اگر با خدا در ربوبیت شریک دانستى مشرک مى شوى، که این بحث مفصلا در مقدمات ذکر شد و تکرار نمى کنیم.
اینکه ابن عبدالوهاب مى گوید: آیا گمان کردى که مشرکین آن چوبها و سنگها را بصورت بت مى پرستیدند قائل به خلق کنندگى و روزى دهندگى آنها بودند... عمل شما هم شبیه عمل آنهاست ; در جواب مى گوییم: اگر چه آنها براى بتهاى خود شأن خالقیت و رازقیت قائل نبودند ولى عبادت و تعظیم مى کردند در برابر چیزى که خدا بالصراحه از آن منع کرده بود، ولى مسلمانان طلب دعا و شفاعت مى کنند از نبى و اولیاء که خداوند اذن داده و در سیره ى نبوى و صحابه و تابعین موجود است، علاوه بر اینکه مشرکان براى آن چوبها و سنگها (بتها) شرف ذاتى و اختیار استقلالى و تدبیر در امور قائل بودند و بدین سبب تعظیم در برابر آنها مى کردند که عبادت محسوب مى شد و شرک، امّا مسلمانان براى نبى (صلى الله علیه وآله)و اولیاء هیچ گونه شرف ذاتى و اختیار و تدبیر استقلالى در برابر خدا قائل نیستند و آنها را تنها در حدّى که خدا اذن داده و در امورى که جایز شمرده صاحب شأن و اختیار محدود مى دانند. و انجام همه امور را منحصر و محدود به اراده ى کامله و قدرت تامه خداوندى مى دانند، پس فرِ بین این دو فرقه (مسلمین و مشرکین) کاملا واضح است. بنابراین نه تنها طلب دعا و شفاعت از غیرخدا در صورت اذن خداوند شرک و عبادت غیر خدا نیست بلکه عین عبادت و اطاعت امر خدا و توحید ناب است بلکه انجام اعمال عبادى در برابر خدا در صورت اذن و دستور خدا باز عین عبادت خدا و توحید است کما اینکه در این مورد صراحت دارد کتاب خدا به سجده نمودن ملائکه در برابر آدم (علیها السلام)و یعقوب و فرزندان او در برابر یوسف (علیها السلام)،که این موارد را از آنجا که دستور خداوند بوده و براى سجده شونده، هیچ گونه شأن ربوبى و استقلالى قائل نبودند بلااشکال مى دانند حال طلب دعا و شفاعت از نبى (صلى الله علیه وآله)و اولیاء نیز درست نظیر همین موارد است، که هم اذن و اجازه از طرف شارع و سنت و سیره نبوى است و هم مسلمانان براى نبى و اولیاء هیچ شأن ربوبى و استقلالى قائل نیست. امّا تقبیل و بوسیدن قبر نبى و اولیاء و ائمه اهل بیت (علیها السلام)و مسح آنها براى تبرک در حالى که سنگ و جمادند را چنان اشکال کنید، مى گوییم شما چگونه قبول دارید حجراسماعیل (علیها السلام)و مقام ابراهیم (علیها السلام)جاى پاى او قابل تعظیم هستند و در آنها باید نماز خواند در حالى که شأن آنها از نبى اکرم (صلى الله علیه وآله)به مراتب پایین تر است، حال وقتى جاى پاى ابراهیم (علیها السلام)مورد احترام است چگونه مدفن و مقبره اشرف مخلوقات و سید انبیاء مورد احترام نباشد!
امّا در مورد اینکه ابن عبدالوهاب مى گوید:شرک مشرکین بخاطر عبادت بتها نبود بلکه دعا و طلب شفاعت آنها از عیسى (علیها السلام)و مادرش و نیز توسل و استغاثه قوم نوح (علیها السلام)به صالحین قومشان شرک و کفر شمرده شد،در جواب ایشان آنچنان که در مقدمات مفصل بیان شد و نیز در بحث شفاعت متذکر شدیم آنچه که در اعمال نصارى شرک شمرده شد تنها شفاعت و توسل به عیسى (علیها السلام)و مادرش نبود بلکه این بود که نصارى براى عیسى (علیها السلام)و مادرش شأن ربوبى قائل بودند -اعتقاد به خدایان سه گانه پدر،مادر و پسر داشتند-و با این اعتقاد در برابر آنها خضوع مى کردند که بیان کردیم خضوع در برابر شخصى با اعتقاد به شأن ربوبى براى او عبادت محسوب مى شود و شرک در حالى که مسلمانان براى نبى (صلى الله علیه وآله) و اولیاء شأن ربوبى قائل نیستند و هیچگونه استقلالى در امور و تدبیر عالم برایشان تصور نمى کنند.
امّا اینکه قوم نوح (علیها السلام)به شرک کشیده شدند بخاطر توسل و طلب دعا و شفاعت نبود بلکه آنها مجسمه صالحین را بعنوان بت اخذ کردند و براى آنها شأن ربوبى قائل شدند و خضوع کردند در برابر سنگهایى که از جانب خدا منع شده بودند در حالیکه مسلمانان فرتنى و خضوع مى کنند در برابر نبى (صلى الله علیه وآله)و اولیایى که خدا به آن امر فرمود و از آنها طلب دعا و شفاعتى مى کنند که خدا اذن داد. بنابراین قیاس مسلمانان با مشرکین نصارى و قوم نوح (علیها السلام)قیاس مع الفارِ است.

جواب از تقسیم استغاثه و دعا به مقدور و غیر مقدور

امّا اینکه استغاثه و طلب از غیر را به دو قسم مقدور و غیرمقدور قسمت کردند و ابن عبدالوهاب و همکیش او صنعانى قائل شدند طلب دعا و شفاعت و استغاثه از نبى (صلى الله علیه وآله)و اولیاء در حیاتشان چون مقدور است رفع حاجت برایشان اشکالى ندارد همانند طلب کمک از دیگر انسانها در امور مقدور، امّا آنچه که مقدور نیست انجامش مگر براى خدا نمى شود از غیر خدا طلب کرد، لذا طلب دعا و استغاثه به نبى (صلى الله علیه وآله)و اولیاء در عالم برزخ ممنوع است چون اجابت آن در حیطه قدرت آنها نیست. لذا طلب دعا و شفاعت از آنها در عالم برزخ شرک است.
در جواب مى گوییم: اولا گفتار این دو مدعى (ابن عبدالوهاب و صنعانى) متناقض است ; زیرا از یک طرف قید را به حیات و ممات زدند به اینکه طلب از زنده مطلقاً جایز و طلب از مرده و غایب ممنوع و شرک است، از طرفى دیگر آمدند قید را به مقدور و غیر مقدور زدند که آنچه مقدور شخص طلب شونده باشد جایز و آنچه مقدور نباشد جز براى خدا، طلبش از غیرخدا شرک است، بنابراین قاعده ى قبلى آنها که طلب را در دنیا مطلقاً جایز دانستند قابل جمع با قید مقدور و غیرمقدور نیست ; زیرا در دنیا مى توان از شخص زنده طلب غیرمقدور کرد.
امّا اینکه طلب دعا و شفاعت از نبى (صلى الله علیه وآله)و اولیاء را بعد از رحلت بخاطر عدم قدرت بر شنیدن و پاسخ دادن و اجابت دعا ممنوع و شرک مى دانند، ما این ادعایشان را قبول نداریم و سابقاً در مقدمات و بحث شفاعت مفصلا بیان کردیم که انبیاء و اولیاء و خصوصاً نبى اکرم (صلى الله علیه وآله)افضل از شهیدانند، وقتى شهیدان در برزخ حیات دارند و نزد خدا متنعم هستند به روزیهاى برزخى بنا به تصریح خداوند:"و لاتحسینّ الذین قتلوا فى سبیل الله أماتاً بل أحیاء عند ربّهم یرزقون"، انبیاء و اولیاء و خصوصاً سیدالانبیاء(صلى الله علیه وآله)بطریق اولى زنده اند به حیات برزخى و نزد خدا متنعمند و بیان کردیم از لوازم حیات و زندگى، علم و قدرت و اراده است، لذا هر آنچه که در دنیا براى انبیاء و اولیاء مقدور باشد و طلب دعا و شفاعت از آنها جایز باشد به همان مقدار در برزخ و بعد از رحلت هم برایشان مقدور است و طلب دعا و شفاعت و... از آنها نه تنها ممنوع و شرک نیست، بلکه جایز و مأذون است.

در توسل به انبیاء و اولیاء نزد خداوند

وجوه مختلف توسل

توسل مى تواند به یکى از سه وجوه صورت گیرد: 1-اینکه گفته شود: به تو یا فلانى متوسل مى شوم بسوى خدا، یا به تو توجه مى کنم بسوى خدا، تو را جلوى حاجتهایم نزد خدا قرار مى دهم. 2 - یا به خدا خطاب کرده بگوییم: از تو درخواست مى کنم به فلانى، یا به حق فلانى یا به حق او بر تو یا به شأن و منزلت فلانى در نزد تو یا به برکت فلانى... 3- خدایا تو را قسم مى دهم به فلانى و... که همه این سه مورد برمى گردد به یک وجه و آن قرار دادن شخص یا چیزى را وسیله و واسطه بین خودت و بین خداى تعالى بخاطر منزلت و شأنى که او نزد خدا دارد.

معناى لغوى توسل

آنچنان که در لغت آمده: توسل جست بسوى او یعنى تقرب جست بسوى او با عملى، و جوهرى گفته وسیله در آیات خدا مانند: "یا ایّها الذین آمنوا اتّقوا الله و ابتغوا إلیه الوسیلة"، "أولئک الذین یدعون یبتغون إلى ربّهم الوسیلة"به معنى چیزى است که بوسیله آن بسوى غیر تقرب جسته مى شود .دو وجه دوم و سوم از توسل داخل در قسم دادن خدا به حق و شأن مخلوِ است که بخاطر مناسبت با توسل اینجا آورده شد.

نظر علماى وهابى درباره ى توسل جستن

آقایان وهابیون هر سه نوع از توسل را ممنوع و شرک مى دانند بخاطر اینکه توسل را نوعى از طلب شفاعت ممنوع که شرک به حساب مى آمد مى دانند بنا به همان دلایلى که در بحث شفاعت بیان کردیم، محمدبن عبدالوهاب در کتابش در تفسیر آیه شریفه:"أولئک الذین یدعون یبتغون إلى ربّهم الوسیلة أیهم أقرب" مى گوید: در این آیه بیان شد رد نمودن بر مشرکین که صالحین را به جاى خدا مى خوانند، که آن عمل شرک اکبر است.
صنعانى تحت این آیه مى گوید: کسى که به مخلوقى توسل جوید، با خدا غیر او را شریک قرار داده، و مرتکب عبادتى شده که موجب کفر و شرک است .
ابن تمیمه در کلامش که در باب شفاعت ذکر کردیم گفت: اگر کسى به بزرگى توسل جوید در نزد خدا، آنچنان که در نزد سلطان به خواص او توسل مى جویند عملش از عمل کفار و مشرکین است. و در جاى دیگر مى گوید:امّا اینکه گفته شود: خدایا ترا به شأن فلانى، به برکت فلانى یا به حرمت فلانى در نزدت برایم چنین و چنان کن، که بسیارى از مردم چنین توسل مى جویند، ولى هر کسى را ندیدیم که نقل کند صحابه و تابعین و گذشتگان امت اینچنین توسل جسته باشند، مگر در فتواهاى فقیه ابى محمد بن عبدالسلام که گفت: جایز نیست این نوع توسل جستن مگر به نبى (صلى الله علیه وآله)روایت شده که پیامبر (صلى الله علیه وآله)برزخى از اصحابش را آموخت که اینچنین دعا کنند:"اللهّم إنّى أسألک و أتوسل إلیک بنبیک نبى الرحمة یا محمد یا رسول الله إنى أتوسل بک إلى ربّى فى حاجتى لیقضیها لى اللهم فشفّعه فى"
به همین حدیث برخى تمسک جستند براى جواز توسل به نبى (صلى الله علیه وآله)در حیات و ممات به دلیل اینکه این عمل نه طلب شفاعت است نه استغاثه به مخلوِ بلکه دعا و استغاثه است به خدا که در آن درخواست مى شود شأن و منزلت نبى (صلى الله علیه وآله).
در روایت آمده که پیامبر (صلى الله علیه وآله)وقتى براى نماز خارج مى شد مى فرمود:"اللهم إنّى أسألک بحق السائلین علیک و بحق ممشاى هذا"
امّا اینکه برخى گفتند بنده بر خدا حقى ندارد،در حدیث نبوى (صلى الله علیه وآله)آمده:"حق ّ الله على العباد أن یعبدوه و لایشرکوا به و حق ّ العباد على الله اذا فعلوا ذلک أن لایعذّبهم."
امّا برخى خواستند بگویند در این احادیث دلالت بر جواز توسل به نبى (صلى الله علیه وآله)غیاباً و مماتاً نیست، بلکه در حضور او و حیاتاً است، آنچنان که در حدیث عمر(رض)است: "ان عمر(رض) استسقى بالعباس فقال اللهم ّ انّا کنّا اذا أجذبنا نتوسّل الیک بنبیّنا فتسقینا و انا نتوسّل الیک بعم ّ نبیّنا فاسقنا فیسقون."
در این حدیث اشاره دارد که در حیات نبى (صلى الله علیه وآله)به او توسل مى جستند و بعد از مرگ او چون به مرده نمى شود توسل جست عمر به عموى پیامبر (صلى الله علیه وآله)توسل جست و این حدیث دلالت دارد که بعد از مرگ کسى و در غیاب او و نزد قبر او نمى شود توسل جست و کسى هم از علماء، شرعیت دعا و توسل و شفاعت از مرده یا نزد قبر او را نقل نکرده و از آنجا که دعا مخ و اصل عبادت است باید در دعا از سنت و سیره ى نبى (صلى الله علیه وآله)و اولیاء و صحابه و تابعین پیروى کرد نه نوع آورى و بدعت ایجاد کرد.

جواب از سخن وهابیون درباره توسل

در پاسخ به ادعاهاى وهابیون مى گوییم: توسل امرى است که به نص قرآن مجید ثابت است:"یا أیها الذین آمنوا اتّقوا الله و ابتغوا إلیه الوسیلة" و روایات فراوانى هم بر ثبوت وسیله براى انبیاء و اولیاء وجود دارد، وسیله درجه و مکانت و شأنى است که موجود در نزد خدا دارد و به همین خاطر است که توسط آن نزد خدا به شفاعت و درخواست
مى روند. امّا این توسل مختص امت اسلامى نیست بلکه در امتهاى پیشین هم موجود بود، آنچنان که کعب الاحبار مى گوید: بنى اسرائیل هر گاه به قحطى دچار مى شدند به اهل بیت پیامبرشان متوسل مى شدند
امّا اینکه وهابیون توسل را مطلقاً در حیات و ممات مردود و شرک آمیز مى شمارند، کلامشان باطل و مردود است ; زیرا حتى ابن تمیمه پیشگام آنها در سخنانى که از او گذشت تصریح کرد به توسل جستن پیامبر (صلى الله علیه وآله)در خروج براى نماز به اینکه از خدا درخواست نمود به حق درخواست کنندگان از خدا و روندگان براى نماز بسوى مصلى، و نیز حدیث عمر (رض) تصریح شد به حق بر خدا با توسل بر پیامبر (صلى الله علیه وآله)و به عباس عموى پیامبر، که عمر درباره ى عباس مى گوید: "هذا و الله الوسیلة إلى الله و المکان منه". حال اگر با اقرار خودشان ثابت شده که در توسل به زنده اشکالى نیست، ما مى گوییم توسل به میت هم مانند توسل به زنده بى اشکالى است ; زیرا در این جهت فرقى بین زنده و مرده نیست، علت توسل به زنده را شأن و منزلت و مکان شخص عندالله دانستید، ما مى گوییم با مردن شخص اگر جسم از بین برود و متلاشى شود - که در مورد انبیاء جسم هم بنا بر آنچه در سنت است محفوظ مى ماند - روح که باقى است و ارزش شخص هم عندالله بخاطر روح و اعمال صالح و تقواى اوست که محفوظ مى ماند، پس شرط توسل که شأن و منزلت نزد خداوند باشد باقى است لذا توسل به مرده بلااشکال است.
علاوه بر این ما قبلا ذکر کردیم دستور مالک بن انس امام مذهب را به منصور که در مورد جهت خویش حین دعا سؤال کرد، به او گفت: به سوى قبر نبى (صلى الله علیه وآله)روى کن و دعا کن و به او توسل جوى و او را شفیع نزد خدا قرار ده که او وسیله تو و پدرت آدم (علیها السلام)تا قیامت است.
حال اگر به وهابیون بگویى با وجود این همه احادیث و سیره ى ائمه مذاهب و گذشتگان صالح چه مى گویید
خواهند گفت: آنچه که از توسل نقل شد در مورد زنده هاست نه مرده ها، مثل اینکه مى خواهند بگویند توسل جستن که به قول آنها عبادت شخص محسوب مى شود در حق زنده ها جایز است دون مرده ها.خداوند فقط عبادت نمودن مرده هاى از مخلوقین را ممنوع دانست.
ابن تمیمه که جایز دانست توسل به نبى (صلى الله علیه وآله)را آن را فقط در حیات حضرت مجاز دانسته و توسل را بعد از رحلتش بدعت مى داند.در جوابش مى گوییم: آیا با رحلت پیامبر حرمت و عظمت پیامبر (صلى الله علیه وآله)نیز نزد خدا از بین رفت اگر چنین است پس چرا در اذان و اقامه نام او را مى برید چرا هر گاه نام او را شنیدید براو صلوات و سلام نثار مى کنید اگر با مرگش حرمت او نزد خدا از بین رفت، چرا به اقرار خودت در موقع دعا با صلوات بر او و آلش تبرک مى جویید تادعاى شما به برکت آن مقبول واقع شود!
اگر بگویند آنچه باعث فرِ گذاشتن بین زنده و مرده شده در توسل جستن همانا ورود نص است به دستور دادن به توسل به زنده و عدم ورود نص درباره ى مرده، در جوابش مى گوییم: نص نمى تواند بین دو فرد از یک موضوع به حسب زمان فرِ بگذارد در یک آن را توحید و عبادت خدا و در زمان دیگر شرک و عبادت مخلوِ قرار دهد; زیرا عمل توسل یا در واقع شرک است یا عبادت، اگر عبادت است دیگر بحثى نیست و اگر شرک است ورود نص نمى تواند با ایجاد حکم، موضوع را از ذات خویش که شرک است خارج کند- بخاطر آنچه که در مقدمات فصل دوم ذکر شد به اینکه حکم نمى تواند موضوع را از ذات خویش تغییر دهد - بنابراین ثابت مى شود که توسل به مخلوِ عندالله ذاتاً شرک محسوب نمى شود، لذا براى نسبت آن به شرک باید دلیل ارائه شود تا آن علّت جواز توسل را که همان شأن و منزلت و مقام و موقعیت شخص در نزد خداست، بردارد.
علاوه بر آنچه بیان شد احادیث و اخبار فراوانى داریم دال بر اینکه در توسل فرقى بین مرده و زنده و حاضر و غایب نیست، آنچنان که آدم (علیها السلام)به نبى (صلى الله علیه وآله)متوسل شد در حالى که او به دنیا نیامده بود و نبى (صلى الله علیه وآله)در حدیث ذکر شده در سابق به انبیاء متوسل شد در حالى که آنها مرده بودند و... که ما در اینجا به برخى از آن احادیث اشاره مى کنیم.
سهمودى عالم شافعى و فقیه شهر مدینه در توسل و دعا و استغاثه به نبى (صلى الله علیه وآله)مى گوید این اعمال عمل انبیاء و مرسلین و گذشتگان صالح بود که در همه حال صورت پذیرفت چه قبل از خلقت نبى (صلى الله علیه وآله)چه در زمان حیاتش و چه بعد از رحلتش در عالم برزخ.
احادیثى که دلالت دارد به جواز توسل به نبى (صلى الله علیه وآله)قبل و بعد و حین حیات
امّا در حال اوّل براى توسل قبل از حیات دنیوى به حدیث در مورد آدم (علیها السلام)اکتفاء مى کنیم که عمر (رض) از نبى (صلى الله علیه وآله)نقل که فرمود: "لما اقترف آدم الخطیئة قال یا ربّ أسألک بحق محمّد لما غفرت لى فقال الله یا آدم و کیف عرفت محمّداً و لم أخلقته قال یا ربّ لأنّک لما أخلقتنى بیدک و نفخت فى من روحک رفعت رأسى فرأیت على قوائم العرش مکتوباً لا إله إلّاالله محمد رسول الله فعرفت أنّک لم تصنف إلى اسمک إلّا أحب الخلق إلیک فقال الله تعالى صدقت یا آدم إنه لأحب الخلق إلى إذ سألتنى بحقه فقد غفرت لک و لو لامحمد ما خلقتک"
در برخى از تفاسیر آمده قول خداوند که فرمود:"فتلقّى آدم من رب ّ کلمات فتاب علیه" منظور از کلمات همان توسل به نبى (صلى الله علیه وآله)است. در تفسیرى هم آمده بعد از اینکه اقوالى را نقل کرده یکى از قولها این است که آنچه آدم در ستون عرش دید اسماء اهل بیت بود:"إن آدم رأى مکتوباً على العرش أسما مکرمة معظمة فسأل عنها فقیل له هذه أجلّ الخلق عندالله منزلة و الأسماء محمد و على و فاطمة و الحسن و الحسین فتوسل آدم إلى ربّه بهم فى قبول توبته و رفع منزلته"
به همین توسل اشاره دارد امام مالک در آنجا که به منصور گفت: نبى (صلى الله علیه وآله)وسیله تو و جدت آدم (علیها السلام)است در نزد خدا.
اما در حال دوم یعنى بعد از خلق و در دوران حیات آن حضرت نیز احادیث زیادى است که دالّ بر توسل به آن حضرت در دوران حیات مى باشد از جمله، عثمان بن حنیف مى گوید: "إن رجلا ضریر البصر أتى رسول الله (صلى الله علیه وآله)فقال ادع الله لى أن یعافینى فقال إن شئت دعوت و إن شئت صبرت فهو خیر لک قال فادعه فأمره أن یتوضاً فیحسن وضوئه و یدعو بهذا الدعاء: اللهم إنّى أسألک و أتوجه إلیک بنبیک محمد نبى الرحمة یامحمد إنى توجهت بک إلى ربّى فى حاجتى لتقضى لى اللهم شفعه فى"
از این دو حدیث مذکور امور متعددى را مى توان استنباط کرد از جمله اینکه شأن و منزلت اشخاص در نزد خداوند برخى اوقات بقدرى زیاد است که نه تنها بعد از حصول تقوا و اعمال صالح تقوا و اعمال صالح در نزد خدا عزیز و شأنشان عظیم مى شود بلکه به قبل از حیاتشان حتى سرایت مى کند و مى توانند وسیله توسل نزد خدا واقع شوند قبل از حیاتشان آنچنان که در مورد نبى (صلى الله علیه وآله)- و بنا به روایتى از مجمع البیان در مورد اهل بیت (علیها السلام)چنین بود.
و نیز کشف مى شود وقتى ایمان و تقوا و اعمال اشخاصى مى تواند شأنیت آنها را در نزد خداوند حتى قبل از تولد چنین بالا ببرد، یقیناً بعد از حیات دنیوى و به ظهور رسیدن ایمان و تقوا و اعمال صالحشان، مقام و منزلتشان در نزد خدا عظیم خواهد بود و این مقام و شأنیت که قبل از خلق روح و جسمشان و حیات دنیویشان وجود داشت بعد از مرگشان که جسم و روح آنها یا لااقل روح آنها باقى است به طریق اولى نزد خدا محفوظ خواهد ماند و سبب و علت توسل به آنها باقى خواهد بود.
اما در حالت سوم یعنى در حالت بعد از رحلت نبى (صلى الله علیه وآله)و توسل به آن حضرت در نزد خداوند بعد از وفات. در این باب نیز احادیث فراوانى از علماء مذاهب نقل است که به برخى اشاره مى کنیم: اول حدیثى است از عثمان بن حنیف که مى گوید مردى در حاجتى که نزد عثمان بن عفان (رض) داشت به او رجوع کرد ولى عثمان بن عفان هیچ توجهى نکرد و حاجتش را مورد نظر قرار نداد، آن مرد با ابن حنیف برخورد کرد و به او گفت من مشکلى اینچنینى دارم، ابن حنیف به او گفت: برو درست وضو بگیر به مسجد برو دو رکعت نماز بخوان سپس بگو:"اللهم إنى أسألک و أتوجه إلیک بنبینا محمد (صلى الله علیه وآله)نبى الرحمة یا محمد إنى أتوجه بک إلى ربّک أن تقضى حاجتى"، بعد حاجتت را باز گو کن، مرد رفت و به دستور ابن حنیف عمل کرد سپس به در خانه عثمان بن عفان رفت، دربان او را به نزد عثمان برد کنارش نشست بعد گفت حاجت تو چیست
حاجتش را گفت و عثمان برایش ادا نمود
در وفاء الوفاء آمده است از انس بن مالک که مى گوید: وقتى فاطمه بنت اسد مادر امیرالمؤمنین على (علیها السلام) از دار دنیا رفت، رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) وارد شد نزد سر او نشست پس گفت خدا تو را رحمت کند اى مادر من بعد از مادرم، بعد او را به خوبى یاد کرد و کفن کرد بوسیله عباى خود، بعد اسامة بن زید، ابوایوب انصارى و عمر خطاب و غلام سیاهى را مأمور کرد که براى او قبر بکنند و چون به اندازه ى لحد کندند پیامبر (صلى الله علیه وآله)بقیه قبر را خودش کند و برایش ناله کرد و گفت:"الله الذى یحیى و یمیت و هو حىّ لایموت اغفر لأمّى فاطمة بنت أسد و وسّع علیها مدخلها بحقّ نبیّک و الأنبیاء الذین من قبلى"
این حدیث صراحت دارد در جواز توسل به زنده و مرده آنچنان که از سیره ى نبوى (صلى الله علیه وآله)برمى آید. و فرقى بین نبى (صلى الله علیه وآله)و غیر او نیست ; زیرا اگر بشود به انبیاء قبلى توسل جست بنا به حدیث نبوى که فرمود:"علماء أمتى أفضل من أنبیابنى اسرائیل" پس مى شود به علماء و صالحین خصوصاً ائمه اهل بیت (علیها السلام)که در احادیث نبوى در شأنیت، عدل قرآن نامیده شده اند، به طریق اولى توسل جست.
جواب از سخن ابن تمیمه که فقط به نبى (صلى الله علیه وآله)بخاطر عظمت شأنش مى شود توسل جست
امّا اینکه ابن تمیمه از ابن عبدالسلام نقل کرد که رسول اکرم (صلى الله علیه وآله)برترین خلایق است و توسل نزد خدا منحصر در اوست ; در جوابش باید گفت: اخبار وارده در مورد توسل جستن به ملائکه و انبیاء و صالحین آنقدر فراوان است که در همه صحاح و سننها و دیگر مصادره آمده که به برخى از آنها اشاره مى کنیم.
از اخبار توسل به ملائکه و انبیاء است:"إن النبى (صلى الله علیه وآله)أن یقول العبد بعد رکعتى الفجر ثلاثاً: اللهمّ ربّ و جبرئیل و مکائیل و إسرافیل و محمد (صلى الله علیه وآله)أجرنى من النار"
اما توسل به غیر انبیاء و ملائکه: مى توان به حدیث استسقاء (طلب باران) عمر(رض) و توسل جستن به عباس بن عبدالمطلب اشاره کرد که ذکرش گذشت، که گفت:"بارخدایا! ما وقتى به قحطى دچار مى شدیم به پیامبرمان توسل مى جستیم بسوى تو پس سیراب مى شدیم و من توسل مى جویم به تو بوسیله عموى پیامبرمان پس ما را سیراب گردان"
یا آنچه از پیامبر (صلى الله علیه وآله)نقل شده، هنگام خروج براى نماز: بارخدایا! از تو درخواست مى کنم به حق سؤال کنندگان از تو و به حق روندگان راه مصلّى براى نماز.
خبر وارده از ائمه مذاهب اربعه در جواز توسل به انبیاء و اولیاء
اما خبر ائمه مذاهب درباره ى حسن و نیکو بودن توسل به انبیاء و اولیاء اخبار فراوانى است که برخى از آنها عبارتند از :
1- قول امام مالک بن انس که به منصور دستور توجه به قبر نبى (صلى الله علیه وآله)و توسل به او یاد داد و فرمود که او وسیله تو، پدرت آدم (علیها السلام)در نزد خداست.
2- نقل شده که امام شافعى روزگارى که در بغداد بود به امام ابى حنیفه (رض) متوسل مى شد به اینکه نزد او مى آمد، زیارت مى کرد بر او سلام مى کرد بعد به او متوسل مى شد نزد خدا براى قضاء حاجتش.
3- و نیز نقل شده که امام احمد توسل جست به امام شافعى تا اینکه فرزندش به شگفت آمد،پس امام احمد به فرزندش عبدالله گفت: امام شافعى مانند خورشید بود براى مردم و سلامتى براى بدن
4- در توسل امام شافعى (رض) به اهل بیت نبوى است که مى فرماید:
آل النبىّ ذریعتى و هم إلیه وسیلتى أرجو بهم أعطى غداً بیدى الیمین صحیفتى
5- عبدالله بن محمد السامرى الحنبلى مى گوید: همانا قرار مى دهد قبر نبى (صلى الله علیه وآله)روبروى چهره اش و قبله را پشت سر خود و منبر نبى (صلى الله علیه وآله)را سمت چپش، بعد اینچنین دعا مى خواند:"اللهم ّإنّک قلت فى کتابک لنبیّک (علیها السلام)"و لو أنّهم إذ ظلموا أنفسهم جاؤوک..."و إانّى قد أتیت نبیّک مستغفراً فأسالک أن توجب لى المغفرة کما أوجبت لمن أتاه فى حیاته اللهم ّ إنّى أتوجه إلیک بنبیّک (صلى الله علیه وآله)...."
و از ابومنصور الکرمانى از حنیفه است که مى گوید اگرکسى تو را وصیت نمود به سلام نمودن بر نبى (صلى الله علیه وآله)،پس بگو:"السلام علیک یا رسول الله(صلى الله علیه وآله)من فلان بن فلان یستشفع بک إلى ربّک بالرحمة و المغفرة فاشفع."
و قال السمهودى:"فى کلام اصحابنا (الشافعیة)أنّ الزائر یستقبل الوجه الشریف فى السلام و الدعاء و التوسل."
اینها که ذکر کردیم امام مالک امام مالکیه، سامرى از حنبلیها، کرمانى از حنفیها ،و علماء شافعى همگى قائلند به حسن و نیکى توسل و شفیع آوردن نبى (صلى الله علیه وآله)بعد از رحلتش، و امام شافعى توسل مى جست به ائمه اهل بیت (علیها السلام)بعد از رحلتشان و نیز توسل مى جست به امام ابى حنیفه بعد از مرگش و امام احمد توسل به شافعى بعد از مرگش مى نمود، چه رسد به توسل به نبى (صلى الله علیه وآله)،با این همه ابن تیمیه مى گوید:احدى از علماء را ندیدم که توسل به نبى (صلى الله علیه وآله)و اولیاءرا بعد از مرگشان جایز بدانند.
از ائمه اهل بیت (علیها السلام)نیز در مورد توسل به نبى (صلى الله علیه وآله)و اهل بیت او و به حق آنها خدا را کثیراً در دعاها و مناجاتهاى متواتر وارد شده که متعرض آنها نمى شویم.
منبع:درگاه پاسخ گویی به مسایل دینی




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.